eitaa logo
قدمی تا ظهور
68 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
23 فایل
. 🌸﷽🌸. محڣلےساختہ‌اٻم‌ٺاهدیہ‌ڪنٻم،ٻاࢪٻماݩ‌ࢪا‌ بہ‌آخࢪٻݩ‌مـ🌙ـاه‌آسماݩ‌امامٺ‌•🌿• کپے‌باصلواٺ‌براےظھــوࢪ ࢪآه‌اࢪٺبـاط🌸↯ مدیریت @eamohamd @ghadamitazohoor313 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
منوچهر ساعت یازده شب زنگ زد، گفت: داداش امیر بیا، باید جایی بریم، مسیرش دوره نمی‌خوام تنها برم، گفتم مگه کجا میخوای بری؟ گفت: شهر ری، با موتور رفتیم خانه یک پیرزن و پیرمرد سالخورده سیستم گرمایشی آنها از کار افتاده بود، بعد از مدتی مشکل را برطرف کردیم و برگشتیم، در راه گفتم: داداش، تو چه تعهدی داری که نصف شب این همه راه رو می‌کوبی واسه کـار مردم، بدون این که دستمزدی دریافت کنی؟ منوچهر گفت: این‌ها پدر و مادر شهید هستند اگه پسرشان زنده بود، به ما احتیاج پیدا نمی‌کردند، پس ما وظیفه داریم به آنها کمک کنیم ما در قبال شهدا مدیونیم. 🌷 ✍ راوی: برادر شهید 🌷 🌻🕊هدیـه‌به‌ارواح ‌مطـهرشهـدا🌹صلــوات💐
🌷شهید علی فلاح🌷 (مگر تو آقا را ندیدی؟) نیمه های شب بود. برای یک لحظه دیدم که علی دارد با کسی حرف میزند، حواسم را جمع کردم و دیدم که میگوید: "آقاجون! مادرم نمیگذارد من بیایم جبهه چه کار کنم؟!" گریه میکرد، جواب میگرفت و جواب میداد... یک دفعه از جایش بلند شد و ایستاد؛ گفتم:چه شده؟ گفت:مامان! مگر تو آقا را ندیدی؟ گفتم:نه،جریان چیه؟ گفت:آقا گفتن"من میروم و منتظر آمدنت هستم؛ اگر به مادرت بگویی که من گفتم میگذارد بیایی" باشنیدن این حرف دلم آرام گرفت؛ گفتم:چون آقا گفتن؛ برو من دیگه حرفی ندارم... علی میگفت:"میرویم تا کربلا را آزاد کنیم." رفت و بی سر برگشت...💔🖤 🌷
❤️ ✍بعنوان یک وظیفہ مقدس،باید از فلسطین و جبل عامل را سرلوحه انسانی همه قرار دهیم و نابودی صهیونزیسم و امپرپالیسم جهانے را جز رسالت مقدس اسلامے خود میدانیم. 🌷 🌸 🌸🌷 ________________ ⋮❥↳⸽‹ @ghadamitazohoor313
يكى از زیبا ترین عکس دفاع مقدس معروف به عکس شش برادری؛ چرا که در عکس سه برادر بزرگتر ایستاده و سه برادر کوچکتر زیر پای برادر بزرگتر نشسته و از همه جالبتر اینکه پنج نفر به درجه رفیع شهادت و یکنفر به درجه جانبازی مفتخر گردیدند. 🌷
✴️💠 خاطرات شهدا 💠✴️ 🔹خراش کوچیک!🔹 داییش تلفن کرد گفت : حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه.. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد. گفت: شما نمیخواد بیاین. خیلی هم سرحال بود. شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: خراش کوچیک! خندید... گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده! "شهید حسین خرازی" 🌷