[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهلم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_سلام نور چشمم،سلام میوه دلم،سلام لیلی بابا..
مدام انگشت های لرزانم را روی تصویر مرد شکسته ای که رو به رویم بود میکشیدم.بوی عطر مشهدی اش حتی تا اینجا هم می آمد.آمدم لب باز کنم که لرزش غیرمعمول بدن مامان حواسم را پرت کرد و به سمتش برگشتم.لب های کبود و صورت رنگ گچ دیوارش نشان از حال خرابش میداد.با ترس شانه هایش را گرفتم و تکانش دادم.
_مامان؟مامان صدامو میشنوی؟
نورا سریع از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.صدای نگران بابا در سالن پیچید.
_فاطمه؟فاطمه جان؟خوبی؟
با کلافگی اشک های سمجم را پس زدم و بازوهای مامان را محکم گرفتم تا لرزشش کم شود.نگاه کوتاه و بی تابی به بابا که قطره قطره عرق از سر و رویش میچکید انداختم.نورا با لیوان آب قندی برگشت و کنارمان نشست.محتوای لیوان را از لای لب های لرزان مامان در گلویش ریختم و نورا شانه هایش را ماساژ داد.کمی که گذشت لرزش بدنش افتاد اما چشم هایش بسته شده بودند.با درماندگی بابا را صدا زدم.
_بابا؟
بابا مثل همیشه برای حفظ کنترلش نفس عمیقی کشید:کمک مادرت کن برگرده اتاقش.من منتظر میمونم.
_اما مامان..
_وقتی بهوش اومد دوباره بهش زنگ میزنم.نگران نباش.پاشو بابا نزار اینجوری رو زمین بمونه.
دستم را دور بازو مامان حلقه کردم و از یک طرف من و از طرف دیگر نورا زیر بغل مامان را گرفت و بلندش کردیم.سنگینی وزن مامان روی دوشمان بود و هر قدم را به سختی برمیداشتیم.ما بین همان تقلاها صحنه ای در ذهنم زنده شد:
″سنگینی نگاهم را که حس کرد نگاهش را بالا آورد و چشم های درشت شده و نگرانش بین چشم هایم میچرخید.با عصبانیت دست های علی را پس زد و سرش فریاد کشید:
_دِ ول کن منو برو یکی رو صدا کن.نمیبینی حالشو؟نزار رو زمین بمونه.″
چرا تا به حال نفهمیده بودم جنس غیرت بابا و ایلیا مثل هم است.حالا میفهمیدم چرا محافظت های او طعم آغوش امن بابا را داشت.مامان را روی تخت اتاق مهمان طبقه پایین خواباندیم و نورا کنارش ماند.با استرس و تپش قلب به سمت پذیرایی دویدم و بین راه پایم به لبه فرش گیر کرد و روی زمین افتادم.بدون هدر دادن ثانیه ای از جا بلند شدم و دوباره به سمت لپ تاپ رفتم.حس میکردم هرلحظه ممکن است تصویر چهره بابا را دوباره از دست بدهم.لیلیِ بابایی کِی به یک تصویر از پدرش قانع شده بود؟وقتی صورت بابا را دیدم آرام گرفتم و دوباره روی زمین نشستم،نزدیک ترین جا به صفحه لپ تاپ.تازه توانستم خوب نگاهش کنم.موهای جوگندمی اش یک دست سفید شده بود و صورت و اندام تو پُرش نصف شده بود.استخوان گونه بیرون زده و آفتاب سوختگی حالت صورتش را عوض کرده بود،اما هنوز همان بابای مقتدر و مهربان لیلی بود.لباس ساده سرمه ای پوشیده بود و باند سفید دور بازوی چپش توی ذوق میزد.
_دستت چی شده قربونت برم؟
_چیزی نیست بابا.یه تیری اومد و رفت.زورش به ما نرسید.
_الان خوبی؟
_آره دخترم.خودت خوبی؟مامانت خوبه؟
_خوبیم ما بابا.
لرزش صدایم کم و زیاد میشد اما قطع نه.کاش میتوانستم ریش های بلندش را لمس کنم.
_بابا.
_جان بابا؟
_کی..کی برمیگردی؟
بابا نگاه نگرانی به پشت دوربین انداخت و آب دهانش را فرو داد.تکانی خورد که باعث شد چهره اش در هم برود و دستش به سمت باندش کشیده شد.با ترس دو طرف لپ تاپ را گرفتم و دندان هایم را روی هم فشار دادم.
_بابا؟
بابا با درد نگاهم کرد و چشم هایش را بست.
_ببین بابا.من یه جای..یه جای خیلی دور گیر افتاده بودم.ایلیا و گروهش تازه منو پیدا کردن.تازه سرپا شدم و میدونستم چقد شماها بی تاب شدید.به اولین جای امنی که رسیدیم ازش خواستم با حاج کاظم هماهنگ کنه با شماها تماس بگیرم.درسته ما الان جای نسبتا امنی هستیم ولی هنوز خیلی دور از خونه ام.مسیر هم از اینجا به بعد پر دشمن و کمین.معلوم نیست بتونم دوباره زنگ بزنم و چقدر طول میکشه تا بیایم یا اصلا میتونیم...
_میتونید بابا.تا اینجاش نیومدید که تهش کم بیارید.
بابا لبخند مهربانی زد.دلم لک زده بود برا ردیف دندان های سفیدش.
_یه مبارز هیچوقت کم نمیاره دخترم.ولی عمر دست خداست.چه الان چه شصت سال دیگه.
_میدونم.ولی..فقط بجنگ بابا.باشه؟به خاطر لیلی ات بجنگ.من بهت احتیاج دارم.
_میام بابا.خیلی زود.
ترسیدم از اینکه بابا خداحافظی کند اما نگاه کوتاهی به پشت دوربین کرد و با ابرو به طرف دیگری اشاره کرد.صدای قدم های کسی آمد و بعد صدای باز و بسته شدن در.