🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
یامثلا حسادت آدمی که حسوده چقدر حرص میخوره جرابالاتر ازمن❗️ چرا جلوترازمن ⁉️ بعدش جهنم میره آ
پس عزیزمن2⃣ تارنج هست1⃣ رنج خوب2⃣ رنج بد
🔰پس باید رنج خوب انتخاب کنیم وباید مراقب باشیمرنجبد انتخاب نکنیم❗️
❗️ یه ادم ۳۰ سال ۴۰ سالش هست هنوز نمی دونه رنج خوب ورنج بد چی هست⁉️ هنوز مبارزه با نفس رو یادنگرفته❗️ خوب معلومه این شخص تمام ندگیش گرفتار خواهدبود وبه موفقیت نخواهدرسید چون اولیات انسانی رو تومدرسه یادنگرفته❗️ وبخش این مفاهیم تومدارس خیلی مهمه✅ خیلی کلیدیه ✅ازنون شب واجب تر هست👌
🌻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌻
🏞 روحِ بیقرار
✍🏻 عینصاد
❞ آنان كه رشد كردهاند و از پوستهاشان بيرون آمدهاند، ديگر نمىتوانند به پوستهاشان بازگردند و ديگر نمىتوانند به زندان روى بياورند؛ زيرا وسعت وجودى آنها در اين تنگنا نمىگنجد.
اين حرفى است كه باید... همه با هم به آن بيانديشند و از رشد ووسعت و سعهى وجودى انسان به راز شهادت و اشتياق به مرگ برسند.
آبها به ته كاسهها قانع هستند. با شروع حرارت و تبخير، وسعت و گسترش وجودى آنها شكل مىگيرد و اگر سرپوش اجل در كار نباشد، يك آن، اين روحهاى گسترده در اين ظرفها باقى نمىمانند كه شور پرواز، اشتياق فرار و بىقرارى آگاه در كار است.
📚 #ذهنیت_و_زاویه_دید | ص ۱۰۶
#️⃣ #عکس #عکس_نوشته #هنر
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 53 🔶 ...هنگامى كه اين محاسبه (جامع و كامل) را انجام داد، خداوند مى فرمايد: «من به خا
#تقویت_عزت_نفس 54
🔹 امام کاظم علیه السلام فرمود از ما نیست کسی که هر روز محاسبه نفسش رو نکنه.
ماها قبل از اینکه به حسابمون برسند بهتره که خودمون به حساب خودمون برسیم.
❇️🌺 کسی که هر شب محاسبه نفس داشته باشه روز قیامت که میشه بدون حساب و کتاب راحت میره بهشت. چون قبلش خودش به اندازه کافی از خودش حساب کشیده...
خب اینجوری بهتر نیست؟
مگه چند سال قراره توی دنیا حساب کشی کنیم؟
نهایتا 50 سال!
🔺 اما اگه این حساب کشی رو نکردیم روز قیامت 50 هزار سال باید حساب پس بدیم... قبول کنید اونجا خیییلی سخت تره.. اصلا فکرش هم آدم رو دیوانه میکنه...
⭕️دنیا و آخرت ما بستگی به این حساب کشی داره... متوجهیم؟؟؟
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب سوم : 🔻#سؤال چطور مانع ظهور نباشیم؟! 🔺#جواب حضرت در نامه به #ش
.
نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب چهارم :
🌸 #سؤال
چرا #دعایعهد رو صبح میخونیم؟؟
🌸 #جواب
وقتی روزت رو با یاد و نام امامعصر
عج الله آغــــاز کنی، قطعــــــا اون روز
#برکت بیشتــــــری داره و صبح عهد
بسته میــــشه که تا آخر شب ،کارها
رو به نیت ظهور انجام بدم.
دعـــــــاهایی که صبـــح خونده میشه
میخواد ما رو از خواب بیدار کنه😍
( خواب غفلت )
#شبانه
#شب_بخیر
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۳۷ کمی بعد،از آن خانه اسبابکشی کردیم و خانهی دیگری در خیابان هنرستان اجاره کر
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۳۸
💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچهها را از خانهی همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمیرفت. میترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر میکردم کشی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشهی حیاطو با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: « میترسم. دست خودم نیست. »
💥 خانه بدجوری دلم را زده بود. بچهها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانهی او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصفشب بیدار بود و خانه را مرتب میکرد. گفتم: « بیخودی وسایل را نچین. من اینجا بمان نیستم. یا خانهای دیگر بگیر، یا برمیگردم قایش. » خندید و گفت: « قدم! بچه شدی، میترسی؟! »
گفتم: « تو که صبح تا شب نیستی. فردا پسفردا اگر بروی مأموریت، من شبها چهکار کنم؟! »
گفت: « من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحبخانه و خانه را پس بدهم. »
گفتم: « خودم میروم. فقط تو قبول کن. » چیزی نگفت. سکوت کرد. میدانستم دارد فکر میکند.
💥 فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: « رفتم با صاحبخانه حرف زدم. یکجایی هم برایتان دیدهام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا میکنم. »
گفتم: « هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. »
فردای آن روز دوباره اسبابکشی کردیم. خانهمان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشیشده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را میدیدم. آنطرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحبخانه در آنجا گاو و گوسفند نگه میداشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق میپیچید. از دست مگس نمیشد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل میکردم. روی اعتراض نداشتم.
💥 شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: « قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچهها مریض میشوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت روبهراه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.
💥 صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانهی مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. میگفت: « باید یک خانهی خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحبخانهی خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. »
من هم اسباب و اثاثیهها را دوباره جمع کردم و گوشهای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: « بالاخره پیدا کردم؛ یک خانهی خوب و راحت با صاحبخانهای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد. »
با تعجب گفتم: « مبارکمان باشد؟! »
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: « من امروز و فردا میروم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده. »
💥 این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیهی شهر. محلهاش تعریفی نبود. اما خانهی خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پستهای روشن. پنجرههای زیادی هم داشت. در مجموع خانهی دلبازی بود؛ برعکس خانهی قبل. صمد راست میگفت. صاحبخانهی خوب و مهربانی هم داشت که طبقهی پایین مینشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسبابکشی کردیم.
💥 اول شیشهها را پاک کردم؛ خودم دستتنها موکتها را انداختم. یک فرش ششمتری بیشتر نداشتیم که هدیهی حاجآقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتیها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت میافتاد، خم میشدم و آن را برمیداشتم. خانهی قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانهای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگترین خانهای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
💥 عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشهها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشتهایش روی شیشه مانده بود. با اعتراض گفتم: « چرا شیشهها را اینطور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. »
گفت: « جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمبارن کرده. این چسبها باعث میشود موقع بمباران و شکستن شیشهها، خرده شیشه رویتان نریزد. »
چارهای نداشتم. شیشهها را اینطوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پردهای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
🔰ادامه دارد...🔰
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 54 🔹 امام کاظم علیه السلام فرمود از ما نیست کسی که هر روز محاسبه نفسش رو نکنه. ماها
#تقویت_عزت_نفس 55
🔶 هر شب که میشه از خودت سوال بپرس. بگو امروز چه کارایی کردی؟
چرا امروز به همسرت حرفای بدی زدی؟
چرا امروز خوشحالش نکردی؟
به پدر و مادرت یه زنگ زدی حالشون رو بپرسی؟
مراقب بودی نمازت رو سر وقت بخونی؟
بعد از خودت بپرس!
💢 چرا مراقب دلم نبودم که به چیزای مسخره دل بستم؟!!! 😒
چرا وقتم رو برای کارای به درد نخور گذاشتم؟!!! چرا انقدر توی آب و برق و پولم اسراف کردم؟!
💢 بعد هم چهارتا ناسزا به هوای نفست بده و با خودت عهد ببند که فردا هرچقدر که میتونی جبرانش کنی😬.
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب چهارم : 🌸 #سؤال چرا #دعایعهد رو صبح میخونیم؟؟ 🌸 #جواب وقتی روز
.
نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب پنجم:
📌 #سؤال
وقتی امام زمان (عج) #ظهور میکنند؛
با خودشون #قرآن جدید میآورند؟🧐
مگه نمیگن قرآن #تحریف نشده؟😳
📌 #جواب
برای پاسـخ به این ســــوال دو #نظریه
وجــــــــــــود داره:
✅ متــن، محتـــوا، لفـــــظ و کلـــمات
همین قرآن است اما ترجمه و تفاسیر
غلط از نو تعلیم داده میشه وقرآن که
به #فراموشی سپـــرده شده با تفاسیر
و ترجمه درست بیان میشه...😍
✅ یه قــرآنی رو امیر المؤمنین علی
(ع) نوشتـــه بودند که بر اساس شان
نـــــزول، تفــــاسیر ، زمان نزول، مکان
نـــــــزول، منظور و مفهوم آیه که برای
چی نـــــــازل شده و چه کسانی حضور
داشتنــد، بود...☺️
🔰 به بیان امام باقر (ع) :
#امام_زمان (عج) خیمـــههایی رو برپا
میکنند و بر اساس قرآن نوشته شده
توســـــط حضـــرت امیر المؤمنین قرآن
را یاد مردم میدهند..
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بوقت_حاج_قاسم
شهید زاهدی از رفقای چندین و چندسالهی حاج قاسم بود. بعد از حاج قاسم شهیدی در این سطح نداشتیم. عظمت شهید زاهدی و همراهانش وقتی برام مشخص شد که دیدم خون این شهید چقدر اثر داشت که آرزوی چندین و چندساله میلیاردها مسلمون یعنی انتقام و زدن اسرائیل محقق شد. هرخونی پتانسیل این رو نداشت که به زدن اسرائیل منتهی بشه.
(فیلم مربوط به نماز آقا بر پیکرشهید سیدرضی هستش. باصدا گوش بدید)
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0