eitaa logo
{..الف بای جنون..}
116 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• پلک هایم پرید و زانوهایم لرزید.قبل از اینکه از بین لب هایم صدایی خارج شود ایلیا با قاطعیت گفت: _تلاش خوبی بود.ولی باید بگم برخلاف خیالات تو ایشون کاملا سالمن و حالشون خوبه. نگاهم بین آن مرد و ایلیا چرخید.نمی‌فهمیدم آن مرد سعی کرده بود به ایلیا یک دستی بزند یا ایلیا به او.قاطعیت و اطمینان در چشم های هردو موج می‌زد.ولی نمی‌توانستم تشخیص بدهم که کدام یک واقعی است.آن مرد چند ثانیه به ایلیا خیره شد و کم کم صورتش جمع شد و صدای خنده گوش خراشش مثل سوهانی به روح ما کشیده شد. _تو..تو فکر کردی من دارم بهت یه دستی میزنم؟نه پسر جون.من خودم دیدمش.تیر خورد.دقیقا اینجاش.. دستش را روی سینه اش گزاشت،جایی در نزدیکی قلبش.. _اینکه تونست فرار کنه از شانسش بود ولی با اون زخم تیر نمیتونه زیاد زنده بمونه.اگر هم بیمارستان رفته بود بلافاصله ما می‌فهمیدیم.ولی اون حتی یه درمانگاه هم نرفته.پس حتما یه گوشه کناری مرده و جنازه اش.. قبل از اینکه جمله اش تمام شود مشت محکم ایلیا توی دهانش فرود آمد و مرد روی زمین افتاد.صدای جیغ مامان فاطمه به گوشم رسید و فریاد حاج مرتضی که به آقای مجدی دستور میداد این مرد ها را همین حالا از اینجا ببرند.درمانده بین آن هیاهو ایستاده بودم و به صدای قدم ها و جیغ های مامان و گریه های زندایی گوش سپرده بودم.با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و ایلیا را دیدم که پیراهن یکی از مرد ها را گرفته بود و به زور او را از در بیرون می‌برد ولی نگاهش نگران بین من و پاهایم می‌چرخید.انگار منتظر بود هر لحظه روی زمین بیوفتم و از حال بروم.ایلیا که از در بیرون رفت با قدم های بلند از کنار دایی و حاج مرتضی که روی زمین زانو زده بودند و زخم های یاسر را می‌بستند گذشتم و به سمت مامان رفتم.بالای پله ها نورا درمانده روی زمین نشسته بود و مامان و زندایی را در آغوش گرفته بود.دستم را دور بازوی مامان حلقه کردم و با جدیت گفتم: _مامان پاشو. مامان با تعجب و چشم های اشکی نگاهم کرد و کمی خودش را جلو کشید. _لیلی..مادر خوبی؟ _خوبم مامان.لطفا پاشو بریم تو. نورا هم از جدیت صدایم ترسیده بود و با نگرانی نگاهم میکرد. _نورا لطفا تو هم زندایی رو بیار. مامان گریه اش دوباره شدت گرفت و بی توجه به حرف من ناله کرد. _دیدی لیلی؟دیدی مادر؟دیدی به خاک سیاه نشستیم؟اون خدا نشناس می‌گفت بابات زخمیه.میگفت مرده. کلافه به چشم های مامان زل زدم. _مامان چه اینجا بشینی چه وسط کوچه بابا نمیاد.بابا رفته.اینو قبول کن.بابا رفته و معلوم نیست کی برگرده.نه به ″ان شاءالله میاد″ حاج مرتضی گوش کن نه به ″اون مُرده″ اون عوضی.بابا رفته.یه جایی که هیچکس نمیدونه.حالا حالاها هم برنمیگرده.حالا پاشو بریم تو. همه بدنم می‌لرزید و بدون اینکه بفهمم فریاد میزدم.وقتی به خودم آمدم گریه های مامان و زندایی قطع شده بود و همه با تعجب و ترحم نگاهم می‌کردند.از اینکه سر مامان فریاد زده بودم شرمنده شدم و سرم را پایین انداختم.برای بار آخر بازوی مامان را فشار دادم و او هم بلند شد.وقتی چرخیدم ایلیا را دیدم که بین حیاط ایستاده بود.درست همان جایی که من چند دقیقه پیش ایستاده بودم.با همان نگاه ناباور و مظطرب آن زمان من.سریع با مامان و زندایی و نورا به داخل رفتیم در را بستم. *** ساعت از نیمه شب گذشته بود و من با همان لباس های خواستگاری در تاریکی پذیرایی نشسته بودم.دایی یاسر را به درمانگاه رساند و ایلیا و آقای مجدی آن مرد ها را برای تحویل دادن به اداره برده بودند.حاج مرتضی و نورا هم شب را پیش ما ماندند تا تنها نباشیم.مامان و زندایی را به زور قرص آرامبخش خواباندیم و اتاق مهمان را برای نورا و حاج مرتضی آماده کردم.ساعت ها بود خانه در سکوت فرو رفته بود و من روی مبل پذیرایی از پنجره خیره به در حیاط مانده بودم تا ایلیا با خبری برگردد.با صدای در از جا پریدم و قامت مردی را دیدم که وارد حیاط شد.به خاطر تاریکی نمی‌فهمیدم ایلیا است یا آقای مجدی،سریع از روی مبل بلند شدم و چادرم را روی سرم مرتب کردم.به سمت در حیاط دویدم و پله ها را دوان دوان پایین رفتم.در تاریک و روشن نور ماه چهره خسته و بی حال ایلیا را دیدم.شانه های افتاده اش او را شبیه سربازی کرده بود که از خط مقدم جنگ برمیگشت.انقدر غرق در افکارش بود که متوجه صدای قدم های من نشد.وقتی سرش را بالا آورد و من را دید چشم هایش را با درد بست و سرش را به سمت آسمان گرفت.مثل کسی که دعایش مستجاب نشده باشد.بی تاب نگاهش کردم و لب زدم: _بابام.. سرش را پایین انداخت و به چپ و راست تکان داد.صدایم لرزید. _هیچی؟ _هیچی. _یعنی...