[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_ششم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
روز های بی پدری سریع و نفس گیر گذشتند.انقدر درگیر مسائل پیچیده و پنهان کاری بودیم که نفهمیدیم خاکسپاری و مراسم سوم و هفتم چگونه گذشت.از زمانی که روی خاک افتادم و جلوی چشم هایم روی صورت قشنگ بابا خاک ریختند قسمتی از روح لیلی مرد.آن روز نه یاسر توانست از روی خاک بلندم کند نه دایی.مامان معصومانه کنار قبر نشسته بود و بی وقفه قرآن میخواند.هنوز آرامشش پابرجا بود،آرامش تلخی که آتش زده بود به جان همه.تمام مدت نگاه های تند عمه و نفرین های ننجون نثار مامان میشد.آنها نه از مسیر بابا چیزی میدانستند نه از انتخابش،آنها فقط تک پسری را میدیدند که بعد از ازدواج با مادرم کمتر دیده شد و در آخر خبر فوتش را آوردند.آنها حتی نمیدانستند تک پسرشان شهید شده.در تمام مدت مراسم ها نورا و حاج مرتضی و ایلیا پا به پای ما دویدند و هوایمان را داشتند.حاج کاظم نگذاشت هماهنگی کارها به دوش مامان یا دایی بیفتد،خودش همه کار ها را انجام داد.ایلیا هم تا توانست از چشم من و مامان مخفی شد و فقط سر مراسم ها شاید از دور چشمم بهش می افتاد.نورا میگفت از ما خجالت میکشد و خودش را مقصر شهادت بابا میداند.اواخر تابستان بود که چهلم بابا رسید.نه من و نه مامان لحظه ای لباس مشکی خود را در نیاوردیم.روز چهلم سر مزار بابا جمع شدیم و دوباره صدای قرآن و بوی گلاب فضا را پر کرد.روی زیراندازی کنار قبر بابا نشسته بودم و با دستم نوازشش میکردم.حتی صورت پر از خنده اش که روی سنگ قبر حکاکی شده بود گرمای خاصی داشت.*
با انگشت شصتم گونه اش را نوازش کردم و زیر لب قربان صدقه اش رفتم.هر چند دقیقه یک بار یک نفر لیوان آبی به دستم میداد یا ازم میخواست به زیر سایه برگردم ولی دلم نمیخواست از کنار بابا جم بخورم.اگر کسی نبود مثل همیشه سنگ قبرش را در آغوش میگرفتم و صورتم را روی سردی آزار دهنده اش میچسباندم.مامان روبه روی من نشسته بود و با چشم هایی پر از عشق به عکس بابا خیره شده بود.به جای اشک از گوشه چشمانش دلتنگی میچکید.با سایه ای که رویم افتاد چشم از بابا برداشتم و به پشت سرم نگاه کردم.صدای قرآن قطع شده بود و چند کارگر مشغول جمع کردن صندلی های خالی بودند.حتی متوجه نشده بودم کی مراسم تمام شده بود.به ایلیا نگاه کردم که درست مقابل آفتاب ایستاده بود و خودش را مشغول قرآن خواندن نشان میداد و سایه اش روی من افتاده بود.لباس های سرتا پا مشکی اش خاکی بود و خستگی از سر و رویش میبارید.گاهی او بیشتر از یاسر برای کارها میدوید.سرم را برگرداندم متوجه مامان و ننجون شدم که چند متر آن طرف تر کنار ماشین ها ایستاده بودند.سر پایین و نگاه پر بغض مامان نشان میداد دوباره حرف ها و سرزنش ها از سر گرفته شده است.از جا بلند شدم تا کنار مامان بروم ولی پای خواب رفته ام از زیرم در رفت و دوباره روی زمین افتادم.
_مواظب باش.
با تعجب به ایلیا که به سمتم نیم خیز شده بود نگاه کردم و خودش از فعل مفردی که به کار برد بود خجالت کشید و دوباره صاف ایستاد.سعی کردم بی توجه باشم و دوباره با احتیاط بلند شدم و کفش هایم را پوشیدم.وقتی نزدیک مامان و ننجون شدم صدای ننجون به گوشم رسید.
_کاش هیچوقت پسرم دستت نمیسپردم...
_ننجون.
با شنیدن صدای من ننجون ساکت شد و مامان با ترس نگاهم کرد.بین ننجون و مامان ایستادم و با اخم ولی صدای آرام به چشم های ننجون خیره شدم.
_چرا دل میشکنید؟با این حرف ها پسرتون برمیگرده؟چهل روز گذشت چرا نمیخواید قبول کنید که مقصر رفتن بابا نه مامان نه هیچکس دیگه.
ننجون صورت پر از چروک و خیس اشکش را با دست پاک کرد.
_تو مادر نیستی نمیفهمی چی میگم.
_من مادر نیستم ولی عضو یه خانواده ام.اگر ببینم اعضای خانواده ام اینطوری با هم دعوا میکنن دق میکنم.فکر میکنید بابا نمیبینه؟این همه قرآن میخونید برای آرامش روحش بعد اینجوری نا آرومش میکنید؟باور کنید اینجوری بدتر بابا رو عذاب میدید.
_بابات مرده لیلی.بابات مرده.اوناهاش زیر یه خروار خاک.
عصبی شدم و عرق از سر و رویم میچکید ولی صدایم را همچنان پایین نگه داشتم.
_بابای من نمرده.بابای من زنده اس..
_خودتو با چی گول میزنی؟کی گفته بابات زنده اس؟اون مرده.
_بابای من نمرده.بابای من ش..
مامان محکم مچ دستم را گرفت و فشار داد.با فک قفل شده و عصبانیت چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.وقتی چشم هایم را باز کردم بدون اینکه به ننجون نگاه کنم دست مامان را گرفتم و گفتم:
_خداحافظ ننجون.
بدون اینکه منتظر جوابی باشم دست مامان را کشیدم و پیش دایی و حاج مرتضی و بقیه برگشتیم.همه با نگاه نگران به من زل زده بودند ولی من بی حس تر از هروقتی دست مامان را رها کردم و به راه رفتنم ادامه دادم.انقدر رفتم تا زیر سایه یک درخت،روی جدول کنار جوبی نشستم.