eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
241 دنبال‌کننده
176 عکس
3 ویدیو
3 فایل
سعید احمدی مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
ذوق فارسی در تیتر‌زنی 🌱 از میان رسانه‌ها در تیترنویسی، مدتی است که خبرگزاری فارس یکی از بهترین‌هاست. کسانی که دوست دارند تیترهای بهتری را برای نوشته خود انتخاب کنند، از این هنر فارس غافل نشوند. «کاش، فارس هم قدر و قیمت این نیروی انسانی خود را بداند». 🌱 @ghalamdar
از این چندتا، همه‌اش طلاست😁 چقدر تیتر با عکس و فضاش همخونی داره. من که خوشم اومد با چاشنی لبخند. انگار خود عموحسن طلا گرفته😁
خاص‌ترین هجرت یادداشتی که از عوالم قلم و نویسندگی می‌گوید ✍نجمه صالحی 📝ویرایش قلمدار 🌱 هجرت در پیشرفت، تحول و ایجاد تمدن‌ها نقشی تعیین‌کننده داشته است. مهاجرت معمولاً هدفی دارد و در پی آن، حرکتی رخ می‌دهد. رفتن از «دنیای گفتار» به «جهان نوشتار» بهترین نوع هجرت است؛ یعنی تصمیم بر قلم به دست گرفتن و فکر کردن در قالب کلمات مکتوب؛ یعنی وقتی بخواهیم هر روز بنویسیم و روی کاغذ با خودمان و دیگران حرف بزنیم. ما شخصیت متفاوت خود را در این هجرت خاص می‌شناسیم. نوشتن، همچون سفری است که هر آن، با آن به کشف و شناخت جدیدی از خود و جهان پیرامون‌مان می‌رسیم. این سیاحت نه‌تنها به ما کمک می‌کند احساسات و افکارمان را بهتر درک کنیم، بلکه این امکان را می‌دهد تا با دیگران نیز ارتباطی عمیق‌تر و معنادارتر برقرار کنیم. درباره‌ی چنین مهاجرتی که با دیگران صحبت می‌کنم، پرتکرارترین سؤال این است: «از چه بنویسم؟». گویا درست‌ترین و کاربردی‌ترین جواب این است که ببینید چه چیزی شما را به نوشتن وا‌می‌دارد؟ غم؟ شادی؟ بلاتکلیفی؟ نیاز به هم‌صحبت؟ نیاز به تخلیه‌ی هیجانی؟ شروع یک کار جدید؟ یا چیزهای دیگر؟ درباره همان بنویسید. این پیشنهاد، برای انگیزه‌دادن است تا دست به قلم شوید؛ اما گاهی بعدازاین پاسخ، پشیمان می‌شوم؛ چون یاد کسانی می‌افتم که هر بار که چیزی نشر می‌دهند از پیش می‌دانم درباره‌ی چه نوشته‌اند. می‌دانم فلانی موقع نالیدن‌هایش پست تازه‌ای می‌گذارد یا بهمانی با عفریت افسردگی دست‌‌به‌یقه است. قدر و قیمت نوشتن بالاتر از این است که در وقتِ بروز و ظهور احساسی ثابت به سراغش برویم. به نظرم در وقتِ خوشی، دم ناخوشی، زمان سفر و هنگام تجربه‌ی احساسات متفاوت باید نوشت و نوشت و نوشت. نوشتن باید هم‌نشین جان آدم و چیزی از جنس خود نویسنده باشد. رنگ‌وبوی نویسنده باید از قلم او بتراود. کلمات باید نماینده و رسانه‌‌ی افکار او باشد و نباید در حصار و انحصار هیچ‌کدام از حالات روحی درآیند. آدمی پر از خلق‌وخوی بالا و پایین است؛ انباشته از حالات گوناگون و آکنده از تناقض. چه‌بسا درباره‌ی هر بخشی از وجودمان بیشتر بنویسیم، به آن محدودتر شویم؛ درحالی‌که ترجیح این است با آزادیِ تمام، قلم بزنیم و کشتی کلمات را به دریاهای خیال بسپاریم. شاید در این مسیر، با چالش‌ها و موانعی روبرو شویم. گاهی، ممکن است احساس کنیم که چیزی برای نوشتن نداریم یا اینکه نوشته‌هایمان به‌اندازه کافی خوب نیستند؛ اما فراموش نکنیم که نوشتن، یک فرآیند است. هر نوشته‌ای، اگرچه به نظرمان کامل نباشد، گامی به‌سوی بهبود و پیشرفت است. نوشتن، آینه‌ای است که همه‌ی وجود ما را بازمی‌تاباند. هر کلمه، بازتاب یک سلول از اندام‌واره‌ی شخصیت و ادراکات ماست که با آن می‌توانیم خودمان را بهتر و بیشتر بشناسیم. نوشتن را یک فعالیت روزمره ندانیم؛ بلکه آن را بهترین ابزار ارتباط ما با «خودمان» و «دیگران» بدانیم. ارتباطی که از آن به تغییر، تحول و پیشرفت راه می‌یابیم. برای همین چیزهاست که می‌شود گفت: نوشتن بهترین هجرت‌ها برای خودآگاهی در مسیر رشد و تکامل است. 🌱 @ghalamdar
اساتید یا استادان؟ 🌱 استاد واژه‌ای فارسی است. جمع بستن کلمه‌های فارسی به صورت جمع مکسر غلط است. از این پس به جای کلمه غلط اساتید بگوییم و بنویسیم: استادان 🌱 @ghalamdar
سؤال روز: مسئولان درست است یا مسئولین یا هر دو؟ چرا؟
السلام علیک یا اباعبدالله! سلام و ادب و احترام و ارادت خدمت همراهان عزیز کانال قلمدار به لطف حضرت ارباب عازم عتبات عالیاتم. دعاگوی همه شما خوبان خواهم بود. توفیق داشتم متن و مطلب تازه‌ای هم در کانال درج خواهم کرد. سعید احمدی
موسوی سفر اربعین ۱ ✍سعید احمدی 🌱 ... جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بی‌اندازه و محبت بی‌پایان او و خانواده‌اش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرم‌خانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درست‌وحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعله‌ی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیک‌تر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیک‌تر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ به‌ویژه که مفهوم استخاره‌ی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم می‌داد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی. متن کامل در قلمدار 🌱 @ghalamdar
موسوی سفر اربعین ۱ ✍سعید احمدی 🌱 دست به استخاره و استجازه نیستم. حساب و کتاب کرده بودم از مرز مهران برویم نجف. به کرمان‌شاه رسیدیم. به قول عراقی‌ها سائق سیاره بودم. ماشین در فرمانم بود از تهران تا کرمان‌شاه. ساعت یک شب حرکت کردیم. گمان می‌کردم جاده خلوت‌تر از روز باشد که بود. فکر می‌کردم وسط این گرمای مردادی، شب‌روی بهتر است که بود؛ اما تاریکی و دید کم جاده را کم داشتیم که توفان و غبار هم بارید برای‌مان. تندبادی که ماشین را هم می‌لرزاند. تا ساوه این‌طور بود. از آن‌جا به بعد به سمت همدان راه کم‌مسافرتر شد و هوا مساعدتر. سپیده‌ی روز افتاد رو به پهنی که رسیدیم به همدان. کنار راهی که می‌رفت کردستان موکبی را دیدیم. تابلو راهنما ما را برد داخل فضا و محوطه‌‌ی آن‌جا. تعقیبات و تسبیحات نماز صبح هم طعم چای زغالی گرفت. جان و توان تازه‌ای یافتم. تابلوهای راه کربلا را پی گرفتیم. جزئیات و مخلفات کوه‌های اطراف از زیر پوشش شب بیرون آمد. رو به بیستون بودیم و طاق بستان. هشت صبح صدای تیشه فرهاد را که نه، آثارش را در سمت راست جاده دیدم. چه فرقی می‌کند عشق در اینجا گاهی از تیشه‌ی دل‌داده‌ی شیرین روی سنگ‌‌ها چکیده، گاهی از قلم عاشق قرآن (سید عبدالله نجومی) روی کاغذها و کتیبه‌ها. جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بی‌اندازه و محبت بی‌پایان او و خانواده‌اش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرم‌خانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درست‌وحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعله‌ی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیک‌تر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیک‌تر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ به‌ویژه که مفهوم استخاره‌ی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم می‌داد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی. 🌱 @ghalamdar
خسروی سفر اربعین ۲ ✍سعید احمدی 🌱 سنگینی خورشید که افتاد سمت مغرب، رفتیم به طرف میدان فردوسی و بعد آزادگان و بعدترش جاده اسلام آباد غرب که بعدتر از آن برسیم به خسروی. قطاری از ماشین‌ها با ما می‌رفت و ما هم یک واگن بودیم از آن همه. برخی با احتیاط و آرام و برخی عجول و پرشتاب. کم‌وبیش موکب‌هایی در اطراف جاده بودند. نماز مغرب و عشا را در یکی از آن‌ها خواندیم. بعد نماز سفره پهن کردند و برای هر نفر به‌اندازه یک کف‌گیر عدس‌پلو داخل ظرف پلاستیکی با کمی نان گذاشتند روی سفره. به زور و زحمت آن را قورت می‌دادم. یک استکان چای هم خوردم. دنبال جایی می‌گشتم که قهوه هم بدهند، نبود که نبود؛ حتی لب مرز در میدان اول قصرشیرین از جوانی پرسیدم: کدوم موکب اینجا قهوه می‌ده؟ چشم‌های نیم‌درشتش را چهارتاق باز کرد و با صدای صاف و بلند با چاشنی لهجه کردی گفت: والاه شارمانده این یک قلمش را نداریم. خندید و خندیدیم. رفتیم سمت جایی که روی بنر نوشته بودند: خسروی. این نام مرا یاد چندتا چیز می‌اندازد؛ اول خسروپرویز؛ دوم کلاه خسروی بختیاری‌ها؛ سوم دودمان برباد رفته‌ی خسروان ساسانی؛ چهارم آدم مجهول و نامعلومی که روزگاری شاید در اینجا جلال و جبروتی داشت و خودش را مرزبان می‌پنداشت و چندم‌تر هم «مغازه سیرابی» که خودم جنس و جناس آن را با این اسم نمی‌فهمم. توی دلم به خودم می‌خندم که چرا یاد شکمبه حیوانات می‌افتم و دکان‌های کوچکی که سیراب شیردان می‌فروشند؟ من البته خوشم می‌آید از این غذا اگر خوب و تمیز درست شده باشد. بار اول است که از این در و دروازه می‌خواهم پا به خانه‌ی عراق بگذارم. پانزده کیلومتر مانده به خط مرزی عده‌ای با علامت ایست و های و هوار، سر راه‌مان را گرفتند. آقا! بفرما پارکینگ ماشینت را بگذار و برو. ماشین‌هایی هم بودند. نگهبانی هم داشت. قبض هم می‌دادند. گفتم: برای چه اینجا؟ گفت: جلوتر هیچ جا نیست و راهور (پلیس) راه را بسته. پیاده شدم؛ دیدم حال و هوای‌شان کاسبی است تا خدمت. نایستادیم. راه که نیفتادیم؛ گریختیم؛ مثل فرار گوسفند از چنگ و دندان تیز گرگ. تا خود مرز اگر همه چیز دیده باشم راست گفته‌ام؛ ولی اگر پلیس راهور دیده باشم، دروغ گفته‌ام. نزدیک نصف شب بسیجی‌هایی را دیدیم سر خط که با تفنگ و بی‌سیم مردم را هدایت می‌کردند به پیچی که سر از پارکینگی خیلی بزرگ در می‌آورد. تا چشم سو داشت ماشین کاشته بودند. میان تپه‌هایی که با ابزارهای راه‌سازی صاف و صوف شده بود؛ مانند سیرابی که پرزهایش را ساییده بودند. 🌱 @ghalamdar
کیه به شرط تبرید سفر اربعین ۳ ✍سعید احمدی 🌱 من هم مثل همه ماشین را مهر و موم کردم و قبض را گذاشتم توی جیبم. کوله را انداختم روی دوشم و با همراهانم نشستیم روی صندلی‌های مینی‌بوس. پیاده که شدیم حدود دویست متر راه رفتیم. کل معطلی ما برای خروج از مرز شاید بیشتر از ده دقیقه نبود. تفتیشی‌های عراقی خربزه گاز می‌گرفتند و کیف‌ها را می‌گشتند. کمی جلوتر چند نظامی هم هندوانه قاچ کرده بودند. لباس آن‌ها با مرزبانی ایرانی‌ها فرق داشت. فضا و حال و هوای مهر خروج با مهر ورود یک جور نبود؛ با این حال در هر دو طرف موکب‌ها از زائرها پذیرایی می‌کردند. آب و غذا می‌دادند. یک بطری آب گرفتم و کمی از آن را خوردم. اتوبوس‌هایی گذاشته بودند که مردم را برسانند به محل تجمع ماشین‌های کرایه‌ای. راننده‌ها دو سوی خیابانی پهن ایستاده بودند. یکی می‌گفت: کربلا کربلا. آن یکی صدا می‌زد: نجف نجف. سامرا سامرا. کاظمین کاظمین. نظامی‌ها اجازه نمی‌دادند سائق‌های سیاره بیایند وسط شارع. با تندی دعوایشان می‌کردند. آن‌ها هم مثل چی از این‌ها می‌ترسیدند. چند رقم ماشین وجود داشت: اتوبوس، مینی‌بوس، ون و سواری. ون به زبان عراقی «کیه» بود. ما هم که پنج نفر بودیم ترجیح دادیم سوار کیه شویم؛ البته به شرط «تبرید» که همان کولر خودمان است. کرایه به مقصد کاظمین برای هر نفر ده دینار بود؛ البته برخی بیشتر می‌گرفتند و برخی کمتر. یک کیه به شرط تبرید پیدا کردیم به همان ده‌هزار دینار. سوار که شدیم غیر ما مسافری نداشت. جوانکی بود شاید حدود بیست‌ساله. برادری هم داشت مثل خودش سبزه‌پوست لاغراندام. گویا دوقلو بودند. سرزبان هم نداشتند. بلد هم نبودند فارسی کلمه‌هایی را بگویند که به کار و بار مسافربری‌شان می‌آمد. دست‌کم برای اینکه زودتر راه بیفتیم، رفتم پایین این ور و آن ور همان جاده‌ی عریض داد می‌زدم: ون، کاظمین، کولر روشن، ده دینار. با آن دو برادر زور و زبان‌مان را سر هم گذاشتیم تا آخر سر، بعد حدود یک ساعت «کیه به شرط تبرید» پر شد از زائران کاظمین. ساعت یک‌و‌نیم شب بود که راه افتادیم. پلک‌هایم را بستم و خوابیدم. 🌱 @ghalamdar
گچ‌پژ سفر اربعین ۴ ✍سعید احمدی 🌱 خواب هنگام حرکت، جواب خستگی آدم را نمی‌دهد؛ ولی از نخوابیدن بهتر است. بدتر اینکه در مملکت غریب با راننده‌ای ناشناس همان خواب نصف‌ونیمه هم به پلک‌های نیمه‌بیدار نمی‌چسبد. هر چند دقیقه چشم می‌چرخاندم به مسیر چرخ‌های کیه. سائق با برادرش جابه‌جا می‌شدند و یک‌کله می‌راندند در همان مسیری که باید می‌رفتیم. ساعت سه شب، دیگر نوبت به بیداری ندادم. گوشه‌ی چشمم که باز شد زمین را روشن دیدم؛ اما تا طلوع آفتاب چند قدم مانده بود. برادران عجول گویا خیال نداشتند برای نماز صبح نگه‌دارند. فهمیدم جوان عراقی بی‌نماز هم داریم. صدایش کردم: «حبیبی! اگف للصلاة». از همان اول در مدرسه و حوزه توی گوش ما خوانده بودند که در عربی چهارتا حرف نیست. چقدر هم داستان و عبارت ساخته بودند برای این‌ها؛ مثل عبارت معروف «گچ‌پژ». از قضا زبان عراقی پر است از این حرف‌ها؛ مثل «اشلونچ» که یعنی خانم! حالت چطوره؟ چشم‌های ریز راننده از آیینه نگاهم کردند. پای او بدون اینکه از زبانش چک و چانه و بهانه‌ای بفهمد صد متر جلوتر رفت روی ترمز. کنار یکی از موکب‌های کنار جاده توقف کردیم. عراقی‌ها به مستراح می‌گویند: مرافق. از بین چند ساختمان کهنه و خرابه، روی یک چهاردیواری با در آهنی زنگ‌زده، همین کلمه بود که داد می‌زد: یک توالت نیمه‌صحرایی برای ده-دوازده نفر آدم‌. هر طور بود وضو گرفتیم و تکلیف دینی آن روز صبح را از دوش خود برداشتیم. دو تا موکب عقب‌تر صبحانه املت دادند با چای و قهوه. دیگر نه گرسنه بودیم نه آن‌قدر خسته و نه پژمرده‌روح. به ابتدای بغداد رسیدیم. یک سال پیش هم آمده بودم. این‌طور نبود که الآن می‌دیدم. آشکار بود که عمران و آبادانی سرعت گرفته است. یاد اصفهان افتادم. هر بار که می‌رفتم پی و پایه یک کار عمرانی را که زده بودند، بار بعدی به سرانجام رسیده بود. رنگ و روی شهر اصلی عراق نشان می‌داد انگار پیام جهش به بغداد هم رسیده است. 🌱 @ghalamdar
سفر به زمان سفر اربعین ۵ ✍سعید احمدی 🌱 جایی حوالی ریل قطار، ماشین خسروی بغداد را به فراموشی سپردیم. سمت و مسافت حرم کاظمین را از چند چهره‌ی ناشناس پرسیدم. چم مسافه؟ یعنی فاصله چقدر است؟ برخی حوصله‌ی حرف‌زدن با ما را هم نداشتند چه رسد به جواب‌دادن. مرد پا به سنی با دشداشه سفید و چفیه قرمز میان خاک و آشغال‌های آن‌جا، روی سیاه‌سوخته‌اش را ترش کرد و گفت: رح! رح! خوش داشتم پدرش را واقعاً کشته بودم. داشتم بر وزن همان رح با زبان آدمی‌زاد به او جواب می‌دادم که جوانی آن طرف‌تر دست بدون آستینش را بالا برد و به من اشاره کرد و گفت: خویه! اهنا. رفتم طرفش. گویا صدسال است یکدیگر را می‌شناسیم دستش را جلو آورد و مصافحه کرد. شانه‌ام را بوسید. گفت: حرم؟ گفتم: ای! اشاره کرد راه از این طرف است؛ ولی باید یک خط ماشین سوار بشوید. سایه به سایه‌مان می‌آمد تا رسیدیم به یک کیه دیگر که مردم محلی را می‌برد طرف حرم جوادین. خودشان کرایه‌ها را جمع می‌کردند و می‌دادند به راننده. ته ماشین در تصرف ما بود. دست کردم توی جیبم هفت یا هشت‌ دینار کرایه‌مان را بدهم. همان جوان اشاره کرد که من حساب کرده‌ام. تفاوت رفتار با مسافران و زائران ایرانی در شهر فارسی عراق همین طور است. برخی با غبار ملیت و برخی با شعار مذهب، خون نجس خودشان را کثیف می‌کنند. آن یکی دنبال رضایت خاک است و این یکی گمان خشنودی خداوند را در جمجمه‌ی خود می‌پروراند. عده‌ای دیگر هم آن‌قدر روح بزرگی دارند که از این حرف‌ها گذشته‌اند. الله یخلیک یا حبیبی! یا شاب! آخرین حرفی بود که زدم و نزدیک حرم پیاده شدیم. خیابان عریضی که وسط آن را چادری طولانی گرفته بود. رفتیم از کنارگذر خیابان رو به حرم. چادر برای گرفتن کیف و کوله مردم بود. خیال داشتیم اول برویم جایی نفسی چاق کنیم بعد زیارت کنیم. نشانی «سکن للزائر» را از چند نفر پرسیدیم. میان کوچه‌های به‌شدت کثیف محله‌ی کاظمین خانه‌ای را پیدا کردیم که صاحبش آن گذاشته بود در اختیار زائرها. برای مسافران غریبی مثل ما در میان ازدحام و کثرت آدم‌ها، همین جای کوچک و نه‌چندان مطبوع هم غنیمت است. آبی به تن زدیم و خوابیدیم تا نزدیک ظهر. لباس تمیز پوشیدیم. تا رسیدن به خیابان اصلی و مزار امام هفتم و نهم باید از میان کوچه‌هایی می‌گذشتیم که یک موتورسیکلت به‌آسانی از آن عبور نمی‌کرد. فکر می‌کردم به زمان سفر کرده‌ام؛ زمانی که اسب و قاطر و الاغ، اسباب رایج رفت‌وآمد بود. زمانی که شهرنشینی باب شده بود؛ ولی نهادی به نام شهرداری نبود. 🌱 @ghalamdar
کاظمین و جوادین سفر اربعین ۶ ✍سعید احمدی 🌱 نمی‌دانم چقدر راست و درست است؛ ولی می‌گویند که از قعود حسن البکر بر صندلی ریاست تا سقوط صدام، بنا بر این بود که حرم‌ها و اطراف آن آباد نباشند. آن‌ها اجازه نمی‌دادند خشتی جابه‌جا شود از این‌ جاها. علت این کهنگی و به‌هم ریختگی و شلختگی بافت کاظمیه لابد همین است. شاید هم چیزهای دیگری باشد. دیگر حرم‌ها هم بعد از سرنگونی جانشین چموش البکر، وسعت و تازگی گرفتند. حرس‌ها سر همه ورودی‌ها ایستاده‌اند و آمدن و رفتن رهگذران را بازرسی و بررسی می‌کنند. این نظارت‌های امنیتی چند حلقه دارد. هر اندازه به حرم نزدیک‌تر شویم جدی‌تر و دقیق‌تر جیب و کیف و کمر مردم را می‌گردند. قیافه و لباس آنان هم متفاوت‌تر می‌شود. پیداست که نیروهای مذهبی‌تر را برای مدخل‌های حرم گذاشته‌اند. ما که کیف‌های‌مان را با خود نبرده‌ایم، برای عبور و رسیدن به حرم راحت‌تریم. منطقه‌ی کاظمیه در شمال بغداد، از اول شهر نبود. روستا هم نبود. باغی بود که منصور آن را اختیار و انتخاب کرد برای دفن خاندان خلافت که معروف شد به مقبره قریش. امام موسی (وصی و جانشین هفتم رسول خدا) که با سم هارون (خلیفه عباسی) شهید و در همین مقبره دفن شد. بزرگی و جایگاه او، هم نام مقبره را تغییر داد هم مردم برای سکونت و زندگی به آن‌جا اقبال و علاقه نشان دادند. قبر امام جواد (نوه‌ی ایشان) نیز این‌جاست. این حرم‌ها دو نام دارد که کاظمین از جوادین مشهورتر و معروف‌تر است. بنای آباد و زیبایی که دو گنبد طلایی دارد با چهار مناره. معماری فاخر و هنرمندانه‌ای دارد. برای من که فضول‌باشی معماری ایرانی و اسلامی بوده‌ام جذاب، جالب و دیدنی است. نماز وسط روز را به جماعت خواندم. ازدحام آن‌قدر بود که زیر برق آفتاب، تکبیر و سلام نمازهایم را گفتم. با زور و زحمت و آهستگی خودم را رساندم نزد قبور مطهر. نه می‌شد ضریح را بوسید نه می‌شد زیارت خواند. سلام و صلوات فرستادم و رفتم داخل یکی از رواق‌ها در گوشه‌ای که سر راه نباشد. رو به ضریح و قبور مطهر و مقدس ایستادم و زیارت خواندم. نزد باب الحوائج و جواد اهل بیت دست به دعا بردم؛ برای خودم و خیلی‌های دیگر. برخی فرقه‌های مسلمان این کارها را جایز نمی‌دانند و به آن برچسب شرک می‌زنند. روی مخ‌ترین این قرائت امروزه به «وهابیت» اسم و آوازه گرفته است. آن‌ها «زیارت» و «توسل» را می‌گذارند آن طرف ترازوی «پرستش». نتیجه می‌گیرند این کارها عبادت غیر خدا است. برخی دیگر هم آن را جایز بلکه لازم می‌دانند؛ مثل شیعیان. از قرآن و سنت هم نمونه‌هایی را می‌آورند که بی‌ربط و راه هم نیست. کتاب‌های مهمی هم درباره‌ی آن نوشته‌اند؛ مثل کامل الزیارات. مقابر افراد و شخصیت‌های مهم دیگری هم این‌جاست؛ مثل شیخ مفید و خواجه نصیرالدین طوسی. رفتم بیرون و گشت‌وگذار بیشتر در حوالی و حواشی. بیشتر بازار است. از میوه‌فروشی گرفته تا طلا و جواهرفروش. تنوع میوه‌جات با دل آدم بازی می‌کند. دنیایی دارد این کوچه‌ها برای خودش. میان یکی از آن‌ها چشمم افتاد به کتیبه‌ای روی ساختمان مقبره‌ای که نوشته بود: شریف الرضی. مزار یکی از درخشان‌ترین نویسندگان و ادیبان قرن‌های نخستین اسلامی. کیست که نهج‌البلاغه را نشناسد؟ قلم و زحمت او اگر نبود ما به سختی با بیان و شخصیت وصی پیامبر خدا آشنا می‌شدیم. نهج‌البلاغه‌خوان‌ها خوب می‌فهمند که چه می‌گویم. برایش فاتحه‌ای خواندم و به طرف استراحت‌گاه راه افتادم. 🌱 @ghalamdar
نجف اشرف سفر اربعین ۷ ✍سعید احمدی 🌱 از هر چه بگذریم سخن دوست خوش‌تر است. همه‌ی حرم‌های اهل‌بیت شعبه‌ای از نجف‌اند. نصف شب از شارع صاحب‌الزمان سراغ ماشین‌های نجف را گرفتیم. کیه‌ی برادران نجفی (کریم و محمد) از دسته‌ی ماشین‌های عجول و پرشتاب بود. گویا این ماشین فقط پدال گاز را به رسمیت می‌شناخت. مرکز و جنوب عراق تپه و کوه و پیچ و خم تند ندارد؛ اما همان جاده‌ی کفی و یکنواخت پر بود از خودرو و پیاده‌ها و موکب‌ها. گفتم: کریم! انت ابوعزرائیل؟ خندید و گفت: لا، ابواسرافیل. تکه پرانی ما اثری روی گاز ماشین نداشت. توی دلم بدم نمی‌آمد که زودتر برسیم؛ البته اگر کله‌پا نمی‌شدیم. بغداد شهر بزرگ و زیبایی است. بناها و سازه‌های بزرگی دارد. چند دانشگاه با ساختمان‌های چشم‌گیر سر راه‌مان بود؛ مثل دانشگاه تکنولوژی. پیدا بود خوابگاه هم دارند. از بالای پل روگذر بهتر می‌شد شهر را دید زد. قبرستانی کهنه و قدیمی دیدم. گویا امتیازی داشت که هنوز آن را تخریب نکرده‌اند برای مرده‌های تر و تازه یا مجتمع‌های تجاری و مسکونی. ناحیه به ناحیه می‌گذشتیم. زنده رسیدیم میان وادی‌السلام. می‌گویند آن‌جا بزرگ‌ترین قبرستان جهان است. شکل و معماری خاصی دارد. مرموز، رازناک و عبرت‌آموز. جایی نزدیک‌تر به حرم امیرمؤمنان، سلام‌الله علیه گاز کیه مرد و ارث او به ترمز رسید. برخی از مسافرها با راننده سرشاخ شدند که تو باید ما را می‌بردی دم شارع‌الرسول. چرا ما را اینجا پیاده کردی؟ کریم هم داد می‌زد: طریق مغلق ماکو چاره. آخر کار آن‌ها دو دینار کمتر گذاشتند کف دست کریم و راهشان را گرفتند و رفتند. از قضا وقتی رفتیم جلوتر دیدیم حق با راننده است. خیابان‌ها را بسته بودند. سر صبح رسیده بودیم. کمی جلوتر باید سواری می‌گرفتیم به طرف شارع الغدیر. منزل یکی از دوستانم. شش دینار دادیم به یک هیوندای سانتافه که ما را برساند. بیشتر عراقی‌ها تا آن‌جا که به تور من خورده‌اند مردمی اجتماعی‌اند. دوست دارند زود ارتباط بگیرند. خوش‌وبش می‌کنند. احترام می‌گذارند. زود هم فاز دعوا نمی‌گیرند. ابومحمد هم بین راه، از خودش می‌گفت که چند فرزند دارد و نامش فلاح و اهل نجف است. چون پسرش محمد نام دارد به خود او ابومحمد می‌گویند. چیزی شبیه ادبیات عامیانه‌ی خودمان. اسم طرف خاتون است؛ ولی چون حسن را زاییده، ننه‌حسن صدایش می‌کنند. اغلب این‌ها درون عشیره و قبیله‌ای تعریف شده‌اند. خیلی جزئی و ریز صبغه و سابقه‌ی تاریخی خود را بلدند. فکر می‌کنند ایرانی‌ها اهل قوم و قبیله و عشیره نیستند؛ برای همین بیشتر می‌پرسند از کدام شهری؟ ابومحمد تعجب کرد وقتی به او گفتم: عدنا ایرانیین قبائل و عشائر؛ مثل بختیاریة و انا منهم. خوش‌حال شد و بیشتر گرم گرفت. میان هوای گرگ‌ومیش، با همان گرمی هم روبوسی کردیم و رفت. مجمع سیستانی پر بود از زائر. سالن‌های خوب و تمیزی برای خواب و استراحت درست کرده‌اند. هر سه وعده هم غذا می‌دادند. هادی (پسر میزبان ما) همان‌جایی بود که پیاده شدیم. کیف را با اصرار از دستم گرفت و پیش افتاد تا ما را ببرد خانه‌. بعد از یک راه چند‌ساعته با ماشین بی‌ترمز، میان گرمای تابستان عراق چیزی که می‌چسبد حمام است و بعدش استراحت در جایی که فکر می‌کنی با خانه‌ی خودت فرقی ندارد. 🌱 @ghalamdar
خانه‌ی پدری سفر اربعین ۸ ✍سعید احمدی 🌱 نجف در جنوب غربی کوفه قرار دارد؛ برای همین در روایات اسلامی نامش «ظهرالکوفه» است. فضایل و تعریف و تمجیدهای عجیبی درباره‌ی آن گفته‌اند. شهرت و شرف اصلی آن، به وجود قبر شخصیتی به‌غایت ارزشمند و بزرگ است. شاید برای همین به آن نجف اشرف می‌گویند. زمین شرافت‌مندی که با مکین خود شرافت دوباره گرفته است. معروف است غیر از امیرمؤمنان چند پیامبر معروف مثل آدم، نوح، هود و صالح در آن‌جا آرمیده‌اند. این‌ها را گفتم که بدانم چشم‌بسته به این‌جا نیامده‌ام. این‌جا خاص است؛ خیلی خاص و برای من خاص‌تر. اسم علی برایم یعنی زندگی دوباره؛ یعنی تنفس ابدی؛ یعنی آزادی روحم از قفس افکار کشنده و خیالات واهی. همه‌ی حس خوب من برمی‌گردد به این مرد بی‌نظیر و استثنایی. نمی‌خواهم سیاق کلماتم را به الحان و الوان شاعرانه بکشانم؛ اما گویا جا دارد کمی بپرهیزم. حافظ در ابهام بارها فاش می‌گفت که بنده‌ی عشق است و از هر دو جهان آزاد. نمی‌دانم قول و غزل او درباره چه کسی و کدام محبت بی‌اندازه بود؛ اما اگر بیت او را کسی از زبان و بیان من می‌شنید به جای واژ‌ه‌ی عشق، کلمه‌ای آشکارتر، فاش‌تر، عیان‌تر، برملاتر و صریح‌تر از «علی» نمی‌شنید. انبساط خاطر و آرامش دارد اینجا برایم. هر بار که می‌آیم انگار منزل پدری است که همه‌ی فرزندان او کنار هم نشسته‌اند و از چیزی جز خوشی‌های‌شان نمی‌گویند و من هم یکی از آنانم. این‌ها را بین راه حرم در ذهنم می‌گذرانم. مسیرم از سوق‌الکبیر (بازار بزرگ) می‌گذرد. انبوهی از جمعیت با ملیت‌ها، رنگ‌ها، نژادها، زبان‌ها و هرچه که تفاوت را نشان می‌دهد رو به مقصودی دارند که من هم در آنم. بازار نجف کپی برابر اصل بازارهای سنتی ایران است. یک دالان مسقف که انتهای آن به حرم می‌رسد. شاخه‌ها و شعبه‌هایی هم دارد که نمی‌دانم از کجا سر در می‌آورند. چقدر هم دکه و دکان حلویات دارد! انواع حلواها و شیرینی‌ها که شیره و شربت از آن‌ها می‌چکد. من تا حالا مشتری آن‌ها نبوده‌ام. نخورده دلم را می‌زنند. ذکر می‌گویم. تسبیح و تحمید و تقدیس خدا را بر دل و زبانم می‌نشانم. از صورت به معنا و از ظاهر به باطن می‌گرایم. سبک‌تر و روان‌تر گام برمی‌دارم. سوره‌ی قدر می‌خوانم و نبأ. از تفتیش می‌گذرم. می‌روم طرف شارع‌الرسول. روبرویم بالای ورودی حرم نوشته: السلام علیک یا اخا رسول الله! علی، وصی، برادر، داماد و جانشین پیامبری بود که کرامت‌های اخلاقی را از بن‌بست درآورد و به نهایت رساند. فرق است بین حسن خلق و خلق کریم؛ چیزی توی مایه‌های مرد و جوان‌مرد. شهادت ایشان نتیجه‌ی پیوند حقه‌بازها و خشک‌مغزها (بنی‌امیه و خوارج) بود. قبر ایشان حدود نود سال پنهان بود. می‌گویند روزی هارون عباسی پی شکار می‌افتد. آهوها می‌گریزند و در جای بلندی پناه می‌گیرند. سگ‌ها و بازهای شکاری بالا نمی‌روند. عقب که می‌نشستند آهوها می‌آمدند پایین. دو بار دیگر که رفتند برایشان، همانی می‌شد که شده بود. گل کردن فضولی امپراتور، با فهم و‌ کشف عمومی محل دفن وصی رسول خدا ختم به خیر می‌شود. اکنون من هم این‌جایم. گریزان از صیادهای دنیا. گریزپا از سگ‌ها، گرگ‌ها، کفتارها و پوستین‌های وارونه. آدم‌ک‌های انسان‌نما. حتی از طبع و طبیعتی که در درون خودم دارم. آستان می‌بوسم. می‌سپارم خود را به نوای آشنا و دلنشین حیدر حیدر حیدر حیدر ... . هی پدر، همیشه پدر، تا ابد پدر. 🌱 @ghalamdar
خانه‌ی پدری سفر اربعین ۸ ✍سعید احمدی 🌱 ... این‌جا خاص است؛ خیلی خاص و برای من خاص‌تر. اسم علی برایم یعنی زندگی دوباره؛ یعنی تنفس ابدی؛ یعنی آزادی روحم از قفس افکار کشنده و خیالات واهی. همه‌ی حس خوب من برمی‌گردد به این مرد بی‌نظیر و استثنایی. نمی‌خواهم سیاق کلماتم را به الحان و الوان شاعرانه بکشانم؛ اما گویا جا دارد کمی بپرهیزم. حافظ در ابهام بارها فاش می‌گفت که بنده‌ی عشق است و از هر دو جهان آزاد. نمی‌دانم قول و غزل او درباره چه کسی و کدام محبت بی‌اندازه بود؛ اما اگر بیت او را کسی از زبان و بیان من می‌شنید به جای واژ‌ه‌ی عشق، کلمه‌ای آشکارتر، فاش‌تر، عیان‌تر، برملاتر و صریح‌تر از «علی» نمی‌شنید. متن کامل در 👇 🌱 @ghalamdar
سر نخ سفر اربعین ۹ ✍سعید احمدی 🌱 محور و موضوع سفرم زیارت «اربعین» است و من اکنون نجفم؛ نجف نه‌ها! نجف اشرف! امان و قرار عبدهای فرار. نه این‌که تن من و جدم «آدم» را با گل سرشته‌اند! نه اینکه جدم ابوالبشر و من، از بد یا خوش حادثه حالا این‌جاییم! نه این‌که او روضه‌ی رضوان را به دو گندم فروخت! نه این‌که من هم آن را به جوی فروختم! همه‌اش برای این بود که حالا این‌جا باشیم. کجا؟ کنار و در جوار «پدر خاک» حضرت ابوتراب. می‌ارزد انصافاً! پاهایم به‌سختی از جا کنده می‌شوند و دلم سخت‌تر. ناخودآگاه اشک می‌ریزم. آهنگ ندای حیدر حیدر از گوشم دورتر و به قلبم نزدیک‌تر می‌شود. اکنون رو به شمال دارم. مشایه. طریق‌الحسین. یکی از راه‌های مهم و شناخته‌شده‌ی رفتن برای زیارت اربعین، جاده‌ی نجف به کربلاست. طرق دیگری هم هست؛ مثل کاظمین به بین‌الحرمین. یک بار از آنجا رفته‌ام. با این فرق که جهت مسیرها یکی نیست. کربلا در سوی جنوبی بغداد و در سمت شمالی نجف است. بیستم هر ماه صفر هر سال، یعنی «چهلم» شهادت حضرت ثارالله. اولین بیستم از سال اول، نخستین زائر اربعین، صحابی بزرگ و معروف پیامبر، جابر بن عبدالله انصاری بود. حکایت جگرسوزی است دیدار جابر با قبر چهل‌روزه‌ی شهیدان بلا. بر آن اشک و آه و سوگ و عزا بیفزاییم هم‌زمانی بازگشت اسرا را. جدای از رفتار و سیره‌ی عاشقانی مانند یار سن‌و‌سال‌دار پیامبر، روایات صریح و دلالت‌داری در سفارش به این زیارت وجود دارد. نوجوان که بودم حدیث نشانه‌های مؤمن (شیعه) را از زبان پدر حضرت خاتم‌الأوصیا خوانده بودم. از همان وقت در بندهای ذهنم گره افتاده بود که چگونه زیارت یک‌صفحه‌ای اربعین، این اندازه برجسته و گل‌درشت است؟ این‌همه زیارت‌نامه! زیارت قدسی عاشورا کم چیزی است مگر؟ عظمت حضور شیعیان و عاشقان سیدالأحرار را که دیدم جا افتاد برایم که مغز و جان سخن امام حسن عسکری، سلام الله علیه، رفتن برای زیارت چهلم نزد قبر است. بیایم این‌طرف‌تر در روزگار میرزای شیرازی بزرگ که احیاگر این حرکت دلی و اعتقادی، میرزا حسین محدث نوری است. بیایم خیلی نزدیک‌تر، دم چشم و نگاه خودمان که از سرکوب‌گران این همایش مردم‌پایه و جهانی نیز آخرین حکومت بعث عراق است. مجسمه‌ی سردار قادسیه وقتی افتاد زیر چکمه‌های یو اس آیی‌ها، عکس‌های پرشمار دیکتاتور سکولار سرزمین بربادرفته‌‌ی ساسانیان، وقتی با ترکش و گلوله، تراش خوردند و خراش برداشتند و گلوی بادکرده‌ی صدام حسین عبدالمجید التکریتی که گره خورد به طناب اعدام، یکی از گشایش‌های مدنی و مذهبی، همین زیارت اربعین بود. منع شدید و غلیظ برپایی موکب‌ها و زیارت در چنین روزی به‌دست چنان خون‌آشام‌هایی، دستش را گذاشته پشت گوش و بانگ می‌زند که اربعین یکی از راهبردی‌ترین و بنیادی‌ترین حرکت‌های صلاح و اصلاح جهان بشری است. بگذرم؛ البته نگذرم از این یگانه همایش فوق عجیب و فوق دسته‌ی سنگین عالم انسانی. سر نخ این کلاف پیچیده و درهم‌تنیده‌ی بین‌قاره‌‌ای، بین‌المللی و بین‌الادیانی در قطعه‌ای از بهشت است؛ جایی فراتر از همه‌ی حد و اندازه و قاعده و قواره‌های دنیای ما و ماده. تربتی میان دستان حضرت ابوتراب، با نام جهانی و تاریخی کربلا. 🌱 @ghalamdar