eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
174 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍تمرین ادب؛ اولین مرحلۀ فراگیری مهارت مبارزه با نفس در کودکان 💥«مبارزه با نفس» به معنای پاسخ منفی ب
😇ادب» مخصوص آدم‌های قوی است اول باید بچه‌ها را به شخصیت‌هایی قوی و استوار تبدیل کنیم👏 اینها باید سرِ زبان همه باشد🔰 «مرد باش، قوی باش، محکم باش» این کلمات خیلی کلمات خوبی است، یا آن کلمه‌ای که امام صادق(ع) مطرح می‌کند✍ 😇 به عنوان اینکه «مؤدب باش» ادب مخصوص آدم‌های قوی است،💯 🛑 آدم‌های ضعیف🔰 ❗️زیرآبی می‌روند، 🔺 دروغ می‌گویند، ❌ خالی می‌بندند، ولی آدم قوی این‌طوری نیست.💪👏 ⛔️ آدم ضعیف حسودی می‌کند،💯 ولی آدم قوی حسودی نمی‌کند.👌👏 🔸ما باید اول جوان‌های‌مان را به یک شخصیت‌های استوار تبدیل کنیم. فکر می‌کنم سرِ این اهداف بین خانه و مدرسه باید یک توافق‌نامه‌ای امضاء بشود✔️ 🏡تا خانه و مدرسه با هم همکاری کنند. 🏫 اگر در خانه به روالِ مدرسه عمل نشود،♨️ 👦بچه‌ «دو آب و هوایی» می‌شود، و از نظر تربیتی صدمه می‌خورَد.💯 💥خانه و مدرسه باید با هم همکاری کنند و خصوصاً مادرها باید در جریان تربیت بچه‌ها در مدرسه باشند. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷 مدرسه خوب چه مدرسه ی هست ⁉️ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
دلانه✨ ◗وَاذْكُرِ‌اسْمَ‌رَبِّكَ‌وَتَبَتَّلْ‌إِلَيْهِ‌تَبْتِيلًا +زمل۸ و‌نام‌پروردگارت‌را‌یاد‌کن‌و تنها‌بـــــه‌او‌دل‌ببنـــــد💕" • • بـــــه‌رفاقتت‌فکـــــر‌میکنـــــم. . . به‌همیشه‌بودنت! به‌اینکه‌دیگر‌واژه‌ی‌ تنهایــــی برایــــم‌معنایی‌نـــدارد❤️‍🩹 توهستی‌و‌به‌کاربردن‌کلمه‌ی‌«تنهایی» خیانت‌است‌ بــــه‌ساحت‌‌دوستـــــی‌مـــــن با تو🥲:) ،، 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🔸🌺🔻🔹 #رمان #دختر_شینا 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و
🔹🌺🔹🌹 9 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد 💓 تصویرِ آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد.... اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. 🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردند.💍 🌺 فردای آن روز مادرِ صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.» 🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خانه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋ 💥 برای اولین بار جوابِ سلامش را دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار... 🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» 🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. ❇️ بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» 🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️ مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. 🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. 🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑 ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» 🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. 🚫 آه از نهادِ صمد درآمده بود... بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.🍜 🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒 🔸 چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. 💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» ⭕️ تا عصر یک بار هم خودم را نزدیکِ صمد آفتابی نکردم. 🔹 بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. 🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵 ⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعتِ گران قیمتی است. اصلِ ژاپن است.» 🖋 ادامه دارد.... نویسنده؛ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
آبها نام تو را زمزمه می كنند درختها به احترام تو سبز میشوند نسیم دعای ندبه را در گوش سروها میخواند شكفتن گل رویت بهترین هدیه برای منتظران است 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐ ❣ #حدیث 💐 #بهار مومن از #شب_یلدا آغاز میشود. 🖊 پیامبر اکرم «صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله»⇩:
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐ ⭐️ ✍غربال میشوید…! 🌹امام باقر «علیه السلام»⇩: ✙↫🌺فرج ما حاصل نمیشود تا این که شما مردم غربال شوید، دوباره غربال شوید و سه باره غربال شوید، تا افراد گنه کار بروند و پاکان بمانند. 📚{بحار الانوار،ج۵۲،ص۱۱۳} 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍂🍃 👈 بچه اگر چیزی را در کوچه پیدا کند و بردارد، به حکم غریزه اش است؛ اما وقتی شروع به جست و جوی صاحب آن چیز می کند، به حکم فطرتش است 👈 فرق بین فطرت و غریزه این است که غریزه می گوید: تملک کن مال توست اما فطرت می گوید: مال تو نیست تصرف نکن 🌱 عالم ربانی آیت الله حائری شیرازی 📚 تربیت دینی کودک 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
◗حجاب . . . بوتھ ی خوش بوے گل عفاف است(꧇ ° ° 🌱 🆔 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#آداب_تربیت_فرزند 23 ☢️ خیلی از خانم ها رو میبینیم که مدام دنبال راه های معجزه اسای تربیت فرزند هست
24 ✅ وقتی فضای یه خونه خوب باشه دیگه چه یه بچه باشه چه ده تا بچه همشون خیلی خوب و عالی تربیت میشن. 🔸 پس والدین عزیز اگه هر رفتار نادرستی در فرزندشون دیدن اول از همه باید به رفتار خودشون نگاه کنند. خیلی بعیده که پدر و مادر درست زندگی کنند ولی بچه هاشون خراب بشن. از هر یک میلیون نفر شاید یکی اینجوری در بیاد. 💢 مثلا یکی از مسائلی که خیلی پدر و مادرها ازش ناراحتن بدحجابی دخترانشون هست. پدر و مادری که ممکنه خیلی هم مذهبی باشن ولی میبینن که دخترشون نسبت به حجاب بی خیال هست. چرا؟ مهم ترین دلیلش اینه که پدر بلد نبوده به مادر محبت کنه خصوصا جلوی بچه ها. بچه ها باید ببینن که پدر داره به مادر محبت میکنه. پدر خیلی مراقب دل مادر هست. ✅ 💕 ضمن اینکه پدر باید دخترش رو از محبت سیراب کنه تا اون دختر نخواد به هر قیمتی شده توی خیابون جلب توجه کنه. 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#آداب_تربیت_فرزند 24 ✅ وقتی فضای یه خونه خوب باشه دیگه چه یه بچه باشه چه ده تا بچه همشون خیلی خوب و
25 ⭕️ اگه به تک تک بدحجاب ها نگاه کنید و باهاشون رفیق بشید تا سفره دلشون رو برای شما باز کنند میبینید که چقدر خانواده هاشون مشکل دارن. 🔶 دختری که بدحجابی میکنه حتما توی خانواده سیراب از محبت پدر و برادرانش نشده. بیچاره دنبال محبت های خیابونی افتاده. 🔺 خانمی که بدحجابی میکنه به خاطر اینه که شوهرش آدم مقتدری نیست. مردی که اقتدار خودش رو از دست بده دیگه نمیتونه زندگی خودش رو جمع و جور کنه. 👈🏼💥 خانم ها خیلی بیشتر از هر چیز نیاز به یک پناهگاه محکم و قوی دارن به نام شوهر مقتدر. اونوقت رسانه های غربی و غربگرا چیکار میکنن؟ ☢️ میان توی فیلم هاشون همیشه زن و مرد رو مقابل هم میذارن و میندازن به جون همدیگه. 🔺نتیجش این میشه که زن اقتدار شوهرش رو میشکنه و دیگه اون مرد نمیتونه تکیه گاه اون زن باشه 👈🏼🔺 و در نتیجه اون زن میره بیرون توی خیابون برای سایر مردها جلب توجه کنه. ریشه بی حجابی رو اگه کسی خواست بدونه کجاست باید اینجا رو با دقت ببینه.. 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
خدای من چگونه از تو ناامید باشم در حالی که نسبت به من سخت مهربانی...🍃 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🔹🌺🔹🌹 #رمان #دختر_شینا 9 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم را
🔹🌺🔸🌹 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ ⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم... 🌌 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. 😊 موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» 🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» 😇 چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» 😨 اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. 🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»😤 ❇️ اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»😥 می خواستم گریه کنم... 🔸 گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماهِ بعد عروسی کنیم. 🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. امّا محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم...😰 گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» 🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» ⁉️ 🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. 🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. 😊 ❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زنِ من بشوی. 💞 اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم...» 🔹همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. ✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...» 🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. 💍 گفت: «می دانم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. امّا اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» 🔹 آهسته جواب دادم: «بله.» ✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» 🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا