بسم الله . .
.
این متن رو چند بار بخونید.🌱
شهیدی که با وصیتنامه ی کوتاهش ما رو شگفت زده میکنه . .
.
متن خاطره:
اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید.
عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود؛
زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود ، خیلی ها مسخره اش می کردند.
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش " غلامرضا اکبری "
عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت:
" شهید عبدالمطلب اکبری "
ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن . .
عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم ، بنده خدا هیچی نگفت؛
فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش رو پاک کرد.
بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت . .
فردای اون روز عازم #جبهه شد و دیگه ندیدیمش.
.
.
10 روز بعد #شهید شد و پیکرش رو آوردند؛
جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخرش کردیم . .
.
وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود؛
نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند . .
یک عمر هر چی میخواستم به مردم #محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند . .
یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم!
حالا که ما رفتیم بدونید،
هر روز با آقام #امام_زمان عج حرف میزدم . .
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی!!
جای قبرم رو هم بهم نشون داد . .
راوی: حجت الاسلام انجوی نژاد
🌱| @ghalam_khaki
یکم از عشق بخونید . .🌿
زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود برای محمد ابراهیم. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم.
من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛ توی ظرف های ملامین چیده بودشان.
کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه .
همت وقتی می آمد خانه، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می کرد، شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن میکرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
آنقدر #محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
"کتاب یادگاران شهید ابراهیم همت"
🌱|@ghalam_khaki