[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_دوم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
روسری نیلی رنگم را روی سرم انداختم و لبنانی بستم.کیف و چادرم را از روی تختم برداشتم و روی دستم انداختم.از پله ها پایین رفتم و با چشم دنبال نورا گشتم..مامان روی مبل ها نشسته بود و کتاب میخواند اما از پایش که روی زمین ضرب گرفته بود معلوم بود عصبی است.بی خبری کلافه اش کرده بود.
_مامان جان.من دارم میرم.
مامان با شنیدن صدایم سرش را بالا آورد و کتاب را روی مبل گزاشت.
_داری میری مادر؟مواظب خودت باش.زیاد از آقای مجدی دور نشیا.
_چشم.مامان مطمئنی یاسر میاد اینجا تنها نباشید؟
_آره مادر دیشب خودش زنگ زد.الانا دیگه باید برسه.بچه تازه از ماموریت برگشته.
_باشه پس من رفتم.نورا خداحافظ.
نورا از بالای پله ها خم شد.
_خداحافظ لیلی.ببخشید دارم روسری سرم میکنم نمیتونم بیام پایین.
صدای مهربان مامان نورا را مخاطب قرار داد.
_نمیخواد دخترم.یاسر تو نمیاد.
_نمیشه که کل روز بیرون بمونن خاله.من راحتم همینجوری.
از هردو خداحافظی کردم و به سمت در رفتم.چادرم را روی سرم انداختم و کفش های مشکی ام را پوشیدم.جلوی در آقای مجدی منتظر ایستاده بود.به سمتش رفتم و با صدای محکمی سلام کردم.
_سلام،صبح بخیر.
_سلام.صبح شما هم بخیر.
نگاه آقای مجدی چرخید و به بیرون از در رفت.ناگهان لبخندی زد و آرام سر تکان داد.با کنجکاوی از همان جایی که ایستاده بودم به کوچه نگاه کردم اما چیزی ندیدم.قامت یاسر در چهارچوب در پیدا شد و با دیدنش بدون اختیار به سمتش دویدم.
_سلام بی معرفت.
یاسر محکم بغلم کرد و چادرم را که کنار رفته بود دورم گرفت.
_سلام ته تغاری.آروم بچه زشته.
عقب آمدم و مشتی به بازویش کوبیدم.
_زشت خودتی با این کارات.اداره شما مامور دیگه ای نداره که هرجا ترقه بازی میشه تو رو میفرستن ماموریت تا حلش کنی؟
یاسر نوک بینی ام را گرفت و محکم فشار داد.
_حرص نخور دندونات میریزه.شنیدم عمو علی زنگ زده.آره؟
_آره فکر کنم هفت هشت روز پیش بود.
_آنا خوبه؟
_خوبه.با دیدن دلبرشون غش کردن.
یاسر با چشم های درشت ابروهایش را بالا انداخت و به پشت سرش اشاره کرد.با دیدن آقای مجدی سرخ شدم و محکم توی سرم کوبیدم.یاسر خنده کوتاهی کرد و آرام به سمت در هولم داد.
_خیلی خب نکش خودتو.برو به قرارت برسی.مواظب خودت باش.
_چشم چشم.خداحافظ.
بدون اینکه به آقای مجدی نگاه کنم مستقیم سمت در عقب ماشین رفتم و روی صندلی نشستم.
***
نمیدانم آخرین باری که آمده بودم پارک چقدر گذشته بود ولی دلم برای صدای خنده بچه ها و شرشر فواره حوض وسط پارک لک زده بود.خودم را روی نیمکت جا به جا کردم و زیرچشمی به آقای مجدی که چند نیمکت آن طرف تر خیلی عادی با لپ تاپش کار میکرد نگاه کردم.دوباره چشم هایم را به اطراف چرخاندم و این بار مشغول دید زدن بوته ای گل شدم.بی اختیار یاد خاطرات زمانی افتادم که با بابا در حیاط گل میکاشتیم و او با خنده موهای بلندم را از روی صورتم کنار میزد تا خاکی نشوند.ناگهان دستی روی چشم هایم آمد و بعد از آن بوی عطری آرام و آشنا.
_خانم خوشگه حیف نیست شما تنها باشی؟شماره بدم خدمتتون؟
با خنده محکم روی دست هایی که چشم هایم را پوشانده بود کوبیدم و از جا بلند شدم.راحیل و محدثه با خنده بالای سرم ایستاده بودند.محدثه دوباره صدایش را کلفت کرد و ادامه داد.
_ای بابا چقد ناز میکنی خوشگل خانم.بده شماره رو دیگه.قول میدم از هم خوشمون بیاد.
با حرص و خنده ضربه آرامی به بازویش زدم و بعد محکم در آغوشش کشیدم.
_سلام مزاحم.
_سلام نارفیق.
از او جدا شدم و راحیل را هم بغل کردم.
_سلام ستاره سهیل.
_بابا تیکه نندازید دیگه.
راحیل عقب کشید و حق به جانب نگاهم کرد.
_چقدم لایقش نیستی.
_خب درگیر بودم.
محدثه دلخور گفت:
_انقدر درگیر که جواب پیامای ما رو هم ندی.
_ببخشید دیگه.
راحیل دست هر دو ما را گرفت و به سمت آلاچیقی در آن نزدیکی ها برد.از گوشه چشم آقای مجدی را دیدم که بدون جلب توجه همراه با ما جا به جا شد و در جایی نشست که دید کامل به ما داشته باشد.محدثه کنارم نشست و دستم را گرفت.
_خب تعریف کن.چیکار میکردی که انقدر مشغول بودی؟
راحیل یک ابرویش را بالا انداخت:
_نکنه خبریه به ما نمیگی؟
_نه بابا چه خبری.بعدم من بخوام ازدواج کنم و به شماها نگم؟
_خوبه خوبه راضیم ازت.
سوال های پشت سر آنها تا یک ساعت ادامه داشت و من همه تلاشم را میکردم که با جواب کوتاه قانعشان کنم تا مجبور به دروغ گفتن به آنها نشوم.بعد از یک ساعت کلافه از جایم بلند شدم و نگاهشان کردم.
_اگه جلسه بازجویی تون تموم شد میشه یکم قدم بزنیم؟یا مثلا یه بستنی بخوریم؟
محدثه نگاه شرمنده ای به من و بعد به راحیل انداخت.