eitaa logo
{..الف بای جنون..}
118 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• روسری نیلی رنگم را روی سرم انداختم و لبنانی بستم.کیف و چادرم را از روی تختم برداشتم و روی دستم انداختم.از پله ها پایین رفتم و با چشم دنبال نورا گشتم..مامان روی مبل ها نشسته بود و کتاب میخواند اما از پایش که روی زمین ضرب گرفته بود معلوم بود عصبی است.بی خبری کلافه اش کرده بود. _مامان جان.من دارم میرم. مامان با شنیدن صدایم سرش را بالا آورد و کتاب را روی مبل گزاشت. _داری میری مادر؟مواظب خودت باش.زیاد از آقای مجدی دور نشیا. _چشم.مامان مطمئنی یاسر میاد اینجا تنها نباشید؟ _آره مادر دیشب خودش زنگ زد.الانا دیگه باید برسه.بچه تازه از ماموریت برگشته. _باشه پس من رفتم.نورا خداحافظ. نورا از بالای پله ها خم شد. _خداحافظ لیلی.ببخشید دارم روسری سرم میکنم نمیتونم بیام پایین. صدای مهربان مامان نورا را مخاطب قرار داد. _نمیخواد دخترم.یاسر تو نمیاد. _نمیشه که کل روز بیرون بمونن خاله.من راحتم همینجوری. از هردو خداحافظی کردم و به سمت در رفتم.چادرم را روی سرم انداختم و کفش های مشکی ام را پوشیدم.جلوی در آقای مجدی منتظر ایستاده بود.به سمتش رفتم و با صدای محکمی سلام کردم. _سلام،صبح بخیر. _سلام.صبح شما هم بخیر. نگاه آقای مجدی چرخید و به بیرون از در رفت.ناگهان لبخندی زد و آرام سر تکان داد.با کنجکاوی از همان جایی که ایستاده بودم به کوچه نگاه کردم اما چیزی ندیدم.قامت یاسر در چهارچوب در پیدا شد و با دیدنش بدون اختیار به سمتش دویدم. _سلام بی معرفت. یاسر محکم بغلم کرد و چادرم را که کنار رفته بود دورم گرفت. _سلام ته تغاری.آروم بچه زشته. عقب آمدم و مشتی به بازویش کوبیدم. _زشت خودتی با این کارات.اداره شما مامور دیگه ای نداره که هرجا ترقه بازی میشه تو رو میفرستن ماموریت تا حلش کنی؟ یاسر نوک بینی ام را گرفت و محکم فشار داد. _حرص نخور دندونات میریزه.شنیدم عمو علی زنگ زده.آره؟ _آره فکر کنم هفت هشت روز پیش بود. _آنا خوبه؟ _خوبه.با دیدن دلبرشون غش کردن. یاسر با چشم های درشت ابروهایش را بالا انداخت و به پشت سرش اشاره کرد.با دیدن آقای مجدی سرخ شدم و محکم توی سرم کوبیدم.یاسر خنده کوتاهی کرد و آرام به سمت در هولم داد. _خیلی خب نکش خودتو.برو به قرارت برسی.مواظب خودت باش. _چشم چشم.خداحافظ. بدون اینکه به آقای مجدی نگاه کنم مستقیم سمت در عقب ماشین رفتم و روی صندلی نشستم. *** نمیدانم آخرین باری که آمده بودم پارک چقدر گذشته بود ولی دلم برای صدای خنده بچه ها و شرشر فواره حوض وسط پارک لک زده بود.خودم را روی نیمکت جا به جا کردم و زیرچشمی به آقای مجدی که چند نیمکت آن طرف تر خیلی عادی با لپ تاپش کار میکرد نگاه کردم.دوباره چشم هایم را به اطراف چرخاندم و این بار مشغول دید زدن بوته ای گل شدم.بی اختیار یاد خاطرات زمانی افتادم که با بابا در حیاط گل میکاشتیم و او با خنده موهای بلندم را از روی صورتم کنار میزد تا خاکی نشوند.ناگهان دستی روی چشم هایم آمد و بعد از آن بوی عطری آرام و آشنا. _خانم خوشگه حیف نیست شما تنها باشی؟شماره بدم خدمتتون؟ با خنده محکم روی دست هایی که چشم هایم را پوشانده بود کوبیدم و از جا بلند شدم.راحیل و محدثه با خنده بالای سرم ایستاده بودند.محدثه دوباره صدایش را کلفت کرد و ادامه داد. _ای بابا چقد ناز میکنی خوشگل خانم.بده شماره رو دیگه.قول میدم از هم خوشمون بیاد. با حرص و خنده ضربه آرامی به بازویش زدم و بعد محکم در آغوشش کشیدم. _سلام مزاحم. _سلام نارفیق. از او جدا شدم و راحیل را هم بغل کردم. _سلام ستاره سهیل. _بابا تیکه نندازید دیگه. راحیل عقب کشید و حق به جانب نگاهم کرد. _چقدم لایقش نیستی. _خب درگیر بودم. محدثه دلخور گفت: _انقدر درگیر که جواب پیامای ما رو هم ندی. _ببخشید دیگه. راحیل دست هر دو ما را گرفت و به سمت آلاچیقی در آن نزدیکی ها برد.از گوشه چشم آقای مجدی را دیدم که بدون جلب توجه همراه با ما جا به جا شد و در جایی نشست که دید کامل به ما داشته باشد‌.محدثه کنارم نشست و دستم را گرفت. _خب تعریف کن.چیکار میکردی که انقدر مشغول بودی؟ راحیل یک ابرویش را بالا انداخت: _نکنه خبریه به ما نمیگی؟ _نه بابا چه خبری.بعدم من بخوام ازدواج کنم و به شماها نگم؟ _خوبه خوبه راضیم ازت. سوال های پشت سر آنها تا یک ساعت ادامه داشت و من همه تلاشم را میکردم که با جواب کوتاه قانعشان کنم تا مجبور به دروغ گفتن به آنها نشوم.بعد از یک ساعت کلافه از جایم بلند شدم و نگاهشان کردم. _اگه جلسه بازجویی تون تموم شد میشه یکم قدم بزنیم؟یا مثلا یه بستنی بخوریم؟ محدثه نگاه شرمنده ای به من و بعد به راحیل انداخت.