🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 64 دیدید معمولا غذاهای خوشمزه رو اگه بیرون یخچال بذاریم کپک میزنه و خراب میشه. درسته
#تقویت_عزت_نفس 65
⭕️ اگه پولت رو در راه خوبی خرج نکردی حتما در راه دشمنان خدا خرج خواهی کرد...
مثلا طرف ثروتمنده ولی پولش رو برای اربعین خرج نمیکنه! اتفاقا میبینی که خرج آنتالیا و خرج دشمنان خدا میکنه... دنیا همینه...
👈🏼 این قاعده هست در دنیا...
اگه مهربانیت رو در راه خدا خرج نکردی حتما برای دشمنان خدا مهربانی خواهی کرد..
🔺 اگه ورزش نکردی گرفتار تنبلی و راحت طلبی میشی! خیییلی ساده...
به نظر بنده که این موضوع خیلی هولناک هست...
🔺 ماها فکر میکنیم اگه برای خدا کار نکردیم نهایتا بیکار بودیم!
ما باید خودمون رو مجبور کنیم به جهاد در راه خدا. ما باید خودمون رو به مبارزه با نفس مجبور کنیم.
یک لحظه نباید از خودمون غافل بشیم... تا غافل بشی ابلیس بغلت میکنه و با خودش میبره...
✅ عزممون رو جزم کنیم و هر لحظه با اراده قوی خودمون رو مجبور به کسب خوبی ها کنیم. این مسیر اصلی تقواست...
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 65 ⭕️ اگه پولت رو در راه خوبی خرج نکردی حتما در راه دشمنان خدا خرج خواهی کرد... مثل
امروز چند بار مبارزه با نفس کردید؟ 😊
چند بار هوای نفستون رو مجبور به کارای خوب کردید؟!
این میشه محاسبه نفس....
یه ذره یقه نفستون رو بگیرید بعد ببینید چقدر توی زندگی راحت تر میشید...
آقای من،
روزگار بدونِ شما..🕊
برای ما بسیار سخت میگذرد
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب پانزدهم: 🔴 #سؤال چه اعمــــــالی در عاقــــبت بخــیــــــری ما درآ
.
نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب شانزدهم:
🔆 #سؤال
یکی از وظایف منتظران شناخت امام
است؛ چگونه حاصل میشود؟!
🔆 #جواب
از سه جنبه میتوان امام را شناخت:
⚠️اطلاعات اولیه (نام و نسب)
⚠️شناخت صفات و ویژگیهای امام
عصر عج الله است و شنــــــاخت علائم
حتمیه ظهور حضرت است.
⚠️شناخت وظایفمون نسبت به امام
عصر ارواحنا له الفدا
با شناختن این 3 زاویه شناخت نسبی
از امام عصر حاصل میشه👍
اهمیت شنـاخت امـام در حــدی است که حضــــرت مـــــوسی ابـــن جعفر (ع)
حدیــــث دارند که اگـــر در 4 چیز شک
کــــردی به تمامی آنچه خداوند متعال
نـــــازل کرده کفر ورزیده... 😳👇
یکی از ایـن مــــــوارد👈شناخت امام
اســـــــت...
#شبانه
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۴۱ 💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۴۲
💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسهی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. »
تند و تند بچهها را میبوسید و قربان صدقهشان میرفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. »
گفت: « نه، نمیشود باید از دستم بگیری. »
💥 با اکراه کیسهی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بتهجقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یکدفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه میگفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بیاختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. اینها گران است. »
💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت میآید. چقدر قشنگ شدی. »
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آمادهای برویم؟! »
گفتم: « کجا؟! »
گفت: « پارک دیگر. »
گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب میشود. »
گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی میشودها! فردا که بروم، دلت میسوزد. »
💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلتها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباسهایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست میگفت، روسری خیلی بهم میآمد.
گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. »
داشت لباسهای بچهها را میپوشاند. گفت: « عمداً اینطور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی میگیرد. »
💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آنها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آنها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچهدار نمیشدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
💥 پاییز بود و برگهای خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچهها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: « بسماللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. »
💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی میآمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغقوهاش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چایها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درختها افتاده بود. زوزه میکشید و برگهای باقیمانده را به اطراف میبرد. صدای خشخش برگهایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت میانداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
🔰ادامه دارد....🔰
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅هر غنچـه که از شمیم تو می بوید
وَالـصّـبـْـحُ إذا تَـنَـفّـسَـت می گوید...
🔅روزی که بیـایی از هـمـه صحـراها
من مطمئنم سـبزه و گـل می روید...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
⠀⠀
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 من فقط یه کم موهام سوخته همین....😥😢😭
#غزه
#فلسطین
#یا_ابا_عبدلله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_یازدهم 🌾عرض شد که در کنار حقوق و وظایف ، آدابی
بسم الله الرحمن الرحیم 💐
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_دوازدهم
🌷بهترین عملی که در تربیت اسلامی مطرح شده #ادب است و راه ساده و عمومی هست .👌
از طرفی فرهنگ بی ادبی غربی😏هجوم آورده و بسیاری از فرهنگها از جمله فرهنگ ژاپن رو خراب کرده
لذا در تربیت فرزندان. ادب را نجات دهنده برای این شرایط بحرانی میدانیم ⚡️
جالبه بدونید سرخپوستان بچه ها شون رو در همین ۷_۱۴ سالگی (بطور نسبی) تربیت میکردند .
سرخپوستان این سه دوره تربیتی را مانند اسلام اجرا میکردند .🌈
ادب در قبیله های سرخپوستی ۲ فایده داشت 🎈
1⃣ هواپرستی را از انسانها دور میکند .
آن نوجوان ۱۵ ساله که دوسال دوره سختی گذرونده 🔧⛏ دیگه دنبال هواپرستی نیست 🔥
2⃣ جدل را از انسان دور میکند 😈
توجیه بی اساس را از انسان دور میکند
در ادب برنامه منظم و مداوم لازم هست
قاعده کلی تربیت ۳ هفت سال هست
هواپرستی و جدل فقط با #ادب حل میشه 💕
آدمی که تا بیست سالگی اهل هوا پرستی و جدل شد👹
تقریبا دیگه قابل حل نیست
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_دوازدهم 🌷بهترین عملی که در تربیت اسلامی مطرح شد
ادبی که از روی اجبار باشه مثل کارت ساعت زدن ادب مکارانه هست 👿
↩️در اینصورت وقتی اجبار برداشته شد دیگه ادب و نظم هم از بین میره .
آیت الله فاطمی نیا که خداوند بهشون سلامتی و طول عمر عنایت کنه🙏 میگفتند :
جریمه های رانندگی اضافه شد اما ما نتوانستیم ادب را یاد بدهیم ➡️
اگر کسی ذاتا ادب داشته باشه بدون نیاز به جبر جریمه خودش رعایت قانون رو میکنه 👌
↩️دقیقا همین ادب اجباری در غرب رایج هست
نظم رایج در غرب که اینهمه مثل پتک در سر ایران و ایرانی کوبیده میشه با زور قانون و اسلحه و جریمه حاکم هست
و به محض از بین رفتن این جبر مثل فنر از جا میپره😕
👦عادتهای مثبت باید در سنین کودکی اتفاق بیافتد
تا در بزرگی ملکه ذهن بشه 👉
⭕️در هفت سال دوم باید احترام به بزرگتر ، رعایت قانون ، نظم ، صحیح غذا خوردن و..... به بچه آموزش داده بشه 👌
👈و برای اینکار هم هیچ راهی نداریم جز اینکه افرادی را وارد زندگی بچه ها کنیم تا آنها نقش ولایت را بر او اجرا کنند 💂♀
شخص ثالثی را در کنار فرزند قرار بدیم تا ازش حرف شنوی داشته باشه و الگوی مناسبی باشه 👂
👨👩👧و چه بهتر که این الگو خود والدین باشند
و چه خوب که مادر نقش پدر را بعنوان ولایت و الگوی عملی برای فرزندش پر رنگ کنه👨👧
💗خوب دوستان عزیز این بحث ادب تقریبا به اتمام رسید
امیدوارم این جلسات براتون فایده داشته باشه 🙏
انشاالله به شرط حیات در هفته های آتی
مباحث دیگری از اخلاق در خانواده رو محضرتون ارائه میدیم ✅🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌸
#ادب
#ادب_فردی
#معجزه_ادب
#تربیت_فرزند
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب شانزدهم: 🔆 #سؤال یکی از وظایف منتظران شناخت امام است؛ چگونه حاصل م
.
نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب هفدهم :
🔸#سؤال
شـــــرح #دستــــور ســــاخت #مسجد
مقــــــدس #جمــکــــران😍
🔸#جواب
حـــدود بیش از هـــزار ســـال قبل، امام
زمـــــــان (عج ) در شـــب هفـــــدهم ماه
مبـــــارک رمضـــان در جریان تشرفی در
نیمــــه شب، حســـــن مصــلح جمکرانی
رو بیدار کردند و ایشــــــون رو آوردند به
مکان فعلی مسجد👍
حریــــم مسجد با زنجیرهایی مشخص
شــــده بود و امــــــام زمان (عج) دستور
ســـــــاخت رو دادند و در جریان تشرف
از ابتدا تا انتها 10 معجزه دیده میشه
⚠️کاملا این اتفاق در بیداری بود⚠️
دستـــــور ساخـــت به واســــطه #تشرف
داده میشه و امـــــــام میفرمایند:
به مردم بگــــید به این مکــان رو بیارن
و اون دو نمـــــاز رو ( نماز تحیت و نماز
امام زمان در مسجد مقدس جمکران)
رو بخونـن و طبــــــــق روایت امـام زمان
عـــج الله هر کــــــس این نماز را بخواند
ماننـــــد این است که دو رکعت نماز در
کعبه مقدس نماز خوانده است.😍
#شبانه
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مرد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor