[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_یکم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با صدای رعد و برق از روی تخت بلند شدم و به ابر های سیاه آسمان نگاهی انداختم.به سمت کمدم رفتم و شنل قلاب بافی که ننجون برایم بافته بود را روی شانه ام انداختم.چادر و روسری سر کردم و پا به حیاط گزاشتم.سکوت خانه با صدای قطرات باران و گنجشک های حیاط عوض شد و حس زندگی به رگ هایم تزریق کرد.لبه حوض نشستم و به تکان های آب خیره شدم.حال خودم را نمیفهمیدم،آرامشی که از دیدن صورت بابا به قلبم افتاده بود و ترس از موقعیتی که در آن قرار گرفته،حالم را نامعلوم کرده بود.صدای بابا در سرم تکرار شد″پسرخوبیه″.
بی هوا لبخندی زدم و نوک انگشت هایم را داخل آب بردم.باران تابستان بود و سوز نداشت اما دست و پاهایم یخ کرده بود.چند ساعتی در آن حالت ماندم و به همه چیز فکر کردم.هوا گرگ و میش شده بود که صدای قدم های کسی را شنیدم و نورا کنارم زانو زد.
_لیلی؟خوبی؟
چند بار پلک زدم و متوجه لباس های خیس آبم شدم.باران قطع شده بود اما هنوز زمین و باغچه خیس بودند.دست گرم نورا دست هایم یخم را در آغوش کشیدند.
_خوبم.نفهمیدم چقد اینجا موندم.
_هوا داره تاریک میشه.بیا تو.
ابروهایم را بالا دادم.
_مامانم؟
_خوبه نگران نباش.هنوز خوابیده ولی رنگ و روش بهتر شده.فکر کنم الاناس که بیدار بشه.درباره بابات چی میخوای بگی بهش؟
_بابا گفت هروقت مامان بهوش بیاد دوباره زنگ میزنه.
_خب خداروشکر.پاشو بریم.الان سرما میخوری تو چله تابستون.
نورا زیر بازویم را گرفت و از جا بلند شدم.جلوی در چادر و روسری و شنلم را درآوردم و به دست نورا دادم.خودم هم به سمت اتاقم دویدم تا آب لباس هایم روی فرش نریزد.لباس هایم را که عوض کردم جلوی آینه ایستادم تا موهایم را جمع کنم که تصویر نورا را در چهارچوب در دیدم.دست به سینه به در تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
_چشمات میگه حالت بهتره ولی هنوز پریشونی.بابات خوب بودن؟
برس را روی میز برگرداندم و روی تخت نشستم.
_ظاهرش که خوب بود.ولی گفت معلوم نیست کی برمیگرده.شایدم نتونه دیگه تماس بگیره.
نورا با قدم های بلند به سمتم آمد و دست هایم را گرفت.
_غصه نخور عزیز دلم.یادت بیاد تو و خاله تا دیروز چه حالی داشتید.به روی هم نمیاوردید ولی هردوتون احتمال میدادید که حاج علی خدایی نکرده دیگه برنگردن.الان خداروشکر میدونید سالمن،نفس میکشن،حالا هروقت بتونن خودشون رو میرسونن دیگه.اونا مرد جنگ و میدونن،نترس.
حق با نورا بود،حداقل امشب بدون کابوس بی بابا شدن میخوابیدم.با صدای ضعیف مامان از جا پریدم و به سمت پله ها رفتم.مامان بین پذیرایی ایستاده بود و مثل کسی که چیزی را گم کرده،با پریشانی و اظطراب اطراف را نگاه میکرد.
_مامان؟
با دیدنم با سرعت به سمتم آمد و به لباسم چنگ زد.
_با..بابات کو؟
دست هایش را محکم گرفتم و فشار دادم.
_مامان،قربونت برم آروم باش.بیا بشین بهت بگم.
_نمیشینم لیلی.بابات کو؟
با ملایمت بازویش را نوازش کردم.
_مامان بابا که نیومده بود.تماس گرفته بود که شما با دیدنش حالتون بد شد و از هوش رفتی.
زانوهای مامان با تمام شدن جمله ام خم شد و روی زمین نشست.دستش را روی سرش گزاشت و دوباره اشک هایش صورتش را خیس کردند.
_آخ خدا. آخه الان وقت حال بد بود فاطمه؟الان وقت غش و ضعف کردن بود؟بیا،تحویل بگیر،رفت..دوباره رفت..
کنار مامان زانو زدم و شانه هایش را فشار دادم تا به خودش بیاید.
_مامان.بزار حرفم رو تموم کنم.بابا گفت هروقت به هوش بیای دوباره زنگ میزنه.
چشم های مامان گرد شد و سریع اشک هایش را پاک کرد.
_راست میگی مامان؟گفت زنگ میزنه؟
_آره عزیز دلم.الان هم به نظر من شما پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن.یه روسری خوشگل سرت کن.آقاتون شما رو این شکلی ببینه نگران میشه ها.
مامان ضربه محکمی به پایم زد و با حرص گفت:
_تو کی میخوای یاد بگیری با حیا باشی بچه؟
خنده بلندی کردم و کمک کردم مامان از روی زمین بلند شود.انگار که جان تازه ای گرفته باشد به سمت اتاقشان پرواز کرد و در را بست.نورا با صدای پر از خنده ای گفت:
_من برم به آقای مجدی بگم عروس خانم..نه یعنی خاله فاطمه بهوش اومده.
با خنده سر تکان دادم و رفتنش را تماشا کردم.
***
آخرین بشقاب را آب کشیدم و روی آب چکان گزاشتم.نورا در یخچال را بست و به سمتم آمد.
_میگم این خاله فاطمه هم با یه نیم ساعت صحبت چه انرژی گرفته ها.سه روزه جای کثیف تو خونه باقی نزاشته.فک کنم جلوش رو نگیریم به فکر بازسازی عمارت هم میوفته.
_عشق است دیگر خواهر.خدا قسمتت کنه.