eitaa logo
{..الف بای جنون..}
118 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• کفش هایم را با بی حوصلگی درآوردم و وارد خانه شدم.روسری و چادرم را با کلافگی کشیدم و خودم را باد زدم. _مامان.من اومدم. صدای مامان از آشپزخانه بلند شد. _سلام عزیزم.بیا من اینجام. با قدم های کوتاه و کشان کشان خودم را به آشپزخانه رساندم و مامان را در حال آشپزی دیدم.تا چشمش به من افتاد ملاقه را کنار گزاشت. _سلام دخترم.خوش گذشت؟ _سلام.آره خوب بود.سلام رسوندن.ولی به جاش پختیم از گرما. _خب واسه چی تو پارک قرار گزاشتید؟ _بابا آقای مجدی گفت اونجا خلوت و امنه.وگرنه مگه عقلم از دست دادم تو این گرما؟ مامان با خنده لیوان شربتی را رو به رویم گزاشت. _خیلی خب حرص نخور.بیا این شربت رو بخور حال بیای. لیوان را برداشتم و نصفش را یک نفس سر کشیدم.وقتی شیرینی شربت به مغزم رسید تازه توانستم متوجه نبود نورا و یاسر شوم. _نورا و یاسر کجان؟ _نورا رفته دوش بگیره یاسر هم فرستادم برای ناهار ماست بگیره. قلپ آخر شربت را که خوردم لیوان خالی اش را روی میز گزاشتم. _دست شما درد نکنه.من برم لباسام رو عوض کنم. مامام سری تکان داد و دوباره مشغول قابلمه خورشت شد.از پله ها بالا رفتم و نورا را بین راهرو دیدم.وسط راهرو با اخم ایستاده بود و به گوشی اش خیره شده بود.با شیطنت جلو رفتم و بلند داد زدم. _سلام. جیغ کوتاهی زد و از جا پرید و گوشی از دستش افتاد.با خنده خم شدم و گوشی اش را از روی زمین برداشتم. _خب حالا مگه جن دیدی؟ _این چه وضع اومدنه؟نمیگی سکته کنم بیوفتم رو دستتون؟جواب بابام و داداشم رو چی میخواستید بدید؟ _خب حالا نورا با گاز شیمیایی که بهت حمله نکردم.بیا گوشیت. لحظه آخر اسم ″داداشی″ را روی صفحه گوشی اش دیدم.با شَک به حالت چند دقیقه پیشش فکر کردم و بی اختیار پرسیدم: _نورا چیزی شده؟ دوباره همان اخم به صورتش برگشت و نگاه کوتاهی به گوشی اش انداخت. _نمیدونم والا.این چند وقت هردفعه زنگ زدم به گوشی ایلیا خاموش بوده ولی امروز شانسی زنگ زدم یهو بوق خورد.جواب نداد اما از ایلیا بعیده تو عملیات گوشیش رو روشن کنه.به نظرت چی شده؟ صحنه و صورت آشنایی که توی پارک دیدم از جلوی چشم هایم رد شد و تردیدی به جانم چنگ زد.نورا خودش جواب خودش را داد. _شایدم من زیادی شکاک شدم.یه گوشیه دیگه حتما نیازش داشته.ولش کن،فکرت رو درگیر نکن.بیا بریم پایین خاله چه بوی خورشتی راه انداخته. به زور لب هایم را از هم باز کردم و لبخندی زدم. _باشه تو برو من لباسم عوض کنم میام. نورا از کنارم رد شد و از پله ها پایین رفت.نتوانستم از فکر اتفاقات امروز بیرون بیایم ولی هرچه بیشتر فکر میکردم نتیجه کمتری میگرفتم.چرا باید ایلیا برگردد و خودش را پنهان کند؟بابا کجاست؟یعنی باید دوباره با دوری و نبودن بابا صبوری میکردم؟کل روز را با این علامت سوال ها گذراندم و شب تن خسته و ذهن خسته ترم را به تختم رساندم.