🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
آیه42🌹ازسوره بقره 🌹 وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَ
آیه44🌹ازسوره بقره 🌹
أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ
آيا مردم را به نيكى دعوت كرده و خودتان را فراموش مىنماييد؟ با اينكه شما كتاب (آسمانى) را مىخوانيد، آيا هيچ فكر نمىكنيد؟
آیه44🌹ازسوره بقره 🌹
أَتَأْمُرُونَ = آيا امر می كنيد
النَّاسَ = مردم را
بِالْبِرِّ = به نيكی
وَتَنسَوْنَ = و فراموش می كنيد
أَنفُسَكُمْ = خودتان را ؟
وَأَنتُمْ = و شما
تَتْلُونَ = تلاوت می كنيد
الْكِتَابَ ۚ = كتاب آسمانی را
أَفَلَا تَعْقِلُونَ = آيا پس نمی انديشيد؟
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
آیه44🌹ازسوره بقره 🌹 أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْ
آیه45🌹ازسوره بقره 🌹
وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ
واز صبر ونماز يارى جوييد واين كار جز براى خاشعان، گران وسنگين است.
آیه45🌹ازسوره بقره🌹
وَاسْتَعِينُوا = و كمك بگیرید
بِالصَّبْرِ = به (وسيله ) صبر
وَالصَّلَاةِ = و نماز
ۚوَإِنَّهَا = به درستی كه آن
لَكَبِيرَةٌ = هر آينه گران و سنگين و بزرگ است
إِلَّا = مگر
عَلَى الْخَاشِعِينَ = بر خاشعان
@Ghadami_Bara_Zoohor
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشن گرافیک احکام: از امام جماعت جلو نزن!
🔸 احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
@Ghadami_Bara_Zoohor
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بچهها باید در حدّ کُشت همدیگر رو بزنند.😉
❌اتاق شخصی ممنوع
✅بچه ها باید سه جور با هم درگیر باشند:
1⃣ #گفتاری
2⃣ #رفتاری
3⃣ #فیزیکی
#عزیزی
@Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
خداقوت برشما بزرگواران این هفته آداب راه رفتن رو به فرزندان تون یاد بدید🎁 ادامه آداب 🎊 📕📗📘📙📚📖 #آد
🍒🍎🍏🥛🍑☕️🍊😋
#آداب_آب_خوردن✨
🔆 مستحب است آب را با سه نَفَس بیاشامیم و اول هر نفس" بسم الله" و آخر هر نفس" الحمدلله " بگوییم.
🌀🌀🌀🌀
👈 سفارش شده در روز ایستاده 🙋♂ و در شب به صورت نشسته🙅♂ آب بنوشیم.
آب را بمکیم و از ظرف شکسته آب ننوشیم. 😊👌
🌱پس از نوشیدن آب ، بر امام حسین علیه السلام سلام و بر قاتلان آن حضرت لعن بفرستیم .
#برگرفته_ازکتابک_مدرسه_آداب
#نویسنده_حسن_شرعیات
#تربیت_فرزند
#معجزه_ادب
#ادب_فردی
@Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
@Ghadami_Bara_Zoohor