eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
241 دنبال‌کننده
176 عکس
3 ویدیو
3 فایل
سعید احمدی مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
مولود شعبان سعیداحمدی: برای من که عادت دارم از شب بنویسم و در تاریکی نفس بکشم نوشتن برای صبح صادق بیانی است گنگ و نامفهوم. نیمه‌ای دیگر از ماه شعبان رسید. امروز همه رو به میعادگاه جمکران دارند؛ اما نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد در وسط این ماه کنار یکی از جاده‌های اربعین حسینی بنشینم و درباره‌ی مولود این روز چیزی بنویسم؛ البته هر آن‌چه به مهدی امت‌ها ربط و تعلق دارد مرا به یاد اربعین شهادت ابوالاحرار می‌اندازد. همان روزهای بی‌زمانی و بی‌مکانی. خواستنی‌ترین طلوع و غروب‌هایی که در عمرم دیده‌ام. ساعت صفر دنیا. نوار رنگین‌کمانی و بی‌زوال شارع‌الحسین. روزهای خوش زائر. شب‌های روشن حب‌الحسین. شعبان به نیمه رسید. ماه کامل شد. ستاره‌ی بخت بشر دمید. خفاش‌ها پر زدند. لایه به لایه سایه ساختند. حجاب و غبار افروختند؛ اما ستاره درخشید و ماه تابید. کلام قدیم و جدید قاعده را باخت. فلسفه هم درماند. پوزیتیویسم با ساینس و رفرنس‌هایش پز داد و به اندازه‌ی بز اخفش هم به خفاش‌ها کمک نکرد. این ماه از اول هم پشت ابر نبود. ابر خود ما بودیم. وقتی تن و جان‌مان را به انجاس جاهلیت سنتی و فرنگی آلودیم چرا باید دل و امید ببندیم به چشم نظر آلوده‌ی‌مان؟ غیبت عیب ماست. غایب ماییم. ما نادانسته در تبعیدی دل‌پذیر به سر می‌بریم. بی‌آنکه بخواهیم از زیر این شکنجه‌ی شیرین بگریزیم. خو کرده‌ایم به چرک و خون. گوش سپرده‌ایم به دهان‌های کثیف. لذت می‌بریم از استشمام تعفن مغزهای کرم‌خورده و پوسیده. تا عطش خود را از مجرای فاضلاب ابنای ناپاک آدم فرو می‌نشانیم کاسه‌ی چه کنم چه کنم توی دست‌مان می‌چرخد. ما نیز می‌چرخیم و دست به دست می‌شویم. زمان به زمان، قرن به قرن، نسل به نسل. گورخانه‌های ما پر است از زنده‌های محتضر. چشم‌ها را باید شست. دست‌ها را هم و پاها را. باید به قاعده‌ی اربعین، زائر شد تا کمی و گوشه‌ای از شعبان را دید. ملت‌هایی را امت‌هایی را و مردمی را که گروه گروه و دسته دسته حب‌الحسین یجمعنا می‌خوانند. اربعین نشانه‌ی آشکار شعبان و صبح صادق طلوع خورشید است. خیز و در کاسه‌ی زر آب طربناک انداز، پیش‌تر ز آن‌که شود کاسه‌ی سر خاک‌انداز‌؛ چشم آلوده‌نظر از رخ جانان دور است، بر رخ او نظر از آینه‌ی پاک انداز؛ غسل در اشک زدم که اهل طریقت گویند، پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز.
فتح خون با فتح نفس میسر است هنر مردن پیش از مرگ سعید احمدی: بیستم فرودین 1372 تهران، خیابان حافظ، روبروی حوزه‎ی هنری، زیر پل کالج. نوجوانی با لباس ورزشی آبی و سفید و تخته شاسی طراحی میان دو دست. نگاهی گنگ به جمعیتی دارد که زیر تابوت کسی را گرفته‎اند که تا آن موقع تنها نوا و صدای او را از روایت فتح شنیده بود و بارها به تقلید از او چنین می‎خواند: «هنر آن است که بمیری پیش از آن‎که بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مرده‎اند». سعید احمدی از آوینی چیزی نمی‎دانست جز همین‎ها که کم چیزی هم نبودند. برای آن نوجوان درون‎گرای سرگردان میان ایسم‎ها و مکتب‎ها هر سخنی جاذبه‎ای داشت؛ به‎ویژه اگر از مرگ و حیات می‎گفت و البته از هنر؛ چیزی که دریای متلاطم فلسفی نوخط آن روزها را با خط و نقاشی و شعر و کمی تا قسمتی هم موسیقی آرام‎تر می‎کرد. یک سال بعد آشوب‎های جهان‎شناسانه‎ی همان تماشاچی تشییع، انقلابی عظیم در او پدید آورد. سال‎ها گذشت و اکنون نوجوان بیستم فروردین سال 1372 خوب می‎داند چقدر به صاحب تابوت سه رنگ همان روز شباهت ماهوی دارد. نمی‎دانم کامران چگونه از فلسفه‎ی شرق و غرب برید و راهی نو و مسلکی متمایز را برگزید؛ ولی می‎دانم که هر کس عالم را از چشم نهج‎البلاغه ببیند همه‎ی نظریه‎های قدیم و جدید فلسفی دل او را می‎زنند. سلوک حقیقت راه دشواری است که هم حجاب‎های ظلمانی دارد هم نورانی. بیچاره کسی که پا در این راه سخت و صعب نگذارد و بیچاره‎تر کسی که در جایی از آن در جا بزند. خوشا به حال آوینی که در سیر حقیقت کم نیاورد و کوتاه هم نیامد. خوشا به حال کامران که کامروا شد. خوشا به حال نوجوان که حتی به تماشا در باغ شهادت را بسته ندید؛ همان هنر مردن پیش از مرگ را. سردار دل‎ها چه خوب می‎گفت: «شرط شهید شدن، شهید بودن است». فتح خون با فتح نفس میسر است. مرتضی این هنر را داشت که از خودش بگریزد و یک بار برای همیشه همه‎ی خود را دور بریزد و انسانی نو دست و پا کند؛ انسانی از جنس «یخرجهم من الظلمات الی النور». ما اما گاهی از نور به ظلمت می‎رویم و طاغوت درون و بیرون را به سوی خود می‎خوانیم. نفسانیت ته ندارد و انسانیت نیز پایان؛ پس بهتر آن است که بمیریم پیش از آن‎که بمیرانندمان و برویم پیش از آن‎که ببرندمان. https://www.instagram.com/p/CNZDOaujci_/?igshid=17gwm7p11qsk3
برگزیدگان لوسیفر سعید احمدی: اگر ریه‎های خاخام مشولام دووید سولوویتچیک اجازه دهند او یک سال دیگر نفس بکشد، بر قله‎ی صد سالگی خواهد ایستاد. او بدش نمی‎آید هوای صبح‎گاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند اما کرونا مانند توده‎ی متراکم گاز اشک‎آور، او را به دامن خفگی و خفتگی ابدی می‎کشاند. حتی تحت مراقبت ویژه هم دم و بازدم سختی دارد. بسیاری دعای بهبود برایش می‎خوانند. خدایی که نگذاشت رود نیل گهواره‎ی موسی را ببلعد، چگونه نمی‌تواند مشولام محبوب را از دست اژدهای مرگ برهاند؟ خدایا! به ما عمری دراز بده و بر عمر سولوویتچیک هم بیفزا! آمین! شاید با تأثیر همین دعاها ناگهان چشم بسته‌ی خاخام نیمه‌باز شد. او در انتهای سالن، مردی سال‌خورده‌ و سیاه‎پوش را دید که با چشم‌هایی نافذ و ردایی بر دوش به سویش گام برمی‎دارد. ماسک سیاه روی بینی کشیده‌ی مرد، بر ابهت او می‎افزود. آخرین گام را با ضربه‎ی عصای آهنین و بلندش بر زمین کوبید؛ به گونه‎ای که دانای یهود یکه‎ای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و به راحتی بر لبه‎ی بالایی تخت تکیه زد. نگاهی متعجب به جمجمه‎ی یک‌چشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت: - گویا شما را بارها دیده‎ام اما هر چه فکر می‎کنم، به خاطرم نمی‎آیید. با این‌حال بسیار سپاس‎گزارم ‎که به عیادتم آمده‎اید. مرد فرتوت با صدایی خش‌دار پاسخ داد: - مرا لوسیفر صدا بزن. هم‎راز تورات، پلک‎های خود را تنگ و گشاد کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت: - آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی! تازه‎وارد سخن او را برید و گفت: - نمی‎دانی با چه زحمت و عجله‎ای خودم را از طبقه‎ی منفی هجده بهشت به این‎جا رساند‎ه‎ام. ورود شما را در جمع فرشتگان عصیان‎گر خوش‎آمد می‎گویم جناب مشولام عزیز! این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یک‎دیگر را فشردند و چشم در چشم هم لبخند زیرکانه‎ای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشرده‎ی دیوار حائل بین سرزمین «یهوه» و «جنتیل‎ها» عبور کنند. آن دو در حالی که دست یک‌دیگر را گرفته بودند، با گذر از تونل تخریب‎شده‎ی گذرگاه رفح پا به مصر گذاشتند و بدون هیچ تشریفاتی سر از قلب باشکوه‎ترین اهرام فراعنه درآوردند. آن‎جا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود و هر کدام بر تختی مزین به استخوان‎های متراکم مردگان نشسته و هم‎چون دیوانگان بر جمجمه‎های بی‎شماری فرمان می‎راندند. گله‎ای از موش‎ها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جست و خیز می‎کرد. صدای‎شان چنان در هم می‎تنید که گوش خاخام از این‎همه کلمات متقاطع و نامفهوم آمیخته با جیرجیر موش‎ها آزرده می‌شد. - جناب لوسیفر! این فرمان‌روایان سبک‎عقل چه می‎گویند؟ - هیس! این‌ها عادت دارند جناب سولوویتچیک! شما اعتنایی نکن. مشولام و لوسیفر بدون توجه به خدایان باستان طوری راه می‌رفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ شش‎پر آبی‎رنگ در انتهای تالار فراعنه چشم را می‎نواخت اما صداهایی شبیه زوزه‎ی گرگ یا خرناس سگ یا هر صدایی غیر از صدای آدمی‎زاد، از پس آن پنجره به گوش می‎رسید. همین کافی بود که در کنار آرامشی نسبی، گداخته‎ای از اضطراب در دل مردد و ذهن مشوش مشولام بیفتد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن شش‎پر آبی را نگاه کند. بین اراده و دیدن فاصله‎ای نبود. خاخام دست‎های خود را به دو ضلع پنجره چسباند و خودش را روی انگشت‌های پا بالاتر کشاند تا بتواند به‌تر ببیند. حالا دیگر نیم‎تنه‎ی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی همانند گردان‎های نظامی تحت آموزش سخت‎گیرانه‎ای بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آن‎که نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم می‎داد. همه‎ی لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همه‎ی حیوانات رو به سوی او برگرداندند و به احترام مشولام یک لحظه سکوت کردند. - تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟ - بله! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آن‎ها؟ چگونه تعجب نکنم؟ این چه جایی است که مرا آورده‎ای؟ تو چگونه هم این‎جایی، هم آن‎جا؟ پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود: - اشتباه نکن جناب! آن‌ها من نیستم. آن‌ها شاه‌زاده‎های جهنم‎اند. لویاتان‎ها. واپسین‎ها از اولین و آخرین نسل‎ها. برگزیده‎هایی برای برگزیده‎ها. چیزی که ساخته‎ام برای ساختن چیزهایی که خودم می‎خواهم. یهوه، خدا می‎سازد و من هم می‎سازم. او فرشته‎های فرمان‎بر می‎آفریند و من فرشته‎های عصیان‎گر. من ساخته‎های او را فرومی‌ریزم و بر ویرانه‎های آن‎ها خشت‎های کج می‎گذارم. جالب نیست دوست من؟ لوسیفر می‎گفت و حرارت سخنان او بر سرخی چشمانش می‎افزود... ▪️متن کامل در شماره‌ی سیزدهم روزنامه‌دیواری 📍سایت حق‌دیلی: haghdaily.ir 📍کـانال تـلگرام حق: haghdaily ▫️حق، میکده‌ی عاشقان قلم است
فغانستان سرزمین اذان سعید احمدی: افغانستان و کابل همان فغانستانی است که از شرق تا غرب جهان اسلام امتداد دارد. ما غریب روزگار فریب شده‌ایم. عزاخانه‌ی مظلوم باز است و سلاخ‌خانه‌ی ظالم بازتر. فریادهای قربانی به جایی نمی‌رسد و عربده‌های قاتل ملودی دلنشین جهان رسانه شده است. دخترک روزه‌دار افغان با خون گلوی خود روزه می‌گشاید و کودک بی‌پناه سوری با آب دریا لب تر می‌کند. کسی فغان بر نمی‌آورد جز خودمان. کسی در این غم‌ها و ماتم‌ها شریک نیست؛ جز ما عادت‌یافتگان به رنگ و بوی خون و قبرهای زیر یک متر، از یمن تا لیبی و دمشق و کابل و کراچی. مایی که سال‌هاست در مزبله‌ی شیطان اکبر و اصغر دنبال انجاس جاهلیت مدرن می‌گردیم. وای بر ما! به کجا می‌رویم؟ به کجا رفته‌‌ایم؟ مردان میدان را کشته می‌خواهیم و در جهان دیپلماسی ریپ می‌زنیم. غیرت را سر می‌بریم و ترس را جرئت می‌بخشیم. برای آسایش این گیتی فقط با دشمن مدارا می‌کنیم؛ ولی با دوستان نامروتیم. مرگ بر خشک‌مغزی و جهالت و تعصب. مرگ بر بردگان مطیع نظم ناموزون جهان سلطه. ای سرزمین‌ پهناور شعرهای سوگوار! ای جهان بی‌سلام اسلام! ای خاک نفت‌خیز برادرکش! چرک کف دست یانکی‌ها چه تعفنی روی دستت گذاشته که مولود اسلام باید روزه‌ی خونین بگیرد و رگ کسی نجنبد؟ کمی آن طرف‌تر اما شکم موالید کفر و فجور اگر ذره‌ای قار و قور کند دنیا ماتم‌سرا می‌شود. ای خاک اذان خیز! برخیز! چرا به خواب رفته‌ای و فریضه‌ی بیداری را به دست قضا سپرده‌ای؟ موریانه‌ها تا کی باید ریشه و تنه‌ات را بجوند ای درخت اصلها ثابت و فرعها فی السماء؟ کجاست اقبال که از لاهور برخیزد و باز هم برای ما از خواب گران‌مان بگوید؟ خواب و خلسه‌ای که از زخم بستر هم گذشته‌ و به چرک و کرم و تعفن رسیده است. بخوان برای ما آن شعر بیدارگرانه‌ی شفابخش را ای اقبال سرزمین‌های اشغال شده‌ی اسلامی! بسرای و بگو: ای غنچه‌ی خوابیده چو نرگس نگران خیز، کاشانه‌ی ما رفت به تاراج غمان خیز... خاور همه مانند غبار سر راهی است، یک ناله‌ی خاموش و اثر باخته‌ی راهی است، هر ذره‌ی این خاک گره خورده نگاهی است، از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز.... فریاد از افرنگ و دلاویزی افرنگ، فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ، عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ، معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز. و کجایی تو ای اقبال بلند دین خدا! ای مهدی امت‌ها! بیا و قبله را دوباره بشوی از پلیدی نفاق و از ادناس و انجاس رقص شمشیر و شراب خائن‌الحرمین. ما منتظر تنها مرد میدان آرزوهای به خاک رفته‌ی انبیا و اولیاییم. اگرچه خونبار است روزگار ما. اگرچه بر منبر رسول رحمت و عزت و کرامت بوزینه‌ها سوارند و امت او قربانی هوس و ضعف و ذلت فرمانروایان، باز هم امید در ما نمرده است. امیدی که از طلوع فجر انقلاب ۵۷ خمینی کبیر جانی تازه گرفت و تا تابش عالمتاب انقلاب جهانی منجی موعود امتداد خواهد داشت.
متن کامل در پست بعد👇👇
همت یا همتی؟ (با ویرایش ح‌ق) سعید احمدی: بخش‌هایی از مناظره‌ی اول نامزدهای ریاست‌جمهوری هزار و چهارصد تراوش خلقیات طبقه‌ای بود که انقلاب پابرهنگان را دزدیده‌اند. «من دکترا دارم، پس لیاقت دارم» همه‌ی حرف مدیرانی است که وضع شلم‌شوربای فعلی را برای زندگی ما به وجود آورده‌اند. تحصیلات، تسهیلات کلان و بدون بهره‌ی یک مشت مدیر مدعی و بی‌مصرف است که به دو قطبی دولت- ملت انجامیده. سواد سوداگرانه‌ی این جماعت، طبقه می‌سازد و طبقه، فاصله ایجاد می‌کند. فاصله نیز سر از تفرعن درمی‌آورد. بی‌خود نیست اعلی‌حضرتی شده‌اند جماعت. فخر مدرک از این‌ها فخری‌زاده نمی‌سازد تا استکبار جهانی به خون‌شان تشنه باشد بل‌که خودشان می‌شوند یک پا مستکبر. امام خمینی در جایگاه رهبر بزرگ‌ترین انقلاب معنوی معاصر، سواد سودآور حوزوی داشت. موفق‌ترین استراتژیست نظامی جهان «سردار دل‌ها» بود که جز همان دیپلم متوسطه، مدرکی نداشت. همتی برای اداره‌ی مهم‌ترین نهاد پولی کشور، دکترایی دارد که فقط باید به آن پز بدهد و با آن بز بچراند. او با همین اعتماد به سقف می‌گوید: «بروید خدا را شکر کنید که دلار نشد پنجاه هزار تومان. ارز بیست هزار تومان هم از سرتان زیاد است». بازی سراسر باخت برجام هم در سایه‌ی دکترای حقوق بین‌الملل حسن روحانی، تداعی افتضاح شش‌تایی‌ها بود. بدتر. یک مثقال فرزانگی عمیق و فهم دقیق به صد خروار از این مدارک پوچ می‌ارزد. یک کاغذ گلاسه با مهر آموزش عالی، سند شش‌دانگ نخبگی کسی نیست. از کوزه‌ی جماعت لیبرال، این بوهای تند و زننده کم نتراویده است. این گل‌های به سبزه آراسته سالیانی است که با ازک‌بزک خود خار چشم اقتصاد‌ شده‌اند. انقلاب متأسفانه مول هم زاییده و فرزندنماهای ناخوانده و ناخواسته، کم سینه‌ی مادر را نگزیده‌اند. مناظره نشان داد که پدیدآورنده‌های وضع نابسامان موجود چگونه با ارزش‌های موهوم و ظاهرگرایی باعث طبقه‌سازی و فاصله‌گذاری شده‌اند. این‌ها بین خود و مردم دیوارهای عریض و بلندی کشیده‌اند. رأی و انتخابات تنها پلی است که بین آن‌ها و عموم مردم ارتباط ایجاد می‌کند. به صرف مدرک فول پروفسوری هم کسی از پخمگی به نخبگی نمی‌رسد. کارآمدی به کارنامه‌ی پر از نمره‌ی بیست کاری ندارد. به عمل کار برآید. به علم عالم عامل. ضحاک ماردوش اقتصاد ایران کاوه‌ی آهنگر می‌خواهد، نه دکترهای خالق سلاطین فولاد، سکه، ارز، خودرو، مرغ و تخم‌مرغ. امام خمینی با تحصیلات بدون مدرک حوزه، طاغوت را در هم شکست. مدیران مول‌صفت و مدرک‌دار، عین طاغوت شده‌اند برای ملت انقلابی. همت‌ها برای فتح خونین‌شهر پز مدرک به کسی ندادند. همت خرج کردند و قابلیت نشان دادند اما همتی‌ها برای سقوط اقتصاد ایران، پشت دکترای خود پنهان شده‌اند.
کریمه‌ای به نام دختر سعید احمدی: دده در زبان ما یعنی خواهر. دا یعنی مادر و دُر یعنی دختر. کُر هم یعنی پسر. درگل یعنی دخترها و کرگل یعنی پسرها. من، با پنج‌ خواهرم ده‌ها دده دارم. ما دختر عموها را هم دده می‌دانیم. خانواده برایمان گاهی به اندازه‌ی یک ایل معنا دارد. حرمت و احترام خواهران تنی با بقیه‌ی دده‌ها مو نمی‌زند. دا و دده در فرهنگ ما رنگ تقدس دارد. رنگ حرمت و رنگ احترام. آنان یک پا جواهرات مقدس‌اند. کاکا یا گگه یا برار یک جان دارد برای ده‌ها دده. همین چیزهاست که به زندگی معنا می‌دهد. زندگی ایلی این جور است. دیمی و الله‌بختکی نیست. اصول دارد. قانون نانوشته‌ای با نان و آب از گلویمان پایبن می‌رود و می‌شود شیره‌ی جانمان. ما به ریش و گیس سفید احترام می‌گذاربم حتی اگر شده باشند یک مشت پوست و استخوان و افتاده باشند روی تخت‌خواب. ما به نان و نمک اعتقاد داریم. نان کسی را بخوریم دست خیانت به دارایی او دراز نمی‌کنیم. ما روی حرف مرد حساب باز می‌کنیم؛ برای همین توی زندگی خود کم نامرد ندیده‌ایم. در خانه‌ی ما به روی مهمان باز باز است. لقمه‌های مهمان را نمی‌شماریم. منت که سرش نمی‌گذاریم هیچ منتش را هم می‌کشیم. انواع سبک زندگی را دیده‌ام. مدنیت را با همه‌ی وجودم لمس و حس کرده‌ام. تحصیلات عالی را پشت سر گذاشته‌ام. محمل‌های متنوع نام‌ها و ننگ‌های این و آن را دیده‌ام؛ اما سنت‌های عالی ایلی برایم چیز دیگری است. تحصیلات شاید سواد بیاورد؛ ولی شعور نمی‌آورد. مدنیت شاید رفاه ببخشد؛ ولی فره و بزرگی نمی‌بخشد. جامعه‌ی مدنی امروزین و تب و التهاب مدرنیته، بشر را به سوی تنهایی و بی‌کسی هل می‌دهد. خواهر در جامعه‌ی مدنی شاید آبجی باشد؛ ولی هرگز دده نیست. برادر شاید داداش باشد ولی هرگز جان‌پناه نیست. نه تنها پشتمان بلکه زیر پایمان دارد خالی می‌شود. ضوابط مکانیکی دارد جای روابط عاطفی را می‌گیرد. کرامت‌های اخلاقی دارند زیر پای حقوق و قواعد انضباطی له می‌شوند. خیلی چیزها بوی غربت و کهنگی گرفته‌اند. خوب است از خود بپرسیم ما که ولادت کریمه‌ی آل‌طاها را روز دختر نامیده‌ایم. درباره‌ی صفت کرامت و حرمت دختر چقدر می‌دانیم؟
حسینیه‌ی جهان سعید احمدی: منتظران مهدی امت‌ها نه کاخ سفید که جهان را حسینیه خواهند کرد؛ همان‌طور که نگذاشتند جنین نامشروع خاورمیانه‌ی جدید پا به دنیا بگذارد؛ همان‌طور که مولود سیاه تکفیر را به گورستان تاریخ فرستادند؛ همان‌طور که با موشک قاسم سپر آهنین خانه‌ی عنکبوت را مچاله کردند. همان‌طور که...‌ . حسین وارث آدم ابوالبشر است و بنی‌آدم بدون اقتدا به ابوالاحرار عالم، ابوالاشرار جهان خواهد ماند. تو بخواهی یا نخواهی جهان آینده به سوی حسینیه‌شدن خواهد رفت. شعار شریف شهیدان عشق با من و تو کاری ندارد. تو راه خودت راه برو، آن نیز راه خودش را می‌رود. «لکم دینکم و لی دین». دین من وعده‌ی صادق خدا و دین تو تضمین کاذب کدخدا. عاقبت کار را آینده نشان خواهد داد. از حسن مثنا تا حسن عبدالله هزاران طلوع و غروب گذشته و میلیاردها طلوع و غروب آدمی. کسانی که به فجر دل بسپارند نفس مطمئنه می‌شوند و طلوعی بی‌غروب دارند. آنان که به شب خو بگیرند در غروبی ابدی اخلد إلی‌الارض خواهند ماند. بشر بدون حسین پوسته‌ی انسان دارد و مغزی شیطانی. بلوغ ما هنگامی است که در شعاع درخشان خورشید کربلا حقیقت انسان را کشف کنیم. حسین‌بن علی‌بن اسماعیل‌بن ابراهیم میزان حق و باطل و نور و تاریکی است. هر کس در هر زمان یا مکان در اقلیم شهید بندگی و آزادگی نگنجد با سر در مرداب بردگی و اسارت شیطان اصغر و اکبر فرو می‌رود. کاخ سفید استعاره‌ی بزرگ انسان مسخ شده و به لجن نشسته است. کسی که می‌گوید: کاخ شیطان بزرگ را حسینبه می‌کنیم یعنی جهان را از دنائت نفسانیت نجات می‌دهیم. یعنی بر سیاهی و ظلمت شب می‌تازیم. یعنی نور وحی را بر انسان ساینس‌زده و تجربه‌گرا می‌تابانیم. یعنی آدمی را از طبیعت به سوی فطرت می‌کشانیم. یعنی از این حیوان به شدت ناطق، انسان به شدت بالغ می‌سازیم. کدخداپرستان هرگز پیام یاران خدا را نمی‌فهمند. «تبت یدا ابی لهب و تب». بریده باد دست و زبان کسی که قلب اصحاب الأخدود را با آتش نیش و کنایه می‌سوزاند. نه کاخ سفید که جهان حسینیه خواهد شد چه تو بخواهی و چه نخواهی. الیس الصبح بقریب؟ مالک الملک، جهان را حسینیه خواهد کرد: «وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ» (قصص، ۵). نام جهان پیش رو را حسین آخرالزمان تعیین می‌کند. مهدی امت‌ها، منجی موعود، پادشاه خوبان و وارث زمین.
حق همیشه حق سعید احمدی: اگر برخی از صاحبان حق در زمانی مشخص دست به دامن قانون و قضا نشوند، دیگر گوش هیچ دادرسی بدهکار ادعای آن‌ها نیست و به اصطلاح حقوق‌دانان چنین دادخواستی شامل «مرور زمان» شده است. علی‌رغم پاره‌ای تفاوت‌ها و بعضی اختلاف‌ها این یک اصل پذیرفته‎شده در حقوق جهانی است. قانون مجازات اسلامی برخی از جرائم درجه‎ی یک تا هشت را در سبد زمان‎بندی برای منع تعقیب قضایی قرار داده. مثال ساده و پیش‎پا افتاده‎ی آن را درباره‎ی چک‎های برگشتی می‎شود دید. اگر این سند مهم مالی پس از سه سال شاکی نداشته باشد، رفع ‎سوء اثر می‎شود و دارنده‎ی حساب می‎تواند سرش را بالا بگیرد و دوباره برای گرفتن دسته‌چک اقدام کند. اگر نیک و نازک قضاوت کنیم دامنه‎ی موارد حقوقی که مرور زمان آن‌ها را بی‌اعتبار می‌کند هرگز به اندازه‌ی رخ‌دادهای اجتماعی و تاریخی نیستند، چرا که گذر ایام خاک نسیان بر ذهن آدمی می‌پاشد و وقایع داغ و حوادث پرهیاهو را خاموش و سرد می‌کند. گاهی نیز بلایی بر سر سرگذشت ما می‌آورد که آیندگان نه نامی از ما می‌شنوند و نه اثری از ما می‌بینند. گرداب سنگین مرور زمان بسیاری از تکاپوهای بشر را در خود می‌مکد، به ته می‎برد و در لایه‌هایی از فراموشی مطلق گم و گور می‌کند. با این‌همه گاهی خود زمان اصرار دارد برخی از حادثه‌ها را دم به دم از جلو چشم ما بگذراند. به حدی که اگر ما نیز از آن حوادث بگذریم، زمان نمی‌گذرد. گویا زمان در آن حادثه‌ها ایستاده و نه پس می‌رود و نه پیش می‌آید. خبر داغ نخستین روزهای سال شصت و یک هجری قمری چنین است و صدای بمب خبری جنگ یک به صد و بل‌که بیش‌تر دو سپاه سفید و سیاه تاریخ هرگز از بازتاب و تب و تاب نمی‎افتد. تو گویی دست‌هایی پشت پرده‎ی زمان هست که نمی‌گذارد هیچ روز و روزگاری غبار غفلت و خاک فراموشی را بر تربت کربلا غالب کند. خونی که در روز دهم آن سال بر زمین ریخت، تنها حقی است که تحت هیچ شرایطی مشمول مرور زمان نمی‌شود. شاید ملک‌های غصب شده یا اموال به سرقت رفته پس از سال‌ها حق غاصبان و سارقان بشوند. شاید مرور زمان حق نکاح یا مبایعه را فسخ کند. شاید گذر ایام هر معادله‌ای را به هم بریزد؛ اما گذر روزگار تا کنون نخواسته یا نتوانسته سر حق خون خدا با کسی معامله کند. همه‎ی خاک‎ها و خاک‎نشین‎ها طلوعی دارند و غروبی، زندگی و مرگی، آوازی و سکوتی. همه‎ی آنات و لحظات آغازی دارند و انجامی، ایجادی و اعدامی، بود و نبودی؛ لیکن یگانه خاکی که... 🔹ادامـه در شـماره‌ی چـهاردهم حق 🔸سایـت حـق‌دیلی: haghdaily.ir 🔹کانال تلگرام حق: haghdaily@ 🔸حق مــ‌ــعبد عــــاشقان قـلم است https://www.instagram.com/p/CSWcq2ZIU7e/?utm_medium=copy_link
💠 حوزه‎های علمیه و نخبگان فراموش‌شده 🔴 از محمدحسن راستگو تا محمدحسین فرج‌نژاد 🖌سعید احمدی داشتن «دل‌ودماغ» شرط نوشتن حرف‌های غیرسفارشی و از دل ‌برآمده است. چیزی که گاهی ندارم؛ مانند روزی که چشمم به بنای مجلل حرم امام کوخ‌نشینان افتاد. شاید تا یک ماه نه خواندم و نه نوشتم. این روزها نیز حادثه‎ی تلخ و ناگوار یک تصادف آن‌قدر پریشانم کرده بود که بغض و سکوت را بر همه چیز ترجیح دادم. محمدحسین فرج‌نژاد برای نسل جوان، نواندیش و جهادگر حوزوی و البته دانشگاهی شناخته‌شده‌تر از برخی مسندنشینان اتاق‌های مستحب و مباح و گاهی مکروه مدیریت حوزه و برخی از نهادهای علمی و فرهنگی کشور است. بیفزایم محبوب‌تر و آشناتر از مدرسان حافظ سطور و صفحات و حواشی کفایة‌الاصول. او و خانواده‌اش شب عید قربان سر ورودی پردیسان قم با ضربه‎ی محکم خودرو دویست‎و‎شش بر موتورسیکلتی که سوارش بودند، به آسمان پر کشیدند. این حادثه یعنی کوچ اجباری فرج‌نژاد و همسر و سه فرزندش به جایی که سودش فقط برای خود آنان است؛ نه به نفع فرهنگ و دانشی که شدت نیاز به این سرمایه‌های کم‌نظیر را بیش از هر زمان دیگری حس می‌کند. رسانه‌شناس حوزوی از آن دسته افرادی بود که خود را در پیچ‌وتاب عباراتی همچون «ذکر ابن‌مالک و ابن‌جنی و ابن‌ثعلب» گیر نینداخت. او خارج از جو حاکم و هوای غالب مکتب قم و نجف و مشهد و اصفهان به راه‌های نارفته می‌اندیشید. او از معدود افرادی است که می‌دانست شرایط «تطهیر بالشمس» اولویت اول و درد جانکاه جامعه‎ و جهان ما نیست تا در پاسخ به آن از واحد تلبس حوزه جواز عبا و عمامه بگیرد. بی‌گمان او نیز می‌فهمید که رفتن در مدار حکمت هنر نه کلاس دارد نه سود و نه حمایت. شک ندارم او نیز زیر نگاه و زبان سنگین برخی از صاحبان لحیه و عمامه بارها خم شد و خم به ابرو نیاورد. جهادی بودن و تکلیف‌مداری چنین تاوان‌هایی هم دارد. تاوان سنگین‌تر هم این‌که برخی تقصیر جان‌باختن او را گردن موتورسواری خودش می‌اندازند؛ نه چرایی سوار موتور شدن او. کار ارزشمند مدیر حوزه‌های علمیه را باید ستود که پیام تسلیت و تأسف و تأثر داد و کمی از درد دردمندان و دردآشنایان کاست. این سپاس و ستایش بیشتر هم می‌شود اگر نیم‌دانگ از شش‌دانگ هوش و حواس مجموعه‌های تحت امر خود را صرف فراموش‌شدگانی بکند که وجه اعرابی در تصمیم‌های اساسی رجال حوزه ندارند. کسانی که اگر نیک بنگریم با همه‎ی نداری‌های خود داشته‌های اصلی و سرمایه‌های مدنی حوزه به شمار می‌روند. مجاهدان خاموش خط مقدم دین و فرهنگ را می‌گویم. عافیت‎گریزان بی‎مزد و منتی را می‎گویم که فیش حقوقی ندارند و ده‎ها برابر دیگران کار مفید و اثربخش در کارنامه‎ی زندگی خود دارند. برای همانندان فرج‌نژاد اجاره‌نشینی و موتورسواری و هزینه‌کردن از جیب در راه آرمان‌های بزرگ، دور از ذهن و عادت نیست. تعجب هم ندارد. عجیب این است که شماری از گردانندگان حوزه چگونه دایره‎ی نخبگی را تنگ و کار و کوشش طلبه را در مسیرهای نامعمول حوزوی ننگ می‎دانند. مرگ خانوادگی و غریبانه و مظلومانه‎ی صهیونیزم‎پژوه کم‎بدیل حوزه قلب سنگ را هم آب می‎کند. کاش این حادثه‎ی ‎دردناک، حصار و انحصار اطراف دانش‎آموختگان غیر از فقه و اصول و حافظان قرآن و نهج‎البلاغه را بشکند. کاش چشم‎ها را بشوید تا بهتر و وسیع‎تر بنگرند. پایان محمدحسین فرج‎نژاد همان پایان محمدحسین راستگو است از نما و زاویه‎ای دیگر و البته پایان هر طلبه‎ی تکلیف‎مداری که به نام و عنوان و عافیت نمی‎اندیشد و حامی مادی یا معنوی خاصی هم ندارد. کاش این رخداد ناگوار نقطه‎ی عطف تحول در رویکرد نخبگانی حوزه‎های علمیه بشود. کاش ویرانی آشیانه‎ی این پژوهشگر هنر و رسانه به آبادانی خانه و معیشت و اعاده‌ی حیثیت نخبگان فراموش‎شده بینجامد. 🔈@najmnews
خلق‌الاه ح‌سین ق‌دیانی: بار اولی که از میوه‌ی ممنوعه خوردیم، خدا از بهشت پرت‌مان کرد بیرون ولی باز پای‌مان روی زمین بند بود. بار دوم تلخ‌تر بود؛ خیلی تلخ‌تر، چون زمین برای‌مان حکم جهنم پیدا کرد. دستت که از دامان معصوم کوتاه باشد، همین می‌شود. همین زمین امروز و همین زمان امروز. مانده‌ام فغان افغان را سوژه کنم یا از داغ عراق بنویسم. از چپ و راست خبر بد می‌آید. هنوز یک خبر بد را هضم نکرده، خبر بدتر می‌شنویم. یک‌ور زمین سیل است و آن‌ورش بی‌آبی. جان‌دوست‌ترین نسل بشر گیر ویروسی افتاده که عین آب خوردن جانش را می‌گیرد. نکند ما بدتر از نمرود شده‌ایم که خدا این‌جور دارد با یک موجود از پشه کوچک‌تر حال‌مان را می‌گیرد؟ پادشاه بابل مگر چه کرد؟ او دست رد به سینه‌ی امام زمانش زد و ما اما بدتر؛ توهم زدیم بدون امام زمان هم زمان می‌گذرد و زمین می‌چرخد. حق با خانوم‌جلسه‌ای روضه‌ی ام‌البنین بود در دهه‌ی شصت. آخرالزمان چنان روزگار سخت می‌گذرد و مرگ و میر زیاد می‌شود که آدمی‌زاد مدام فکر می‌کند نکند خدا مرده. اصلا نکند خدا هیچ وقت زنده نبوده یا هیچ وقت نبوده. چه کفرستانی است. ساعتی پیش در پیج بی‌بی‌سی متن کیهان کلهر را دیدم که «خدایا! اگر هنوز زنده‌ای، حواست به این یک ذره ایمان ما باشد!» آقای موسیقی‌دان! خوب گوش کن. این دل‌نوشت ضجه‌ی آدمی است در فراق بهشت. بهشت همان امامی بود که مجبورش کردیم به غیبت. همین ما مسلمان‌ها. همین ما مسیحی‌ها که از بس به پسر مریم متلک انداختیم، از شر خلق‌الله به آسمان پناه برد. خلق‌الله. چقدر هم خلق‌اللهیم. ما خلق‌الاهیم. آه‌مان حتی کلاه هم ندارد. ما آه نداریم که با ناله سودا کنیم، مادام که چشم‌مان از جمال بقیة‌الله دور باشد. دلم سمفونی داود می‌خواهد. تماشای صورت یوسف. شنیدن صوت بلال. الله، اکبر از آن است که وصف شود؛ نمرده است. مرده ماییم که عوض طلب بقیة‌الله، جوری توئیت می‌زنیم که آه الله بلند شود. غرب‌زده‌ها خوب است برای ما روشن کنند که اگر الان به افغان‌ها کمک کنیم، پس‌فردا علیه قندهار و مزارشریف هم همان شعار «نه غزه، نه لبنان» سرنمی‌دهند؟ آری! ما گند زدیم به شعر سعدی، آن روز که علیه مدافعان باشعور حرم استوری زدیم. آهای کسانی که ناظر بر فلان حرف بهمان کس به جمهوری اسلامی در رابطه با طالبان هشدار می‌دهید! به قرآن داعش هم تروریستی بود و نظام ما در صف اول جنگ با این گروهک. متهمش نکردید با ضرب‌المثل «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است»؟ خانه پدر می‌خواهد و مسجد امام‌جماعت و این هر دو یک نفر است و او غائب است و ما قدر زلیخا هم مرد نیستیم! ▫️سایت قطعه‌ی بیست و شش: ghadiany.ir ▪️سایت حق‌دیلی: haghdaily.ir @ghete26 @haghdaily https://www.instagram.com/p/CShp99UofXG/?utm_medium=copy_link
🔴 غیرت کاذب به وقت غربگرایی ✍مجتبی عباسی 🔸افغانستان مشهور به سرزمین تحولات سریع، چند قومیتی، چند نژادی و بحرانی با معادن بی‌کران و بی‌قیمت و باتلاق بیگانگانی است که سوغاتی جز ناامنی، عقب‌ماندگی و آوارگی برای مردم رنج کشیده‌اش نداشته‌اند که در شرایط کنونی به عملکرد طالبان چشم دوخته‌اند🔸روسیاه‌تر از بیگانگان در این کشور اشرف‌غنی‌ها و عناصر غربگرایی بودند که کشورشان را به امید کدخدا بر باد داده و امروز با چمدان‌های اسکناس مردم همچون شاهان پهلوی و چند تابعیت‌های خائن به وطن فرار کردند. 🔸در این میان عجیب‌تر از این تحولات، غیرتی شدن غربگراهای داخلی با سابقه شعار نه غزه، نه لبنان است، مهره‌هایی که هیچ وقت مرد میدان و مصاف با دشمن نبوده‌اند، حالا با هیاهو و تنفس مصنوعی به آمریکا می‌خواهند ایران را به باتلاق افغانستان هُل بدهند که اگر برفرض، کشور وارد این معرکه شود، دوباره سُرنا را از سر گشادش باد کنند و همچون طعنه به مدافعان حرم، شعار و ناله و افغان سر دهند؛ مشابه بلبشوی سال‌ها برجام نافرجام که نخست هشدارها را دلواپسی و خط قرمزها را نادید گرفتند و بعد از تحمیل خسارت به ملت و زیرپاگذاشتن منافع ملی دوباره فرافکنی کرده و شعار کی بود، من نبودم را فریاد کشیدند. 🔸به هر حال امروز اشرف‌غنی که مفتخر به نوکری آمریکای در حال افول و دلخوش به ارتش مدرنش بود، بعد از سال‌ها بزک‌کردن غرب و عرض ارادت به شیطان بزرگ، سرانجام آویزان و عبرت آموز شد. 🔸امروز آمریکا مثل همیشه خلف وعده کرد و نه تنها هجده‌هزار کارمند محلی افغانی را با خود نبرد؛ بلکه به آنها تیراندازی هم کرد. 🔸 امروز حتی رسانه‌های آمریکایی هم اذعان کردند که وعده آمریکایی را تضمینی نیست و آنچه ایالات متحده بعد از بیست‌سال در این کشور باقی گذاشته، یک افتضاح تمام عیار است. 🔸مصداق وعده صادق خداوند در قرآن کریم که اعتماد به وعده‌ دشمنان را مشابه وعده‌های پوچ شیطان دانسته و فرموده است: «کمثل الشیطـان اذ قال للانسـن اکفر فلما کفر قال انی بریء منک انی اخاف الله رب العــلمین»؛ کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم) اما هنگامی که کفر ورزید و برای خدا شریک قائل شد گفت: من از تو بیزارم».(سوره حشر: ۱۶). @HOWZAVIAN
کووید نوزده در خانه‌ی عنکبوت را بیست می‌زند برگزیدگان لوسیفر نویسنده: سعید احمدی ویروس هوش‌مند، فضول و بازی‌گوش کرونا زنجیر که پاره کند، دوست و دشمن نمی‌شناسد. ماه ژانویه‌ی دوهزار و بیست و یک میلادی وقتی است که کووید نوزده مثل توده‌ی متراکم گاز اشک‌آور جای خود را در ریه‌های خاخام مشولام دووید سولوویتچیک باز می‌کند. کسی که اگر یک سال دیگر نفس بکشد، بر قله‌ی صدسالگی می‌ایستد. همان که خیلی دوست دارد هوای صبح‌گاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند. او تحت مراقبت ویژه است و بسیاری برایش دعای بهبودی می‌خوانند. - ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهواره‌ی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین! شاید با تأثیر همین دعاها بود که ناگهان چشم بسته‌ی خاخام نیمه‌باز شد و در انتهای سالن، مردی سال‌خورده و سیاه‌پوش را دید که با چشم‌هایی نافذ و ردایی بر دوش به سوی او گام برمی‌دارد. ماسک سیاه روی بینی کشیده‌ی مرد بر ابهت او می‌افزود. آخرین گام را با ضربه‌ی عصای آهنین و بلندش چنان بر زمین کوبید که دانای یهود یکه‌ای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و لگن خود را راحت به سمت لبه‌ی بالایی تخت کشاند. نگاهی متعجب به جمجمه‌ی یک‌چشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت: «گویا شما را بارها دیده‌ام اما هر چه فکر می‌کنم به خاطرم نمی‌آیید. با این حال بسیار سپاس‌گزارم که به عیادتم آمده‌اید». مرد فرتوت با صدایی خش‌دار پاسخ داد: «مرا لوسیفر صدا بزن!». هم‌راز تورات، پلک‌های خود را باز و بسته کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت: «آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی!». تازه‌وارد سخن او را برید و گفت: «نمی‌دانی با چه زحمت و عجله‌ای خودم را از دالان‌های تاریک زمین به این‌جا رسانده‌ام. ورود شما را به جمع فرشته‌های عصیان‌گر خوش‌آمد می‌گویم جناب مشولام!». این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یک‌دیگر را فشردند و نگاه مرموزی به هم کردند و لبخند موذیانه‌ای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشرده‌ی دیوار حائل بین سرزمین یهوه و جنتیل‌ها عبور کنند. آن دو از تونل تخریب‌شده‌ی گذرگاه رفح گذشتند و به مصر رسیدند. سپس بدون هیچ تشریفاتی به قلب باشکوه‌ترین اهرام فراعنه پا گذاشتند. آن‌جا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود. خدایان باستان بر تخت‌هایی از استخوان‌های متراکم مردگان نشسته بودند و مانند دیوانه‌ها بر جمجمه‌های بی‌شماری فرمان می‌راندند. فوجی از موش‌ها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جست‌وخیز می‌کرد. صدای‌شان چنان در هم می‌تنید که گوش خاخام از تراکم کلمات متقاطع، نامفهوم و آمیخته با جیرجیر موش‌ها آزرده می‌شد. - جناب لوسیفر! این فرمانروایان سبک‌عقل چه می‌گویند؟ - هیس! یک عادت ترک‌ناشدنی وقیحانه است. شما اعتنایی نکن! مشولام و لوسیفر بدون توجه به فرعون‌ها طوری راه می‌رفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ شش‌پر آبی‌رنگ شبیه ستاره‌ی داوود در انتهای تالار فراعنه چشم را می‌نواخت. صداهایی شبیه زوزه‌ی گرگ یا خرناس سگ به گوش می‌رسید. کنار آرامش نسبی، گدازه‌ای از تشویش و تردید در ذهن و دل مشولام افتاد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن ستاره‌ی آبی را تماشا کند. بین اراده و دیدن فاصله‌ای نبود. خاخام دست‌های خود را به دو ضلع منفذ چسباند. خودش را روی انگشت‌های پا بالاتر کشاند تا به‌تر ببیند. حالا دیگر نیم‌تنه‌ی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی مثل گردان‌های نظامی تحت آموزش‌های سخت‌گیرانه بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آن‌که نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم می‌داد. لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همه‌ی حیوانات به طرف او رو برگرداندند و به احترام مشولام لحظاتی سکوت کردند. - تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟ -چرا که نه! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آن‌ها؟ این‌جا کجاست است که مرا آورده‌ای؟ تو چگونه هم این‌جایی، هم آن‌جا؟ پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود: «اشتباه نکن جناب مشولام! آن‌ها من نیستم. آن‌ها شاه‌زاده‌های جهنم‌اند. خداوند فرشته‌های فرمان‌بر می‌آفریند و من فرشته‌های عصیان‌گر. من ساخته‌های او را فرومی‌ریزم و بر ویرانه‌ی آن‌ها خشت‌های کج می‌گذارم. جالب نیست دوست من؟». لوسیفر می‌گفت و حرارت سخن او بر سرخی چشم‌های مشولام می‌افزود. خاخام لرزید و با لکنت و تواضع گفت: «با آن حیوانات چه می‌کنید؟». لوسیفر در قامت و قاعده‌ی یک اهریمن بالغ قاه‌قاه خندید و گفت: «باز هم اشتباه کردی. همه‌ی آن‌ها صفت‌اند». مشولام ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «صفت؟ چه می‌گویی؟». اهریمن بزرگ صدایش را در گلو چرخاند و با رقص به دور خود سخن‌رانی کوتاهی کرد.
- بگذار بی‌پرده بگویم. هنگامی که فرشته‌ای بودم فرمان‌بردار اما مردد، در طبقات مثبت بهشت جا داشتم. آدم که آمد، حسادت و تکبر در وجودم شعله‌ور شد. این دو صفت عصیان‌گر مرا به زیر کشاند. به این دست‌های چروکیده‌ی نخستین فرشته‌ی مغضوب جهان خوب نگاه کن آقای مشولام! من با این‌ها صفات عصیان و سرکشی را پرورانده‌ام و از فرط حسادت، اژدهایی از جنس آتش ساخته‌ام. لویاتان را. او زایید و زاییدگان او نیز زاییدند. آه که چه خوشایند است خراب‌آباد دنیا برای من. آن‌هم با کوشش بی‌توقف فرزندان کسی که خودش را ابرفرشته‌ی فرمان‌بردار خدا می‌دانست. هاهاهاهاهااااا. زانوهای خاخام سست شد. روی زمین زیر پنجره‌ی شش‌پر آبی چمباتمه زد و در حالی‌که دندان‌های نیش خود را بر انگشت‌های مشت‌شده‌اش فرومی‌برد به لب‌های لوسیفر نگاه می‌کرد. - من صفت می‌سازم، می‌پرورم و می‌پراکنم. سپس با لذتی بی‌انتها به تماشا می‌نشینم و می‌بینم تن خردشده و موی خاک و خون‌گرفته‌ی کودکان صبرا و شتیلا را، قانا را، دیر یاسین را، تکه‌پاره‌های تن شیخ‌احمد یاسین را. می‌بوسم تیزی خنجرهای بر گلو خفته‌ی تدمر را. می‌پرستم شعله‌های سوزان آن سوی فرودگاه بغداد را. برمی‌گزینم به نام یهوه، به نام خدا و آن‌گاه به خاک می‌مالم پوزه‌ی فرزندان خاک را. یکی‌شان تو جناب مشولام عزیز! چقدر خوب کردی که به نام یهوه، خود و برخی دیگر از هم‌کیش‌هایت را «قوم برگزیده» خواندی. لوسیفر ناگهان ایستاد. مشت خود را گره کرد و محکم بر سینه کوبید. فریادی کشید که ارتعاش آن تالار فراعنه و پشت پنجره‌ی شش‌پر آبی را در سکوتی مطلق فرو برد. دستی به سر فروافتاده‌ی خاخام کشید و گفت: «تو برگزیده‌ای. برگزیده‌ی من. ابلیس ابالیس. حکم‌ران ابدی شاه‌زاده‌های جهنم. چرا پاسخ نمی‌دهی جناب سولوویتچیک؟». خاخام در خاموشی و سکوتی ابدی فرو رفته بود. اهریمن اهریمنان بدون این‌که منتظر پاسخی باشد، با ردایی بر دوش و ماسکی سیاه بر چهره و با عجله به سوی جهان زندگان شتافت. او این بار به تنهایی از دیوار بتنی حائل گذشت و دوباره قدم در سرزمین نوپای قوم برگزیده گذاشت... پانوشت: «یهوه» اسم خاص خدا در ادبیات یهود «جنتیل» نامی تحقیرکننده برای غیر یهود