🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
آیه46🌹ازسوره بقره 🌹 الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ راجِعُو
آیه47🌹 ازسوره بقره 🌹
بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعالَمِينَ
اى بنىاسرائيل! نعمتى را كه به شما ارزانى داشتم، بياد آوريد و اين كه من شما را بر جهانيان برترى بخشيدم
آیه47🌹 ازسوره بقره 🌹
يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ = ای بنی اسرائيل
اذْكُرُوا = ياد كنيد
نِعْمَتِيَ = نعمت مرا
الَّتِي = كه
أَنْعَمْتُ = انعام کردم ، ارزانی داشتم
عَلَيْكُمْ = بر شما
وَأَنِّي = و همانا من
فَضَّلْتُكُمْ = برتری بخشيدم شما را
عَلَى = بر
الْعَالَمِينَ = جهانيان
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا – قسمت 53 💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشتهی زندگی دستم نیامد
🌷 #دختر_شینا – قسمت 54
💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یکدریکونیم متری. با خوشحالی میگفت: « به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوریاش نمیشود. » دو سه روز بعد رفت. اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
💥 این بار خوشقول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت میکرد. هر جا میرفت، مهدی را با خودش میبرد. میگفت: « می دانم مهدی بچهی پر جنب و جوشی است و تو را اذیت میکند. »
یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته، صدای گریهی مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه میکرد. پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و میخواهد کنسرو بخورد. »
گفتم: « خوب بده بهش؛ بچه است. »
مهدی را داد بغلم و گفت: « من که حریفش نمیشوم، تو ساکتش کن. »
گفتم: « کنسرو را بده بهش، ساکت میشود. »
گفت: « چی میگویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمدهام، خوردنش اشکال دارد. »
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم. گفتم: « چه حرفهایی میزنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفتهای. اینطورها هم که تو میگویی نیست. کنسرو سهمیهی توست. چه آنجا چه اینجا. »
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: « چرا نماز شکدار بخوانیم. »
💥 ماه آخر بارداریام بود. صمد قول داده بود اینبار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بیسر و صدا طوریکه بچهها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافهام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو میکند. رفتم توی حیاط. برف سنگینتر از آنی بود که فکرش را میکردم.
💥 نردبان را از گوشهی حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشتبام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پلهها را یکییکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا میکردم یکوقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود.
💥 بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برفروبی روی پشتبامها نیامده بود. خوشحال شدم. اینطوری کسی از همسایهها هم مرا با آن وضعیت نمیدید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هرطور بود باید برف را پارو میکردم.
پارو را از این سر پشتبام هل میدادم تا میرسیدم به لبهی بام، ازآنجا برفها را میریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کردهام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام میماند، سقف چکّه میکرد و عذابش برای خودم بود.
💥 هر بار پارو را به جلو هل میدادم، قسمتی از بام تمیز میشد. گاهی میایستادم، دستهایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم میگرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لولهلوله بالا میرفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز میکرد.
دیگر داشت پشتبام تمیز میشد که یکدفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برفها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس میکردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد.
💥 بچهها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد میکرد. زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس! خودت کمک کن. » رفتم توی رختخواب و با همان لباسها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. در آن لحظات نمیدانستم چهکار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایهها.
صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را میزدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت.
ای کاش خدیجهام بزرگ بود. ای کاش معصومه میتوانست کمکم کند.
بیحسی از پاهایم شروع شد؛ انگشتهای شست، ساق پا، پاها، دستها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظهی آخر زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس... » و یادم نیست که توانستم جملهام را تمام کنم، یا نه.
🔰ادامه دارد...🔰
مي گويند
خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،
به تقربت و به جايگاهت اطمينان کنی!
#خدا هيچ تعهدي براي آنکه
تو هماني که هستی بمانی ، نداده است،
شايد به همين دليل است که
سفارش شده وقتی حال خوبی داری
و مي خواهي دعا کني ،
يادت نرود "عافيت و عاقبت بخيری بطلبی"
پس به خوب بودنت مغرور نشو
که شيطان روزی مقرّب درگاه الهی بود..(:
#شبانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من فقط یکم موهام سوخته همین
یکمم کبوده رنگم مگه نه
لباسام یه ذره نامرتبه
ولی من هنوز قشنگم مگه نه !؟💔
#یا_رقیه
#از_غزة_بگو
@rezvani_newesht
♨️چه کسی با #امام_زمان دوست تر است؟!
💠 آیت الله بهجت قدس سره:
🔸آن کسی با حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف دوستتر است که بعد از اتیان(انجام دادن) واجبات و ترک محرمات و طاعت خدا در واجبات و محرمات، برای #فرج او (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بیشتر #دعا بکند.
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 12 🔶 یه مقدار روی خود تقوا بیشتر فکر کنیم. چرا خدای حکیم ما، از بین هزاران م
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 13
✅ ببینید پایه اساسی و حرف اول در آموزش تقوا اینه که شما "ارزشمند بودن خود آدمها رو بهشون یاداوری کنید".
🔺 ای انسان حواست هست چرا خدا میگه تقوا داشته باش؟
👈💥 از بس تو مهمی برای خدا... از بس دوستت داره... از بس پروردگار عالم برات احترام قائله...
❇️ میفرماید من یه گنج خلق کردم به نام انسان...
👈 ای انسان مراقب باش گنج خودت رو آلوده نکنی... تقوا یعنی خودت رو خراب نکن...
انسان چیه؟
💥🪐 جهانیست بنشسته در گوشه ای....
آی آدم ها... تک تک شما هرکدومتون یک جهان هستید... یک دنیای پر از زیبایی ها و بزرگواری ها...
شما هرچی بخواید درون روح بزرگتون هست... فقط کافیه قدر خودت رو بدونی...
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 13 ✅ ببینید پایه اساسی و حرف اول در آموزش تقوا اینه که شما "ارزشمند بودن خود
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 14
💸💵 فرض کنید یه کیف پول بهتون بدن و توش ده میلیارد تومن طلا و جواهرات باشه.
وقتی توی خیابون میرید چقدر با حالت مراقبت راه میرید؟
🔹 خیلی احتیاط میکنید دیگه. درسته؟
چرا؟ چون چیز با ارزشی همراهته.
خدا میگه مراقب خودت باش. چرا؟
💥از بس تو با ارزشی.... تو رو با هزاران هزار میلیارد هم نمیشه خرید...😌
🔺 مگر نفرمود اگه کسی یه نفر رو به قتل برسونه انگار همه آدم های کره زمین رو به قتل رسونده؟
✅ یعنی ارزش جان شما به اندازه جان میلیاردها نفر هست....
🔶 دیدید وقتی آدم یه حرف خوبی رو یاد میگیره احساس میکنه که انگار از قبل اون حرفا رو میدونسته؟
هی سرش رو تکون میده و تایید میکنه.☺️
👈 یعنی تمام علوم در روح ما هست. با آموزش فقط اون علوم برای ما یاداوری میشه...
پس ای انسان تو الکی خلق نشدی...
تو خودت یک دنیایی... یک دنیا علم و آگاهی و درک و بزرگواری...
🌹 حیفه خودت رو آلوده کنی... تقوا یعنی مراقب گنج وجودت باش... تو حیفی...
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 14 💸💵 فرض کنید یه کیف پول بهتون بدن و توش ده میلیارد تومن طلا و جواهرات باشه.
🔺🔶 یه کلمه ای توی قرآن خیلی تکرار شده و شما حتما زیاد خوندید.
کلمه اتقوالله....
این کلمه اتقوا الله دقیقا معناش چیه؟!
شما چی معناش میکنید؟
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#آداب_تربیت_فرزند ۷۲ 🌹 بنابراین در هفت سال اول پدر و مادر باید هرچقدر میتونن به بچه محبت کنند و ازش
#آداب_تربیت_فرزند ۷۳
🔶 یکی از مسائلی که خیلی باید دقت بشه اینه جای پدر و مادر در امر تربیت درست باشه.
👈🏼 یعنی پدر توی خونه اقتدار داشته باشه و مادر محبوب باشه.
هیچ وقت نباید مادر بگه: بچه ها من هر چی گفتم باید بگید چشم!
⭕️ مادر نباید رئیس بازی در بیاره توی خونه. نباید قلدری کنه سر بچه ها. نباید به عنوان یک موجود بداخلاق توی خونه دیده بشه.
مادر باید به معنای واقعی کلمه مامان باشه. خییییلی مهربون و پر از عاطفه.
🔶 اگه جایی نیاز به این بود که بچه ها حساب ببرند این نقش مال پدر هست.
پدر باید مظهر اقتدار و قدرت توی خونه باشه. مادر باید غرور پدر و حفظ کنه.
🔸 🔹مثلا بچه 5 ساله به بالا یه چیز نابجایی میخواد مامان بگه: عزیزم خودت میدونی اگه اینو از بابا بخوای ناراحت میشه. یه وقت اصرار نکنیا!
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#آداب_تربیت_فرزند ۷۳ 🔶 یکی از مسائلی که خیلی باید دقت بشه اینه جای پدر و مادر در امر تربیت درست باش
#آداب_تربیت_فرزند ۷۴
❇️ ببینید این مواردی که گفته میشه از مهترین اصول تربیت فرزند هست. رعایت این موارد حتی ربطی به دیندار بودن یا نبودن پدر و مادر هم نداره.
چقدر خانواده نماز خون و مذهبی که فرزندانشون کاملا بی دین و فاسد شدند.
🔶 حتی اگه پدر یا مادر یه فرد بی دین هم باشه اگه این اصول رو رعایت کنه تربیت اون بچه خوب خواهد شد. چنین بچه ای خیلی نزدیک به دین خواهد بود و در سن 15 سالگی از کنار یه مسجد که رد بشه مسلمان درجه یک خواهد شد!
✅ چون اون بچه دیگه عقده ای از کودکیش نداره. در هفت سال دوم هم کاملا مودب بار اومده. پدر و مادرش هم با هم رفتار درست داشتن. این دیگه چیزی برای دیندار شدن کم نداره.
با این نکات ساده برید و فرزندانتون رو یک عمر با لذت بزرگ کنید و از تماشای تربیتشون لذت ببرید 😊
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
هدایت شده از ܠَܩحܣ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنگ قبر حضرت رقیه سلام الله علیها
╰┈➤ @lamhee_a313 🌿
اللهمّلاتجعلنيمعالبعيدينعنكلاصدیق
پروردگارا،هرگزمـرا،باآنانکهازدرگاهتو
دورشدند،همنشینمَساز...
#روزتونخدایی
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
✨بسم الله الرّحمن الرّحیم✨
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ
وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ
وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ🌎
وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ🪐
وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیک الْمُشْتَکی
وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
اَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ
وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا
کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
یا مُحَمَّدُ یا عَلِی
یا عَلِی یا مُحَمَّدُ
اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ
وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ
یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ
اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ.
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
"دعای غریق"
دعای تثبیت ایمان در آخرالزمان
«یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ
یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قلبی عَلی دِینِکَ
ای خدای بخشنده! ای مهربان!
ای دگرگون کننده دل ها!
دلِ ما را بر دینت پایدار ساز.
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
بُرو اِی گِدایِ مِسکین دَرِ خانه رُقَیه
دُختَر اَست و خوب دانَد رَگِ خوابِ شاهِ مارا..!
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor