هدایت شده از سیمای هنر و اندیشه/ سُها
🎙«ما و انقلاب اسلامی»
نشست سوم:
بازخوانی و نگاهی دوباره
به رخدادِ تاریخیِ انقلاب اسلامی
با نظر به سر آغاز و اکنون و افق و آینده پیش روی نسل ما
با حضور حجتالاسلام امیر نجات بخش
📆 چهار شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
⏰ ساعت ۱۸:۳۰
بعد از نماز مغرب و عشا
📍سرای هنر و اندیشه (سها)
جلسه حضوری است و امكان حضور مجازی در آن نيز از طريق لينك زير فراهم است.
https://www.skyroom.online/ch/sohasima/soharoom
#دهه_فجر
#ایام_الله_انقلاب
#ما_و_انقلاب_اسلامی
#باشگاه_دانشجویی_فرصت
@forsat_soha
@soha_sima
هدایت شده از فرصت…
🎙«ما و انقلاب اسلامی»
نشست هفتم:
«ما و هنرِ انقلاب اسلامی»
👤 با حضور حجتالاسلام
امیر نجات بخش
📆 دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۲
⏰ ساعت ۱۸:۴۵
بعد از نماز مغرب و عشا
📍سرای هنر و اندیشه (سها)
جلسه حضوری است و امكان حضور مجازی در آن نيز از طريق لينك زير فراهم است.
https://www.skyroom.online/ch/sohasima/soharoom
#دهه_فجر
#ایام_الله_انقلاب
#ما_و_انقلاب_اسلامی
#باشگاه_دانشجویی_فرصت
@forsat_soha
@soha_sima
«روایت یک دیدار»
بسم الله الرحمن الرحیم
یا مادر مدد
الحمدلله هفته پیش قسمت شد بروم دیدار رهبری برای رای اولی ها.
همون موقع دو سه تا چیز تو ذهنم بود و الانم به توصیه یکی از دوستانم شروع کردم به نوشتن .
اول از همه واقعا انگار قسمت بود.
واژه قسمت رو ما بیشتر برای زیارت ائمه به کار میبریم و خب واقعا هم همینه ولی برای من این دیدار هم واقعا یه قسمت بود چون تو اون شرایط واقعا نیاز داشتم و به همه عزیزان دیگه ای که اومده بودن از یک هفته قبلش هماهنگ کرده بودند ولی من فقط یک روز قبلش بود که باهام تماس گرفتن و گفتن برای فردا آماده باش بری دیدار رهبری
واقعا خیلی خوشحال شدم اون لحظه انگار که در طلبش بودم و انتظارش رو از ته دلم میکشیدم.
اونجا که رفتیم مهم تر از همه برنامه ها و حتی صحبت هایی که خود آقا فرمودند برای من انگار عالمی داشت.
من تا آقا رو دیدم و با اینکه فاصلمون زیاد بود ولی انگار دلم آروم گرفت،حال اومدم و واقعا شارژ شدم.
شاید مانند چیزی که قبلا توی جلسات تفسیر آقای طاهرزاده تجربه میکردم . یعنی من هر هفته شنبه ها میرفتم این جلسه و واقعا شارژ میشدم و تا دوشنبه حالم خوب بود ولی بعدش دوباره شاید از دست میرفت ...
و من دوباره درانتظار تا شنبه بعدی.
شاید حتی اون اوایل اصلا کامل هم متوجه نمیشدم استاد طاهرزاده از لحاظ مفهومی چی میگن ولی حالم خوب میشد.
یا اوایل امسال خیلی درگیر کنکور بودم و هر روز صبح تا شب کتابخونه بودم،
یه روزایی خیلی خسته میشدم و دلم میگرفت و شاید گلستان شهدا و این چیزا هم راستشو بگم خیلی جوابگو نبود انگار.
ولی خیلی ناخودآگاه یهو یه سر میومدم سها و میرفتم تو حسینیه دو دقیقه مینشستم پای صحبت های آقای نجات بخش دلم حال میومد.
کلا حالی که توی حسینیه شهید حججی (سها) دارم گاهی وقتا هیجا دیگه پیدا نمیکنم.
نمیدونم واقعا چیه و چرا اینطوریه ولی میدونم یه چیزی هست.
حالا نمیخواستم رهبری را با استاد طاهرزاده مقایسه کنم ولی تجربه های قبلیم رو میخواستم بگم که یه همچین حسی داشتم.
گفتم اون موقعی هم که ما پای صحبت های آقا نشسته بودیم خیلی خوب بود و یه همچین حسی انگار داشتم با اینکه به قول بعضیای دیگه اصلا آقا خیلی هم صحبت نکرد و سریع تمومش کردن ولی از این جهت برا من خیلی خوب بود.
یه نکته دیگه هم که بود من یه لحظه توی صحبت های آقا احساس کردم دارند برا ما قصه میگند و انگار پیش پدربزرگم نشسته بودم و داشت برام قصه میگفت از اون روزایی که این مردم و امام انقلاب کردن و جنگیدن و این انقلاب رو رسوندنش به ما تا به اینجا.
انگار میگفت وقتشه تو نقش خودتو پیدا کنی تو این انقلاب و حضور خودت رو تجربه کنی.
قصه گوی انقلاب ما همین آقاست.
شاید صحبت هاش تکراری باشه
(به قول خودشون)ولی قصه ایه که هر دفعه باید بازخوانیش کنیم تا نقش خودمون را فراموش نکنیم،پس تکراری هم نمیشه.
این روزا ذهنم درگیر حال خودم هست
و کاش میشد اون حال و هوای معنوی قبل برگرده،ولی انگار در طلب یه چیز اشتباه بودم.
ما ها بغیر از اون حضور معنوی و فردی خودمون با خدا یکی از مهم ترین حضور هایی که نیاز داریم حضور جهانی یا چیزیه که الان با این انقلابه.
انگار یه تیکه از خود ماست این انقلاب ما دقیقا همینو گم کردیم و حالمون بده و بدنبال نماز شب های بیشتر هستیم در صورتی که نماز شب وقتی برای ما نماز شب شد که در دل این انقلاب و برای این انقلاب داشتیم میجنگیدیم و در حضور در این انقلاب اون حضور معنوی هم بود . بنظر من اینی که حاج قاسم میگفت:
«والله والله والله از مهم ترین شئون عاقبت بخیری ارتباط قلبی و دلی با این حکیم بزرگ است» فقط منظورشون این نبود که آخر کار رستگار میشین،
نه همین الان میتونی توی حضور خودت مستقر بشی و حضور داشته باشی،ولی یکی از سوال هایی که هنوز درگیرم باهاش که از جهتی هم احساس میکنم اصلا شاید غلط باشه اینه که خب نقش من توی این انقلاب بالاخره چیه؟
میدونم یه نقشی باید داشته باشم ولی هنوز دقیق نمیدونم ؟
توقع دارم یه کار دقیق و معین برام تعریف بشه یا خودم تعریف کنم تا بتونم برای این انقلاب کار بکنم ولی از جهتی احساس میکنم این هم اشتباهه . نمیدونم چرا ،ولی احساس میکنم یه جوریه. یعنی از اون روزی هم که برگشتم قبلش واقعا هیچ افق و امیدی دیگه نداشتم ولی بعدش هم که اومدم گفتم خب من الان باید چیکار کنم و هیچ چیزی نبود و دوباره اون حال هم داره میره ... چون از طرفی اصلا از این درس و بحثام خوشم نمیاد و نمیتونم توی این مسیر مدرسه و دانشگاه برم یا حتی حوزه و از طرفی هم نمیدونم خب نقشمو چجوری ایفا کنم ؟ نمیدونم شاید دوست دارم یه نقشی مثل این قهرمان های داستان های جدید داشته باشم بخاطر همین دنبال اینم.
در صورتی که این یه صراطه که تو وقتی توش باشی هر کاری هم بکنی تو صراطی . هر کاری هم بکنی تو قصه ای مهم این نیست که یه کار غول پیکر دهن پر کن بکنی مهم اینه تو صراط باشی .🔻
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست.
البته دیگه خب اون دغدغه های قبلی ام رو هم ندارم مثل اینکه بخوام بقیه رو هدایت کنم یا اینکه علوم انسانی اسلامی بسازیم و فلان و بهمان .
قبلا برا خودم همینطوری یه دو دوتا چهار تا میکردیم و میگفتیم خب اول باید علوم انسانی اسلامی داشته باشیم پس بریم درستش کنیم ولی بعد که اومدیم دیدیم انگار پوچ بود و به این سادگی نیست.
الان هم خیلی از اون حال و هوای علمی کلا فاصله گرفتم و نمیدونم باید چیکار کنم چون واقعا هیچ درد و دغدغه ای ندارم در حال حاضر و همین شاید بزرگترین دردمه.
فقط میدونم شاید باید یه نسبتی با این انقلاب بگیرم.
نمیدونم انگار خیلی زیاد نوشتم ببخشید.
خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر
________________
«متن پاسخ استاد طاهرزاده»
باسمه تعالی: سلام علیکم: همانطور که متوجه شدهاید راهی در مقابلمان گشوده شده است که هم هست و هم نیست و محبوب دلها که بنا بر آن دارد ما را به سوی خود هدایت کند، بدون ناز نیست، همان نازی که در غزل شماره 131 از آن خبرها یافتیم. و باز مائیم و
«چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم».
و این زیباترین ایمان است، از آن جهت که همواره باید رفت و در عین «ثبات»، «شدن» نیز در میان است به همان معنایی که «وجود» یعنی بودنیترین بودن، دارای شدت و ضعف است و شدنی را بعد از شدن به میان میآورد.
و در این فضا ملاحظه میکنید که چه اندازه رهبر معظم انقلاب، فهمیدنی است و این مسئله بسیار مهمی است اگر متوجه نسبت بودنِ خود با او شویم و سریانی که میتوان در شخصیت او احساس کرد. موفق باشید
#امیرحسین_براتی
#روایت_یک_دیدار
#ما_و_انقلاب_اسلامی
@ghadr_e_aviny
از همان روزی که برای ریاست جمهوری ثبت نام کردید میدانستید چه راه پر فراز و نشیبی در پیش دارید، حتی همسر و فرزندانتان هم میگفتند راه سختیست ولی شما این راه را انتخاب کردید، از همان روزهای مناظره تهمت و تحقیرها را به جان خریدید و سکوت کردید شاید از همان لحظه پایان ماموریتتان شد شهادت.
شاید آن لحظهای که قبل از ورود به پاستور به قرآن تفأل زدید آیهی «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» آمد که اینطور لبخند به لبتان نشست.
الحق که کمتر از شهادت هم نباید نصیبتان میشد، بیشک این همان دعای عاقبت بخیری پدران و مادرانیست که برای زندگی بهتر فرزندانشان شبانه روز تلاش کردید، این آمین دعای پدرانیست که با کمک شما شرمندهی خانوادههایشان نشدند، این عاقبت خوش از لبخند همان کودکان سیستان است که هنگام سیل دلشان به وجود شما گرم بود.
باز هم رئیس جمهور این کشور بمانید و برایمان دعا کنید ایران را همانطور که شایسته است به صاحب واقعیاش تحویل دهیم.
شهادتتان مبارک #شهید_جمهور
#آیماه
@ghadr_e_aviny
「بسم رب شهادت✨」
خواستم بنویسم از درد خود ؛ اما کلمات یاری ام نمیکردند به خود آمدم و یافتم که در حق آقا جانم دارم جفا میکنم دردی که در دل های ماست نیمی از درد او که سرور جان هاست نیست ، مگر آدمی چقدر میتواند محبوب خدا باشد که این گونه اقتدار و منزلتی دارد و از برای امر و حکمت خدا صبر میکند ...؟!
ناگهان ندایی در عمق دل طنین انداز شد تُؤْتِی الْمُلْک مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْک مِمَّن تَشَاءُ : به هر که بخواهی، حکومت می بخشی، و از هر کس بخواهی حکومت را می گیری. [ آل عمران آیه ۲۶ ].!
۱۳ دی سال ۹۸ علمدار او رفت و بازنگشت ؛ رفت اما رفتنی بی بازگشت رفت تا نام غیرت جاودانه شود بعد از علی اکبر آقا امام حسین (ع) قد خمیده شد اما باز به وجود عباسش دل خوش کرد ...
نبود حاج قاسمش در میان صف نمازگزاران، در میان هئیت پاسدار بیت رهبری و در حسینه کنارش زخمی بود که هر بار با نبودش عمیق تر میشد!
۴ سال و ۴ ماه و ۱۸ روز بعد از آن حادثه تلخ به یاد ماندنی در روز ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ خبر مفقود شدن تکه ایی دیگر از وجودش را در نقطه صفر مرزی در میان جنگل و کوه ها در میان هوای بارانی ورزقان به او دادند ؛ او به ما وعده آرامش میداد دریغ از اینکه ساحل دلش درگیر موج ها و طوفان های سهمگینی شده ؛ دلها رو آرام میکرد و خود بی تاب ترین بود آیا تحمل از دست دادن یوسف دیگری داشت ؟!
سلالهی نبوت زهراست دگر ؛ آرامش نبوی در چهره ی نورانیش موج میزند با توکل به آیه شریفه :
وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا أَصَابَكَ ؛ بر آنچه از مشکلات و سختی ها به تو می رسد شکیبایی کن .[ لقان آیه ۱۷ ] . در مقابل دوربین ها سخن میگوید اما چه کسی از دل آشفته اش خبر دارد؟!
آقام حسین (ع) وقتی عباسش را در میانهی میدان بی جان دید قلبش سخت به تنگ آمد و تکه تکه گشت مگر از دار دنیا چند عباس داشت ؟!
این بار ابراهیم رفته بود تا مسئول واقعی بودن را ؛ مردمی بودن را ؛ با عدالت بودن را ؛ حامی مردم بودن را در تاریخ ثبت کند ...!
علیِ ما هنوز به نبود مالک اشترش کنار نیامده بود که عمار به قافله عاشقان پیوست !
اما آقای من بدان ما همیشه در کنارتان خواهیم ماند و با جان و دل فداییِ شما خواهیم بود ؛ مکتب ، جبهه و میدان رو خالی نخواهیم کرد و مانند عاشقان خلافت آقایمان علی (ع) در مسیر عشقتان قدم خواهیم نهاد و جان خواهیم سپرد ...!
گرچه ما مالک و عمار ؛ قاسم و عباس نیستیم اما یاسر و مقداد و ابوذر و حُر و حبیب و وهب میشویم برایتان .!
و شهادت هنر مردان خداست
و شهادت مسیر عاشقان خداست
و شهادت ثمرهی رفاقت با خداست .!
مسیر ما همیشه از ولایت تا شهادت خواهد بود و هستیم بر عهدی که بستیم ...!
#نورالهدی
#خادم_الرضا
@ghadr_e_aviny
به یاد ماندنی ترین ماندنی ها...♡
سلام برتو ای سردار دلها حالت چطور است.
نمیدانم دراین حال دگرگون که قلب همه ما گرفته است حال قلب شما چطور است؟
توچه خوب رفتی و چقدر خوب هم رفیق هایت را با خود بردی.
ماچرا دم از معرفت رفاقت بزنیم،تاوقتی که شما درمعرفت سنگ تمام گذاشته اید.
درست نمیدانم دنیا ازکجا آنقدر دگرگون شده است
دگرگون،نه،این افکار من هستند که دگرگون شده انداتفاقاً دنیا خوب نظام بندی دارد.
شما چه کرده اید که کلامتان کلام حق شده است؟
انگار شهید عزیزمان شهید حججی باید همان موقع شهید میشد وحرف هایش به گوشها می رسید انگار میدانست که قرار است بعدحرف هایش چه اتفاقی بیفتد او میگفت،میگفت:(که جوری زندگی کنید که خدا عاشقتان شود اگر خدا عاشقتان شود شمارا خوب خریداری میکند)به راستی که بعد از سخن ایشان چقدر خوب فهمیدیم که خریدن خدا یعنی چه؟و چقدر خوب پس از آن شمارا خرید.
و پس از آن هم شما میگفتید:شرط شهیدشدن شهید بودن است اینکه باید شهید زندگی کرد. چقدر خوب بازهم دنیا این را به ما نشان داد آری طی ریاست جمهوری سید عزیزمان چقدر خوب شهید زندگی کردن را به ما نشان داد دنیا میخواست با این کار شهید زندگی کردن را به همه نشان بدهد.
و پس از این دنیا میخواهد کدام سخن حق شهیدجمهور را ثابت کند؟باید منتظرماند و دید.
راستش را بخواهید دلم خیلی گرفته است شهادت شماهارا میتوانم با حرف های حق بردلم تسلی بدهم با اینکه شماها هنوز زنده هستید و دستانتان آنجا باز تر است و اتفاقا بیشتر میتوانید برای وطنتان خدمت کنید.
اما خودمان را چه کنیم ماهایی که اینجا در این میان درمانده ایم ماهایی که دست اراده مان انگار که خشکش زده است و کاری نمیتواند بکند،در میان میدان راهی برای ما نیست،پیروز میدان کسی است که مانند شما مرد میدان اراده ها باشد نه ماهایی که آنقدر اراده هایمان را سست و پوچ کرده ایم که کیلومتر ها از میدان دور افتاده ایم
ما چه کنیم؟
برای شروع دست به دامان شما میشویم میشود،میشود دست اراده تان را برسر بی اراده هایی چون ما بکشیدومارا از این برق گرفتگی و خشک زدگی نجات دهید؟
بادعاهایتان کمک کنید ماهم پابه این میدان بگذاریم ودربازار خدا خوب خریداری شویم.
رقص جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون جهندازدست خود دستی زنند
چون رهند از نقص خود رقصی کنند
#گمگشته
@ghadr_e_aviny
شهدا رفتند و ما ماندیم
آیا رفتهاند آیا فقط ما هستیم که میبینیم
نمیدانم شاید درستش این باشد که آنها رفتند به سمت خانه و جایی که آرامش بگیرند و ما هنوز در تلاطم این جهان آلوده به غرب گیر افتادهایم آری ما ماندیم تا این کثافت ها را از خود دور کنیم ولی هر روزی که میگذرد انگار که بیشتر آلوده و کثیف شدهایم شهدا رفتند به محل پاکیزگی از این دنیای لجن مال رفتند تا به ما معدن پاکیزگی را نمایش دهند که کجا میتوان آسوده شد از این پستی ها چرا حالمان خوب نمیشود حال دلمان بهتر از اینها نمیشود چرا کمی سر از این جهان بیرون نمیبریم تا شاید کمی هوا و اکسیژن تنفس کنیم چرا نشتهایم تا بیایند و نجاتمان بدهند چرا فرار نمیکنیم خدایا چرا
نمیدانم نمیدانم امروز وقتی خبر سانحه رئیس جمهور را شنیدم انگار تازه فهمیدم و یادم آمد او هم هست و مغتنم است قدرش را باید بدانیم چرا وقتی بود ندیدیمش انگار با نبودنش در این چند ساعت در کل جهان پیدا شده انگارمیخواهد بگوید من تلاش کردم شما نخواستین کشور بهتر شود شما کمک نکردین نمیدانم چه میگویم دوست دارم باشم از نبودن خسته شدم کاش کمکی کاری حرکتی اتفاقی قدمی انتظاری بکشیم کاش بشود وگرنه
مرگ با خسران چه فرقی دارد
شهدا ماندند در جایی که باید باشند در بطن وجود و ما با زمانه به عدم و فنا رفتیم شاید تمام چرا ها همین باشد که باید به حضور برسیم برای زمانه خودمان
#شهید_خدمت
#عرفان_مردیها
#آیت_الله_رئیسی
@ghadr_e_aviny
من احساس کردم. من بادی که از مشرق آمد و بوی خون و ویرانی میداد را احساس کردم.
من در ترانه های غمناک، اشک کودکان پریشان را احساس کردم. من، در تمام خط به خط این دل نوشته، بوی نمناک و تند غربت را احساس کردم، بو کشیدم و از بر کردم. از بر کردم این احساس را که حتی اگر در کاخی بلند بالا با قوهای به دیوار چسب شده و زمینی از سنگ های طلا هم، پلک از خواب برداری، حس سنگین و رعب آور غربت، در هرحال به جانت می افتد. میدانید؟ من هیچ گاه گمان نکردم در سرتاسر این کره خاکی، همسایه با همسایه، دوست با دوست، دشمن با دشمن، فروشنده با خریدار، حتی خواهر با برادر، هیچ زندگی برای آنها یکسان بوده باشد.
گاهی زندگی درهای لذت و شادی را میبندد و به رویمان، در بزرگ و سیاه رنگی به نام "غربت" باز میکند. که چه خواهی چه نخواهی باید از میانش عبور کنی تا بتوانی دوباره دستگیره های درهای شادی را لمس کنی.
هنگامی که باد از خون و مه و اشک و غبار آلوده میشد و کودکان معصوم و بی گناه غریبانه رنگ و بوی خون را میدیدند و در اعماق قلبشان، در قطعه قطعه روحشان درد را احساس میکردند؛ هنگامی که باران روی خانه های ویران شده سرازیر میشد و هر قطره اشک کودکی فلسطینی، نرگسی در زمین آغشته به غربت میکاشت؛ ما اینجا، در مدرسه ای نه چندان بزرگ تعلیم میدیدیم، لبخند میزدیم، جوک های بی مزه تعریف میکردیم. استرس فلان روز و فلان امتحان را میکشیدیم؛ بی خبر از اینکه در چند مایلی مرزهای کشورمان، کودکی شش ساله در آغوش بی جان مادرش خوابیده و به این فکر میکند، چشم هایش را ببندد و فردا، هنگامی که اولین نورهای خورشید به غزه غریب مانده میتابد، چشم هایش را باز کند، به سقف خانه شان نگاه کند که هنوز بالای سرشان است و صدای گنجشک ها را بشنود که هنوز بدن بی جانشان را در گوشه کنار خیابان پیدا نکرده بود.
حالا اما، از شما نمیخواهم چون کودکی در میلیاردها کودک یتیم دیگر، میگرید، شما هم زاری کنید و اشک بریزید و شاد نباشید؛ فقط میگویم،این لحظه در این ساعات کوتاه صبح چهارشنبه ای آفتابی، در مدرسه ی فروغ، از هشتمی ها ، نهمی ها و هفتمی ها تا معاون ها، مسئول ها و دبیرها، بیایید صادقانه و بی زحمت فکر کنیم. فکر کنیم به تن بی جان کودکی که آرزو داشت معلم شود، چون معلم کلاس اولشان را خیلی دوست داشت!
فکر کنیم به فریاد هایی که هر لحظه اشک کائنات را درمیاورد هنگامی که موشکی بر خانه ای خراب میشد.
فکر کنیم به یتیمانی که کنار لاشه ها و تکه های گریان اسباب بازی هایشان مینشینند و به این فکر میکنند که آدم ها چطور انقدر بی رحم اند؟
به گل شکفته در خون و خاک معصوم غزه، که شاهد جنایاتی بود که هرگز از بدو شکوفه زدن، به چشم ندیده بود.
به مردی که شجاعانه ایستاد و تا آخرین نفس های عمر کوتاهش، از خاک وطن، از خاک غزه اش دفاع کرد.
این منی که امروز اینجا روبروی شما ایستاده و این متن را میخواند، مدت هاست غمگین است برای کاغذ انشای دختر بچه ای که از آزادی یمن نوشته بود اما خودش در ویرانه ها خاک شد.
غمگین است برای پسری که شجاعانه روی پاهایش، به جای خواهر پنج ساله اش تیر خورد.
برای دست های معصوم مادری که روح سبک شده ی فرزندی که در حریر مهربانی وحرارت صمیمانه آغوشش بزرگ کرده بود را در دست گرفته بود و خدا را فریاد میکرد.
برای تولدهایی که چه بی رحمانه به ختم تبدیل شدند و برای جای خمپاره ای که روی صورت نوزادی مانده بود.
من غمگینم، اما نمیخواهم اول صبحی، شما را هم غمگین کنم و در دلتان غم بکارم، در هر حال بادیست که از روی خرابه ها وزیده و در برگ غمگین درختان می وزد و دیگر راهش را برنمی گرداند.
قصد من، از تمام این سطوح ناچیز و کلماتی که درد و غربت را حمل میکنند و به گوش های شما میرسانند این است که به شما، به خدا، به فرشتگانی که نشسته اند و امروز اینجا از فرق سر تا نوک پاهای ما را برانداز میکنند و به دبیر و مدیر و پدر و مادر و حتی عابرانی که این لحظه از پشت این در عبور میکنند بگویم، من، با همین قلب کوچک و قد کوتاه و تمام مولکول های وجودم، درد این غریبی را درک میکنم. فلسطین، تنها نیست..
#دریا
#غزه_خون_سکوت
@ghadr_e_aviny
به یاد ماندنی ترین ماندنی ها...♡
به یاد لحظاتی که انسان سرگشته وحیران میشود.
گم در خود برای جستن خود.
خودی که نمیداند کیست و برای چه به این دنیا آمده؟
واین دنیا!
به راستی که این دنیا چقدر هم هیچ و هم همه است.
هم تامل برانگیز و هم آشفته ستیز،
هم زشت هم زیبا،
هم فریبنده هم نجات دهنده.
و خدا ازما نگیرد نعمت آشفته حالی را
که در عمق همین آشفتگی هاست که انسان به خود میرسد به خودی که غیر خودیست که برای خود ساخته است.
حرف هایم نیز مانند افکار ذهنم سخت درهم پیچیده است هم میدانم چه میگویم و هم نمیدانم که چه میگویم؟
اما مطمناً میدانم که همه انسانها در لحظاتی از زندگیشان به این ابیات غزل از حضرت مولانا رسیده اند که:
زکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم؟
به راستی که مراد وی از ساختن چیست؟اینکه یادگاری شویم برای قبرستان ها؟
ببین حتی نمیگویم یادگاری برای انسانها چون حتی عزیزترین کسانمان هم بعد از مدتی آنچنان غرق در این زندگی میشوند که دیگر قبرستان و مایی در خیالشان نمیگذرد.
پس چیست این دنیایی که مدام با اوکلنجار میرویم؟
برای چه؟
و برخی ها،وبرخی ها چه ها که نمیکنند برای این دنیا!
و تو فکر میکنی کیستی چه چیزی را میخواهی اثبات کنی وآیا اصلا قدرت اثبات چیزی را داری؟
و آیا به راستی که ارزشش را دارد؟
تنها کافیست که فکر کنند و به سمت حقیقت خود برگردند و به قولی:
(موتوا قبل ان تموتوا)
قبل از آنکه مرگ به سراغتان آید بمیرید:)
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هی
#گمگشته
@ghadr_e_aviny
حاج قاسم نمیدانم نمیدانم دلم در کجا تورا به فریاد کشیده که تو پاسخش را دادی و من را راهی دیار عشق کرده ای
و این سفر را برایم رغم زده ای
سفری پر از درس برای من
سفری که فهمیدم
اگر مشکلی هست راه حلی هم هست
اگر پرده پاره شده ای هست
خیاط نهان کننده ای هم هست
اگر بلایی هست
صدقه ای هست
اگر نا برداری هست
برادری هم هست
واگر نامهربانی هست
مهربانی های همچون تو ،حاج اقا
خانم شمس و خسروی و اقای جعفری و همه وهمه کسانی که
مهربانانه بدون هیچ توقعی مهر میورزند
و تو دنیا را برای همه دگرگون کرده ای
در قلب همه کلبه کوچکی برای مهربانی ساخته ای
به راستی که تو کیستی که همه می خواهند چون تو شوند
چگونه باید چون تو شوم
چگونه قلب های این ادمیان را جهتشان را به سوی خود کشانیده ای
من چگونه چون تو شوم میدانم اگر بخواهم میشود ولی راه شدن را بلد نیستم
راه را نشان بده حالا که مرا به عشق خود راه داده ای راه نشانم بده
انقدر سماجت در من نهان کن که مانند فاطمهء کوچک هر بار که زمین میخورم خودم بلند شوم و به راهم ادامه بدهم
میخواهم مانند شما منبع ارامش باشم
میخاهم بزرگ باشم ولی خالی از کبر
میخاهم ستون محکمی باشم
همه اینهارا میخواهم ولی نمیدانم چگونه
بیا و تو ندانسته هایم را تبدیل به دانسته کن
قلبم در گیر تو شده است
پرنده کوچک قلبم هر بار که نام تو در میان می اید شوق پرواز دارد انقدر بی تاب است که خودرا به قفس جسم میکوباند میخاهد رها شود.
تو،تویی که شوق پرواز داشته ای خوب حالش را میفهمی نمیخاهی مانند خودت پروازش بدهی
بیا و پرواز را یادش بده
تا بپرد
در کربلای تو فهمیدم ارزش هاررا
به راستی که پیامبر های خوبی را برای رساندن پیامت انتخاب کرده ای
انهایی که مانند خودت انگار روح خدا در وجودشان نهان شده است و ارام میکنند قلب های اشوب را
شاید شاید این وقایع پله هایی باشند برای پرواز پرواز به سمت بی نهایت ها پرواز به سمت ارزش های واقعی
پرواز به سمت خودم
من خودم را گم کرده ام سالهاست در پی خود میگردم و شاید امده ای منِ گمشده را پیدا کنی
حس و حالم دست خودم نیست
وجدانم
رفیق نیم راه است نیم راه با شیطان میگردد و نیم راه را با خدا
بیا ورسم رفاقت واقعی به او بیاموز
بیا و من را عاشق کن عاشقی کر و کور که سختی هارا نبیند تلخی هارا نشنود
به راستی که چگونه جواب لطف قلب های مهربان را بدهم
چگونه از بابتشان تشکر کنم
تجمع هارا میبینی همه برای پرواز امده اند ولی بالی برایش ندارند
بیا به وسعت مهربانی ات بال پرواز به همه بده تا همه تو شویم بیا و مانند ان خانم همه چیز را بین همه تقسیم کنیم کاری هم به خوب و بدش نداشته باشیم
بیاباهم به همه سعادت را هدیه کنیم تا کسی احساس بی ارزشی نکند
بیا اینبار جامانده هاراهم راهی راهیان عشق کنیم تا همه ز کربلایت عشق بیاموزند
حالم مانند سرنوشت بالش جای مانده است که در اتوبوس گیر کرده است و معلوم نیست اینده اش چه بشود و در اتوبوس جسم تنها حرکت میکند حرکتی بیخیال، خالی از هر هدفی مانند بالش جای مانده، من را هم کسی در این هیاهو به جا گذاشته است بیا و صاحبم را به من برگردان:)بیا که به بودنت عجیب نیازمندم🙃✨
#گمگشته
@ghadr_e_aviny
قلم،پارو
دلتنگی جاموندن یه پاسپورت که شده آینهی دق یک سال انتظار و امید برای رفتن، امیدی که توی یه لحظه با ی
۱ سال و ۶ ماه و ۳ رو گذشت و مهر خروج خورد، بالاخره شد بالاخره نوبت من منتظرم شد.
روزی که این متن رو نوشتم خیلی دلگیر بودم فکر میکردم هیچوقت نتونم بین الحرمین رو ببینم، نمیدونستم بهترینا رو برام در نظر گرفتی. ممنون که منو بخشیدی ارباب
بهشت روی زمین منتظرمه، برای اولین بار دارم میرم خونهی پدری...
بابا علی ممنون که لیاقت پا گذاشتن به خونت رو نصیبم کردی🥲
انشاءالله به شرط لیاقت دعاگوی دهه هشتادی های قلم پارو هستم.
#آیماه
@ghadr_e_aviny