[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_سی_و_هشتم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ایلیا نگاهی جدی به آقای مجدی انداخت و با ابرو به سمت اتاقک جلوی در اشاره کرد.آقای مجدی بدون حرف دیگری راهش را کج کرد و به داخل اتاق رفت.منتظر به یقه پیراهن ایلیا خیره شده بودم و منتظر توضیح قانع کننده ای ماندم.وقتی آقای مجدی رفت ایلیا نگاه کوتاهی به چشمانم انداخت و با دست تخت پشت سرم را نشان داد.
_لطفا بفرمایید بریم بشینیم با آرامش صحبت کنیم.
بدون مخالفت قدم های خسته ام را بلند کردم و به سمت تخت ها کشاندم.صدای شر شر فواره حوض برعکس همیشه مثل میخ داغی در مغزم فرو میرفت.دلم آرامشی محض میخواست و نسیمی خنک و بوی امین الدوله های بابا.روی تخت نشستم و دست هایم را زیر چادرم پنهان کردم تا لرزشش دیده نشود.ایلیا با فاصله کنارم نشست و دستش را روی شلوارش کشید تا صاف شود.
_این عملیات به ترسناکی اسمش نیست.علی فقط نگرانه که نکنه تصمیمم بر اساس احساساتم باشه.ولی اینو دیگه شما هم فهمیدید، من مرد جنگم،منطق برای من حرف اول رو میزنه.حالا اینکه شبی که یه مجرم اعتراف کرده فرمانده ام زخمی شده با شب خواستگاریم یکی شده تقصیر من نیست.خلاصه حرف اینه که تصمیم من از روی عقل و حساب شده اس.و مورد بعدی هم درباره اسم این عملیات.این اسم رو یه چندتا جوون ترسیده و تازه کار گزاشتن.هیچکدوم از بالا دستی ها و قدیمی های این کار این عملیات رو به این اسم صدا نمیزنن.حتی امشب وقتی شنیدم علی این حرف رو زد تعجب کردم،چون خودش یکی از مخالف های سرسخت این اسمه.زشته واسه یه سازمان امنیتی که عملیاتی به اسم مرگ داشته باشه.بابام راست میگفت،انگار قدیمی تر ها جنم بیشتری داشتن.خیلی سال پیش اسم این عملیات سه راه شهادت بود.قدیمی ها میدونستن مرد مبارزه نمیمیره،یا میجنگه یا شهید میشه.نمیدونم چی شد که عملیات سه راه شهادت شد عملیات مرگ یا عملیات سیاه.قدیم همه چی سخت تر بود،تجهیزات آسیب پذیر بودن،عملیات ها تو دل کوه و بیابون بود،نگهداری موادغذایی سخت بود،سیگنال ها ضعیف بود،ولی جای همه اینا یه سری مـرد تو میدون بودن که زمین زیر پاشون میلرزید.
نفس عمیقی کشید و نگاه خیره اش را از روی سنگ های کف حیاط برداشت و به پیچ و خم روسری ام رساند.
_این عملیات هنوز برای من عملیات سه راه شهادته.من میرم بجنگم نه اینکه بمیرم.عمر دست خداست،اگه لیاقتش رو پیدا کنم تو عملیات های ساده هم میتونه من رو ببره برای خودش،ولی اگه لایق نباشم...
آب دهانش را به سختی فرو داد:مهم نیست،بحث اینه که دختر حاجی من با نهایت تخصص و اراده ام دارم میرم برای نجات فرمانده ام.حالا اسم این عملیات هرچی میخواد باشه.
به خودم که آمدم ضربان قلبی که از قیامت سر شب بالا رفته بود،حالا آرام گرفته بود و نسیمی خنک و بوی امین الدوله ها صورتم را نوازش میکردند.با اطمینان سر بلند کردم ولی چشم هایم را نه.
_من به سربازی که پدرم و حاج مرتضی تربیت کردن اعتماد دارم.میدونم قدم بعدیتون رو جایی نمیزارید که ازش مطمئن نباشید.فقط..
چشم هایم را لغزاندم روی چروک های روی لباسش.اثرات دعوا هنوز روی لباس هایش مانده بود.
_فقط کی میرید؟
_خیلی زود.تو اولین فرصتی که دستور رو از حاج کاظم بگیرم.
_یعنی...
کلافه سرش تکان داد و دست هایش را در هم قفل کرد.مثل کسی که سعی داشت از فکری فرار کند اما آن فکر محکم یقه اش را گرفته بود.صدای زمزمه پر از رنجش را شنیدم.
_بله.احتمال زیاد این آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم.
با خودم اتمام حجت کردم که باید آرام بمانم و اشک هایم را پشت چشم هایم نگه دارم.این مرد یک همراه میخواست نه یک جفت چشم تر و صدای لرزان که اراده اش را بلرزاند.اگر قرار بود به حرف دلم بروم و جواب بله به او بگویم باید احساس و قلبم را تربیت میکردم تا قوی شوند.تا سکوی پرواز او بشوم نه مانع پر و بال گرفتنش.لبخندی زدم و دست های قفل شده ام را آرام کنار پایم گزاشتم.
_جملتون رو اشتباه گفتید آقای محافظ.این آخرین باره که قبل از عملیات همدیگه رو میبینیم.نه برای همیشه.
سرش را بلند نکرد اما لبخند را روی لبش دیدم.بعد از کمی مکث سر بلند کرد و به پنجره های عمارت خیره شد.
_فردا به نورا زنگ میزنم همه چی رو بهش میگم.پشت تلفن کمتر بی تابی میکنه.بابا هم فردا تو اداره میبینم.پس لطفا شما چیزی بهشون نگید.
_حتما.
_خب من دیگه باید برم.دیر وقته.شما هم خیلی خسته اید.ببخشید که شب خواستگاریتون انقد خاص شد.
چادرم را جلوی صورتم کشیدم تا لبخند دندان نمایم دیده نشود.دلم میخواست بگویم″غیر از این از شما بعید بود آقای محافظ″ولی شرم بیخ گلویم ماند و فقط مجال گفتن چند کلمه رسمی داد:
_خواهش میکنم.تقصیر شما نبود که.
با یا علی از جا بلند شد و لباسش را تکاند.انگار از اینکه خاکی و کثیف بودند کلافه بود.