⭕️ پلان یک:
«از همه امت خداجوی درخواست میکنیم دعاهای خالصانه خود را ادامه دهند.»
صدا، بند دلم را پارهکرد. تا چند لحظه مات و مبهوت به رادیو خیره شدم که با صدای گریه نوهام به خودم آمدم.
آنقدری هول بودم، نفهمیدم چهطور قنداقش کردم. برایش لالایی خواندم تا خوابش ببرد.
لحظه به لحظه هقهق گریهاش بیشتر شد. به گمانم فهمیدهبود که اتفاق بدی در راه است.
به هر نحوی بچه را خواباندم و شروع کردم به اَمَنْیُجیب خواندن.
دلم طاقت نداشت. چادر سر کردم و برای سلامتی امام سر سجاده رفتم و با چشمان تَر نماز خواندم.
فکر و خیال رفتن امام دیوانهام میکرد.
دست خودم نبود هرکاری کردم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#رحلت_امام
📲 @ghahrmanshahr
⭕️ پلان دو:
صحبتم با دخترِ نوهام گل انداختهبود که یکهو زبانش بند آمد. از جایش پرید و رفت سمت تلویزیون.
با دلهره ازش پرسیدم: «چَه بِیَه رولَه؟» درحالیکه انگشتش را میکشید روی صفحه، زیرنویس را خواند: «هلیکوپتر رئیس جمهور سقوط کرده.» هری دلم ریخت.
قرارم نگرفت و رفتم کنارش. دونفری نشستیم پای تلویزیون و اخبار را دنبال کردیم.
هر چی جلوتر رفت استرس و اضطرابم بیشتر شد.
«برای سلامتی آقای دکتر رئیسی و همراهانش دعا کنید.»
ناخوداگاه یاد زمانی افتادم که اینچنین خبری درباره حضرت امام پخش شد و من در حال قنداق کردن نوهام بودم. با خودم گفتم: (چه روزگار عجیبیه اون روز نوهام دلنگران بود و امروز دخترش.)
دونفری چادر نمازمان را سرکردیم و رو به قبله دست به دعا برداشتیم.
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#شهید_جمهور
#رحلت_امام
📲 @ghahrmanshahr
⭕️ لباس کردی
از مراسمی که برای حاج آقا در مسجد گرفته بودند برمیگشتم. سوار تاکسی شدم طرف از این لباسهای کُردی محلی پوشیده بود معلوم بود اهل کرمانشاه نیست.
با یه حالتی که میدانم ولی میخوام سر بحث باز کنم پرسید: «آقا اینجا چه خبر؟ مراسمی چیزی بوده؟!»
منم خیلی ناراحت بودم و تو حال خودم بودم دیدم کسی جواب نمیده گفتم: «آره مراسم بود. مراسم عزای رئیسجمهور بود.»
با یه حالت ناراحتی افسوس خورد و آه!!! کشید
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
🧟♂ نباید بری جای خوب نیست❗️
📍 منتظر بودم لوکیشن محله ای که باید برم فیلمبرداری کنم رو بفرسته.
📨 پیامش اومد، میدونستم کلا سوژهها پایین شهر هستن ولی وقتی روی لینک زدمو لوکیشنو دیدم جا خوردم، آخه جعفرآباد نامردا، اینهمه آدم هستیم یکی دیگه رو میفرستادید اونجا، آخه من کوردم؟!
کرمانشاهیم؟!
🤷🏻♂ چرا من؟
🔫 من سه ساله کرمانشاهم و چیزی که شنیدم اینکه تا یه اسلحه ندارم و کار باهاشو خوب بلد نیستم نرم توی جعفرآباد.
حالا یه نگاهی به خودم کردم که میخواستم از دانشگاه با این لباسا و قیافه مثبت دانشجویی برم سمت جعفرآباد.
🙏🏻 یه نگاهی به آسمون انداختم گفتم خدایا شهادت مارو هم قبول کن.
تاکسی گرفتم برای کمربندی و راه افتادم.
💬 راننده داشت با بغلیش حرف میزد و من هرچی صبر کردم دیدم اینا تازه چونه هاشون گرم شده و قرار نیست فعلا حرفاشون تموم بشه، یهو پریدم وسط گفتم: «عمو میخوام برم ملاحسینی میگن ته جعفرآباده، میدونی کجاست؟»
برای بار اول از تو آینه یه نگاهی بهم انداختو گفت: «میزارمت چهارراه جعفرآباد از اون خیابون میتونی تا تهش بری ولی بهت نمیخوره بچه جعفرآباد باشی، جای خوبی نیست، بنظرم کارتو جای دیگه انجام بده.»
📿 من از اونجایی که تسبیح نداشتم، با بند انگشتم فحشایی که به بچه ها میدادمو شمارش میکردم که کم نذاشته باشم.
🚕 سر چهارراه پیاده شدمو رفتم سمت یه تاکسی که وایساده بود مسافرا تکمیل شن.
گفتم: «ملا حسینی میری؟»
گفت:« کسی اونجا نمیره، بشین بهت میگم کجا بری.»
دونفر خالی بود ولی من که نشستم حرکت کرد و گفت: «میخوای بری ملاحسینی چیکار، اصا جای خوبی نیست.»
👀 یه نگاهی به قیافهها انداختم، جالب بود، سه نفر مرد لاغر با چشم های خمار و لباسای چرک که بو عرقشون توی ماشین پیچیده بود و تنها فرقشون این بود که دوتاشون سیبیل پرپشت داشتن ولی اون یکی ریش هم داشت که معلوم بود یک ماهی هست قیچی بهش نخورده.
💁🏻 گفتم: «باید اونجا منتظر رفیقم وایسم که بیاد باهم شروع کنیم مصاحبه گرفتن از مردم.»
🧠 داشتم به این فکر میکردم که توی جعفرآباد کرمانشاه سوار تاکسیای شدم که همه توش اهل همینجان ولی این آدما دارن از یه محله ای حرف میزنن که نباید برم توش چون جای خوبی نیست.
قسمت اول روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
💬 تهرانی حرف میزنی
🚔 گفت:« ببین نمیدونم میخوای چیکار کنی اون خیابون بغل پاسگاهو که میبینی میره سمت پایین، اونجا میشه ملاحسینی ولی از من میشنوی کنار پاسگاه وایسا هرکاری داری همونجا انجام بده.»
داشتم پیاده میشدم که یهو بغلیش گفت: «ببین پسر جان من ۲۰ سال اینجا زندگی کردم، اونجایی که میخوایـی بری تو جعفرآباد معروفه به خلاف، وایسا جلو پاسگاه یا همین راهو برگرد.»
💁🏻 گفتم: «تهش گوشیمو میخوان بزنن دیگه عمو.»
😎 بعد یجوری که انگار منم بیست سال اینجا بودم گفتم:« اینجا بودم، میشناسم اینطرفارو.»
پیاده شدمو رفتم سمت پاسگاه.
💂🏻♂ رسیدم دم پاسگاه دیدم دوتا سرباز تو هوای ملس بهار با چشمای خواب آلود یا شاید خسته دارن باهم حرف میزنن.
رفتم سمت سربازا گفتم اینجا میشه ملاحسینی؟
اونیکه جلوتر وایساده بود توی کیوسک دژبانی گفت:« آره همینه، چیکار داری اینجا؟»
و دوباره جملهای که از ظهر ده بار شنیدمو تکرار کرد: «اینجا جای خوبی نیستا.»
و ادامه داد: «معلومه بچه اینورا نیستی لهجه کوردی نداری، تهرانی حرف میزنی.»
گفتم: «وایسادم منتظر رفیقم که بیاد، میخوایم از مردم مصاحبه بگیریم.»
🏴☠ اون سربازه که عقبتر به در پاسگاه تکیه داده بود یکمی هم تپل بود یه تکونی خورد و گفت: «بری تو محله نیم ساعت دیگه بر میگردی اینجا میگی گوشیمو زدن.»
گفتم: «بزار بزنن داداش فدای سرت داداش لابد نیاز دارن که میزنن.»
😈 با یه خنده شیطنت آمیزی برگشت به رفیقش گفت: «تا اینجا بیکاره و منتظر رفیقش وایساده برم یه برگه بیارم صورتجلسه دزدی گوشیشو بنویسیم که وقتی برگشتن معطل نشه.»
اینو که گفت سه تامون زدیم زیر خنده.
👀 ازشون فاصله گرفتم و رفتم لب جدول نشستم به دید زدن مردم.
پاسگاه درست توی سهراهی بود که یه طرف میرفت توی جعفرآباد، یه طرف میرفت توی ملاحسینی و یه طرفم برمیگشت بیرون سمت مرکز شهر.
🛵 خیلی شلوغ بود، موتور و دوچرخه بود که با تکچرخ از جلوم رد میشد، کامیون های بد بو و بیشتر از همه وانت و نیسانِ تا خرتناق پر ضایعات.
🤷🏻♂ به وفور مردمی را میدیدم که پوششان، رفتارشان و حتی راه رفتنشان فرق میکرد.
قسمت دوم روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
روایت اول
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
🤷🏻 منم مثل تو، چه میدونم
🤱🏻 مادری را میدیدم که کنار خیابان راه میرفت و بچههایش دورش میدویدند و وسط خیابان شیطنت میکردند ولی در چشمان مادر استرسی نمیدیدی، حس میکردم که اعتماد خاصی به بچههایش دارد و به این فکر میکردم که دغدغهها اینجا چقدر واقعی است و خبری از فانتزی هایی که ما در روزمرگی خودمان مشغول آنیم نیست.
جالب بود که من از منطقه خوبی از شهر آمده بودم اینجا ولی تازه از کسلی درآمده بودم و محو روابط مردمی بودم که فقط ازشان شنیده بودم.
شاید زیادی این موضوع را دراماتیک نمایش میدهم ولی واقعیتی بود که به آن جدی فکر میکردم.
از روی جدول نگاهم را برگرداندم سمت پاسگاه و بنر بزرگی دیدم که روی دیوار خود پاسگاه خورده بود و عجیب بود که در این مدت به آن دقت نکرده بودم؛ روی بنر عکس مردی را میدیدم که تا اینجا آمدنم، موضوع مصاحبه ام و حتی دغدغه این روزهایم معطوف به او بود.
😮💨 آهی در دلم کشیدمو برگشتم به خیابان نگاه کردم ولی چیزی که میدیدم تصویر روی بنر بود.
🛵 یکهو محمد، رفیق تپلم را دیدم که با موتور از خیابان اصلی آمد و اونطرف سهراه، درست جایی که من از ماشین پیاده شدم در حال آدرس پرسیدن از یک پیرمرد است.
🗣 دادی زدم ولی انقدر شلوغ بود که صدایم به گوش خودم هم نرسید، مجبور شدم از آن خلسه در بی آیم و بلند شوم.
👋🏻 داشت حرکت میکرد که حرکت دست من و صدایم نگهش داشت و با یک سلام ساده پریدم پشت موتور.
رفتیم و کمی چرخیدیم و دوباره جلوی پاسگاه وایسادیم.
🔐 موتورو قفل کرد و تازه دستی به هم دادیم و همدیگرو بغل کردیم.
🤷🏻♂ گفتم:« از کی میخوایم مصاحبه بگیریم؟ اینجا آخه کجاست که اومدیم تو همچین موضوعی مصاحبه بگیریم آخه مرد حسابی؟ اصلا چرا انقدر دیر اومدی، من نیم ساعته اینجا نشستم؟ از شخص خاصی مصاحبه میگیریم یا همینجوری اومدیم به امید خدا هرچی شد، شد؟»
🙄 یه نگاهی کرد تو صورتم و خیلی ریلکس گفت: «منم مثل تو، چه میدونم؟»
😵💫 اینجا بود که یک سوال جدی توی ذهنم شکل گرفت، اونم اینکه سرمو تو کدوم دیوار بکوبم بیوفتم بمیرم راحت بشم از دست اینا
📞 ادامه داد: من باید سوالای مصاحبه رو یه بررسی بکنم و آماده بشم تو یه زنگی به بچه ها بزن سوالاتتو ازشون بپرس.
📝 برگشت رفت سمت موتور روی جدول نشست برگه شو در آورد گذاشت روی موتور و شروع کرد به نوشتن.
قسمت سوم روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
روایت دوم
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
👦🏻 کسی قرار نیست جواب بده
🫶 سرمو برگردوندم سمت خیابون و دوباره برای چند لحظه از آرامشِ همراه با سروصدا و عشقِ همراه با خشونت جعفرآباد لذت بردم.
📞 شروع کردم زنگ زدن به بچههایی که میدونستم همه شون سر لوکیشن هستن و قرار نیست جواب بدن.
👀 نگاهم رو میچرخوندم اینور اونور بلکه نکته ای پیدا کنم که جواب سوالام رو بده.
👧🏻 چشمم به دختر بچههای نوجوان و چادر به سری افتاد که چندتا چندتا از سراشیبی محله ملاحسینی رو به بالا میومدن و خیلی با مزه با فاصله حدودا ۲۰ متری از موتور محمد روی جدولای پیاده راه اونور پاسگاه مینشستن.
👭 تعدادشون حدود ۱۵ نفری بود که کنار هم شیطنت میکردن.
☎️ فکر میکنم بیشتر از ۱۰ بار تماس گرفتم با بچه ها ولی هیچکدوم تا بوق آخر جواب ندادن.
نگاهم بین بچه ها، محمد و عکس اون مرد که در بنر روی دیوار پاسگاه بود جابجا میشد.
🚗 یکهو یک تیبا اومد جلوی بچهها وایساد که در جایگاه راننده و شاگرد دو زن با حجاب و سیاهپوش بودند و به بچهها سلام کردند.
💡 البته اگر سمت بچهها هم نمیامدند و جدای از بچهها هم میدیدمشان میتوانستم بفهمم که این دو زن مربی این بچهها در اینجا هستند.
🎙 یک نگاه به محمد کردم و در چشمهایش خواندم که او هم برداشت های من را دارد.
بهم گفت:« فکر کنم از همینا باید مصاحبه بگیریم.»
برگشتم بهشان نگاه کردم.
یکسری وسیله پیاده کردند و دو تا میز که کنار هم گذاشتند و یک میز ۳ در ۱.۵ متری شکل گرفت و میشد فهمید که میخواهند یک فعالیت جمعی انجام بدهند.
💁🏻 به محمد نگاه کردمو گفتم:« آره غیر از اینا نمیتونه باشه.»
یکم نشستم کنار محمد و به بچه ها و مربی شان نگاه میکردم.
قسمت چهارم روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
روایت سوم
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
تموم نشد بالاخره؟ شروع کنیم؟
👦🏻 وقتی که خانم ها آمدند و یک محوریتی شکل گرفت فهمیدم که همه پسرهایی هم که این دور و اطراف میپلکیدند و دوچرخه سواری میکردند هم عضو این گروه هستند و اتفاقا تعدادشان از دخترها هم بیشتر است البته فعالیت و انرژیشان که صدها برابر بود.
🏴 یک پارچه سیاه یک تکه روی دو میز کشیدند. ربان های مشکی را روی آن دیسهای پر از خرما میچسباندند و روی میز میگذاشتند.
🕯 شمع ها را میچیدند و آماده میکردند که کم کم روشنشان کنند.
🎥 رفتم جلو و ازشان اجازه گرفتم و شروع کردم به فیلمبرداری از همین فعالیت هایشان.
📹 شاید بیستا فیلم ۵ ثانیهای، ۱۰ ثانیهای از کار کردن و فضای اونجا و تعامل دخترهها، پسرها، اون خانمها و مردم اطرافشون گرفتم.
یک نگاهی که به محمد انداختم دیدم داره. با یکی از خانم مربیها صحبت میکنه که مصاحبه رو باهاش شروع کنه.
❔ اینرو بگم که من تو همین مدت همواره در حال تلاش برای برقراری تماس با بچهها بودم که حداقل بدونم فیلم هارو عمودی بگیرم؟ افقی؟
کار کردنشون توی مصاحبه کردن بگیرم بیوفته یا نیوفته؟
از چند نفر مصاحبه بگیریم کافیه؟
💡 جدای از این پرسشها صحبت کردن و ایده گرفتن قبل از کار کمک کننده است و میتونه ذهن فیلمبردار رو خیلی آماده کنه.
دیگه دیر بود برای اینکه بازهم صبر کنیم برای مصاحبه.
🚶🏻♂ رفتم جلو و یه سلام احوال پرسی با خانم مربی داشتم و راهنماییش کردم به سمت موتور و گفتم چطور بایسته.
به محمدم گفتم سمت چپ من باشه که وقتی صحبت میکنه دستش هم داخل کادر من نیاد.
بعد چند دقیقه معطلی کادر خوبی چیدم، یک خانم مربی داشتم که رو به دوربین ایستاده بود و با زاویه ۳۰ درجه ای به محمد نگاه میکرد و پشت خانم مربی هم پر از بچههایی که از سر و کول هم بالا میرفتند و به قاب دوربین من جذابیت ویژهای میدادند.
😒 محمد که دیگه کسل شده بود گفت:« خب تموم نشد بالاخره؟ شروع کنیم؟»
گفتم:« آره دیگه مشکلی نیست.»
بعد از اینهمه معطلی و صبر و استرس مصاحبه ما شروع شد.
"بسم الله الرحمن الرحیم"
قسمت پنجم روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
قهرمانشهر
تموم نشد بالاخره؟ شروع کنیم؟ 👦🏻 وقتی که خانم ها آمدند و یک محوریتی شکل گرفت فهمیدم که همه پسرهایی ه
رئیسی رئیس جمهور اونا بود
بسم الله الرحمن الرحیم
🏴 در اتفاق دیروز مردی را از دست دادیم که قلب ما با رفتنش به درد اومد و از شما میخوایم راجب این سید عزیزمان بشنویم، بفرمایید اولین بار نام آقای رئیسی را از کی شنیدید؟
سوالات خوب طراحی شده بود و خود من درگیر سوالات شده بودم و جواب خودم رو توی ذهنم بررسی میکردم.
و تصویری که روی بنر خورده بود باز در ذهنم تجسم کردم.
🎥 من وقتی فیلمبرداری میکنم سعی میکنم تمام دنیام رو محدود کنم به همون قابی که جلوی خودم دارم و تمرکزم روی همون قاب باشه ولی نمیدونم چرا توی اون لحظه تمام دنیا رو به صورت نامحدود توی همون قاب خودم داشتم.
😔 صدایی میشنیدم که از ته ته دل انسانی بالا میومد که زندگی خودش رو وقف بچههای محله ملاحسینی کرده بود و از مردی حرف میزد که همه چیزش رو فدای این بچهها کرده بود و او دیگر نبود.
🥺 بر خلاف گوشم، چشمانم بود که کودکانی را میدید که میشد حس کرد زیر سایه مهربانی همان مرد در حال نفس کشیدن و خوشحالی کردن در آن مکان بودند.
این را بگویم که اگر اینها صرفا و فقط نتیجه فکر کردن خودم میبود نمیگفتمشان.
این حرفها و حرفهایی بسیار عمیقتر و سنگینتر از همین صحبت ها را داشتم از دهان همان بچهها در طول مصاحبهها میشنیدم.
صادقانه بگویم اگر این صحبتها را جای دیگر میشنیدم یا در همینجا بدون حضور و فعالیت این بچه ها میشنیدم، فقط فقط شعار بود که میدیدم و اسم گریههای این دختر بچهها را بازی رسانه و احساسات میگذاشتم.
ولی هیچی نمیتونم بگم چون واقعی بود.
میدیدم که رئیسی، بیشتر از اینکه رئیس جمهور من باشه رئیس این جمهور و این قشر بوده.
قسمت ششم روایت:: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
قهرمانشهر
رئیسی رئیس جمهور اونا بود بسم الله الرحمن الرحیم 🏴 در اتفاق دیروز مردی را از دست دادیم که قلب ما
خیلی زود گذشت
میون مصاحبه بعضی مواقع سرم را میچرخاندم که سوژهای نباشد که داخل قاب من نباشد و از دست برود.
چند باری هم بین کار وقفه انداختم و از چیزهای مثل راه انداختن سیستم صوت و پخش مداحی یا لحظهای که آش رسید و پسر بچهها همه کار را به بهترین صورت انجام میدادند. کامل خانم مربی ها را ساپورت میکردند چند فیلمی گرفتم.
راستش رو بگم این چند ساعت خیلی زود گذشت یا بهتر بگم یجور خاصی خوش گذشت و تا به خودم اومدم دیدم وسیلهها داره جمع میشه و این یعنی ما هم مصاحبه آخرمون رو داریم میگیریم.
ما چیزی برای جمع کردن نداشتیم، فقط یک خداحافظی گرم بود که کار ما را تمام میکرد و وقت رفتن میرسید.
این خداحافظیمون هم شد گرفتن یک عکس دسته جمعی.
قسمت هفتم روایت:: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
از صبح درگیر آدمهای بیخودی بودم
به محمد گفتم منو تا نزدیکای خونه خودشون برسونه، بقیه راهم خودم میرم.
روی موتورش نشستمو راه افتادیم که برگردیم.
چون توی کمربندی کرمانشاه میرفتیم سرعتمون زیاد بود و باد خنک بهاری با همون لطافتش سیلی های محکمی به گونه و چشمام میزد.
سمت راست صورتمو گذاشتم پشت کتف محمد و خودمو از باد مستقیم مخفی کردم.
🌞 چشمام رو به خورشیدی بود که چون از صبح زود کارشو شروع کرده بود دیگه خستگی توی صورتش فریاد میزد و رنگش به نارنجی نزدیک شده بود که این ضعیف شدنش باعث میشد که بتونم بدون عینک دودی از زیباییش لذت ببرم.
🛵 چقدر زیبا بود این صحنه، موتور سواری رو دوست دارم، آدمو عجیب به فکر فرو میبره، کافیه یک بار امتحان کنید تا بفهمید چی میگم. فکرهای عجیب و جالب و رنگارنگ..
توی اون لحظه بنری رو میدیدم که از روی دیوار پاسگاه کنده شده بود و چسبیده بود به دیوار ذهنم.
چه خنده زیبایی دارن بعضیا، حس میکنی هم به خودش اطمینان داره هم به تو...
🫀 شاید خنده دار باشه گفتنش ولی انگار یک ابراهیم رئیسی توی دل منم زنده شده بود.
از صبح درگیر آدمهای بیخودی بودم و حالم خراب بود ولی وقتی رفتم توی جعفرآباد و این رئیسیهای کوچک و بزرگو دیدم و اینکه رئیسیِ توی دل یک دختر بچه میتونه چقدر بزرگ باشه حالمو خوب کرده بود.
قسمت آخر روایت:: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
قسمت اول :
رای با چاشنی انتظار
🧳 بارو بندیل رو جمع کردیم تا کمکم راه بیفتیم به سمت روستای بعدی.
💁🏻♂ یهویی پسر بچهای جلوی مینیبوس سبز شد و با لهجه شیرین لکیاش گفت :«باوَه کَلِنگم ها نوم رِه.»
🥵 گرسنگی و تشنگی از یک طرف و گرمی هوا از طرف دیگر امانمون رو بریدهبود.
منی که همیشه خدا عجله دارم، دستگاه رو سپردم دست یکی از بچهها. رفتم روی بلندی که ببینم وضعیت چطوریه.
👨🏼🦳 چشمم به پیرمردی افتاد که گوچان بهدست، خودش رو زیر سایه دیوار جا میداد و یواش یواش قدم برمیداشت. سفیدی ریش و دستار دور سرش از دور مشخص بود. کت مشکی و شلوار کردیاش منُ یاد پدربزرگم انداخت.
👀 چشامو ریزتر کردم، چندتا زن هم پشت سرش میومدن. با خودم گفت: «این چه کاریه آخه. تو که نمیتونی راه بری، رأی دادنت چیه؟» بعد از چند دقیقه رسید پای ماشین.
😱 صفحه رای شناسنامهش رو باز کردم. برق از سرم پرید، جای مهرزدن نداشت.
🗳 یکی از اعضای شعبه که اهل همون منطقه بود تا تعجبم رو دید، گفت: «حاجی از اول انقلاب رأی داده. توی این روستا هم تنها خانوادهایه که میان پای صندوق. ناگفته نمونه، اینجا کلا سه خانوادهان.»
🙇🏻♀ چند لحظه بعد که خانمهای روستا رسیدن، شش نفری وایستادن یک گوشهای. حلقه زدن دور دختری که لباس رنگی تنش بود. گاه و بیگاه از حرفهای بقیه، سرش رو پائین میانداخت و لبخند میزد.
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
📲 @ghahrmanshahr