خاصترین هجرت
یادداشتی که از عوالم قلم و نویسندگی میگوید
✍نجمه صالحی
📝ویرایش قلمدار
🌱
هجرت در پیشرفت، تحول و ایجاد تمدنها نقشی تعیینکننده داشته است. مهاجرت معمولاً هدفی دارد و در پی آن، حرکتی رخ میدهد. رفتن از «دنیای گفتار» به «جهان نوشتار» بهترین نوع هجرت است؛ یعنی تصمیم بر قلم به دست گرفتن و فکر کردن در قالب کلمات مکتوب؛ یعنی وقتی بخواهیم هر روز بنویسیم و روی کاغذ با خودمان و دیگران حرف بزنیم. ما شخصیت متفاوت خود را در این هجرت خاص میشناسیم. نوشتن، همچون سفری است که هر آن، با آن به کشف و شناخت جدیدی از خود و جهان پیرامونمان میرسیم. این سیاحت نهتنها به ما کمک میکند احساسات و افکارمان را بهتر درک کنیم، بلکه این امکان را میدهد تا با دیگران نیز ارتباطی عمیقتر و معنادارتر برقرار کنیم. دربارهی چنین مهاجرتی که با دیگران صحبت میکنم، پرتکرارترین سؤال این است: «از چه بنویسم؟». گویا درستترین و کاربردیترین جواب این است که ببینید چه چیزی شما را به نوشتن وامیدارد؟ غم؟ شادی؟ بلاتکلیفی؟ نیاز به همصحبت؟ نیاز به تخلیهی هیجانی؟ شروع یک کار جدید؟ یا چیزهای دیگر؟ درباره همان بنویسید. این پیشنهاد، برای انگیزهدادن است تا دست به قلم شوید؛ اما گاهی بعدازاین پاسخ، پشیمان میشوم؛ چون یاد کسانی میافتم که هر بار که چیزی نشر میدهند از پیش میدانم دربارهی چه نوشتهاند. میدانم فلانی موقع نالیدنهایش پست تازهای میگذارد یا بهمانی با عفریت افسردگی دستبهیقه است. قدر و قیمت نوشتن بالاتر از این است که در وقتِ بروز و ظهور احساسی ثابت به سراغش برویم. به نظرم در وقتِ خوشی، دم ناخوشی، زمان سفر و هنگام تجربهی احساسات متفاوت باید نوشت و نوشت و نوشت. نوشتن باید همنشین جان آدم و چیزی از جنس خود نویسنده باشد. رنگوبوی نویسنده باید از قلم او بتراود. کلمات باید نماینده و رسانهی افکار او باشد و نباید در حصار و انحصار هیچکدام از حالات روحی درآیند. آدمی پر از خلقوخوی بالا و پایین است؛ انباشته از حالات گوناگون و آکنده از تناقض. چهبسا دربارهی هر بخشی از وجودمان بیشتر بنویسیم، به آن محدودتر شویم؛ درحالیکه ترجیح این است با آزادیِ تمام، قلم بزنیم و کشتی کلمات را به دریاهای خیال بسپاریم. شاید در این مسیر، با چالشها و موانعی روبرو شویم. گاهی، ممکن است احساس کنیم که چیزی برای نوشتن نداریم یا اینکه نوشتههایمان بهاندازه کافی خوب نیستند؛ اما فراموش نکنیم که نوشتن، یک فرآیند است. هر نوشتهای، اگرچه به نظرمان کامل نباشد، گامی بهسوی بهبود و پیشرفت است. نوشتن، آینهای است که همهی وجود ما را بازمیتاباند. هر کلمه، بازتاب یک سلول از انداموارهی شخصیت و ادراکات ماست که با آن میتوانیم خودمان را بهتر و بیشتر بشناسیم. نوشتن را یک فعالیت روزمره ندانیم؛ بلکه آن را بهترین ابزار ارتباط ما با «خودمان» و «دیگران» بدانیم. ارتباطی که از آن به تغییر، تحول و پیشرفت راه مییابیم. برای همین چیزهاست که میشود گفت: نوشتن بهترین هجرتها برای خودآگاهی در مسیر رشد و تکامل است.
🌱
@ghalamdar
#نکته_آموزشی
اساتید یا استادان؟
🌱
استاد واژهای فارسی است. جمع بستن کلمههای فارسی به صورت جمع مکسر غلط است.
از این پس به جای کلمه غلط اساتید بگوییم و بنویسیم: استادان
#درست_نویسی
#ویرایش
🌱
@ghalamdar
السلام علیک یا اباعبدالله!
سلام و ادب و احترام و ارادت خدمت همراهان عزیز کانال قلمدار
به لطف حضرت ارباب عازم عتبات عالیاتم. دعاگوی همه شما خوبان خواهم بود. توفیق داشتم متن و مطلب تازهای هم در کانال درج خواهم کرد.
سعید احمدی
موسوی
سفر اربعین ۱
✍سعید احمدی
🌱
... جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بیاندازه و محبت بیپایان او و خانوادهاش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرمخانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درستوحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعلهی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیکتر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیکتر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ بهویژه که مفهوم استخارهی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم میداد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی.
متن کامل در قلمدار
🌱
@ghalamdar
موسوی
سفر اربعین ۱
✍سعید احمدی
🌱
دست به استخاره و استجازه نیستم. حساب و کتاب کرده بودم از مرز مهران برویم نجف. به کرمانشاه رسیدیم. به قول عراقیها سائق سیاره بودم. ماشین در فرمانم بود از تهران تا کرمانشاه. ساعت یک شب حرکت کردیم. گمان میکردم جاده خلوتتر از روز باشد که بود. فکر میکردم وسط این گرمای مردادی، شبروی بهتر است که بود؛ اما تاریکی و دید کم جاده را کم داشتیم که توفان و غبار هم بارید برایمان. تندبادی که ماشین را هم میلرزاند. تا ساوه اینطور بود. از آنجا به بعد به سمت همدان راه کممسافرتر شد و هوا مساعدتر. سپیدهی روز افتاد رو به پهنی که رسیدیم به همدان. کنار راهی که میرفت کردستان موکبی را دیدیم. تابلو راهنما ما را برد داخل فضا و محوطهی آنجا. تعقیبات و تسبیحات نماز صبح هم طعم چای زغالی گرفت. جان و توان تازهای یافتم. تابلوهای راه کربلا را پی گرفتیم. جزئیات و مخلفات کوههای اطراف از زیر پوشش شب بیرون آمد. رو به بیستون بودیم و طاق بستان. هشت صبح صدای تیشه فرهاد را که نه، آثارش را در سمت راست جاده دیدم. چه فرقی میکند عشق در اینجا گاهی از تیشهی دلدادهی شیرین روی سنگها چکیده، گاهی از قلم عاشق قرآن (سید عبدالله نجومی) روی کاغذها و کتیبهها. جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بیاندازه و محبت بیپایان او و خانوادهاش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرمخانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درستوحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعلهی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیکتر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیکتر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ بهویژه که مفهوم استخارهی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم میداد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی.
🌱
@ghalamdar
خسروی
سفر اربعین ۲
✍سعید احمدی
🌱
سنگینی خورشید که افتاد سمت مغرب، رفتیم به طرف میدان فردوسی و بعد آزادگان و بعدترش جاده اسلام آباد غرب که بعدتر از آن برسیم به خسروی. قطاری از ماشینها با ما میرفت و ما هم یک واگن بودیم از آن همه. برخی با احتیاط و آرام و برخی عجول و پرشتاب. کموبیش موکبهایی در اطراف جاده بودند. نماز مغرب و عشا را در یکی از آنها خواندیم. بعد نماز سفره پهن کردند و برای هر نفر بهاندازه یک کفگیر عدسپلو داخل ظرف پلاستیکی با کمی نان گذاشتند روی سفره. به زور و زحمت آن را قورت میدادم. یک استکان چای هم خوردم. دنبال جایی میگشتم که قهوه هم بدهند، نبود که نبود؛ حتی لب مرز در میدان اول قصرشیرین از جوانی پرسیدم: کدوم موکب اینجا قهوه میده؟ چشمهای نیمدرشتش را چهارتاق باز کرد و با صدای صاف و بلند با چاشنی لهجه کردی گفت: والاه شارمانده این یک قلمش را نداریم. خندید و خندیدیم. رفتیم سمت جایی که روی بنر نوشته بودند: خسروی. این نام مرا یاد چندتا چیز میاندازد؛ اول خسروپرویز؛ دوم کلاه خسروی بختیاریها؛ سوم دودمان برباد رفتهی خسروان ساسانی؛ چهارم آدم مجهول و نامعلومی که روزگاری شاید در اینجا جلال و جبروتی داشت و خودش را مرزبان میپنداشت و چندمتر هم «مغازه سیرابی» که خودم جنس و جناس آن را با این اسم نمیفهمم. توی دلم به خودم میخندم که چرا یاد شکمبه حیوانات میافتم و دکانهای کوچکی که سیراب شیردان میفروشند؟ من البته خوشم میآید از این غذا اگر خوب و تمیز درست شده باشد. بار اول است که از این در و دروازه میخواهم پا به خانهی عراق بگذارم. پانزده کیلومتر مانده به خط مرزی عدهای با علامت ایست و های و هوار، سر راهمان را گرفتند. آقا! بفرما پارکینگ ماشینت را بگذار و برو. ماشینهایی هم بودند. نگهبانی هم داشت. قبض هم میدادند. گفتم: برای چه اینجا؟ گفت: جلوتر هیچ جا نیست و راهور (پلیس) راه را بسته. پیاده شدم؛ دیدم حال و هوایشان کاسبی است تا خدمت. نایستادیم. راه که نیفتادیم؛ گریختیم؛ مثل فرار گوسفند از چنگ و دندان تیز گرگ. تا خود مرز اگر همه چیز دیده باشم راست گفتهام؛ ولی اگر پلیس راهور دیده باشم، دروغ گفتهام. نزدیک نصف شب بسیجیهایی را دیدیم سر خط که با تفنگ و بیسیم مردم را هدایت میکردند به پیچی که سر از پارکینگی خیلی بزرگ در میآورد. تا چشم سو داشت ماشین کاشته بودند. میان تپههایی که با ابزارهای راهسازی صاف و صوف شده بود؛ مانند سیرابی که پرزهایش را ساییده بودند.
🌱
@ghalamdar
کیه به شرط تبرید
سفر اربعین ۳
✍سعید احمدی
🌱
من هم مثل همه ماشین را مهر و موم کردم و قبض را گذاشتم توی جیبم. کوله را انداختم روی دوشم و با همراهانم نشستیم روی صندلیهای مینیبوس. پیاده که شدیم حدود دویست متر راه رفتیم. کل معطلی ما برای خروج از مرز شاید بیشتر از ده دقیقه نبود. تفتیشیهای عراقی خربزه گاز میگرفتند و کیفها را میگشتند. کمی جلوتر چند نظامی هم هندوانه قاچ کرده بودند. لباس آنها با مرزبانی ایرانیها فرق داشت. فضا و حال و هوای مهر خروج با مهر ورود یک جور نبود؛ با این حال در هر دو طرف موکبها از زائرها پذیرایی میکردند. آب و غذا میدادند. یک بطری آب گرفتم و کمی از آن را خوردم. اتوبوسهایی گذاشته بودند که مردم را برسانند به محل تجمع ماشینهای کرایهای. رانندهها دو سوی خیابانی پهن ایستاده بودند. یکی میگفت: کربلا کربلا. آن یکی صدا میزد: نجف نجف. سامرا سامرا. کاظمین کاظمین. نظامیها اجازه نمیدادند سائقهای سیاره بیایند وسط شارع. با تندی دعوایشان میکردند. آنها هم مثل چی از اینها میترسیدند. چند رقم ماشین وجود داشت: اتوبوس، مینیبوس، ون و سواری. ون به زبان عراقی «کیه» بود. ما هم که پنج نفر بودیم ترجیح دادیم سوار کیه شویم؛ البته به شرط «تبرید» که همان کولر خودمان است. کرایه به مقصد کاظمین برای هر نفر ده دینار بود؛ البته برخی بیشتر میگرفتند و برخی کمتر. یک کیه به شرط تبرید پیدا کردیم به همان دههزار دینار. سوار که شدیم غیر ما مسافری نداشت. جوانکی بود شاید حدود بیستساله. برادری هم داشت مثل خودش سبزهپوست لاغراندام. گویا دوقلو بودند. سرزبان هم نداشتند. بلد هم نبودند فارسی کلمههایی را بگویند که به کار و بار مسافربریشان میآمد. دستکم برای اینکه زودتر راه بیفتیم، رفتم پایین این ور و آن ور همان جادهی عریض داد میزدم: ون، کاظمین، کولر روشن، ده دینار. با آن دو برادر زور و زبانمان را سر هم گذاشتیم تا آخر سر، بعد حدود یک ساعت «کیه به شرط تبرید» پر شد از زائران کاظمین. ساعت یکونیم شب بود که راه افتادیم. پلکهایم را بستم و خوابیدم.
🌱
@ghalamdar
گچپژ
سفر اربعین ۴
✍سعید احمدی
🌱
خواب هنگام حرکت، جواب خستگی آدم را نمیدهد؛ ولی از نخوابیدن بهتر است. بدتر اینکه در مملکت غریب با رانندهای ناشناس همان خواب نصفونیمه هم به پلکهای نیمهبیدار نمیچسبد. هر چند دقیقه چشم میچرخاندم به مسیر چرخهای کیه. سائق با برادرش جابهجا میشدند و یککله میراندند در همان مسیری که باید میرفتیم. ساعت سه شب، دیگر نوبت به بیداری ندادم. گوشهی چشمم که باز شد زمین را روشن دیدم؛ اما تا طلوع آفتاب چند قدم مانده بود. برادران عجول گویا خیال نداشتند برای نماز صبح نگهدارند. فهمیدم جوان عراقی بینماز هم داریم. صدایش کردم: «حبیبی! اگف للصلاة». از همان اول در مدرسه و حوزه توی گوش ما خوانده بودند که در عربی چهارتا حرف نیست. چقدر هم داستان و عبارت ساخته بودند برای اینها؛ مثل عبارت معروف «گچپژ». از قضا زبان عراقی پر است از این حرفها؛ مثل «اشلونچ» که یعنی خانم! حالت چطوره؟ چشمهای ریز راننده از آیینه نگاهم کردند. پای او بدون اینکه از زبانش چک و چانه و بهانهای بفهمد صد متر جلوتر رفت روی ترمز. کنار یکی از موکبهای کنار جاده توقف کردیم. عراقیها به مستراح میگویند: مرافق. از بین چند ساختمان کهنه و خرابه، روی یک چهاردیواری با در آهنی زنگزده، همین کلمه بود که داد میزد: یک توالت نیمهصحرایی برای ده-دوازده نفر آدم. هر طور بود وضو گرفتیم و تکلیف دینی آن روز صبح را از دوش خود برداشتیم. دو تا موکب عقبتر صبحانه املت دادند با چای و قهوه. دیگر نه گرسنه بودیم نه آنقدر خسته و نه پژمردهروح. به ابتدای بغداد رسیدیم. یک سال پیش هم آمده بودم. اینطور نبود که الآن میدیدم. آشکار بود که عمران و آبادانی سرعت گرفته است. یاد اصفهان افتادم. هر بار که میرفتم پی و پایه یک کار عمرانی را که زده بودند، بار بعدی به سرانجام رسیده بود. رنگ و روی شهر اصلی عراق نشان میداد انگار پیام جهش به بغداد هم رسیده است.
🌱
@ghalamdar
سفر به زمان
سفر اربعین ۵
✍سعید احمدی
🌱
جایی حوالی ریل قطار، ماشین خسروی بغداد را به فراموشی سپردیم. سمت و مسافت حرم کاظمین را از چند چهرهی ناشناس پرسیدم. چم مسافه؟ یعنی فاصله چقدر است؟ برخی حوصلهی حرفزدن با ما را هم نداشتند چه رسد به جوابدادن. مرد پا به سنی با دشداشه سفید و چفیه قرمز میان خاک و آشغالهای آنجا، روی سیاهسوختهاش را ترش کرد و گفت: رح! رح! خوش داشتم پدرش را واقعاً کشته بودم. داشتم بر وزن همان رح با زبان آدمیزاد به او جواب میدادم که جوانی آن طرفتر دست بدون آستینش را بالا برد و به من اشاره کرد و گفت: خویه! اهنا. رفتم طرفش. گویا صدسال است یکدیگر را میشناسیم دستش را جلو آورد و مصافحه کرد. شانهام را بوسید. گفت: حرم؟ گفتم: ای! اشاره کرد راه از این طرف است؛ ولی باید یک خط ماشین سوار بشوید. سایه به سایهمان میآمد تا رسیدیم به یک کیه دیگر که مردم محلی را میبرد طرف حرم جوادین. خودشان کرایهها را جمع میکردند و میدادند به راننده. ته ماشین در تصرف ما بود. دست کردم توی جیبم هفت یا هشت دینار کرایهمان را بدهم. همان جوان اشاره کرد که من حساب کردهام. تفاوت رفتار با مسافران و زائران ایرانی در شهر فارسی عراق همین طور است. برخی با غبار ملیت و برخی با شعار مذهب، خون نجس خودشان را کثیف میکنند. آن یکی دنبال رضایت خاک است و این یکی گمان خشنودی خداوند را در جمجمهی خود میپروراند. عدهای دیگر هم آنقدر روح بزرگی دارند که از این حرفها گذشتهاند. الله یخلیک یا حبیبی! یا شاب! آخرین حرفی بود که زدم و نزدیک حرم پیاده شدیم. خیابان عریضی که وسط آن را چادری طولانی گرفته بود. رفتیم از کنارگذر خیابان رو به حرم. چادر برای گرفتن کیف و کوله مردم بود. خیال داشتیم اول برویم جایی نفسی چاق کنیم بعد زیارت کنیم. نشانی «سکن للزائر» را از چند نفر پرسیدیم. میان کوچههای بهشدت کثیف محلهی کاظمین خانهای را پیدا کردیم که صاحبش آن گذاشته بود در اختیار زائرها. برای مسافران غریبی مثل ما در میان ازدحام و کثرت آدمها، همین جای کوچک و نهچندان مطبوع هم غنیمت است. آبی به تن زدیم و خوابیدیم تا نزدیک ظهر. لباس تمیز پوشیدیم. تا رسیدن به خیابان اصلی و مزار امام هفتم و نهم باید از میان کوچههایی میگذشتیم که یک موتورسیکلت بهآسانی از آن عبور نمیکرد. فکر میکردم به زمان سفر کردهام؛ زمانی که اسب و قاطر و الاغ، اسباب رایج رفتوآمد بود. زمانی که شهرنشینی باب شده بود؛ ولی نهادی به نام شهرداری نبود.
🌱
@ghalamdar
کاظمین و جوادین
سفر اربعین ۶
✍سعید احمدی
🌱
نمیدانم چقدر راست و درست است؛ ولی میگویند که از قعود حسن البکر بر صندلی ریاست تا سقوط صدام، بنا بر این بود که حرمها و اطراف آن آباد نباشند. آنها اجازه نمیدادند خشتی جابهجا شود از این جاها. علت این کهنگی و بههم ریختگی و شلختگی بافت کاظمیه لابد همین است. شاید هم چیزهای دیگری باشد. دیگر حرمها هم بعد از سرنگونی جانشین چموش البکر، وسعت و تازگی گرفتند. حرسها سر همه ورودیها ایستادهاند و آمدن و رفتن رهگذران را بازرسی و بررسی میکنند. این نظارتهای امنیتی چند حلقه دارد. هر اندازه به حرم نزدیکتر شویم جدیتر و دقیقتر جیب و کیف و کمر مردم را میگردند. قیافه و لباس آنان هم متفاوتتر میشود. پیداست که نیروهای مذهبیتر را برای مدخلهای حرم گذاشتهاند. ما که کیفهایمان را با خود نبردهایم، برای عبور و رسیدن به حرم راحتتریم. منطقهی کاظمیه در شمال بغداد، از اول شهر نبود. روستا هم نبود. باغی بود که منصور آن را اختیار و انتخاب کرد برای دفن خاندان خلافت که معروف شد به مقبره قریش. امام موسی (وصی و جانشین هفتم رسول خدا) که با سم هارون (خلیفه عباسی) شهید و در همین مقبره دفن شد. بزرگی و جایگاه او، هم نام مقبره را تغییر داد هم مردم برای سکونت و زندگی به آنجا اقبال و علاقه نشان دادند. قبر امام جواد (نوهی ایشان) نیز اینجاست. این حرمها دو نام دارد که کاظمین از جوادین مشهورتر و معروفتر است. بنای آباد و زیبایی که دو گنبد طلایی دارد با چهار مناره. معماری فاخر و هنرمندانهای دارد. برای من که فضولباشی معماری ایرانی و اسلامی بودهام جذاب، جالب و دیدنی است. نماز وسط روز را به جماعت خواندم. ازدحام آنقدر بود که زیر برق آفتاب، تکبیر و سلام نمازهایم را گفتم. با زور و زحمت و آهستگی خودم را رساندم نزد قبور مطهر. نه میشد ضریح را بوسید نه میشد زیارت خواند. سلام و صلوات فرستادم و رفتم داخل یکی از رواقها در گوشهای که سر راه نباشد. رو به ضریح و قبور مطهر و مقدس ایستادم و زیارت خواندم. نزد باب الحوائج و جواد اهل بیت دست به دعا بردم؛ برای خودم و خیلیهای دیگر. برخی فرقههای مسلمان این کارها را جایز نمیدانند و به آن برچسب شرک میزنند. روی مخترین این قرائت امروزه به «وهابیت» اسم و آوازه گرفته است. آنها «زیارت» و «توسل» را میگذارند آن طرف ترازوی «پرستش». نتیجه میگیرند این کارها عبادت غیر خدا است. برخی دیگر هم آن را جایز بلکه لازم میدانند؛ مثل شیعیان. از قرآن و سنت هم نمونههایی را میآورند که بیربط و راه هم نیست. کتابهای مهمی هم دربارهی آن نوشتهاند؛ مثل کامل الزیارات. مقابر افراد و شخصیتهای مهم دیگری هم اینجاست؛ مثل شیخ مفید و خواجه نصیرالدین طوسی. رفتم بیرون و گشتوگذار بیشتر در حوالی و حواشی. بیشتر بازار است. از میوهفروشی گرفته تا طلا و جواهرفروش. تنوع میوهجات با دل آدم بازی میکند. دنیایی دارد این کوچهها برای خودش. میان یکی از آنها چشمم افتاد به کتیبهای روی ساختمان مقبرهای که نوشته بود: شریف الرضی. مزار یکی از درخشانترین نویسندگان و ادیبان قرنهای نخستین اسلامی. کیست که نهجالبلاغه را نشناسد؟ قلم و زحمت او اگر نبود ما به سختی با بیان و شخصیت وصی پیامبر خدا آشنا میشدیم. نهجالبلاغهخوانها خوب میفهمند که چه میگویم. برایش فاتحهای خواندم و به طرف استراحتگاه راه افتادم.
🌱
@ghalamdar
نجف اشرف
سفر اربعین ۷
✍سعید احمدی
🌱
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است. همهی حرمهای اهلبیت شعبهای از نجفاند. نصف شب از شارع صاحبالزمان سراغ ماشینهای نجف را گرفتیم. کیهی برادران نجفی (کریم و محمد) از دستهی ماشینهای عجول و پرشتاب بود. گویا این ماشین فقط پدال گاز را به رسمیت میشناخت. مرکز و جنوب عراق تپه و کوه و پیچ و خم تند ندارد؛ اما همان جادهی کفی و یکنواخت پر بود از خودرو و پیادهها و موکبها. گفتم: کریم! انت ابوعزرائیل؟ خندید و گفت: لا، ابواسرافیل. تکه پرانی ما اثری روی گاز ماشین نداشت. توی دلم بدم نمیآمد که زودتر برسیم؛ البته اگر کلهپا نمیشدیم. بغداد شهر بزرگ و زیبایی است. بناها و سازههای بزرگی دارد. چند دانشگاه با ساختمانهای چشمگیر سر راهمان بود؛ مثل دانشگاه تکنولوژی. پیدا بود خوابگاه هم دارند. از بالای پل روگذر بهتر میشد شهر را دید زد. قبرستانی کهنه و قدیمی دیدم. گویا امتیازی داشت که هنوز آن را تخریب نکردهاند برای مردههای تر و تازه یا مجتمعهای تجاری و مسکونی. ناحیه به ناحیه میگذشتیم. زنده رسیدیم میان وادیالسلام. میگویند آنجا بزرگترین قبرستان جهان است. شکل و معماری خاصی دارد. مرموز، رازناک و عبرتآموز. جایی نزدیکتر به حرم امیرمؤمنان، سلامالله علیه گاز کیه مرد و ارث او به ترمز رسید. برخی از مسافرها با راننده سرشاخ شدند که تو باید ما را میبردی دم شارعالرسول. چرا ما را اینجا پیاده کردی؟ کریم هم داد میزد: طریق مغلق ماکو چاره. آخر کار آنها دو دینار کمتر گذاشتند کف دست کریم و راهشان را گرفتند و رفتند. از قضا وقتی رفتیم جلوتر دیدیم حق با راننده است. خیابانها را بسته بودند. سر صبح رسیده بودیم. کمی جلوتر باید سواری میگرفتیم به طرف شارع الغدیر. منزل یکی از دوستانم. شش دینار دادیم به یک هیوندای سانتافه که ما را برساند. بیشتر عراقیها تا آنجا که به تور من خوردهاند مردمی اجتماعیاند. دوست دارند زود ارتباط بگیرند. خوشوبش میکنند. احترام میگذارند. زود هم فاز دعوا نمیگیرند. ابومحمد هم بین راه، از خودش میگفت که چند فرزند دارد و نامش فلاح و اهل نجف است. چون پسرش محمد نام دارد به خود او ابومحمد میگویند. چیزی شبیه ادبیات عامیانهی خودمان. اسم طرف خاتون است؛ ولی چون حسن را زاییده، ننهحسن صدایش میکنند. اغلب اینها درون عشیره و قبیلهای تعریف شدهاند. خیلی جزئی و ریز صبغه و سابقهی تاریخی خود را بلدند. فکر میکنند ایرانیها اهل قوم و قبیله و عشیره نیستند؛ برای همین بیشتر میپرسند از کدام شهری؟ ابومحمد تعجب کرد وقتی به او گفتم: عدنا ایرانیین قبائل و عشائر؛ مثل بختیاریة و انا منهم. خوشحال شد و بیشتر گرم گرفت. میان هوای گرگومیش، با همان گرمی هم روبوسی کردیم و رفت. مجمع سیستانی پر بود از زائر. سالنهای خوب و تمیزی برای خواب و استراحت درست کردهاند. هر سه وعده هم غذا میدادند. هادی (پسر میزبان ما) همانجایی بود که پیاده شدیم. کیف را با اصرار از دستم گرفت و پیش افتاد تا ما را ببرد خانه. بعد از یک راه چندساعته با ماشین بیترمز، میان گرمای تابستان عراق چیزی که میچسبد حمام است و بعدش استراحت در جایی که فکر میکنی با خانهی خودت فرقی ندارد.
🌱
@ghalamdar
خانهی پدری
سفر اربعین ۸
✍سعید احمدی
🌱
نجف در جنوب غربی کوفه قرار دارد؛ برای همین در روایات اسلامی نامش «ظهرالکوفه» است. فضایل و تعریف و تمجیدهای عجیبی دربارهی آن گفتهاند. شهرت و شرف اصلی آن، به وجود قبر شخصیتی بهغایت ارزشمند و بزرگ است. شاید برای همین به آن نجف اشرف میگویند. زمین شرافتمندی که با مکین خود شرافت دوباره گرفته است. معروف است غیر از امیرمؤمنان چند پیامبر معروف مثل آدم، نوح، هود و صالح در آنجا آرمیدهاند. اینها را گفتم که بدانم چشمبسته به اینجا نیامدهام. اینجا خاص است؛ خیلی خاص و برای من خاصتر. اسم علی برایم یعنی زندگی دوباره؛ یعنی تنفس ابدی؛ یعنی آزادی روحم از قفس افکار کشنده و خیالات واهی. همهی حس خوب من برمیگردد به این مرد بینظیر و استثنایی. نمیخواهم سیاق کلماتم را به الحان و الوان شاعرانه بکشانم؛ اما گویا جا دارد کمی بپرهیزم. حافظ در ابهام بارها فاش میگفت که بندهی عشق است و از هر دو جهان آزاد. نمیدانم قول و غزل او درباره چه کسی و کدام محبت بیاندازه بود؛ اما اگر بیت او را کسی از زبان و بیان من میشنید به جای واژهی عشق، کلمهای آشکارتر، فاشتر، عیانتر، برملاتر و صریحتر از «علی» نمیشنید. انبساط خاطر و آرامش دارد اینجا برایم. هر بار که میآیم انگار منزل پدری است که همهی فرزندان او کنار هم نشستهاند و از چیزی جز خوشیهایشان نمیگویند و من هم یکی از آنانم. اینها را بین راه حرم در ذهنم میگذرانم. مسیرم از سوقالکبیر (بازار بزرگ) میگذرد. انبوهی از جمعیت با ملیتها، رنگها، نژادها، زبانها و هرچه که تفاوت را نشان میدهد رو به مقصودی دارند که من هم در آنم. بازار نجف کپی برابر اصل بازارهای سنتی ایران است. یک دالان مسقف که انتهای آن به حرم میرسد. شاخهها و شعبههایی هم دارد که نمیدانم از کجا سر در میآورند. چقدر هم دکه و دکان حلویات دارد! انواع حلواها و شیرینیها که شیره و شربت از آنها میچکد. من تا حالا مشتری آنها نبودهام. نخورده دلم را میزنند. ذکر میگویم. تسبیح و تحمید و تقدیس خدا را بر دل و زبانم مینشانم. از صورت به معنا و از ظاهر به باطن میگرایم. سبکتر و روانتر گام برمیدارم. سورهی قدر میخوانم و نبأ. از تفتیش میگذرم. میروم طرف شارعالرسول. روبرویم بالای ورودی حرم نوشته: السلام علیک یا اخا رسول الله! علی، وصی، برادر، داماد و جانشین پیامبری بود که کرامتهای اخلاقی را از بنبست درآورد و به نهایت رساند. فرق است بین حسن خلق و خلق کریم؛ چیزی توی مایههای مرد و جوانمرد. شهادت ایشان نتیجهی پیوند حقهبازها و خشکمغزها (بنیامیه و خوارج) بود. قبر ایشان حدود نود سال پنهان بود. میگویند روزی هارون عباسی پی شکار میافتد. آهوها میگریزند و در جای بلندی پناه میگیرند. سگها و بازهای شکاری بالا نمیروند. عقب که مینشستند آهوها میآمدند پایین. دو بار دیگر که رفتند برایشان، همانی میشد که شده بود. گل کردن فضولی امپراتور، با فهم و کشف عمومی محل دفن وصی رسول خدا ختم به خیر میشود. اکنون من هم اینجایم. گریزان از صیادهای دنیا. گریزپا از سگها، گرگها، کفتارها و پوستینهای وارونه. آدمکهای انساننما. حتی از طبع و طبیعتی که در درون خودم دارم. آستان میبوسم. میسپارم خود را به نوای آشنا و دلنشین حیدر حیدر حیدر حیدر ... . هی پدر، همیشه پدر، تا ابد پدر.
🌱
@ghalamdar
خانهی پدری
سفر اربعین ۸
✍سعید احمدی
🌱
... اینجا خاص است؛ خیلی خاص و برای من خاصتر. اسم علی برایم یعنی زندگی دوباره؛ یعنی تنفس ابدی؛ یعنی آزادی روحم از قفس افکار کشنده و خیالات واهی. همهی حس خوب من برمیگردد به این مرد بینظیر و استثنایی. نمیخواهم سیاق کلماتم را به الحان و الوان شاعرانه بکشانم؛ اما گویا جا دارد کمی بپرهیزم. حافظ در ابهام بارها فاش میگفت که بندهی عشق است و از هر دو جهان آزاد. نمیدانم قول و غزل او درباره چه کسی و کدام محبت بیاندازه بود؛ اما اگر بیت او را کسی از زبان و بیان من میشنید به جای واژهی عشق، کلمهای آشکارتر، فاشتر، عیانتر، برملاتر و صریحتر از «علی» نمیشنید.
متن کامل در 👇
🌱
@ghalamdar
سر نخ
سفر اربعین ۹
✍سعید احمدی
🌱
محور و موضوع سفرم زیارت «اربعین» است و من اکنون نجفم؛ نجف نهها! نجف اشرف! امان و قرار عبدهای فرار. نه اینکه تن من و جدم «آدم» را با گل سرشتهاند! نه اینکه جدم ابوالبشر و من، از بد یا خوش حادثه حالا اینجاییم! نه اینکه او روضهی رضوان را به دو گندم فروخت! نه اینکه من هم آن را به جوی فروختم! همهاش برای این بود که حالا اینجا باشیم. کجا؟ کنار و در جوار «پدر خاک» حضرت ابوتراب. میارزد انصافاً! پاهایم بهسختی از جا کنده میشوند و دلم سختتر. ناخودآگاه اشک میریزم. آهنگ ندای حیدر حیدر از گوشم دورتر و به قلبم نزدیکتر میشود. اکنون رو به شمال دارم. مشایه. طریقالحسین. یکی از راههای مهم و شناختهشدهی رفتن برای زیارت اربعین، جادهی نجف به کربلاست. طرق دیگری هم هست؛ مثل کاظمین به بینالحرمین. یک بار از آنجا رفتهام. با این فرق که جهت مسیرها یکی نیست. کربلا در سوی جنوبی بغداد و در سمت شمالی نجف است. بیستم هر ماه صفر هر سال، یعنی «چهلم» شهادت حضرت ثارالله. اولین بیستم از سال اول، نخستین زائر اربعین، صحابی بزرگ و معروف پیامبر، جابر بن عبدالله انصاری بود. حکایت جگرسوزی است دیدار جابر با قبر چهلروزهی شهیدان بلا. بر آن اشک و آه و سوگ و عزا بیفزاییم همزمانی بازگشت اسرا را. جدای از رفتار و سیرهی عاشقانی مانند یار سنوسالدار پیامبر، روایات صریح و دلالتداری در سفارش به این زیارت وجود دارد. نوجوان که بودم حدیث نشانههای مؤمن (شیعه) را از زبان پدر حضرت خاتمالأوصیا خوانده بودم. از همان وقت در بندهای ذهنم گره افتاده بود که چگونه زیارت یکصفحهای اربعین، این اندازه برجسته و گلدرشت است؟ اینهمه زیارتنامه! زیارت قدسی عاشورا کم چیزی است مگر؟ عظمت حضور شیعیان و عاشقان سیدالأحرار را که دیدم جا افتاد برایم که مغز و جان سخن امام حسن عسکری، سلام الله علیه، رفتن برای زیارت چهلم نزد قبر است. بیایم اینطرفتر در روزگار میرزای شیرازی بزرگ که احیاگر این حرکت دلی و اعتقادی، میرزا حسین محدث نوری است. بیایم خیلی نزدیکتر، دم چشم و نگاه خودمان که از سرکوبگران این همایش مردمپایه و جهانی نیز آخرین حکومت بعث عراق است. مجسمهی سردار قادسیه وقتی افتاد زیر چکمههای یو اس آییها، عکسهای پرشمار دیکتاتور سکولار سرزمین بربادرفتهی ساسانیان، وقتی با ترکش و گلوله، تراش خوردند و خراش برداشتند و گلوی بادکردهی صدام حسین عبدالمجید التکریتی که گره خورد به طناب اعدام، یکی از گشایشهای مدنی و مذهبی، همین زیارت اربعین بود. منع شدید و غلیظ برپایی موکبها و زیارت در چنین روزی بهدست چنان خونآشامهایی، دستش را گذاشته پشت گوش و بانگ میزند که اربعین یکی از راهبردیترین و بنیادیترین حرکتهای صلاح و اصلاح جهان بشری است. بگذرم؛ البته نگذرم از این یگانه همایش فوق عجیب و فوق دستهی سنگین عالم انسانی. سر نخ این کلاف پیچیده و درهمتنیدهی بینقارهای، بینالمللی و بینالادیانی در قطعهای از بهشت است؛ جایی فراتر از همهی حد و اندازه و قاعده و قوارههای دنیای ما و ماده. تربتی میان دستان حضرت ابوتراب، با نام جهانی و تاریخی کربلا.
🌱
@ghalamdar
خادم و زائر
سفر اربعین ۱۰
✍سعید احمدی
🌱
این رشته نه سر دراز بلکه سر در رازهایی دارد که تا آشنا نباشی از این پرده رمزی نخواهی شنید. من نباید از ظن خود و پیشداوریها و ملاکها و معیارهای خودم پا در این سفر بگذارم. گوشم را باز میکنم و چشمم را بازتر. شاید برداشتهایی بدیع، تازه و روشنتر نصیبم شود. حرف و نقل و گفتوشنود از این و آن و اینجا و آنجا بسیار شنیدهام. متر و معیارها و سنجه و دیدگاهها کم نیستند که له یا علیه این حرکت باشند. یکی از حکومتیبودن آن دم میزند، دیگری از خرافه و بدعتبودنش گپی میآید. از ننهقمر گرفته تا باباصفر میشود هفتاد من حرف شنید در اینباره. خیلیها ندیده و نیامده صغرا و کبرا چیدهاند و صفحه و صحیفهشان را نوشته و بستهاند؛ ولی باید رفت؛ باید دید؛ باید خوب و درست فهمید و با عقل و انصاف گفت و نوشت. چیزی که اول و بیشتر از همه به چشمم مینشینند، مردماند؛ فارغ از مقام و مسئولیت و شغل و سن و جنسیت و نژاد و زبان قومیت و ملیت؛ حتی مذهب و دین. آمدهاند؛ هر کس به طریقی. از زمین و آسمان. کولهباری بر دوش. با عصا، با ویلچر، با کفش، با صندل. تند، آهسته، لنگان، فرز و سالم. تنها، با خانواده یا بستگان و دوستان، با کاروان. از عراق، ایران، کویت، بحرین، آذربایجان، ترکیه، دانمارک، فرانسه، پاکستان، افغانستان، هند، لبنان، سوریه، روسیه و برخی جاها که پرچمشان را نمیشناسم. از رنگ رخسارها و نوع رفتارها و برخوردها و پوشش و گفتار میشود فهمید اینجا همه جور آدمی هست. معلم، دانشآموز، پزشک، کاسب، کارمند، کشاورز، کارگر، سیاستمدار، خانهدار، خانهندار، ثروتمند، فقیر، آفتابدیده و آفتابندیده، همه اینجا آفتابی شدهاند. میدرخشند. هستند. زندهاند. پیداست که شور و شوقی برپاست. با این همه تلون و تکثر، با این اندازه تمایز و تفاوت میشود آنان را در دو چیز خلاصه کرد: خادم و زائر. یکی موکب راه انداخته و سر جایش ایستاده و خدمت میکند، یکی هم راه میرود و در این مسیر، گامبهگام خدمت میبیند و خدمت میپذیرد. موکب برای خادم است و راه برای زائر. راه و زائر و خادم را میشناسم؛ ولی واژهی موکب برایم غریب و نامفهوم است؛ آنچه عیان است چه حاجت به بیان است. موکب با هر ریشهی لغوی و معنای وضعی که دارد اینجا یعنی مکانهای ثابت و سیاری که عدهای برای تکریم و خدمت به زائران تدارک دیدهاند. یکجا ساختمان است، یکجا چادر، یکجا پوش و داربست. از موکب تکنفره تا موکبهای که جمعی اداره میشوند. شکل یکسانی هم ندارند؛ چیزی شبیه قبور شهدای بهشت زهرای تهران که هر خانوادهای قبر شهیدش را جوری ساخته و پرداخته که دوست داشته و ذوقش کشیده است. هر کدام نیز به تناسب توان و تخصص و احساسشان چنین کاری راه انداختهاند. موکب عطر، شارژ تلفن همراه، وایفای، بازی کودک، خواب، نشستن، قهوه، چای، آب، شربت، دمنوش، خیاطی، تعمیر عینک، پیرایشگاه، ماساژ، واکس، بستنی، تعمیر کیف و کوله و چرخ ازجمله چیزهایی است که در کنار مواکب صبحانه، ناهار، شام و میان وعدهها میبینم. جالبتر اینکه بیشتر موکبهای عراقی ترکیب دو کلمهاند: حسینیه و موکب. گویا بین این دو واژه و کاربرد آنها فرقهایی است.
🌱
@ghalamdar
موکبها
سفر اربعین ۱۱
✍سعید احمدی
🌱
دربارهی معنای موکب هنوز بینظرم. تعبیرها و عبارتهای لغتنامهها تا آنجا که دیدهام همین نیست که هست. این اصطلاح در ادبیات سلطنت و پادشاهی دستکم از روزگار صفوی تا قاجار وجود دارد؛ مثل این جمله که دربارهی شاه عباس نوشتهاند: «چنانکه اکثر عساکر منصوره و جیوش مظفره از مرافقت موکب همایون بازمیماندند». موکب در دمودستگاههای همایونی هم یعنی «جمع همراهان» که با لغت جفتوجور درمیآید. گویا دلیلی داشته که چنین اسمی را برای چنین رسمی برگزیدهاند که من هنوز به آن نرسیدهایم. راحتترم که تا اطلاع ثانوی دست از سر این معنا و مناسبت لغوی آن بردارم. موکب حالا اینجا و در این پدیدهی بزرگ یعنی هر جایی که به زائران خدمت میرساند. پایه و مایهی این کار نیز، عراقیها بودهاند. وقتی سد ضخیم و خشن حکومت بعث شکست، عقدهها و علاقههای متراکم و انباشته، سیل جمعیت راه انداخت و جریان عظیم و عجیب اربعین در عصر رسانه ظهور کرد. از همان ابتدا اقشار هیئتی و مذهبی ایران نیز افزون بر حضور چشمگیر، به پذیرایی از زائران و خدمت به آنان در عراق و ایران رو آوردند. اغلب مواکب ایرانی در مسیر و مشایهی نجف به کربلا برپا شدهاند. از بین دیگر ملیتها، کویتیها و افغانیها هم تعدادی موکب دارند. بسیاری از موکبها نام و تابلو ندارند؛ ولی فراوانند موکبهایی که نام و نشانی روی خود گذاشتهاند. بسیاری از عراقیها پیش نام موکب، حسینیه نوشتهاند. تنوع اسمها هم مانند فراوانی آدمهای آنهاست. «موکب ثارات الحسین، خدام الحسین، طریق الاحرار، الائمة المعصومین، شباب علی اکبر، دمعة رقیة، کفیل زینب، شباب القاسم، مواساة الزهرا، الکوثر، الجهاد، انصار علی بن موسی الرضا، جبل الصبر، سیفالاسلام، المهدی، خدام امالبنین بیت الاحزان، ابالفضل العباس، انصار فاطمة الزهرا، الکرار، فخرالمواکب، هیبةالله للخدمات الحسینیة، العقیلة الهاشمیه، کریم اهل البیت، آل یاسین، خیمة الحسین، انصار امام الحجة، الحاج سعدی وهیب و اولاده، ائمة اهل البقیع، الامام علی، سهل بن سعدی الساعدی، شباب الحیدر الکرار، شباب علامه شیخ احمد الوائلی، انصار الامام المنتظر، قبیلة و عشیرة الجواسم، محسن غازی الحارس، المختار الثقفی، السادة آل عزام، سکینة و الرباب، بطلة الصبر و الجهاد، شباب الکوفة، المجانین بحب الحسین، عشیرة الزرفات، الطفل الرضیع، بیعة الغدیر، ابناء امیرالمؤمین، عشیرة سعید بن جبیر، آلبوعامر، ابوالسجاد، الحجة بن الحسن، نورالزهرا، ولایة الکرار، انصار السجاد، عشیرة الخزرج، حاج کاظم العکایشی، بطلة کربلا، انصار الفاطمیات، الشاعر الشهید علی ارماحی، عشاير زبید، السادة العذارین، حاج کاظم مسلم العامری، الحشد الحسینی، ایتام الحسین، فضة خادمة الزهرا، عشیرة آل شریف، ابیطالب، آل الخفاف، الامام موسی بن جعفر، لیث بنی هاشم، الدرعیة، نائب الشهید، الرایة، انصار البتول، المباهلة، راعی ظعائن، نهر الطف، عشیرة آل برحمه، وارث، ذوالفقار، اهالی الکویت، عشیرة الاکرع، عشیرة السادة آل باز، قبیلة عتاب، اهالی قصبة بشیر، عشائر گریط، عشائر آل نبهان، اسد القاذریة، جابر الانصاری، حبیب الله، الطف، امامین الجوادین، شهید صدر، دمعة الزهراء، فاطمه بنت اسد، عشیرة آل زینی، قبیلة الکلابیین، قبیلة شحمان، قبیلة جلیحة الکندیة، اهالی الطویرج، أولاد علی، عشیرة الشوافع، عشیرة آل شیبه، العین و الکفین، سادة المیرطة» ازجمله نامهایی است که از نجف تا کربلا دیدهام. برخی نامی دینی و مذهبی دارند، برخی مربوط به منطقه و ناحیه است، برخی نام قبائل و عشایر را بر آن گذاشتهاند و برخی هم به نام فرد یا خانوادهای است. تنها موکبی که با نام کشور دیدم، کویت بود.
🌱
@ghalamdar
میراث ضیافت
سفر اربعین ۱۲
✍ سعید احمدی
🌱
مهم نیست چقدر موکب هست. مهم هم نیست چه میدهند. آیا جا و غذایشان باب طبع و دلچسب معدهی پوستکلفت یا نازک ماست یا نه؟ این هم چرا مهم باشد؟ مهم روی باز است؛ نه در باز. روشنتر اگر بگویم اشاره میکنم به آن حکایت کوتاه و گویای سعدی در گلستان که گفت: «جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان، نوشدارو دارد. اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بخل معروف بود. جوانمرد گفت: اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند، باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند: آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آبروی، دانا نخرد؛ که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت. اگر حنظل خوری از دست خوشخوی، به از شیرینی از دست ترشروی». این یعنی بخشیدن، قاعده و قانون خودش را دارد. این یعنی کمر خدمت بستن کار هر لافزن و گزافهگویی نیست. این یعنی روی باز به در باز و سفرهی پر و دراز میچربد. همهی اینها سر هم یعنی همان چیزی که عربهای دستنخورده و ایرانیهای از اصل نیفتاده هر کدام به زبان و بیانی، آن را رسم «مهماننوازی» مینامند. من البته به خودم این اجازه را میدهم که اصطلاح و عبارتی مشرکانه برای آن بنویسم؛ چون فکر نمیکنم رساتر و گویاتر از «مهمانپرستی» کلمهای بیابم که بتواند قاب مناسبی برای این سکانسهای بهشدت دیدنی و بهحدت تماشایی باشد. همه چیز اول از «هلابیکم یا زوار» شروع میشود. فریادهایی از سر شوق با تکان خوردن و دست تکان دادن. پروانه که گل را میبیند چطور بالبال میزند؟ چطور ذوق میکند؟ چطور دیوانه میشود؟ چطور قربانصدقهی گل میرود؟ همانطوری! وقتی حرف از پرستش مهمان میزنم به فرهنگها و خردهفرهنگهایی هم اشاره دارم که مهمان برای آنها موی دماغ، خار چشم و عذاب زودهنگام جهنم است. اینجا حرف از دو چیز میزنیم: عبد مهمان باشی یا خدای او؟ تو به مهمان رزق میرسانی یا او رزقش را با خودش از پیش میآورد؟ تو سر سفرهی اویی یا او بر سفرهی تو؟ بین این دوها تفاوت از سیاه تا سفید و از عرش تا فرش است. کسی که میخواهد در اینجا و در این صحنه و صفحه خدمت و پذیرایی کند باید در سفرهداری، مجتهد و فوق تخصص باشد؛ نه مقلد. فکر میکنم حرفم در جملهی پیشین را باید پس بگیرم و درستتر و دقیقتر بگویم. جای فرهنگ ضیافت در خون و رگ و ریشهی آدم است. نهتنها در بندها، پیوندها و سلولها، بلکه جای پا و جایگاه آن میکشد به رگههای نسلی، تباری و خاندانی. سفرهداری یک جور ارث است که هر کسی آن را ندارد تا برای آیندگان بگذارد. نه هر دارایی آن را دارد و نه هر نداری. موکب و موکبداری نیز ریشه در فرهنگ ضیافت دارد. من این ارث را در عربهای عراق همیشه دیدهام. تا این اندازه که با آنان همراه و دمخور بودهام بهویژه در این بار عام و ضیافت حسینی، عشق به مهمان، استثنایی نداشت. راه میروم. قدم بر میدارم. متربهمتر، موکببهموکب، عمودبهعمود. میشنوم آوای دمگوش هلابیکم یا زاور! میبینم تکرار دستافشاندنها را، خواهشها را، گریهها را، پرستشها را و میراث بهجا و پابرجای نسلها را. به میانهی راه رسیدهام.
🌱
@ghalamdar
سینی مشترکالمنافع
سفر اربعین ۱۳
✍سعید احمدی
🌱
دم غروب رسیدم به موکب «سادة المیرطة». چند ساعتی است که چیزی جز آب و شربت نخوردهام. یک طرف اینجا، قهوه و چای میدهند. طرف دیگر که شاید پنجاهمتر وسعت دارد تعدادی زائر نشستهاند و غذا میخورند. چیدمان ظروف تا فرشها و بقیهی چیزها عشایری و سنتی است و پذیرایی آنان به شیوهی عربی. میداندار اینجا دشداشه را تا نیمهی زانو بالا داده است. تبسم بر چهره دارد. برای پشت صحنه و مطبخیها پیام و پیغام میفرستد. نوجوانانی گوش خود را بستهاند به امر و نهیهای او. کف سینی، نان گذاشتهاند. روی نان، آب گوشت و رویش برنج ریختهاند. دور آن کمی سیبزمینی آبپز با دیگر مخلفات چیدهاند. میان گل برنجها تکهای ماهیچهی درشت شتر یا گوساله خواباندهاند. پسرکی هشت-نه ساله که بهنظر میرسد از خود آنان است، روی یکی از سینیها نشسته و با گوشتها مبارزه میکند. بد نگفتهاند که شکم گرسنه ایمان نمیشناسد. ابلیس درونم مرا به شیطنت فرا میخواند. به جای اینکه بنشینم تا برایم غذا بیاورند، میروم و صاف مینشینم روبروی پسرک و با او همغذا میشوم. دو چشم ریز، کمی نگاهم میکنند و دوباره میافتند روی لقمههای کوچک میان سینی بزرگ. زیرچشمی به مرد میانسال نگاه میکنم. هم فال است هم تماشا. میزبان نگاهی میاندازد. چیزی نمیگوید. میرود. دو لقمه از نان و گوشت و برنج را قورت میدهم. کسی بالای سرم ایستاده است. میگوید: تفضل حبیبی کلنا بخدمتک. یک دست او ظرفی را گرفته و دست دیگرش، تکهی بزرگ گوشت را میگذارد جلوم میان همان سینی مشترکالمنافع. نوجوانی هم یک تشت پر از آبهای کوچک را پیش رویم میگیرد. تشکر میکنم. بارکالله فیک! شکرٱ حبیی! لبخند میزند و میرود. غذایم را سیر و پر میخورم. دستهایم را با شیر آب کنار راهرو میشویم. پای منبر کوچک ته مضیف جای خوبی است برای کمی استراحت و تماشا. تا وقت نماز برسد دو بار دیگر سینی تازهای را پیش رویم میگذارند و با اصرار من برش میدارند. اذان میگویند. همهی سادات بزرگ و کوچک موکب در چند صف، به جماعت میایستند؛ من هم بینشان. آخرین پذیرایی من از چایخانه و قهوهخانهی آنان، قهوه است. اینجا، به «تنها تلخ دلنشین و خواستنی» دنیا «گهوه» میگویند. هر چه چای در ایران خریدار برای خودش جمعوجور کرده، در عراق، همین سیاهچشم است که خواهان و خواستگار دارد. من هم یکی در کنار آنهمه خواستگار. فنجان چینی کوچک و بیدسته را تکان میدهم.
🌱
@ghalamdar
مگس یا زنبور؟
سفر اربعین ۱۴
✍سعید احمدی
🌱
عمودهای بالای هزار را پشت سر میگذارم. بیشتر راه را آمدهام. ضیافتی از افکار و کلمات در ذهنم برپا شده است. به خوانها و خوانسالارها میاندیشم. طول زندگیم سفرهدارهایی را دیدهام؛ ولی اکنون، از آنان فقط یاد و خاطرهای با من مانده است. آخرین شام و ناهار ایشان در پایان مراسم سفر آخرتشان بود. از پیشدادیان تا ساسانیان و از اسلام تا کربلا، تا همین کلمههایی که لحظههای مرا مینویسند انسانی را سراغ ندارم که سفرهی به غایت کریمانهاش هنوز گسترده مانده باشد. نوکرها و چاکرها گوسفند و گاو و شتر چاق و چله میکنند که در مراسم چهلم ارباب خود ذبح کنند و ضیافتی، عجیبشاهانه راست و ردیف کنند برای مهمانان او که نامشان زائر است. با کدام دستور؟ با چه بخشنامهای؟ کدام اجبار یا اکراه؟ چیزی جز سخاوت، احترام، تواضع و ذوق و شوقهای خودانگیخته ندیدهام. من به سبک و سیاق خودم مینویسم. کاری با چپ و راست و روشنفکر و جامعهنشناس و پژوهشسرها ندارم. بهنظر میرسد چیزی که هست و آنچه میبینم فراتر از لفاظیها، جدولها، نمودارها و پژوهیدنهای مرسوم است. وقتی یک جایی میشود پاخور جمعیت حیوانات ناطق، فکر نمیکنم کاسبها، طمعکارها، منفعتجوها، جیببرها و این دارو دستهها آنجا سروگوشی آب ندهند. دعوا نیست؟ هست. سرقت نیست؟ کی گفته که نیست؟ ناامنی نیست؟ چرا نباشد؟ بهداشت هست؟ خیلی جاها نه! هر جا پای شیرخامخوردهای مثل بشر باز شود، شر و شرارت هم از گوشه و کناری میزند بیرون. توی این جمعیت هزارتایی که نه، دههزارتایی؟ بازهم نه، صدهزارنفری؟ برو بالا! میلیونی؟ برو بالاتر! میلیونها نفر رونده و ایستا در همهی این مسیرها کدامیک شبیه آن دیگری است؟ امروز میخواهم فحش بدهم. بد و بیراه بگویم. به که؟ به هر که؛ حتی اگر آن هر که خودم باشم. دو گروه این وسط فحشخور ملسی دارند. اگر کسی بگوید به حضرت عباس قسم! که مدینهی فاضلهی فارابی است اینجا، لگد اسب همان حضرت، حوالهی لب و دهانش. یکی افاضه بکند که همهی مقدسها و پاکها و باتربیتها و با ادبها اینجا دارند قدم برمیدارند، همین گلها و لجنها و اینهمه آشغال و پسماند اینور و آنور موکبها توی حلقومش. شد؟ افتاد؟ قبول؟ اما اگر کسی مثل مگس و کرم جیفه فقط بیفتد روی این چیزها و چشم و گوش و دهان خود را ببندد و نبیند و نشنود و نگوید از گوهر و جوهر این ماجرا، هرچه نثار آنطرفیها کردم بهاضافهی همهی این مگسها و موشها و گربههای سر زبالهها آن جای دیگرش. چطور میشود ادعای روشنفکری کرد و کور بود؟ این یک بام و دو هواها تا کی؟ من اینجا گداهای پاکستانی را هم دیدهام که بچهبغل دنبال ریال و دینار جیب مسافرها میگردند. شنیدهام که موبایل توی شارژ زائر خسته و بهخوابرفته را هم قاپزدهاند. همین جا هم بزرگترین، باعظمتترین، نابترین و نمونهترین سخاوتها، ایثارها و بخشندگیهای ممکن را دیدهام. اگر آن یکی حاشیه است، این یکی خود متن است. چرکوچیلیها و بیریختیهای روی این سنگ را میبینی؛ ولی گوهر ناب توی دل آن را نه؟ تازه، صیقل و تراش و درخشش اربعین جوری توی چشم است که نگاه آدم به همین راحتی روی تراشهها و دورریزها نمیغلتد. چشمها را باید شست؛ جور دیگر باید دید.
🌱
@ghalamdar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال غریبان
صدا: علیرضا افتخاری
🌱
شکوه نکن از دل ویران من
سوختم و داغ دلم کم نشد
شکوه کن از بخت پریشان من
لحظهی دیدار فراهم نشد
هیچ مپرس از من غارت زده
تاب پریشانی حالم نماند
دست من از دامن تو دور شد
شوق سفر ماند و مجالم نماند
با من دلبستهی آن بارگاه
از سفر دور خراسان بگو
ای دل اگر قصد سفر داشتی
حال غریبان به غریبان بگو
از تن بیروح چه گویم به تو
هیچ کسی صاحب این خانه نیست
گریه کنم یا نکنم سوختم
گریه حریف دل دیوانه نیست
گرچه ز عشاق پریشان تو
هیچ کس آوازهی آهو نداشت
دل که گریزان شده بود از همه
پای تو افتاد و هیاهو نداشت
آه چه امید صبوری من
از دولت دیدار رضا داشتم
آه چه احساس غریبی از آن
گنبد و ایوان طلا داشتم
🌱
@ghalamdar
حسام کندی
سفر اربعین ۱۵
✍سعید احمدی
🌱
نزدیک شهر کربلا حال و زمانی برای پیادهروی نداریم. میرویم کنار خیابان و میان تراکم ماشینها دنبال کسی میگردیم که بگوید: کربلا کربلا. این روزها در ماه صفریم؛ ولی ربیعالاول مسافرکشهاست. داخل و اطراف نزدیک به حرم، سوای ماشینها با گاری و موتورهای سهچرخه نیز نفر جابهجا میکنند. به سهچرخها تکتک میگویند. پشت یک وانت میایستم و در میان حدود بیستنفر زائر ایرانی، عراقی و افغانی، از باقیماندهی عمودها، موکبها و پیادهها عبور میکنیم. انتهای شارع نجف و طرف بابالقبله، به ازاء هر نفر یک دینار میرود توی جیب راننده. کانون این سفر و مقصد آن، حرم است. اربعین هم پسفرداست. سونامی آدمها از همینجا پیداست. از یکی میپرسم: چم مسافة الی حرم؟ علامت پیروزی به من نشان میدهد و میگوید: اثنین کیلومتر. خستهپایی، تعریق یکبند، خوابچشم و شب نصفونیمه، رمقی نگذاشته که در این تراکم متربهمتر پیشتر برویم. از مسافتگو میپرسم: وین مکان زین لنستریح؟ انگشت اشاره را میبرد به سمت نوشتهای که میان دست و سینه یک جوان است. فارسی و عربی با زبان کلمات میگوید: سکونت برای زائران. چند نفرند که با یکدیگر زائرها را از سردرگمی درمیآوردند. با یکی از آنان میرویم یک خیابان بالاتر. دستم را میگذارد توی دست جوانی که به خوبی فارسی حرف میزند. اهل آبادان و با مؤسسهی نهضتالحسینیه همداستان است. علی توضیح میدهد که اهالی کربلا درخواست اسکان زائر را به ما میدهند. ما نیز مهمان و میزبان را به هم میرسانیم. اسم و تعدادمان را مینویسند. کسی را که صدا میزنند مرد میانسال جاافتادهای است. میآید پیش ما و میگوید: اهلا و سهلا نرحب بکم. میگویم: شکرا مولانا. حسام ما را میبرد پیش ماشین هیوندای سوناتا. وسایل را میگذارد داخل صندوق. تا با او سر حرف را باز نکنم در زبانش باز نمیشود. فضولباشی درونم پرسوجو میکند از او. شاید مانند بازجوها. شاید هم مانند کسی که میخواهد از یخ و شکر و آب و افزودنیها مجاز، شربت درست کند. مهندسی عمران خوانده است در یکی از دانشگاههای تهران. فارسی هم میداند؛ البته دستوپا شکسته؛ مثل من و زبان عراقی. ای شیئ تقول را میگویند: شیگول؟ اشلونک یعنی حالت چطور است؟ به جای ما اسمک؟ برای اسمت چیست «شسمک؟» ورد زبانشان است. خاشوگه یعنی قاشق. اهنا یعنی هنا. گوش باید عادت کند به این کلمات و ترکیبات تا بفهمی این زبان عراقی همهاش عربی نیست. برخی واژهها را از فارسی و ترکی و انگلیسی بر زده است. همهی ساکنان عراق نژاد و تبار عربی ندارند؛ برخلاف همین حسام که دارد ما را میبرد خانهی دختر خواهرش. نمیپرسیدم نمیگفت که اعقاب او مثل عقاب از یمن پر کشیدهاند اینجا. شعبهای از عرب قحطانی بنی کهلان که به کندانی معروفاند. شاید برای همین عربی فصیح را خیلی خوب میداند. همهی حرف و منظور او را میفهمم وقتی رفت روی این خط. میگوید: عضو انجمن شعر است. میگوید: شعر فارسی را هم دوست دارد و میخواند. اسم فردوسی، صائب و نظامی را در کنار حافظ و مولوی میآورد. شکایت و گله دارد از اینکه مردمی مثل عراقیها و ایرانیها که اینهمه از برگ و ساقه تا ریشه و فرهنگ، همسانی، یکسانی و همشأنی دارند، در زبانآموزیهایشان علاقهی زبانزدی به فارسی و عربی ندارند. آنقدری که از انگلیس و شیطنتهایش زخم و چوب کاری خوردیم، زبانش را دوست داریم و در اولویت یادگیری گذاشتهایم آن را. مرد در اصل حضرموتی بدکی نمیگوید انگار. اینهمه مسافر بین دو ملت جابهجا میشود عمدهی مشکل آنان همین زبان است. خودم با اینکه زبان و ادبیات عرب خواندهام، تصور نمیکردم بین آنچه آموختهام و گفتار بهروز و آنلاین آنان این اندازه تفاوت باشد. سال اولی که در چنین سفری بودم من و یک عراقی موکبدار سر ندانستن زبان یکدیگر پریدیم به هم. سر آخر معلوم شد هر دوی ما یک چیز میگفتیم. من فقط عربی حوزوه میدانستم او فقط شیگول پیگول بلد بود. اکنون ماییم و هم طایفهای اشعث بن قیس کندی (پدر جعده، زن و قاتل امام مجتبی و پدر محمد و قیس از جانیان کربلا و حادثهی عاشورا). یکی از همراهان به شوخی یا جدی میگوید: خدا به خیر بگذراند؛ کلکمان کنده است؛ فاتحهی خودمان را بخوانیم؛ رفتیم به سینهی قبرستان. یاد «گلام» در سفرهای گالیور میافتم. حسام بعد از کمی سکوت، میگوید: اینجا منطقهی حیالوفاء کربلا است. از اصلی به فرعی میپبچیم و از فرعی به فرعیتر. میان خیابانهای خاکی و محلهای نوساز، کنار خانهای میایستیم.
🌱
@ghalamdar
چغندر به هرات، زیره به کرمان
سفر اربعین ۱۶
✍سعید احمدی
🌱
حساب فرد را نمیشود پای بدهی یا طلب کل یک طایفه یا قوم و قبیله گذاشت. پشت تاپو که بزرگ نشدهام. روزگاری است که با تاریخ، آدمها و آدمکهایش سروکار دارم. هم نان گندم خوردهام هم دست مردم دیدهام. ایل و تبار، یک تونل زمان واقعی است. به یک اشاره، با یک نام مثل بنیکنده، بر میگردی آنقدر عقبتر که برسی به آدمسانی مثل اشعث و فرزندان بیچشم و رو و بیآبرویش. کسانی که وصلهی نچسبی شدهاند برای این طایفهی اسم و رسمدار. عوضش به آدم که نه فقط، به انسان کامل و کاملمردی هم میرسی مثل شهید روز عاشورا «بشیر بن عمرو حضرمى». کسی که آبرویی، گذاشته برای این جماعت که نگو و نپرس. آنقدر که تا هفتاد و دوهزار نسل آنان، باید هم سرشان را بگیرند بالا و بالاتر که این ما بودیمها! یا میرسی به ابوشعثاء کندی که روز واقعه، با رجز و شمشیر و کمان، «للحسین ناصر» بود. هم گذشته را میشود در آینهی آبا و اجداد دید هم آینده را. آن را گفتم؛ ولی این را هم بگویم که بدبینی و خوشخیالی هر کدام جایی دارند؛ مانند نرمی و درشتی که به گفتهی سعدی به هم در به است؛ چو فاصد که جراح و مرهمنه است. صد البته که چغندر به هرات و زیره به کرمان و بادمجان هم به ابرقو. برای همین موقع گذاشتن وسایل در صندوق عقب، جوری که میزبان، نفهمد از پلاک ماشین عکس میگیرم. وقت توقف و استقرار هم موقعیت مکانی را ضمیمه میکنم و به اضافه یکی دو سرنخ دیگر برای دو نفر از آشنایان و بستگان میفرستم. کسی که در را به روی ما میگشاید زنی است میانسال با دختربچهای هفتهشتساله. خواهر باوقار و پوشیدهی حسام، با احترام و ادب ما را دعوت میکند داخل اتاقی که در آن از حیاط کوچک خانهیشان باز میشود. همسرم، دوستش، پسرم و من اکنون مهمان این خانهایم. گویا از پیش میدانستند ما میآییم. ساعت صفر نیمهشب است. پردهای زدهاند که اتاق و اندرونی، دید و اشراف به هم ندارند. مادربزرگ رقیه پرده را کنار میزند و میخواهد شام بیاورد. میگوییم: شام خوردهایم. چشم برهمزدنی قوری چای، شکر، چند استکان کمردار، شیرینی، خرما و چند تکه پیتزا داخل سینی بزرگی جلومان است. ما چای مینوشیم. آنان در آن سو شام میخورند. پیش از آنکه سر راحت بگذاریم زمین و بخوابیم همان زن، میآید و لباسهای کثیف را به زور و خواهش میگیرد تا ببرد و بشویند. برای وضوی نماز صبح که پایم را میگذارم داخل حیاط، لباسها خشک و تمیزند. روز نوزدهم صفر است؛ یک روز تا اربعین.
🌱
@ghalamdar
حسین ابورقیه
سفر اربعین ۱۷
✍ سعید احمدی
🌱
جایی که ما منزل کردیم تا نفسی چاق و تازه کنیم خانهی حسین بود. به انطباق، تضمن یا التزام، همهی جاهایی که رد پای ما در آنها ماند، هر جا نشستیم، برخاستیم، یک قلپ آب یا چند لقمه غذا نوشجان کردیم، همهاش مال حسین بود. نامی که همه دوست داشتند خودشان را با آن، یکی بدانند. این نیز یک حسین از آن همه؛ آن همهها هم برای یک حسین که فردا اربعین شهادت اوست؛ پربسامدترین نام و کلمهای که خادمها و زائرها میگویند و میشنوند. فقط باید توی دلشان باشم که ببینم خطوربط این چهرههای ریشدار، کوسه، چاق، لاغر، تکیده، لپگلی، سفید، سیاه، سبزه، سرخ، زرد، گندمی، خندان، عبوس، حراف، ساکت، مرموز، ساده، سالم، زخمی، بینا، نابینا، سربهزیر، سربههوا، شوخ، شاد، غمزده، آرام، مضطرب، نورسیده، سالخورده، جا افتاده، صاف، چروکیده، نوخط و خطخطی با این نام چیست. من به میزبانمان میگویم: ابورقیه. کلی شاد میشود. رقیه همان دختری است که دیشب همراه مادربزرگش به استقبال ما آمد. خواهر چهارماههای هم به اسم زهرا دارد. گل از لپهای حسین میشکفد وقتی اینطور صدایش میکنم. خودش با شوق و ذوق میگوید: ای! ابورقیه و ابوزهرا. چتر و سایهی هیچ پدری از روی سر دختر و دخترهایش دور و گم نشود؛ بهویژه اگر آن پدر حسین باشد و آن دختر رقیه. پنج ساعت از ظهر گذشته. هوا خنک نیست؛ فقط آفتاب سربهزیر انداخته است. سوار بر ماشین ابورقیه رو به حرم داریم. گرماگرم خداحافظی با میزبان، شمارهی تلفن خودم را به او میدهم که بیاید ایران زیارت سیدة معصومه. مخزنها باید از چیزی بگویند که طرف بی اما و اگر جلب و جذب شود. این عراقیها کبوتر جلد حرم فاطمهی معصومه در قم و امام هشتم در مشهداند. با شنیدن این دو اسم، پرافشاندن دلشان را در قلب چشمهایشان میبینی. پیش خودم فکر میکنم با این دعوت، شاید بتوانم کمی مثل آنها سر از مهربانی بدون چشمداشت دربیاوریم. حسام، حسین و بقیهی کسانی که در این راه با آنان سروکار داشتهام، نه از نامم پرسیدند، نه از کارم، نه از افکارم. من در ذهن آنان فقط یک «مهمان» بودهام؛ نه مثل وقتی از بد حادثه گذرم میافتد مطب و برای پزشک و پرستار، عنوانی جز «مریض» ندارم یا در مغازه، توی هتل و داخل رستوران که برای فروشنده و مهماندارها مشتریام یا میان سالنها و دالانهای ادارهها که برای کارمندها ارباب رجوعم. اینجور جاها اگر از حق ویزیت گرفته تا مالیات نپردازم به اندازهی مترسک سر جالیز هم اعتبار و اهمیت ندارم. حالا اگر زیرمیزی و باج امضا نخواهند که باید بشکن هم بزنم. برگردم به مهمان. تا خودم زبان باز نکنم و نگویم که تو را به جان هر که دوست داری قدمی هم بر چشم ما بگذار، کلمه یا رفتاری از این جماعت بهشدت عجیب نمیشنوی و نمیبینی که نشان دهد توی دل اینها سر سوزنی توقع باشد. تا حالا خودم پا پیش گذاشتهام و راه ارتباط و رفتوآمد را باز کردهام. گویا عالم اینجور آدمها با زمانهی سودانگاری و سوداگری مادی بهکلی دور و بیگانه است. شمارهام را نوشتم روی گوشی حسین ابورقیه. شاید دوباره چشمهای گرم و گیرای آن جوان کربلایی را دیدم.
🌱
@ghalamdar