eitaa logo
قهرمانشهر
344 دنبال‌کننده
317 عکس
180 ویدیو
1 فایل
قهرمانشهر رسانه حسینیه هنر کرمانشاه ما در اینجا از کرمانشاه، برای تمام ایران🇮🇷 می‌گوییم ارتباط با ادمین @ghahremanshahr
مشاهده در ایتا
دانلود
👨🏼‍🦳 پدرم مریض بود. چند روزی بود که بخاطر پرستاری و مراقبت از پدرم، فرصت گوشی دست گرفتن نداشتم. 👩‍⚕️ شب‌ها بیدار و صبح ها می‌خوابیدم. یکی از همان روزها، نزدیک ظهر بود که گوشی‌ام زنگ خورد. تو خواب و بیداری بودم. 🏴 دوستم با حالی گریان گفت:« شنیدی حاج قاسم شهید شده؟». 🥱 خواب از سرم پرید + مطمئنی؟ ممکنه دروغ باشه شاید تکذیب بشه‌. - نه! مطمئنم 😭 آنجا بود که حالم خراب شد و زدم زیر گریه. برای پدرم هم تعریف کردم. باورش نشد و گفت: «تلوزیونو روشن کن». 🏴 تلوزیون را که گرفتم همه‌اش مداحی و نماهنگ بود. پدرم ناراحت شد. فضای غم‌آلودی در خانه شکل گرفته‌بود. 🗓 از آن روز چندسالی گذشت، بچه‌های هیئت مان دور هم نشسته بودیم. در مورد برنامه‌های آینده صحبت می‌کردیم. هرکی نظری می‌داد. یکی گفت: «سالگرد برای شهادت حاج قاسم بگیریم». 👀 نگاهی به چهره بچه‌ها کردم سری تکان دادند که آره، فکر خوبیه. من هم که عاشق حاج قاسم و از خدایم بود. 🗣 گفتیم که فقط خانم‌ها تشریف بیاورند. مراسم ویژه دختران نوجوان بود؛ دختران ۱۳ تا ۲۰ ساله. 🌆 انتظار جمعیت زیادی را نداشتیم. چون هیئت ما کمی از شهر دوره، معمولاً شلوغ نمی شود. 🏴 به ویژه حالا که مراسم هم ویژه دختران بود. صبح روز مراسم یکی پذیرایی را آماده می‌کرد، یکی پرچم می‌زد، یکی حسینیه را جارو می‌زد و خلاصه همه مشغول بودیم. 👧🏻 نزدیک شروع مراسم شد. چندتا از دخترا گفتند: «ما سرودی آماده کردیم که اگر اجازه بدید در مراسم اجرا کنیم». خوشحال شدم و گفتم: «خیلی خوبه، حتماً». 🧕🏻 دیدیم خانمی هم یک قابلمه حلوا درست کرده بود و تقسیم می‌کرد. این حرکت‌های خودجوش دلگرمی برای بچه‌های هیئت بود. استقبال فوق العاده بود. در خوشبینانه‌ترین حالت هم تصور چنین استقبالی را نداشتم. داخل حسینیه دیگه جا نبود و تعدادی از خانم‌ها بیرون نشستند. 🏴 یکی از بچه های هیئت مان گفت: «این واقعاً عنایت شهدا است که دارد برنامه پیش می‌رود و ما انگار هیچ کاره‌ایم». 📲 @ghahrmanshahr
✏️ نقاشی یخ زدن سانسور شد 🔻 پله‌ها را دوتا یکی بالا دویدم. بوم، رنگ و قلمو ها رو را برای شروع کار آماده کردم. باد هم محکم به پنجره می‌کوبید. از میان درزهای پنجره ،نفوز می کرد و اتاق را به یخچال تبدیل کرده بود. 🔻 انگشت هایم یخ زده بود؛ نمی توانستم قلمو رو در دست هایم نگه دارم، به آقای سروری گفتم که لطفا شوفاژ رو روشن کنید. گفت :« کار نمی کنه.» بعد از کنار آمدن با سرما باید سوژه را توی ذهنم تصویر می کردم عکس هایی که از ایشان داشتم رو یکی یکی با دقت بررسی کردم. 🔻 در یکی از عکس ها گوشه اتاق نشسته مادرش رو بغل کرده بود. نگاهم سمت چشم های مادرش خیره شد، حس می‌کردم اگر این به یک تصویر هنری تبدیل شود چه قدر جذاب می شود. ولی عکسی که بعدها برایم جذابیت داشت تصوری بود که دستارش را به سبک کردها به سرش بسته بودند که من را یاد پدرم می انداخت. 📹 برای فیلم‌برداری، مجبور بودم از بوم فاصله بگیرم، در حالی که همیشه عادت داشتم آن‌قدر نزدیک بوم باشم که انگار بخشی از آن هستم. با تمام شدن نقاشی، تازه کار آقای سروری شروع شد؛ باید فیلم تا صبح تدوین می‌شد، آن هم در سرمایی استخوان سوز آن شب. همان شب کلیپ را در اینستاگرام بارگذاری کردیم. 🔻صبح که فضای مجازی چک کردم دیدیم. خبری از کلیپ نیست و حذف شده بود. چند روز بعد یکی از هنرمندها سیاه‌قلم حاج قاسم را کشید، اما تا آن را منتشر کردیم ایستاگرام حذفش کرد. صبح زنگ زد:« خانم پروخوش چرا این کار منو برداشتید ضعیف بود؟». گفتم:« نه خیلی هم عالی بود مگر می‌شود کارتان بد باشد.» 🔻از چند نفر که خبره فضای مجازی بودند سوال کردیم یکیشان گفت :« انتشار عکس حاج قاسم در اینستاگرام ممنوع شده و توسط هوش مصنوعی هر پستی که عکس یا اسم حاج قاسم داخل اون باشه رو حذف می کنه.» 🎙روایتی از خانم پورخوش 📲 @ghahrmanshahr
🗓 جمعه‌ای که تلخی‌اش زیرنویس شد طبق قرار همیشگی مان با همسرم شال و کلاه کردیم که روز جمعه ای برویم‌ خانه مادرم. قبل از اینکه از خانه بزنیم بیرون تلویزیون را روشن کردم تا از توی اخبار سوژه ای برای کشیدن کاریکاتور پیدا کنم. به زیرنویس شبکه خبر خیره شدم. آرزو کردم چیز هایی که میبینم دروغ باشد. همسرم که در حال آماده شدن بود، صورت رنگ پریده من را که دید گفت: «چته مرد چیزی شده؟»‌. با دست به زیرنویس تلویزیون اشاره کردم شوک بزرگی به هردوی ما وارد شد. همسرم خبرنگار بود با چند تا خبرگزاری تماس گرفت تا ماجرا را بپرسد پشت تلفن اشک در چشمان همسرم حلقه زد و خبر شهادت حاجی را تایید کرد. زمان از دستمان رفته بود وقتی به خودمان آمدیم حول و حوش ساعت یازده بود. مادرم به تلفن همسرم زنگ زد پرسید چرا نیامدید و همسرم با صدای بغض گفته علت نیامدن مان را برایش توضیح داد او هم پشت تلفن بغض کرد و با گریه گفت: «خدا لعنتشون کنه که حاج قاسم رو ازمون گرفتند.» راوی: محمدرسول گودینی 📲 @ghahrmanshahr