eitaa logo
قلم،پارو
189 دنبال‌کننده
24 عکس
2 ویدیو
9 فایل
ارسال جستارها: @MoHaMot
مشاهده در ایتا
دانلود
. . بچه ها موجودات عجیب و غریبی هستند، صبح تا شب به اسباب بازی هاشان ور می‌روند، چیپس، پفک و لواشک و کلی از این خوراکی های به باطن مضر می‌خورند. انیمیشن میبینند و با کنسول های چند میلیونی ساعت ها بازی می‌کنند، پارک می‌روند، استخر می‌روند، اگر پسر باشند پدر و مادرشان آن ها را به مدرسه فوتبال می‌برند و اگر دختر، آن ها را می‌فرستند کلاس خیاطی، راحت توی خودشان جیش می‌کنند، توی خانه با پشتی و ملافه برای خودشان خانه می‌سازند، خلاصه که برای تک تک لحظاتشان کاری هست ک بکنند، با این تفاسیر اما آخر شب می‌آیند پیش شما و می‌گویند که حوصله‌شان سر رفته! شما هم اگر کار نکرده ای باقی گذاشته بودند نهایت پیشنهاد می‌دهید و یا اسب و الاغ می‌شوید برایشان و حسابی سواری می‌دهید. اما نه،! اینجای کار دست نگه دارید، ولشان کنید!! ولشان کنید تا کم کم یاد بگیرند زندگی چیزی ست که آدم توی آن اغلب اوقات حوصله‌اش سر میرود و اساسا زندگی کردن و زنده بودن، هم رنج دارد و هم حوصله سر بر است!!! . . . @ghadr_e_aviny
________________________ پشمینه ای از غم به تن کرده ایم و مانده ایم خشک و بی حرکت. به راستی از چه زمانی چنین سکوت را آموخته ایم؟ چرا پیرهن نمیدریم و حنجره نمیسوزانیم؟ نمیبینیم که با قلب سرخ امت اسلام چه میکنند این حرام زادگان و صاحبان این دنیای پول و مکنت؟ دنیایی که دیگر نمیتواند مدعی هیچ شرافت انسانی باشد. و چنین دنیایی ناتوان است از ارائه فردایی دیگر اهل این دنیا همانانند که شعار ازادی و عدالت و صلح میدادند و هرکدام را دستمایه یکی از جنایتهای خوفناکشان قرار دادند و برای هر یک از رذالتهاشان ارزش هایی را از معنا تهی کردند... بله ودر چنین شرایطی است که ما نشسته ایم‌ و هیچ نمیکنیم. در شرایطی که فلسطین، این قلب سرخ امت اسلام امروز خون آلود تر از همیشه است هان! همان کمترین کار یعنی: بیتابی همان هم نمیکنیم دوستان! بیتابی که دیگر اعلامیه نمیخواهد دم و دستگاه حکومتی نمیخواهد. سِر شده‌ایم دوستان هر ساعت خبر از یک نقطه این جهان -این مزرعه حوادث- میرسد که مردمانی بیتاب شده اند (از جوانان عراقی که به مرز اردن میروند تا فرانسویان که با وجود منع حکومت جمع میشوند و برای فلسطین شعار میدهند) حال آنکه ما این پیشاهنگ های آزادی فلسطین در کنج خلوت خود نشسته ایم و تماشای زجر کودکان میکنیم عزیزان وای برما اگر از این قافله بیتابی جا بمانیم آن هم به واسطه حساب و کتاب هایمان... @ghadr_e_aviny
بسم رب ........ دیگر نمی دانم با کدام نام پروردگار شروع کنم پروردگار آسمان و زمین؟ پروردگار کوه دشت دریا درخت قلم و...؟ شاید چون همیشه به دیده ها و شنیده‌ها نسبتش می‌دهیم نمیبینیم و نمی‌شناسیم اورا و این بار شاید بهتر باشد بگویم: بسم رب ........ این بار به آنچه نمی‌بینیم نسبت میدهم شاید خود، اورا حس کردم خودم دیدمش خداوند و پروردگارم را پروردگار هیچی . دیگر چیزی را نمی‌توان متصور بود دیگر هیچی بهتر از همه چی شده انگار باید هیچی باشه که بتونی به وجود برسی ..... اگه یک روز کسی نمی‌اومد تو را هیچ کنه و وجود خودش را بر تو تحمیل کنه تو هم نمی اومدی اثبات کنی که هستی و وجود داری . هیچ تو بر وجود او واقعی تر است و تویی که وجود داری و او به پوچی رسیده و میخواد با نابود کردن تو پوچی خودش را پنهان کنه و بپوشونه ولی تو با مقاومت و وجودی که نشون دادی به همه‌ی جهان فهموندی که اونه که وجودش پوچ شده و یک شهربازی مردگان بیش نیست. و تو همان دشت بی حاصل زندگانی که نگذاشته اند دشت حاصل خیز خودت را پر رونق کنی وآن را به نمایش جهانیان بگذاری. اما امروز پس از این اتفاقات که مردگان را هم هوشیار کرده و چشم گشودند و می‌بینند و می‌فهمند و حتی آنهایی که خود را به نفهمی می‌زنند و هنوز سعی بر آن دارند که آن شهر بازی مردگان را سر پا نگه دارند و آنرا الگو وسبک زندگی برتر جهان معرفی کنند و البته خود می‌دانند که با نبود شهربازی آنها هم نیستند ، پس اصرارشان بی منطق نیست. اگه تو حال و هوای این روز ها بوده باشی متوجه شدی که دارم چی میگم؟؟ امروز تئوری های جهانی کف میدان هستند و تقابل تمدن ها را نظاره گر هستیم. ای تو همان که می‌خواستند هیچت کنند ولی وجودت نمایان شد ای فلسطین و ای وجود خالی و پوچ اسرائیل و شما انسان ها که می‌فهمید و دولت مردان تمدن غرب که اصرار بر وجود تو خالی خود و نماینده تمدنتان دارید.... الان شاید بهتر بفهمیم چه گفتم. امروز نابودی و پوچی تمدن غرب را فرا گرفته و تمدن صبر و مقاومت به تمام وجود رسیده و بعد از این جنگ می‌شود جهان را دوباره تعریف کرد . قرار است افول و صعود ببینیم قرار است پیچ تندی را رد کنیم و روی دگر جهان و روی دگر از زندگی را ببینیم شاید این بار دیگر وقتی وارد شهربازی شدیم با گوش های دراز و دم بیرون نیامدیم و پوچ وخالی نشده باشیم. و شاید اسمش هم شهر بازی نباشد نباید هم باشد چون دیگر قرار نیست فریب بخوریم باید اسمش شهر واقعیت باشد شهر تفکر و شهر بزرگان و شاید بهترین اسم شهر.......... زندگان (شهر هیچ زندگان) @ghadr_e_aviny
¤به یاد ماندنی ترین ماندنی ها¤ !من نیست نیستم! پوچ،پوچ و پوچی انگار تمام دنیای ادم را میگیرد یا تمام دنیای تو آن را میگیرد؟! نمیدانم فقط میدانم هرچقدر که بیشتر به آن فکر کنی بیشتر تورا غرق در خود میکند!مانند چاهی عمیق که حدی ندارد. نمیدانم، اما گمان میکنم این پوچی ها از یاس و نا امیدی می آید. یا شاید هم پیامد بزرگ پوچی یاس و نا امیدی است! نمیدانم، فقط میدانم تا به خود می آیی،میبینی حالت خیلی خراب است مدام دنبال خودت میگردی. خودی که نمیدانی باید چطور خودی باشد. مدام دنبال اینده هستی و اینده دور از انتظار توست، تو انتظار داری کسی بیاید اینده ات را طبق برنامه هایی بچیند و مرتب و منظم طبق آن پیش بروی و درنهایت به سرانجامی برسی. در صورتی که اینده اصلا برنامه ریزی سرش نمیشود و سرانجامش هم معلوم نیست. و تو مدام از این میرنجی. مدام احساس میکنی به دردی نمیخوری، سرانجام نا معلومی داری‌‌. میخواهی و میدانی که باید کاری را بکنی اماچه کاری را نمیدانی! رفقا در این میان میگویند کاش میشد خود را به پریز برقی وصل کرد و کار را تمام کرد. در این میان نمیدانم ما بین این همه تمام شدن چرا این مسیر را انتخاب کرده اند، اما کور خوانده اند! خدا در اینجا میگوید دینگ دینگ :(وَمَا هَٰذِهِ ٱلۡحَيَوٰةُ ٱلدُّنۡيَآ إِلَّا لَهۡوٞ وَلَعِبٞۚ وَإِنَّ ٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَ لَهِيَ ٱلۡحَيَوَانُۚ لَوۡ كَانُواْ يَعۡلَمُونَ اين زندگى دنيا جز بازيچه و سرگرمى چيزى نيست زندگى واقعى در خانه آخرت است، اگر مردم بفهمند) یعنی تو گمان میکنی کارت تمام میشود! اما اگر میخواهی به سوی ما بیایی بیا، اینجا سوپرایز های قشنگ تری را برایت داریم و اینجاست که در اینجاهم به بن بست میخوری و بازم هم به همان پیله خودت رجوع میکنی، همان پیله ای که در آن با همه کس و همه چیز سر جنگ برداشته ای و حوصله هیچکس را هم نداری. از مادرت مدام بازجویانه میپرسی که چرا تورا به این دنیا اورده است؟! اما مادرت کار خودش را میکند و تورا به شستن ظرف ها هدایت میکند. و ظرف ها ،در این میان چقدر دوست داری تمام دق و دلی ات را بر سر ظرف ها خالی کنی انهارا بلند کنی و محکم به زمین بکوبانیشان تا خرد و متلاشی شوند. اما این هم نمیشود از یکطرف کار را بدتر میکنی و ازطرفی دیگر خودت هم توسط مادر خرد و متلاشی میشوی. به سینک پر از ظرف نگاه میکنی چقدر شلوغی اش توصیف افکار ذهن توست چقدر پیچیده و در هم ریخته هستند و تو مدام از نگاه کردن به انها کلافه میشوی و درست نمیدانی از کجا باید شروع کنی؟ اما نگاه کردن به انها تنها اتلاف وقت است و تو میدانی تا دست به کار نشوی هیچ کاری را پیش نبرده ای. شروع به شستن میکنی حتی اگر از یک قاشق کوچک باشد. تنها مهم این است که شروع کنی، شروع، میدانی شروع خیلی مهم است! و تو شروع میکنی،اینبار بر خلاف یاس با امید شروع میکنی. همه چیز دنیا را زیبا میبینی، خودت را هست میبینی. با رفقایت خوش میگذرانی، انگار همه چیز به چشمت می آید و مدام زندگی را در حالت شکر به سر میبری. دیگر دوست نداری زندگی ات را با سرانجام بدی به سر برسانی و حتی شستن ظرف های شلوغ سینک برایت لذت بخش ترین کار دنیا میشود. در خلاصه ای کیفت کوک کوک میشود. اما،اما همه چیز به اینجاها ختم نمیشود! حالت حال دائم و مداومی نیست. و تو بازهم به همان حالت یاس و پوچی میروی! و گاه بازهم امیدوار میشوی و دنیا تورا متحیر میکند! انگار دنیا مدام میخواهد تو را به حیرت وادارد! مانند حال الان من که نمیدانم چرا هرگاه شروع به جارو کردن خانه میکنم کلمات مانند رودی در ذهنم جاری میشوند!و شاید دیگر طبق همان قوانین نانوشته دنیا به هنگام جارو کردن خبری از کلمات جاری نباشد. میدانی تو هیچگاه نمیتوانی بگویی که من این دنیا را فهمیده ام زیرا این دنیا هر لحظه با اتفاقات تازه تری به میان می اید درست همانند افریدگارش. همانند خدا که من هرچه سعی میکنم معنی آن را پیداکنم باز با معانی تازه تری می اید گویا که هیچگاه تمام نمیشود و شاید در اصل معنی اش همین باشد همین بی نهایت ها تمام نشدن ها. انگار قانون و فلسفه دنیا همین است زندگی باید با همین ها بگذرد، تا شاید به این نیز بگذرد برسی نمیدانم! ما بین تمام اینها تنها یک چیز را میدانم ما بین همه شدن ها و نشدن ها ما بین تمام یاس ها و امید ها،دلهره ها و دلگرمی ها،سختی ها و اسایش ها،مجهولات ومعلومات تنها میدانم که زندگی را نه با اینده نه با پول نه با شغل نه با ارزو ها نه با نگرانی ها و دلخوشی ها با هیچ یک نباید معامله کرد. زندگی را تنها باید با خدا معامله کرد. زندگی را وقتی با خدا معامله کردی زیباتر میشود انگاه خدا از آن مرتبه مغروری که ان بالا نشسته است و درد رنج به بنده هایش میدهد تا انهارا خوار و ضعیف کند،به مرتبه رفاقت و دوستی میرسد.
و وقتی با خدا دوست شوی همراه با او از پس پستی ها و بلندی های زندگی بر می ایی و تلخی های زندگی برایت شیرین میشود. انگاه هر انچه از دوست رسد برای تو نکوست:) به هر حال در هر صورتی من نیست نیستم من امده ام تا عمرم را هزینه کنم. گرچه اگر با خوشی و نا خوشی هایی باشد با شکست ها و پیروزی هایی باشد با تغییر ها و تحول هایی باشد. با حیرت و سرگردانی با تجربه با هرچه که باشد من به این هستی امده ام تا هست شوم پس من نیست نیستم! @ghadr_e_aviny
شکوه مقاومت در قامت فلسطین نزدیک یک ماه از آغاز جنگ با رژیم جعلی می‌گذرد. جنگی میان ظالم و مظلوم، مستکبر و مستضعف و در یک کلام حق و باطل. هر چه جلوتر می‌رویم چهره‌ی کریه اسرائیل آشکارتر می‌شود؛ چهره‌ی شیطان کوچکی که از نوشیدن خون مظلومان و ابرار سیری ندارد؛ گویی حیاتش با جنایت و قساوت پیوندی ناگسستنی دارد. بعد ديگر اين جنگ که نسبت به ابعاد دیگر از آن غفلت کرده‌ایم چهره‌ی درخشان ملتی بزرگ است که نه تنها افتخار اسلام بلکه افتخار بشریت است. ملت قهرمانی که غیرممکن‌ترین‌ها را ممکن کرده است. شکوه مقاومت امروز در کالبد ملت مظلوم اما مقتدر غزه جلوه‌گر شده است. سال‌های سال نبرد با بدترین خلق خدا آن‌ها را از بهترین خلق حق‌تعالی کرده است. اعجاب‌آور است که چگونه علی‌رغم تمام سختی‌ها به پیش می‌روند و برای تحقق وعده‌ی الهی تا کجا مشتاق هستند! ایشان تجسم «هیهات من الذله» در زمان ما هستند. این روزها فریاد مظلومیت‌شان پرده‌های ظلم را می‌درد و طنین خونین حق را به گوش جهانیان می‌رساند و چه بسا فرد به ظاهر مسلمانی را ببینی که کافر باشد و یهودی یا مسیحی حق‌طلبی را که مسلمان! آری، فلسطین امتحان بزرگ ماست؛ امتحان آزادگی، شرافت و انسانیت. در این راستا آنچه در جهان می‌بینیم معجزه‌ای زنده و پویا است؛ قیام احرار برای احرار! مردمانی که هزاران کیلومتر با غزه فاصله دارند اما قلب‌هایشان از شدت جنایات رژیم غاصب به درد آمده و نطق‌هایشان برای بیان عظمت مردمان مقاوم غزه باز شده است. این معجزه ثمره‌ی خون مظلومانی است که لحظه‌به‌لحظه در خاک پاک غزه جان می‌دهند. به راستی این شهادت‌ها خود معجزه‌ای است عظیم. مگر نه اینست که عاشورا معجزه بود. امروز عاشوراست و غزه کربلا. بار دیگر با دقت به غزه بنگر تا معجزات را ببینی. علی اکبرها و علی اصغرها و قاسم‌ها پرپر می‌شوند و مادران غزه «ما رأیت الا جمیلا» گویانند! ایشان دریافته‌اند که شهدا «فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ» هستند و چه سعادتی بالاتر از این! درود بر مجاهدان راه خدا آن‌ها که حیات ناچیز دنیا را با سعادت ابدی آخرت معاوضه کردند و به جای آن‌که اسیر دنیا باشند امیر آن شدند و چه مردمان هوشمندی! درود بر دلاورانی که در نثار خون خود تردیدی به دل راه ندادند، درهای شک را بستند و دروازه‌های یقین را گشودند. آن‌ها که زندگی زیر سایه‌ی دیوان و ددان را برنتابیدند و با اراده‌ی ناشی از ایمان و امید به خدای بزرگ بر غاصبان و جانیان غلبه کردند. شجاعانی که با دوستان خدا برادرند و با دشمنانش سخت‌تر از سنگ خارا. آری، مکتب اسلام به ما نشان داد سگان هار هرچه بیشتر وحشی‌گری می‌کنند ضعف خود را بیشتر نشان می‌دهند و در نهایت به فضل الهی در هم خواهند شکست از جایی که فکرش را هم نمی‌کردند! «سُنَّةَ اللهِ الَّتی قَد خَلَت مِن قَبلُ وَ لَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللهِ تَبدیلًا» @ghadr_e_aviny
16.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تعریفهای ما کجا دانند حال این سبکبالان ساحل ها ما میگوییم و می‌گوییم و می‌گوییم در حالیکه همه سخنها در سکوت آنهاست اصلا سکوتشان حرف است خود جنس است اصل حرف آنها بودن را تجربه کرده اند و‌ما تعریف آنها شدن را‌چشیده اند و ما گفتن سکوتشان مثل یک دریای ابر که از آسمان روی زمین ریخته باشد پایین آمده و همه ما را در برگرفته.انقدر که گاهی فکرمیکنیم دست و پایمان توی مه گم شده راستی پاهایم کو دست هایم نیست مانده ام و او همچنان چون شهسوار می‌رود بی آنکه پشت سرش را نگاه کند من جامانده ام @ghadr_e_aviny
این روزها نیستم... نمی‌دانم! در «نیست» هستم یا نیستم... نمی‌دانم! یا در نقطه‌ی امیدم... این را هم نمی‌دانم! تمام نسبت‌ها را گم کرده‌ام و افسوس که یافتن تمام چیزهایی که باهاشان زیستم، دشوار است... نمی‌دانم دچار چه حالی شده‌ام. من خود، خویش را نمی‌دانم! نسبت‌هایم چه بود؟ نمی‌دانم! در سکوتم... نمی‌دانم؛ ولی می‌دانم که همچنان با نمی‌دانم‌هایم در حال زندگی کردن هستم. من گم شده‌ام و گم کرده‌ام! و نمی‌دانم چگونه خویش را بیابم! شاید این من از من خسته شد که در درون من گم شد... و شاید و شاید و شاید... تمام این شایدها کشنده است! من نمی‌فهمم و نمی‌دانم که چه چیز بر زبان جاری می‌شود... نجوای بی‌صدای درونم نیز خفه شده است. و چه بسا خود را از یاد بردم... و فراموش کردم چه بودم و به کجا می‌خواستم بروم... کو آن صدای مجنونی که عاشق شهادت بود؟ کو آن ذوق و عشق؟ عشق... نابود و ویران شد... و من همراه آن عشق ویران‌شده سوختم! و معناها را گم کردم! هرچه به عقب باز می‌گردم، تنها سوخت و نیست می‌بینم! کو آن هست‌هایی که در آن هیچ‌انگاری معنا نداشت؟ کو آن «من»؟ آیا می‌شود یافت؟ اما گاهی برخی نیست‌ها، «هست» هستند. هم‌چون همان ناامیدی که دقیقاً ایستادن در نقطه‌ی امید است؛ یا نرسیدن‌هایی که رسیدن است... نمی‌دانم... من هیچ نمی‌دانم! اما نفس‌هایم باقی است... نیم جانی باقی است... هرچند بنا بر قول شاعر، این نیم جان هم به لب رسیده! می‌روم... من می‌روم... و هرگز به این رفتن پایان نمی‌بخشم! من می‌روم... در طریقی که پایان ندارد... شاید‌عاشق‌دل‌خسته‌ی‌بی‌نام‌و‌نشان @ghadr_e_aviny
۱-گاه دلم میخواهد فریاد بکشد ____ قلبم آرامش و اطمینان از کف داده و بی قرار بار سنگین غم را بر رویش با نفس های گاه به گاه سینه سنگینم آزاد می‌کند. چشمانم ،دستانم و خیال نا آسوده ام بی قراری میکند. کیست کجاست؟ چه کس است که میخواند مرا؟ مطمئن نیستم و نمیدانم... بگذار از دانسته هایم بگویم؛ تنها میدانم که رنج و تحملِ غمِ نبودن، برایم شیرین تر از زهر ملال و آسودگی است. مگر غیر از این است که تو بار ها بار ها اینچنین موقعیت هایی را با شوق رسیدن گذراندی و چشم پوشیدی. چه از دست دادی؟ چه چیز را به باد غفلت سپردی؟ کدام گمشده ات را دوباره گم کردی؟ که رنج را به آغوش میکشی ولی حاضر به تن به این بیهودگی و فقدان نمیدهی؟ ۲-و آه از مرگ که گَه گاه در خیالم مینشیند تا به یادش آورم و انتخاب کنم چگونه بودنم را یا بهتر بگویم بودن یا نبودن ام را ولی امان از سیر روز و عمق سیاهی شب و مناسبات هروزگی ما که تا لحظه ای شوق پرواز بر سرمان میزند،‌چنگ بر جانمان میزند و ما را به اظطرار و گذار‌ ندانم روزگارمان و تکالیف روزمره مان می اندازد. چقدر تنگ است این قفس و پرنده کوچکم ناتوان. پرندکم در انتظار باش در انتظار باش و با من بخوان یاد کن و چندی دل از روزگار در کن و مهیای پرواز دوباره باش برای دوباره بودن برای لحظه ای تنها لحظه ای نفس کشیدن در برش شهسوارانه تازاندن برای او و در بر او... برای پرواز آخر برای بقای ابدی خود برای ماندن و بودنی ابدی در انتظار باش اشک چشمانت را وضوی نماز دوباره خود کن بخوانش؛ به هر اسم که دوست دارد. سجده کن و سر بر آشیانه خاک بگذار دست بر حیات دوباره انسان بگذار و از سفیدی چشمانت سیراب کن هر تشنه در انتظار حیات را اصلا به نام محبوب هایش قسم بخور قسمی به محمد مصطفی علی مرتضی فاطمه الزهرا حسن المجتبی و حسین الشهید الشهید الشهید و گاه بر شهادتش بر مظلومیت اش چشمانت را گریان کن و دوباره سر بر سجده بگذار. اگر آرام نشدی یاد مادرش کن دیگر او آخرین در است اگر روزی دوباره بودنت را یافتی اگر نیافتی بیشتر بخوان در دلت دوباره روضه اش بخوان. و گاه از میان سینه سردت آه بکش و طلب و دردت را با آه بخوان بلد نیستم چکار کنم خودتان بخوانید روضه‌ی در،دیوار،آتش و بازوی شکسته خودتان سلامش کنید به نام محبوب تنها و مظلومش که کس نفهمید چه بر سینه سنگین اش گذشت... بیشتر نمیتوانم. جمله های آخرم باشد قربانت شوم همه وجود و حضور و غم و اندوهم به فدایت بار ها با خود گفته ام مگر میشود مادر باشی و از خانه و حرمت فرزندت را محروم کنی مگر میشود حرمت را مستور و مخفی بگذاری پس شیعیان ات چه کنند؟ آنان که دیگر بی تابی ،بی قراری، بی امانی، و در آخر بی پناهی، نفسی برای ماندنشان نگذاشته... خانه خراب به دنبال خانه«ام ابیها شان» میگردند... چه کنند‌ شما بگو؟ یادم آمد بخدا راست میگویم یادم آمد یاد دستانی مهربان، چشمانی بیقرار و ندایِ صدای گوش نوازش حاج قاسم را میگویم یاد او افتادم چه خوش می‌گفت:«من قدرت و محبت مادری حضرت زهرا (س) را در هور، غرب کانال ماهی، وسط میدان مین دیدم. وقتی شما مادرها نبودید و فرزندان‌تان در خون دست‌وپا می‌زدند، من حضرت زهرا (س) را دیدم.» انگار حرمت را و مهربانی و لطفت را در راه داده ای برای هر رونده و مهاجری که قصد سفر دارد برای هر پرنده ای که شوق پرواز دارد برای هر مقاومی که ایستاده است برای هر مجاهدی که شوق مرگ دارد و... خواه در جزیره مجنون و سه راه طلاییه و رمل های نرم فکه باشد. خواه بوکمال و حلب و ...باشد. و خواه ناخواه زیر آوار و موشک های بی امان غزه و کرانه باختری در میان اضطرار های هر کودک پاک و مظلوم فلسطینی چه خوش اظطراری چه زیبا ایستادنی چه برادری و فتوتی. حرم تو را میبینم نام تو را میبینم در میان این موج های بی امان مرگ در انتظار نام و اسم تو نشسته ام بیا و ما را یاد کن و مادرانه برای ما از او بخواه و ما را از یاد مبر که چه سخت میگذرد… التماس دعا. یاسر @ghadr_e_aviny
«به نام پرودگار حیات» مرگ و حیات مرگ و زندگی می‌گذرد ایام در این شهر ودر هر شهر دیگری می‌گذرد چون باید سپری شود اما اینکه چگونه می‌گذرد نیز مهم است اینجا اینجایی که ما هستیم همه و همه زنده اند یعنی می‌بینیم که مردم راه می‌روند حرف می‌زنند می‌خندد گریه می‌کنند و نشان از حرکت و بودن خود می‌دهند اما آیا هستند میخواهم بدانم که آیا واقعا هستند آیا فقط زنده اند یا حیات هم دارند شهر در عین زندگی مرگ است (هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار زمین از آمدن برف تازه خشنود است من از شلوغی بسیار رد پا بیزار قدم زدم! ریه‌هایم شد از هوا لبریز قدم زدم! ریه‌هایم شد از هوا بیزار اگرچه می‌گذریم از کنار هم آرام شما ز من متنفر، من از شما بیزار به مسجد آمدم و ناامید برگشتم دل از مشاهدهٔ تلخی ریا بیزار صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار به خانه‌ام بروم؟ خانه از سکوت پر است سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست! از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار فاضل نظری) آیا شما جایی را سراغ دارین که حیات هم باشد من جایی را سراغ دارم جایی که این روزها بعد از مدت‌ها آمده تا حیات را معنا کند و آن را به تمام جهان هبه کند غزه و ملت بزرگ‌فلسطین نواری که شاید در این ایام خیلی ها آن را نوار مرگ نوار نیست و نابودی نامیدند اما در این نوار از دل ویرانی‌ها آبادی‌ها رشد میکند و نسیم بوی مرگ حیات می‌بخشد و و عزرائیل همچون دوستی قدیمی امانتش زندگی را می‌گیرد و حیات مییخشد حالا این نوار کوچک غزه تمام وجود و حیات است و جایی بیش از اینجا صفا ندارد شب ها با نور موشک و انفجارها شهر روشن میشود و روز ها بچه ها با صدای آژیر آمبولانس چشم به امید شهادت باز می‌کنند و شکر می‌کنند در اینکه در برابر این مصیبت خداوند صبر و مقاومتی بی‌نظیر را برایشان هدیه کرده است و شکر می‌کنند با قرآن ،گویا که قرآن آنجا دارد معنا می‌شود گویا نوار غزه شده زبان قرآن و در زیر سایه حق گویا قرآن ناطق شده است و اینجاس ظهور و بروز و حضور حیات انجاس که دشمن هرچه می‌خواهد تو را نابود و نیست کند تو باز هستی و حتی بیشتر از قبل مگر کسی شک دارد که شهید حاج قاسم کاری کرد که سردار حاج قاسم نکرد ‌و اینجا فرق حیات و زندگی را این شهید معنا میکند اگر به حیات برسیم پایانی برای خود متصور نیستیم ولی اگر به زندگی برسیم منتظر پایان تلخ مرگ هستیم. غزه زبان گویا قرآن حیات دارد و پایانی ندارد و هست و حیات دارد و حیات دارد و هست. @ghadr_e_aviny
خسته ام بی قرارم گویی که در خود گم گشته ام و نمیدانم به کدام سو بروم نمیدانم ونمیدانم همه ی این نمیدانم ها در وجود من جمع شده است لحظه ای چشمانم را روی هم می گذارم خودم را در بین الحرمین می بینم اما فقط چند ثانیه طول می کشد که چشم از هم باز می کنم بازهم دلم گرفته است از اینکه هنوز در این انتظار به سر می برم و در اینجا است که میخواهم بگویم آقای من تورا به مادرت حضرت زهرا نگاهی به ما کن بطلب این چشم انتظاران را..... @ghadr_e_aviny
از دو سال قبل که خاطره‌ی یلدای ۹۴ خاله کوثر را شنیدم، یلداهایم رنگ عجیبی گرفت، یلدایی که با میهمانی شروع شد و با خبر شهادت پسرش به پایان رسید. مردی که یلدا را کنار دخترانش نبود، مهمان خانه‌ی پدرش نبود، یلدا سر سفره‌ی بانوی دمشق گذراند، در آغوش اربابش حسین(ع)... عبدالمهدی رفت تا پدران سوری کنار دختران‌شان باشند، تا آرامش به دمشق به گردد، به حرم عمه‌ی سادات جسارت نشود، عبدالمهدی‌ها از مادران خود گذشتند تا آرامش به قلب مادران سوری برگردد. عبدالمهدی رفت تا رقیه ها و زینب ها و سکینه ها به اسرات گرفته نشوند ... عبدالمهدی رفت تا مادر ارباب از او راضی باشد عبدالمهدی رفت تا حرم گلستان شود عبدالمهدی رفت تا عبد مهدی باشد تا وظیفه‌ی نوکری را به جای آورد تا جان بدهد و شفاعت بخرد تا جان بدهد و دفاع کند تا جان بدهد و شهید شود رفت چه رفتنی ...! رفتنی که آغاز خوشی‌ها و خنده‌های کنار ارباب و همرزمان باشد ! رفتنی که آغاز عاشقی برای خالق باشد! @ghadr_e_aviny
بسم الله رحمن الرحیم در زمانه رنج هیچ ندیدم جز رنج و رنج و رنج همه دلیلم برای زیستن امیدم بود به آن لحظه از تاریخ تصور کن همان لحظه در میان اهل غفلت دست و پا بزنی برای روزمرگی‌ها که دایره وار چرخِ بیهودگی میزنند نه حتی قبلش و نه حتی بعدش بلکه منزجر باشی از این چرخه مرگ و در انتظار زنده‌گی زنده بمانی و دقیقا در همان لحظه. نباشی... تصور کن درد انتظار را نه درد بی ثمر شدن همه درد ها و رنج ها را. @ghadr_e_aviny
بسم رب الشهدا و الصدیقین از این به بسم الله دلم میخواهد از خودم بگویم، از منِ قبل از کرمانم ، منی که بسیار دچار روزمرگی شده و ظواهر و اعتباریات برایش اصل شده بود همان منی که گول بازی های فریبنده ی دنیایی رو خورده بود و بازی های دنیا را کاملا جدی گرفته بود وقتی فهمیدم دانشگاه میخواهد کرمان ببرد ، نفس مطمئنه ام به من اطمینان داد که: خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی پس مهیای سفر شدم تا گمشده ی خود را پیدا کنم ، وقتی به ورودی مزار رسیدم آنچنان هوای اربعینی مستم کرد که ناخودآگاه چشمانم را بارانی کرد ، آرام قدم برمیداشتم در اندیشه ی خود فرو رفته بودم که به راستی حاج قاسم تو چه گونه حیاتی برگزیدی که بعد از مرگت هم تا این اندازه زنده ای؟ و من که جسمم روی زمین حرکت میکند تا این حد و اندازه مرده ام؟ و راه میرفتم و میرفتم تا به عمود۲۸ ، موکب معجزه ی مقاومت رسیدم ، روایتگری هایشان را گوش کردم تا به غرفه ی آخر رسیدم ، یعنی بچه های شرکت بهیار صنعت و در آنجا بود که معجزه ی مقاومت برایم تجلی شد، نه اینکه فقط بخواهم بگویم چون پیشرفت در ساخت و تجهیزاتشان چشمگیر بود به این معجزه دست پیدا کردم ،نه ... بیشتر به خاطر آدم هایی بود که در این شرکت، جهاد گونه کار میکردند یکی از کارکنان این شرکت می‌گفت ما گاهی می‌شود که ۶ماه حقوق نمی‌گیریم و برای خدا و کشورمان کارمان میکنیم ، دوباره به خودم برگشتم چقدر برای خدا کار کرده ام؟ اصلا این ها چگونه انسان هایی هستند؟ مگر در این راه چه می‌بینند که ۶ماه حقوق نگرفتنشان را هم از عنایت خدا میبینند؟ چقدر این ها زنده اند حتی دستگاه هایی که ساخته بودند انگار که از من حیات بیشتری داشتند ...از موکب که بیرون آمدم حال دیگری داشتم ، خب مگر نه که من هم معلمم و رسالتی را برگزیده ام که پیامبران خدا عهده دار بوده اند؟ مگر نه که یک وظیفه ی تاریخی به دوش من است؟ مگر نه که ادعای به دوش کشیدن بار فرهنگی جامعه را دارم؟پس چرا هروقت کمی رفاهم کم شد انقدر غر زدم؟چند بار تا به حال شأن معلمی را پایین آوردم و از کسورات دانشگاهی حرف زدم؟ از حقوق کم گفتم؟ جوری حرف زدم که انگار در یک کارخانه ی ربات سازی مشغول به کارم و من هم کارفرما ی آنجا هستم و وظیفه ی من فقط این است که صبح به مدرسه بروم و ظهر طبق ساعت به خانه برگردم و کلی منت هم بر سر مملکت داشته باشم که من معلمش هستم، پس عشق من کو؟ اخلاق پیامبرگونه ی من کو؟ محبت و اخلاص و برای خدا کار کردن من کو؟ در همین احوال به آسمان کرمان نگاه کردم آن هم بدجور بغض کرده بود، احساس میکردم در های آسمان در حال گشودن است ، آری در های آسمان داشت باز میشد اما من وارد آسمان نشدم چون بدجور پاگیر زمین بودم ... و اما تو ای فائزه ی رحیمی ، خواهر شهید من ... تو وارد شدی ، فائزه جان میشود از مقاومت هایت برایم بگویی؟ میشود از آن حیات برتر بگویی که در این زمین پیدا کردی و از آسمانی ها شدی؟ چه به حاج قاسم گفتی که برگزیده شدی برای درس دادن مکتبش؟ خواهر جان برای من هم دعا کن زیرا که بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند... @ghadr_e_aviny
خداوندا هرگاه از غیر تو خواستم در برویم بستی هرگاه غیر تو را خواندم غیر را از من باز پس گرفتی _______ خداوندا تو خلقم کردی و زبان و سخن آموختی ام، و پدر و مادرم را نرم برای تربیتم کردی و چشم گوش و دست و قلبم دادی و اجازه هستی‌ام دادی تا در جولانِ آزمونِ خوف و رجاء خود، خود را و سپس خودم را به من بشناسانی. مرا امام و پناه گرم سخن قرآن عطا کردی و راهم را با زبان سترگ و روشنگر زعمای دین و درد مندانِ تبیین دین در تاریکه جهان امروز روشنی بخشیدی تا در بیابان نسیان انسان امروز توسل و استغاثه و إنابه به درگاه تو را از یاد مبرم. و دین حق محمد(ص)را،این آخرین رسول تو بر کره خاکی و عزیز و نظر کرده و واسطه فیض تو به انسان کفور و ناسپاس بر من عطا کردی. و حقا از نور او مرا روشنی بخشیدی با تمسک و انابه و توبه به سوی تو. خداوندا مرا خیال و عقل و از همه مهم تر قلبی مشتاق و راغب عطا کردی. خداوندا دست تقدیر و قضای تو بر سرم همیشه پهن بوده و هست و مرا هروز در سیاهی شب تاریخ انتظاری توأم با ابتلا و درد و طلب و آشنایی با انسان های عزیز خود اشارت و عطا کردی و مرا هرروز از سیاهی شبم به روشنایی روز خود فرا خواندی و طلبِ طعم شیرین و پر شوکت حضور در برِ تو را بر من عطا کردی خداوندا ما بندگان هیچ تو هستیم و هر آنچه هست از توست و نه جمله من باشد که جمله پیرِ بُت شِکَن جمارانی توست. خداوندا تو شاهد هستی بر تک تک لحظات و آنات ام که سعی بر حراست و نگهداری و نگهبانی از قلبی را داشتم و دارم که مَنزل اراده تو بر هر انسانی است و خوب یاد داری که هرگاه قلبم را مرده دیدم، بی تاب و بی قرار تو گشتم تا دوباره پیدایت کنم و اطمینانِ ادامه راه پر شیب و فراز تو را در برگیرم خداوندا طعم آزادی از اسارت نفسم را بر من عطا کن که بر آزادی نفوس دیگر برخیزم. و اما در آخر در مانده ام بار خدایا که مرا آزمودی و می آزمایی به شوقِ کسانی که در دلم می اندازی، که هرگز ندانم عاقبت اش چیست و خوفِ غفلت از یاد تو در این راه مرا میلرزاند و قلبم را تکان میدهد که چه کنم و راهی غیر از تو پیدا نمی کنم. خداوندا قلبم را تنها مشتاق جای عشق خود و هر آنکه از عشق تو یادی دارد کن که جای قلب جای محبین توست و هر آنکس که تو دوستش داری. الهی هب لی کمال انقطاع الیک و هَبْ لِي قَلْبا يُدْنِيهِ مِنْكَ شَوْقُهُ وَ لِسَانا يُرْفَعُ إِلَيْكَ صِدْقُهُ وَ نَظَرا يُقَرِّبُهُ مِنْكَ حَقُّهُ الهی أعطنی توفیق جهاد فی سبیلک. اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج) الهی آمین. @ghadr_e_aviny
🎙«ما و انقلاب اسلامی» نشست اول: پیرامون بازخوانی و نگاهی دوباره به رخدادِ تاریخی انقلاب اسلامی با نظر به سر آغاز و اکنون و افق و آینده پیش روی نسل ما 📆دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۲ ⏰ ساعت۱۹:۰۰ 📍سرای هنر و اندیشه (سها) جلسه حضوری است و امكان حضور مجازی در آن نيز از طريق لينك زير فراهم است. https://www.skyroom.online/ch/sohasima/soharoom @forsat_soha @soha_sima @ghadr_e_aviny
🎙«ما و انقلاب اسلامی» نشست دوم: بازخوانی و نگاهی دوباره به رخدادِ تاریخیِ انقلاب اسلامی با نظر به سر آغاز و اکنون و افق و آینده پیش روی نسل ما با حضور حجت‌الاسلام امیر نجات بخش 📆 سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۲ ⏰ ساعت ۱۷:۰۰ 📍سرای هنر و اندیشه (سها) جلسه حضوری است و امكان حضور مجازی در آن نيز از طريق لينك زير فراهم است. https://www.skyroom.online/ch/sohasima/soharoom @forsat_soha @soha_sima @ghadr_e_aviny
🎙«ما و انقلاب اسلامی» نشست سوم: بازخوانی و نگاهی دوباره به رخدادِ تاریخیِ انقلاب اسلامی با نظر به سر آغاز و اکنون و افق و آینده پیش روی نسل ما با حضور حجت‌الاسلام امیر نجات بخش 📆 چهار شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲ ⏰ ساعت ۱۸:۳۰ بعد از نماز مغرب و عشا 📍سرای هنر و اندیشه (سها) جلسه حضوری است و امكان حضور مجازی در آن نيز از طريق لينك زير فراهم است. https://www.skyroom.online/ch/sohasima/soharoom @forsat_soha @soha_sima
🎙«ما و انقلاب اسلامی» نشست هفتم: «ما و هنرِ انقلاب اسلامی» 👤 با حضور حجت‌الاسلام امیر نجات‌ بخش 📆 دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۲ ⏰ ساعت ۱۸:۴۵ بعد از نماز مغرب و عشا 📍سرای هنر و اندیشه (سها) جلسه حضوری است و امكان حضور مجازی در آن نيز از طريق لينك زير فراهم است. https://www.skyroom.online/ch/sohasima/soharoom @forsat_soha @soha_sima
«روایت یک دیدار» بسم الله الرحمن الرحیم یا مادر مدد الحمدلله هفته پیش قسمت شد بروم دیدار رهبری برای رای اولی ها. همون موقع دو سه تا چیز تو ذهنم بود و الانم به توصیه یکی از دوستانم شروع کردم به نوشتن . اول از همه واقعا انگار قسمت بود. واژه قسمت رو ما بیشتر برای زیارت ائمه به کار میبریم و خب واقعا هم همینه ولی برای من این دیدار هم واقعا یه قسمت بود چون تو اون شرایط واقعا نیاز داشتم و به همه عزیزان دیگه ای که اومده بودن از یک هفته قبلش هماهنگ کرده بودند ولی من فقط یک روز قبلش بود که باهام تماس گرفتن و گفتن برای فردا آماده باش بری دیدار رهبری واقعا خیلی خوشحال شدم اون لحظه انگار که در طلبش بودم و انتظارش رو از ته دلم میکشیدم. اونجا که رفتیم مهم تر از همه برنامه ها و حتی صحبت هایی که خود آقا فرمودند برای من انگار عالمی داشت. من تا آقا رو دیدم و با اینکه فاصلمون زیاد بود ولی انگار دلم آروم گرفت،حال اومدم و واقعا شارژ شدم. شاید مانند چیزی که قبلا توی جلسات تفسیر آقای طاهرزاده تجربه میکردم . یعنی من هر هفته شنبه ها میرفتم این جلسه و واقعا شارژ میشدم و تا دوشنبه حالم خوب بود ولی بعدش دوباره شاید از دست میرفت ... و من دوباره درانتظار تا شنبه بعدی. شاید حتی اون اوایل اصلا کامل هم متوجه نمیشدم استاد طاهرزاده از لحاظ مفهومی چی میگن ولی حالم خوب میشد. یا اوایل امسال خیلی درگیر کنکور بودم و هر روز صبح تا شب کتابخونه بودم، یه روزایی خیلی خسته میشدم و دلم میگرفت و شاید گلستان شهدا و این چیزا هم راستشو بگم خیلی جواب‌گو نبود انگار. ولی خیلی ناخودآگاه یهو یه سر میومدم سها و میرفتم تو حسینیه دو دقیقه مینشستم پای صحبت های آقای نجات بخش دلم حال میومد. کلا حالی که توی حسینیه شهید حججی (سها) دارم گاهی وقتا هیجا دیگه پیدا نمیکنم. نمیدونم واقعا چیه و چرا اینطوریه ولی میدونم یه چیزی هست. حالا نمیخواستم رهبری را با استاد طاهرزاده مقایسه کنم ولی تجربه های قبلیم رو میخواستم بگم که یه همچین حسی داشتم. گفتم اون موقعی هم که ما پای صحبت های آقا نشسته بودیم خیلی خوب بود و یه همچین حسی انگار داشتم با اینکه به قول بعضیای دیگه اصلا آقا خیلی هم صحبت نکرد و سریع تمومش کردن ولی از این جهت برا من خیلی خوب بود. یه نکته دیگه هم که بود من یه لحظه توی صحبت های آقا احساس کردم دارند برا ما قصه میگند و انگار پیش پدربزرگم نشسته بودم و داشت برام قصه میگفت از اون روزایی که این مردم و امام انقلاب کردن و جنگیدن و این انقلاب رو رسوندنش به ما تا به اینجا. انگار میگفت وقتشه تو نقش خودتو پیدا کنی تو این انقلاب و حضور خودت رو تجربه کنی. قصه گوی انقلاب ما همین آقاست. شاید صحبت هاش تکراری باشه (به قول خودشون)ولی قصه ایه که هر دفعه باید بازخوانیش کنیم تا نقش خودمون را فراموش نکنیم،پس تکراری هم نمیشه. این روزا ذهنم درگیر حال خودم هست و کاش میشد اون حال و هوای معنوی قبل برگرده،ولی انگار در طلب یه چیز اشتباه بودم. ما ها بغیر از اون حضور معنوی و فردی خودمون با خدا یکی از مهم ترین حضور هایی که نیاز داریم حضور جهانی یا چیزیه که الان با این انقلابه. انگار یه تیکه از خود ماست این انقلاب ما دقیقا همینو گم کردیم و حالمون بده و بدنبال نماز شب های بیشتر هستیم در صورتی که نماز شب وقتی برای ما نماز شب شد که در دل این انقلاب و برای این انقلاب داشتیم میجنگیدیم و در حضور در این انقلاب اون حضور معنوی هم بود . بنظر من اینی که حاج قاسم میگفت: «والله والله والله از مهم ترین شئون عاقبت بخیری ارتباط قلبی و دلی با این حکیم بزرگ است» فقط منظورشون این نبود که آخر کار رستگار میشین، نه همین الان میتونی توی حضور خودت مستقر بشی و حضور داشته باشی،ولی یکی از سوال هایی که هنوز درگیرم باهاش که از جهتی هم احساس میکنم اصلا شاید غلط باشه اینه که خب نقش من توی این انقلاب بالاخره چیه؟ میدونم یه نقشی باید داشته باشم ولی هنوز دقیق نمیدونم ؟ توقع دارم یه کار دقیق و معین برام تعریف بشه یا خودم تعریف کنم تا بتونم برای این انقلاب کار بکنم ولی از جهتی احساس میکنم این هم اشتباهه . نمیدونم چرا ،ولی احساس میکنم یه جوریه. یعنی از اون روزی هم که برگشتم قبلش واقعا هیچ افق و امیدی دیگه نداشتم ولی بعدش هم که اومدم گفتم خب من الان باید چیکار کنم و هیچ چیزی نبود و دوباره اون حال هم داره میره ... چون از طرفی اصلا از این درس و بحثام خوشم نمیاد و نمیتونم توی این مسیر مدرسه و دانشگاه برم یا حتی حوزه و از طرفی هم نمیدونم خب نقشمو چجوری ایفا کنم ؟ نمیدونم شاید دوست دارم یه نقشی مثل این قهرمان های داستان های جدید داشته باشم بخاطر همین دنبال اینم. در صورتی که این یه صراطه که تو وقتی توش باشی هر کاری هم بکنی تو صراطی . هر کاری هم بکنی تو قصه ای مهم این نیست که یه کار غول پیکر دهن پر کن بکنی مهم اینه تو صراط باشی .🔻
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست. البته دیگه خب اون دغدغه های قبلی ام رو هم ندارم مثل اینکه بخوام بقیه رو هدایت کنم یا اینکه علوم انسانی اسلامی بسازیم و فلان و بهمان . قبلا برا خودم همینطوری یه دو دوتا چهار تا میکردیم و میگفتیم خب اول باید علوم انسانی اسلامی داشته باشیم پس بریم درستش کنیم ولی بعد که اومدیم دیدیم انگار پوچ بود و به این سادگی نیست. الان هم خیلی از اون حال و هوای علمی کلا فاصله گرفتم و نمیدونم باید چیکار کنم چون واقعا هیچ درد و دغدغه ای ندارم در حال حاضر و همین شاید بزرگترین دردمه. فقط میدونم شاید باید یه نسبتی با این انقلاب بگیرم. نمیدونم انگار خیلی زیاد نوشتم ببخشید. خُنُک آن قماربازی که بباخت آ‌نچه بودش بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر ________________ «متن پاسخ استاد طاهرزاده» باسمه تعالی: سلام علیکم: همان‌طور که متوجه شده‌اید راهی در مقابل‌‌مان گشوده شده است که هم هست و هم نیست و محبوب دل‌ها که بنا بر آن دارد ما را به سوی خود هدایت کند، بدون ناز نیست، همان نازی که در غزل شماره 131 از آن خبرها یافتیم. و باز مائیم و «چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم». و این زیباترین ایمان است، از آن جهت که همواره باید رفت و در عین «ثبات»، «شدن» نیز در میان است به همان معنایی که «وجود» یعنی بودنی‌ترین بودن، دارای شدت و ضعف است و شدنی را بعد از شدن به میان می‌آورد. و در این فضا ملاحظه می‌کنید که چه اندازه رهبر معظم انقلاب، فهمیدنی است و این مسئله بسیار مهمی است اگر متوجه نسبت بودنِ خود با او شویم و سریانی که می‌توان در شخصیت او احساس کرد. موفق باشید @ghadr_e_aviny
از همان روزی که برای ریاست جمهوری ثبت نام کردید میدانستید چه راه پر فراز و نشیبی در پیش دارید، حتی همسر و فرزندان‌تان هم می‌گفتند راه سختی‌ست ولی شما این راه را انتخاب کردید، از همان روزهای مناظره تهمت و تحقیرها را به جان خریدید و سکوت کردید شاید از همان لحظه پایان ماموریت‌تان شد شهادت. شاید آن لحظه‌ای که قبل از ورود به پاستور به قرآن تفأل زدید آیه‌ی «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» آمد که اینطور لبخند به لب‌تان نشست. الحق که کمتر از شهادت هم نباید نصیب‌تان میشد، بی‌شک این همان دعای عاقبت بخیری پدران و مادرانی‌ست که برای زندگی بهتر فرزندان‌شان شبانه روز تلاش کردید، این آمین دعای پدرانی‌ست که با کمک شما شرمنده‌ی خانواده‌هایشان نشدند، این عاقبت خوش از لبخند همان کودکان سیستان است که هنگام سیل دلشان به وجود شما گرم بود. باز هم رئیس جمهور این کشور بمانید و برایمان دعا کنید ایران را همانطور که شایسته است به صاحب واقعی‌اش تحویل دهیم. شهادتتان مبارک @ghadr_e_aviny
「بسم رب شهادت✨」 خواستم بنویسم از درد خود ؛ اما کلمات یاری ام نمیکردند به خود آمدم و یافتم که در حق آقا جانم دارم جفا میکنم دردی که در دل های ماست نیمی از درد او که سرور جان هاست نیست ، مگر آدمی چقدر میتواند محبوب خدا باشد که این گونه اقتدار و منزلتی دارد و از برای امر و حکمت خدا صبر میکند ...؟! ناگهان ندایی در عمق دل طنین انداز شد تُؤْتِی الْمُلْک مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْک مِمَّن تَشَاءُ : به هر که بخواهی، حکومت می بخشی، و از هر کس بخواهی حکومت را می گیری. [ آل عمران آیه ۲۶ ].! ۱۳ دی سال ۹۸ علمدار او رفت و بازنگشت ؛ رفت اما رفتنی بی بازگشت رفت تا نام غیرت جاودانه شود بعد از علی اکبر آقا امام حسین (ع) قد خمیده شد اما باز به وجود عباسش دل خوش کرد ... نبود حاج قاسمش در میان صف نمازگزاران، در میان هئیت پاسدار بیت رهبری و در حسینه کنارش زخمی بود که هر بار با نبودش عمیق تر میشد! ۴ سال و ۴ ماه و ۱۸ روز بعد از آن حادثه تلخ به یاد ماندنی در روز ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ خبر مفقود شدن تکه ایی دیگر از وجودش را در نقطه صفر مرزی در میان جنگل و کوه ها در میان هوای بارانی ورزقان به او دادند ؛ او به ما وعده آرامش میداد دریغ از اینکه ساحل دلش درگیر موج ها و طوفان های سهمگینی شده ؛ دلها رو آرام میکرد و خود بی تاب ترین بود آیا تحمل از دست دادن یوسف دیگری داشت ؟! سلاله‌ی نبوت زهرا‌ست دگر ؛ آرامش نبوی در چهره ی نورانیش موج میزند با توکل به آیه شریفه : وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا أَصَابَكَ ؛ بر آنچه از مشکلات و سختی ها به تو می رسد شکیبایی کن .[ لقان آیه ۱۷ ] . در مقابل دوربین ها سخن میگوید اما چه کسی از دل آشفته اش خبر دارد؟! آقام حسین (ع) وقتی عباسش را در میانه‌ی میدان بی جان دید قلبش سخت به تنگ آمد و تکه تکه گشت مگر از دار دنیا چند عباس داشت ؟! این بار ابراهیم رفته بود تا مسئول واقعی بودن را ؛ مردمی بودن را ؛ با عدالت بودن را ؛ حامی مردم بودن را در تاریخ ثبت کند ...! علیِ ما هنوز به نبود مالک اشترش کنار نیامده بود که عمار به قافله عاشقان پیوست ! اما آقای من بدان ما همیشه در کنارتان خواهیم ماند و با جان و دل فداییِ شما خواهیم بود ؛ مکتب ، جبهه و میدان رو خالی نخواهیم کرد و مانند عاشقان خلافت آقایمان علی (ع) در مسیر عشقتان قدم خواهیم نهاد و جان خواهیم سپرد ...! گرچه ما مالک و عمار ؛ قاسم و عباس نیستیم اما یاسر و مقداد و ابوذر و حُر و حبیب و وهب میشویم برایتان .! و شهادت هنر مردان خداست و شهادت مسیر عاشقان خداست و شهادت ثمره‌ی رفاقت با خداست .! مسیر ما همیشه از ولایت تا شهادت خواهد بود و هستیم بر عهدی که بستیم ...! @ghadr_e_aviny
به یاد ماندنی ترین ماندنی ها...♡ سلام برتو ای سردار دلها حالت چطور است. نمیدانم دراین حال دگرگون که قلب همه ما گرفته است حال قلب شما چطور است؟ توچه خوب رفتی و چقدر خوب هم رفیق هایت را با خود بردی. ماچرا دم از معرفت رفاقت بزنیم،تاوقتی که شما درمعرفت سنگ تمام گذاشته اید. درست نمیدانم دنیا ازکجا آنقدر دگرگون شده است دگرگون،نه،این افکار من هستند که دگرگون شده انداتفاقاً دنیا خوب نظام بندی دارد. شما چه کرده اید که کلامتان کلام حق شده است؟ انگار شهید عزیزمان شهید حججی باید همان موقع شهید میشد وحرف هایش به گوشها می رسید انگار میدانست که قرار است بعدحرف هایش چه اتفاقی بیفتد او میگفت،میگفت:(که جوری زندگی کنید که خدا عاشقتان شود اگر خدا عاشقتان شود شمارا خوب خریداری میکند)به راستی که بعد از سخن ایشان چقدر خوب فهمیدیم که خریدن خدا یعنی چه؟و چقدر خوب پس از آن شمارا خرید. و پس از آن هم شما میگفتید:شرط شهیدشدن شهید بودن است اینکه باید شهید زندگی کرد. چقدر خوب بازهم دنیا این را به ما نشان داد آری طی ریاست جمهوری سید عزیزمان چقدر خوب شهید زندگی کردن را به ما نشان داد دنیا میخواست با این کار شهید زندگی کردن را به همه نشان بدهد. و پس از این دنیا میخواهد کدام سخن حق شهیدجمهور را ثابت کند؟باید منتظرماند و دید. راستش را بخواهید دلم خیلی گرفته است شهادت شماهارا میتوانم با حرف های حق بردلم تسلی بدهم با اینکه شماها هنوز زنده هستید و دستانتان آنجا باز تر است و اتفاقا بیشتر میتوانید برای وطنتان خدمت کنید. اما خودمان را چه کنیم ماهایی که اینجا در این میان درمانده ایم ماهایی که دست اراده مان انگار که خشکش زده است و کاری نمیتواند بکند،در میان میدان راهی برای ما نیست،پیروز میدان کسی است که مانند شما مرد میدان اراده ها باشد نه ماهایی که آنقدر اراده هایمان را سست و پوچ کرده ایم که کیلومتر ها از میدان دور افتاده ایم ما چه کنیم؟ برای شروع دست به دامان شما میشویم میشود،میشود دست اراده تان را برسر بی اراده هایی چون ما بکشیدومارا از این برق گرفتگی و خشک زدگی نجات دهید؟ بادعاهایتان کمک کنید ماهم پابه این میدان بگذاریم ودربازار خدا خوب خریداری شویم. رقص جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند چون جهندازدست خود دستی زنند چون رهند از نقص خود رقصی کنند @ghadr_e_aviny
شهدا رفتند و ما ماندیم آیا رفته‌اند آیا فقط ما هستیم که می‌بینیم نمیدانم شاید درستش این باشد که آنها رفتند به سمت خانه و جایی که آرامش بگیرند و ما هنوز در تلاطم این جهان آلوده به غرب گیر افتاده‌ایم آری ما ماندیم تا این کثافت ها را از خود دور کنیم ولی هر روزی که می‌گذرد انگار که بیشتر آلوده و کثیف شده‌ایم شهدا رفتند به محل پاکیزگی از این دنیای لجن مال رفتند تا به ما معدن پاکیزگی را نمایش دهند که کجا می‌توان آسوده شد از این پستی ها چرا حالمان خوب نمی‌شود حال دلمان بهتر از اینها نمی‌شود چرا کمی سر از این جهان بیرون نمی‌بریم تا شاید کمی هوا و اکسیژن تنفس کنیم چرا نشته‌ایم تا بیایند و نجات‌مان بدهند چرا فرار نمی‌کنیم خدایا چرا نمیدانم نمیدانم امروز وقتی خبر سانحه رئیس جمهور را شنیدم انگار تازه فهمیدم و یادم آمد او هم هست و مغتنم است قدرش را باید بدانیم چرا وقتی بود ندیدیمش انگار با نبودنش در این چند ساعت در کل جهان پیدا شده انگارمیخواهد بگوید من تلاش کردم شما نخواستین کشور بهتر شود شما کمک نکردین نمیدانم چه می‌گویم دوست دارم باشم از نبودن خسته شدم کاش کمکی کاری حرکتی اتفاقی قدمی انتظاری بکشیم کاش بشود وگرنه مرگ با خسران چه فرقی دارد شهدا ماندند در جایی که باید باشند در بطن وجود و ما با زمانه به عدم و فنا رفتیم شاید تمام چرا ها همین باشد که باید به حضور برسیم برای زمانه خودمان @ghadr_e_aviny