نجف اشرف
سفر اربعین ۷
✍سعید احمدی
🌱
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است. همهی حرمهای اهلبیت شعبهای از نجفاند. نصف شب از شارع صاحبالزمان سراغ ماشینهای نجف را گرفتیم. کیهی برادران نجفی (کریم و محمد) از دستهی ماشینهای عجول و پرشتاب بود. گویا این ماشین فقط پدال گاز را به رسمیت میشناخت. مرکز و جنوب عراق تپه و کوه و پیچ و خم تند ندارد؛ اما همان جادهی کفی و یکنواخت پر بود از خودرو و پیادهها و موکبها. گفتم: کریم! انت ابوعزرائیل؟ خندید و گفت: لا، ابواسرافیل. تکه پرانی ما اثری روی گاز ماشین نداشت. توی دلم بدم نمیآمد که زودتر برسیم؛ البته اگر کلهپا نمیشدیم. بغداد شهر بزرگ و زیبایی است. بناها و سازههای بزرگی دارد. چند دانشگاه با ساختمانهای چشمگیر سر راهمان بود؛ مثل دانشگاه تکنولوژی. پیدا بود خوابگاه هم دارند. از بالای پل روگذر بهتر میشد شهر را دید زد. قبرستانی کهنه و قدیمی دیدم. گویا امتیازی داشت که هنوز آن را تخریب نکردهاند برای مردههای تر و تازه یا مجتمعهای تجاری و مسکونی. ناحیه به ناحیه میگذشتیم. زنده رسیدیم میان وادیالسلام. میگویند آنجا بزرگترین قبرستان جهان است. شکل و معماری خاصی دارد. مرموز، رازناک و عبرتآموز. جایی نزدیکتر به حرم امیرمؤمنان، سلامالله علیه گاز کیه مرد و ارث او به ترمز رسید. برخی از مسافرها با راننده سرشاخ شدند که تو باید ما را میبردی دم شارعالرسول. چرا ما را اینجا پیاده کردی؟ کریم هم داد میزد: طریق مغلق ماکو چاره. آخر کار آنها دو دینار کمتر گذاشتند کف دست کریم و راهشان را گرفتند و رفتند. از قضا وقتی رفتیم جلوتر دیدیم حق با راننده است. خیابانها را بسته بودند. سر صبح رسیده بودیم. کمی جلوتر باید سواری میگرفتیم به طرف شارع الغدیر. منزل یکی از دوستانم. شش دینار دادیم به یک هیوندای سانتافه که ما را برساند. بیشتر عراقیها تا آنجا که به تور من خوردهاند مردمی اجتماعیاند. دوست دارند زود ارتباط بگیرند. خوشوبش میکنند. احترام میگذارند. زود هم فاز دعوا نمیگیرند. ابومحمد هم بین راه، از خودش میگفت که چند فرزند دارد و نامش فلاح و اهل نجف است. چون پسرش محمد نام دارد به خود او ابومحمد میگویند. چیزی شبیه ادبیات عامیانهی خودمان. اسم طرف خاتون است؛ ولی چون حسن را زاییده، ننهحسن صدایش میکنند. اغلب اینها درون عشیره و قبیلهای تعریف شدهاند. خیلی جزئی و ریز صبغه و سابقهی تاریخی خود را بلدند. فکر میکنند ایرانیها اهل قوم و قبیله و عشیره نیستند؛ برای همین بیشتر میپرسند از کدام شهری؟ ابومحمد تعجب کرد وقتی به او گفتم: عدنا ایرانیین قبائل و عشائر؛ مثل بختیاریة و انا منهم. خوشحال شد و بیشتر گرم گرفت. میان هوای گرگومیش، با همان گرمی هم روبوسی کردیم و رفت. مجمع سیستانی پر بود از زائر. سالنهای خوب و تمیزی برای خواب و استراحت درست کردهاند. هر سه وعده هم غذا میدادند. هادی (پسر میزبان ما) همانجایی بود که پیاده شدیم. کیف را با اصرار از دستم گرفت و پیش افتاد تا ما را ببرد خانه. بعد از یک راه چندساعته با ماشین بیترمز، میان گرمای تابستان عراق چیزی که میچسبد حمام است و بعدش استراحت در جایی که فکر میکنی با خانهی خودت فرقی ندارد.
🌱
@ghalamdar
خانهی پدری
سفر اربعین ۸
✍سعید احمدی
🌱
نجف در جنوب غربی کوفه قرار دارد؛ برای همین در روایات اسلامی نامش «ظهرالکوفه» است. فضایل و تعریف و تمجیدهای عجیبی دربارهی آن گفتهاند. شهرت و شرف اصلی آن، به وجود قبر شخصیتی بهغایت ارزشمند و بزرگ است. شاید برای همین به آن نجف اشرف میگویند. زمین شرافتمندی که با مکین خود شرافت دوباره گرفته است. معروف است غیر از امیرمؤمنان چند پیامبر معروف مثل آدم، نوح، هود و صالح در آنجا آرمیدهاند. اینها را گفتم که بدانم چشمبسته به اینجا نیامدهام. اینجا خاص است؛ خیلی خاص و برای من خاصتر. اسم علی برایم یعنی زندگی دوباره؛ یعنی تنفس ابدی؛ یعنی آزادی روحم از قفس افکار کشنده و خیالات واهی. همهی حس خوب من برمیگردد به این مرد بینظیر و استثنایی. نمیخواهم سیاق کلماتم را به الحان و الوان شاعرانه بکشانم؛ اما گویا جا دارد کمی بپرهیزم. حافظ در ابهام بارها فاش میگفت که بندهی عشق است و از هر دو جهان آزاد. نمیدانم قول و غزل او درباره چه کسی و کدام محبت بیاندازه بود؛ اما اگر بیت او را کسی از زبان و بیان من میشنید به جای واژهی عشق، کلمهای آشکارتر، فاشتر، عیانتر، برملاتر و صریحتر از «علی» نمیشنید. انبساط خاطر و آرامش دارد اینجا برایم. هر بار که میآیم انگار منزل پدری است که همهی فرزندان او کنار هم نشستهاند و از چیزی جز خوشیهایشان نمیگویند و من هم یکی از آنانم. اینها را بین راه حرم در ذهنم میگذرانم. مسیرم از سوقالکبیر (بازار بزرگ) میگذرد. انبوهی از جمعیت با ملیتها، رنگها، نژادها، زبانها و هرچه که تفاوت را نشان میدهد رو به مقصودی دارند که من هم در آنم. بازار نجف کپی برابر اصل بازارهای سنتی ایران است. یک دالان مسقف که انتهای آن به حرم میرسد. شاخهها و شعبههایی هم دارد که نمیدانم از کجا سر در میآورند. چقدر هم دکه و دکان حلویات دارد! انواع حلواها و شیرینیها که شیره و شربت از آنها میچکد. من تا حالا مشتری آنها نبودهام. نخورده دلم را میزنند. ذکر میگویم. تسبیح و تحمید و تقدیس خدا را بر دل و زبانم مینشانم. از صورت به معنا و از ظاهر به باطن میگرایم. سبکتر و روانتر گام برمیدارم. سورهی قدر میخوانم و نبأ. از تفتیش میگذرم. میروم طرف شارعالرسول. روبرویم بالای ورودی حرم نوشته: السلام علیک یا اخا رسول الله! علی، وصی، برادر، داماد و جانشین پیامبری بود که کرامتهای اخلاقی را از بنبست درآورد و به نهایت رساند. فرق است بین حسن خلق و خلق کریم؛ چیزی توی مایههای مرد و جوانمرد. شهادت ایشان نتیجهی پیوند حقهبازها و خشکمغزها (بنیامیه و خوارج) بود. قبر ایشان حدود نود سال پنهان بود. میگویند روزی هارون عباسی پی شکار میافتد. آهوها میگریزند و در جای بلندی پناه میگیرند. سگها و بازهای شکاری بالا نمیروند. عقب که مینشستند آهوها میآمدند پایین. دو بار دیگر که رفتند برایشان، همانی میشد که شده بود. گل کردن فضولی امپراتور، با فهم و کشف عمومی محل دفن وصی رسول خدا ختم به خیر میشود. اکنون من هم اینجایم. گریزان از صیادهای دنیا. گریزپا از سگها، گرگها، کفتارها و پوستینهای وارونه. آدمکهای انساننما. حتی از طبع و طبیعتی که در درون خودم دارم. آستان میبوسم. میسپارم خود را به نوای آشنا و دلنشین حیدر حیدر حیدر حیدر ... . هی پدر، همیشه پدر، تا ابد پدر.
🌱
@ghalamdar
خانهی پدری
سفر اربعین ۸
✍سعید احمدی
🌱
... اینجا خاص است؛ خیلی خاص و برای من خاصتر. اسم علی برایم یعنی زندگی دوباره؛ یعنی تنفس ابدی؛ یعنی آزادی روحم از قفس افکار کشنده و خیالات واهی. همهی حس خوب من برمیگردد به این مرد بینظیر و استثنایی. نمیخواهم سیاق کلماتم را به الحان و الوان شاعرانه بکشانم؛ اما گویا جا دارد کمی بپرهیزم. حافظ در ابهام بارها فاش میگفت که بندهی عشق است و از هر دو جهان آزاد. نمیدانم قول و غزل او درباره چه کسی و کدام محبت بیاندازه بود؛ اما اگر بیت او را کسی از زبان و بیان من میشنید به جای واژهی عشق، کلمهای آشکارتر، فاشتر، عیانتر، برملاتر و صریحتر از «علی» نمیشنید.
متن کامل در 👇
🌱
@ghalamdar
سر نخ
سفر اربعین ۹
✍سعید احمدی
🌱
محور و موضوع سفرم زیارت «اربعین» است و من اکنون نجفم؛ نجف نهها! نجف اشرف! امان و قرار عبدهای فرار. نه اینکه تن من و جدم «آدم» را با گل سرشتهاند! نه اینکه جدم ابوالبشر و من، از بد یا خوش حادثه حالا اینجاییم! نه اینکه او روضهی رضوان را به دو گندم فروخت! نه اینکه من هم آن را به جوی فروختم! همهاش برای این بود که حالا اینجا باشیم. کجا؟ کنار و در جوار «پدر خاک» حضرت ابوتراب. میارزد انصافاً! پاهایم بهسختی از جا کنده میشوند و دلم سختتر. ناخودآگاه اشک میریزم. آهنگ ندای حیدر حیدر از گوشم دورتر و به قلبم نزدیکتر میشود. اکنون رو به شمال دارم. مشایه. طریقالحسین. یکی از راههای مهم و شناختهشدهی رفتن برای زیارت اربعین، جادهی نجف به کربلاست. طرق دیگری هم هست؛ مثل کاظمین به بینالحرمین. یک بار از آنجا رفتهام. با این فرق که جهت مسیرها یکی نیست. کربلا در سوی جنوبی بغداد و در سمت شمالی نجف است. بیستم هر ماه صفر هر سال، یعنی «چهلم» شهادت حضرت ثارالله. اولین بیستم از سال اول، نخستین زائر اربعین، صحابی بزرگ و معروف پیامبر، جابر بن عبدالله انصاری بود. حکایت جگرسوزی است دیدار جابر با قبر چهلروزهی شهیدان بلا. بر آن اشک و آه و سوگ و عزا بیفزاییم همزمانی بازگشت اسرا را. جدای از رفتار و سیرهی عاشقانی مانند یار سنوسالدار پیامبر، روایات صریح و دلالتداری در سفارش به این زیارت وجود دارد. نوجوان که بودم حدیث نشانههای مؤمن (شیعه) را از زبان پدر حضرت خاتمالأوصیا خوانده بودم. از همان وقت در بندهای ذهنم گره افتاده بود که چگونه زیارت یکصفحهای اربعین، این اندازه برجسته و گلدرشت است؟ اینهمه زیارتنامه! زیارت قدسی عاشورا کم چیزی است مگر؟ عظمت حضور شیعیان و عاشقان سیدالأحرار را که دیدم جا افتاد برایم که مغز و جان سخن امام حسن عسکری، سلام الله علیه، رفتن برای زیارت چهلم نزد قبر است. بیایم اینطرفتر در روزگار میرزای شیرازی بزرگ که احیاگر این حرکت دلی و اعتقادی، میرزا حسین محدث نوری است. بیایم خیلی نزدیکتر، دم چشم و نگاه خودمان که از سرکوبگران این همایش مردمپایه و جهانی نیز آخرین حکومت بعث عراق است. مجسمهی سردار قادسیه وقتی افتاد زیر چکمههای یو اس آییها، عکسهای پرشمار دیکتاتور سکولار سرزمین بربادرفتهی ساسانیان، وقتی با ترکش و گلوله، تراش خوردند و خراش برداشتند و گلوی بادکردهی صدام حسین عبدالمجید التکریتی که گره خورد به طناب اعدام، یکی از گشایشهای مدنی و مذهبی، همین زیارت اربعین بود. منع شدید و غلیظ برپایی موکبها و زیارت در چنین روزی بهدست چنان خونآشامهایی، دستش را گذاشته پشت گوش و بانگ میزند که اربعین یکی از راهبردیترین و بنیادیترین حرکتهای صلاح و اصلاح جهان بشری است. بگذرم؛ البته نگذرم از این یگانه همایش فوق عجیب و فوق دستهی سنگین عالم انسانی. سر نخ این کلاف پیچیده و درهمتنیدهی بینقارهای، بینالمللی و بینالادیانی در قطعهای از بهشت است؛ جایی فراتر از همهی حد و اندازه و قاعده و قوارههای دنیای ما و ماده. تربتی میان دستان حضرت ابوتراب، با نام جهانی و تاریخی کربلا.
🌱
@ghalamdar
خادم و زائر
سفر اربعین ۱۰
✍سعید احمدی
🌱
این رشته نه سر دراز بلکه سر در رازهایی دارد که تا آشنا نباشی از این پرده رمزی نخواهی شنید. من نباید از ظن خود و پیشداوریها و ملاکها و معیارهای خودم پا در این سفر بگذارم. گوشم را باز میکنم و چشمم را بازتر. شاید برداشتهایی بدیع، تازه و روشنتر نصیبم شود. حرف و نقل و گفتوشنود از این و آن و اینجا و آنجا بسیار شنیدهام. متر و معیارها و سنجه و دیدگاهها کم نیستند که له یا علیه این حرکت باشند. یکی از حکومتیبودن آن دم میزند، دیگری از خرافه و بدعتبودنش گپی میآید. از ننهقمر گرفته تا باباصفر میشود هفتاد من حرف شنید در اینباره. خیلیها ندیده و نیامده صغرا و کبرا چیدهاند و صفحه و صحیفهشان را نوشته و بستهاند؛ ولی باید رفت؛ باید دید؛ باید خوب و درست فهمید و با عقل و انصاف گفت و نوشت. چیزی که اول و بیشتر از همه به چشمم مینشینند، مردماند؛ فارغ از مقام و مسئولیت و شغل و سن و جنسیت و نژاد و زبان قومیت و ملیت؛ حتی مذهب و دین. آمدهاند؛ هر کس به طریقی. از زمین و آسمان. کولهباری بر دوش. با عصا، با ویلچر، با کفش، با صندل. تند، آهسته، لنگان، فرز و سالم. تنها، با خانواده یا بستگان و دوستان، با کاروان. از عراق، ایران، کویت، بحرین، آذربایجان، ترکیه، دانمارک، فرانسه، پاکستان، افغانستان، هند، لبنان، سوریه، روسیه و برخی جاها که پرچمشان را نمیشناسم. از رنگ رخسارها و نوع رفتارها و برخوردها و پوشش و گفتار میشود فهمید اینجا همه جور آدمی هست. معلم، دانشآموز، پزشک، کاسب، کارمند، کشاورز، کارگر، سیاستمدار، خانهدار، خانهندار، ثروتمند، فقیر، آفتابدیده و آفتابندیده، همه اینجا آفتابی شدهاند. میدرخشند. هستند. زندهاند. پیداست که شور و شوقی برپاست. با این همه تلون و تکثر، با این اندازه تمایز و تفاوت میشود آنان را در دو چیز خلاصه کرد: خادم و زائر. یکی موکب راه انداخته و سر جایش ایستاده و خدمت میکند، یکی هم راه میرود و در این مسیر، گامبهگام خدمت میبیند و خدمت میپذیرد. موکب برای خادم است و راه برای زائر. راه و زائر و خادم را میشناسم؛ ولی واژهی موکب برایم غریب و نامفهوم است؛ آنچه عیان است چه حاجت به بیان است. موکب با هر ریشهی لغوی و معنای وضعی که دارد اینجا یعنی مکانهای ثابت و سیاری که عدهای برای تکریم و خدمت به زائران تدارک دیدهاند. یکجا ساختمان است، یکجا چادر، یکجا پوش و داربست. از موکب تکنفره تا موکبهای که جمعی اداره میشوند. شکل یکسانی هم ندارند؛ چیزی شبیه قبور شهدای بهشت زهرای تهران که هر خانوادهای قبر شهیدش را جوری ساخته و پرداخته که دوست داشته و ذوقش کشیده است. هر کدام نیز به تناسب توان و تخصص و احساسشان چنین کاری راه انداختهاند. موکب عطر، شارژ تلفن همراه، وایفای، بازی کودک، خواب، نشستن، قهوه، چای، آب، شربت، دمنوش، خیاطی، تعمیر عینک، پیرایشگاه، ماساژ، واکس، بستنی، تعمیر کیف و کوله و چرخ ازجمله چیزهایی است که در کنار مواکب صبحانه، ناهار، شام و میان وعدهها میبینم. جالبتر اینکه بیشتر موکبهای عراقی ترکیب دو کلمهاند: حسینیه و موکب. گویا بین این دو واژه و کاربرد آنها فرقهایی است.
🌱
@ghalamdar
موکبها
سفر اربعین ۱۱
✍سعید احمدی
🌱
دربارهی معنای موکب هنوز بینظرم. تعبیرها و عبارتهای لغتنامهها تا آنجا که دیدهام همین نیست که هست. این اصطلاح در ادبیات سلطنت و پادشاهی دستکم از روزگار صفوی تا قاجار وجود دارد؛ مثل این جمله که دربارهی شاه عباس نوشتهاند: «چنانکه اکثر عساکر منصوره و جیوش مظفره از مرافقت موکب همایون بازمیماندند». موکب در دمودستگاههای همایونی هم یعنی «جمع همراهان» که با لغت جفتوجور درمیآید. گویا دلیلی داشته که چنین اسمی را برای چنین رسمی برگزیدهاند که من هنوز به آن نرسیدهایم. راحتترم که تا اطلاع ثانوی دست از سر این معنا و مناسبت لغوی آن بردارم. موکب حالا اینجا و در این پدیدهی بزرگ یعنی هر جایی که به زائران خدمت میرساند. پایه و مایهی این کار نیز، عراقیها بودهاند. وقتی سد ضخیم و خشن حکومت بعث شکست، عقدهها و علاقههای متراکم و انباشته، سیل جمعیت راه انداخت و جریان عظیم و عجیب اربعین در عصر رسانه ظهور کرد. از همان ابتدا اقشار هیئتی و مذهبی ایران نیز افزون بر حضور چشمگیر، به پذیرایی از زائران و خدمت به آنان در عراق و ایران رو آوردند. اغلب مواکب ایرانی در مسیر و مشایهی نجف به کربلا برپا شدهاند. از بین دیگر ملیتها، کویتیها و افغانیها هم تعدادی موکب دارند. بسیاری از موکبها نام و تابلو ندارند؛ ولی فراوانند موکبهایی که نام و نشانی روی خود گذاشتهاند. بسیاری از عراقیها پیش نام موکب، حسینیه نوشتهاند. تنوع اسمها هم مانند فراوانی آدمهای آنهاست. «موکب ثارات الحسین، خدام الحسین، طریق الاحرار، الائمة المعصومین، شباب علی اکبر، دمعة رقیة، کفیل زینب، شباب القاسم، مواساة الزهرا، الکوثر، الجهاد، انصار علی بن موسی الرضا، جبل الصبر، سیفالاسلام، المهدی، خدام امالبنین بیت الاحزان، ابالفضل العباس، انصار فاطمة الزهرا، الکرار، فخرالمواکب، هیبةالله للخدمات الحسینیة، العقیلة الهاشمیه، کریم اهل البیت، آل یاسین، خیمة الحسین، انصار امام الحجة، الحاج سعدی وهیب و اولاده، ائمة اهل البقیع، الامام علی، سهل بن سعدی الساعدی، شباب الحیدر الکرار، شباب علامه شیخ احمد الوائلی، انصار الامام المنتظر، قبیلة و عشیرة الجواسم، محسن غازی الحارس، المختار الثقفی، السادة آل عزام، سکینة و الرباب، بطلة الصبر و الجهاد، شباب الکوفة، المجانین بحب الحسین، عشیرة الزرفات، الطفل الرضیع، بیعة الغدیر، ابناء امیرالمؤمین، عشیرة سعید بن جبیر، آلبوعامر، ابوالسجاد، الحجة بن الحسن، نورالزهرا، ولایة الکرار، انصار السجاد، عشیرة الخزرج، حاج کاظم العکایشی، بطلة کربلا، انصار الفاطمیات، الشاعر الشهید علی ارماحی، عشاير زبید، السادة العذارین، حاج کاظم مسلم العامری، الحشد الحسینی، ایتام الحسین، فضة خادمة الزهرا، عشیرة آل شریف، ابیطالب، آل الخفاف، الامام موسی بن جعفر، لیث بنی هاشم، الدرعیة، نائب الشهید، الرایة، انصار البتول، المباهلة، راعی ظعائن، نهر الطف، عشیرة آل برحمه، وارث، ذوالفقار، اهالی الکویت، عشیرة الاکرع، عشیرة السادة آل باز، قبیلة عتاب، اهالی قصبة بشیر، عشائر گریط، عشائر آل نبهان، اسد القاذریة، جابر الانصاری، حبیب الله، الطف، امامین الجوادین، شهید صدر، دمعة الزهراء، فاطمه بنت اسد، عشیرة آل زینی، قبیلة الکلابیین، قبیلة شحمان، قبیلة جلیحة الکندیة، اهالی الطویرج، أولاد علی، عشیرة الشوافع، عشیرة آل شیبه، العین و الکفین، سادة المیرطة» ازجمله نامهایی است که از نجف تا کربلا دیدهام. برخی نامی دینی و مذهبی دارند، برخی مربوط به منطقه و ناحیه است، برخی نام قبائل و عشایر را بر آن گذاشتهاند و برخی هم به نام فرد یا خانوادهای است. تنها موکبی که با نام کشور دیدم، کویت بود.
🌱
@ghalamdar
میراث ضیافت
سفر اربعین ۱۲
✍ سعید احمدی
🌱
مهم نیست چقدر موکب هست. مهم هم نیست چه میدهند. آیا جا و غذایشان باب طبع و دلچسب معدهی پوستکلفت یا نازک ماست یا نه؟ این هم چرا مهم باشد؟ مهم روی باز است؛ نه در باز. روشنتر اگر بگویم اشاره میکنم به آن حکایت کوتاه و گویای سعدی در گلستان که گفت: «جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان، نوشدارو دارد. اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بخل معروف بود. جوانمرد گفت: اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند، باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند: آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آبروی، دانا نخرد؛ که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت. اگر حنظل خوری از دست خوشخوی، به از شیرینی از دست ترشروی». این یعنی بخشیدن، قاعده و قانون خودش را دارد. این یعنی کمر خدمت بستن کار هر لافزن و گزافهگویی نیست. این یعنی روی باز به در باز و سفرهی پر و دراز میچربد. همهی اینها سر هم یعنی همان چیزی که عربهای دستنخورده و ایرانیهای از اصل نیفتاده هر کدام به زبان و بیانی، آن را رسم «مهماننوازی» مینامند. من البته به خودم این اجازه را میدهم که اصطلاح و عبارتی مشرکانه برای آن بنویسم؛ چون فکر نمیکنم رساتر و گویاتر از «مهمانپرستی» کلمهای بیابم که بتواند قاب مناسبی برای این سکانسهای بهشدت دیدنی و بهحدت تماشایی باشد. همه چیز اول از «هلابیکم یا زوار» شروع میشود. فریادهایی از سر شوق با تکان خوردن و دست تکان دادن. پروانه که گل را میبیند چطور بالبال میزند؟ چطور ذوق میکند؟ چطور دیوانه میشود؟ چطور قربانصدقهی گل میرود؟ همانطوری! وقتی حرف از پرستش مهمان میزنم به فرهنگها و خردهفرهنگهایی هم اشاره دارم که مهمان برای آنها موی دماغ، خار چشم و عذاب زودهنگام جهنم است. اینجا حرف از دو چیز میزنیم: عبد مهمان باشی یا خدای او؟ تو به مهمان رزق میرسانی یا او رزقش را با خودش از پیش میآورد؟ تو سر سفرهی اویی یا او بر سفرهی تو؟ بین این دوها تفاوت از سیاه تا سفید و از عرش تا فرش است. کسی که میخواهد در اینجا و در این صحنه و صفحه خدمت و پذیرایی کند باید در سفرهداری، مجتهد و فوق تخصص باشد؛ نه مقلد. فکر میکنم حرفم در جملهی پیشین را باید پس بگیرم و درستتر و دقیقتر بگویم. جای فرهنگ ضیافت در خون و رگ و ریشهی آدم است. نهتنها در بندها، پیوندها و سلولها، بلکه جای پا و جایگاه آن میکشد به رگههای نسلی، تباری و خاندانی. سفرهداری یک جور ارث است که هر کسی آن را ندارد تا برای آیندگان بگذارد. نه هر دارایی آن را دارد و نه هر نداری. موکب و موکبداری نیز ریشه در فرهنگ ضیافت دارد. من این ارث را در عربهای عراق همیشه دیدهام. تا این اندازه که با آنان همراه و دمخور بودهام بهویژه در این بار عام و ضیافت حسینی، عشق به مهمان، استثنایی نداشت. راه میروم. قدم بر میدارم. متربهمتر، موکببهموکب، عمودبهعمود. میشنوم آوای دمگوش هلابیکم یا زاور! میبینم تکرار دستافشاندنها را، خواهشها را، گریهها را، پرستشها را و میراث بهجا و پابرجای نسلها را. به میانهی راه رسیدهام.
🌱
@ghalamdar
سینی مشترکالمنافع
سفر اربعین ۱۳
✍سعید احمدی
🌱
دم غروب رسیدم به موکب «سادة المیرطة». چند ساعتی است که چیزی جز آب و شربت نخوردهام. یک طرف اینجا، قهوه و چای میدهند. طرف دیگر که شاید پنجاهمتر وسعت دارد تعدادی زائر نشستهاند و غذا میخورند. چیدمان ظروف تا فرشها و بقیهی چیزها عشایری و سنتی است و پذیرایی آنان به شیوهی عربی. میداندار اینجا دشداشه را تا نیمهی زانو بالا داده است. تبسم بر چهره دارد. برای پشت صحنه و مطبخیها پیام و پیغام میفرستد. نوجوانانی گوش خود را بستهاند به امر و نهیهای او. کف سینی، نان گذاشتهاند. روی نان، آب گوشت و رویش برنج ریختهاند. دور آن کمی سیبزمینی آبپز با دیگر مخلفات چیدهاند. میان گل برنجها تکهای ماهیچهی درشت شتر یا گوساله خواباندهاند. پسرکی هشت-نه ساله که بهنظر میرسد از خود آنان است، روی یکی از سینیها نشسته و با گوشتها مبارزه میکند. بد نگفتهاند که شکم گرسنه ایمان نمیشناسد. ابلیس درونم مرا به شیطنت فرا میخواند. به جای اینکه بنشینم تا برایم غذا بیاورند، میروم و صاف مینشینم روبروی پسرک و با او همغذا میشوم. دو چشم ریز، کمی نگاهم میکنند و دوباره میافتند روی لقمههای کوچک میان سینی بزرگ. زیرچشمی به مرد میانسال نگاه میکنم. هم فال است هم تماشا. میزبان نگاهی میاندازد. چیزی نمیگوید. میرود. دو لقمه از نان و گوشت و برنج را قورت میدهم. کسی بالای سرم ایستاده است. میگوید: تفضل حبیبی کلنا بخدمتک. یک دست او ظرفی را گرفته و دست دیگرش، تکهی بزرگ گوشت را میگذارد جلوم میان همان سینی مشترکالمنافع. نوجوانی هم یک تشت پر از آبهای کوچک را پیش رویم میگیرد. تشکر میکنم. بارکالله فیک! شکرٱ حبیی! لبخند میزند و میرود. غذایم را سیر و پر میخورم. دستهایم را با شیر آب کنار راهرو میشویم. پای منبر کوچک ته مضیف جای خوبی است برای کمی استراحت و تماشا. تا وقت نماز برسد دو بار دیگر سینی تازهای را پیش رویم میگذارند و با اصرار من برش میدارند. اذان میگویند. همهی سادات بزرگ و کوچک موکب در چند صف، به جماعت میایستند؛ من هم بینشان. آخرین پذیرایی من از چایخانه و قهوهخانهی آنان، قهوه است. اینجا، به «تنها تلخ دلنشین و خواستنی» دنیا «گهوه» میگویند. هر چه چای در ایران خریدار برای خودش جمعوجور کرده، در عراق، همین سیاهچشم است که خواهان و خواستگار دارد. من هم یکی در کنار آنهمه خواستگار. فنجان چینی کوچک و بیدسته را تکان میدهم.
🌱
@ghalamdar
مگس یا زنبور؟
سفر اربعین ۱۴
✍سعید احمدی
🌱
عمودهای بالای هزار را پشت سر میگذارم. بیشتر راه را آمدهام. ضیافتی از افکار و کلمات در ذهنم برپا شده است. به خوانها و خوانسالارها میاندیشم. طول زندگیم سفرهدارهایی را دیدهام؛ ولی اکنون، از آنان فقط یاد و خاطرهای با من مانده است. آخرین شام و ناهار ایشان در پایان مراسم سفر آخرتشان بود. از پیشدادیان تا ساسانیان و از اسلام تا کربلا، تا همین کلمههایی که لحظههای مرا مینویسند انسانی را سراغ ندارم که سفرهی به غایت کریمانهاش هنوز گسترده مانده باشد. نوکرها و چاکرها گوسفند و گاو و شتر چاق و چله میکنند که در مراسم چهلم ارباب خود ذبح کنند و ضیافتی، عجیبشاهانه راست و ردیف کنند برای مهمانان او که نامشان زائر است. با کدام دستور؟ با چه بخشنامهای؟ کدام اجبار یا اکراه؟ چیزی جز سخاوت، احترام، تواضع و ذوق و شوقهای خودانگیخته ندیدهام. من به سبک و سیاق خودم مینویسم. کاری با چپ و راست و روشنفکر و جامعهنشناس و پژوهشسرها ندارم. بهنظر میرسد چیزی که هست و آنچه میبینم فراتر از لفاظیها، جدولها، نمودارها و پژوهیدنهای مرسوم است. وقتی یک جایی میشود پاخور جمعیت حیوانات ناطق، فکر نمیکنم کاسبها، طمعکارها، منفعتجوها، جیببرها و این دارو دستهها آنجا سروگوشی آب ندهند. دعوا نیست؟ هست. سرقت نیست؟ کی گفته که نیست؟ ناامنی نیست؟ چرا نباشد؟ بهداشت هست؟ خیلی جاها نه! هر جا پای شیرخامخوردهای مثل بشر باز شود، شر و شرارت هم از گوشه و کناری میزند بیرون. توی این جمعیت هزارتایی که نه، دههزارتایی؟ بازهم نه، صدهزارنفری؟ برو بالا! میلیونی؟ برو بالاتر! میلیونها نفر رونده و ایستا در همهی این مسیرها کدامیک شبیه آن دیگری است؟ امروز میخواهم فحش بدهم. بد و بیراه بگویم. به که؟ به هر که؛ حتی اگر آن هر که خودم باشم. دو گروه این وسط فحشخور ملسی دارند. اگر کسی بگوید به حضرت عباس قسم! که مدینهی فاضلهی فارابی است اینجا، لگد اسب همان حضرت، حوالهی لب و دهانش. یکی افاضه بکند که همهی مقدسها و پاکها و باتربیتها و با ادبها اینجا دارند قدم برمیدارند، همین گلها و لجنها و اینهمه آشغال و پسماند اینور و آنور موکبها توی حلقومش. شد؟ افتاد؟ قبول؟ اما اگر کسی مثل مگس و کرم جیفه فقط بیفتد روی این چیزها و چشم و گوش و دهان خود را ببندد و نبیند و نشنود و نگوید از گوهر و جوهر این ماجرا، هرچه نثار آنطرفیها کردم بهاضافهی همهی این مگسها و موشها و گربههای سر زبالهها آن جای دیگرش. چطور میشود ادعای روشنفکری کرد و کور بود؟ این یک بام و دو هواها تا کی؟ من اینجا گداهای پاکستانی را هم دیدهام که بچهبغل دنبال ریال و دینار جیب مسافرها میگردند. شنیدهام که موبایل توی شارژ زائر خسته و بهخوابرفته را هم قاپزدهاند. همین جا هم بزرگترین، باعظمتترین، نابترین و نمونهترین سخاوتها، ایثارها و بخشندگیهای ممکن را دیدهام. اگر آن یکی حاشیه است، این یکی خود متن است. چرکوچیلیها و بیریختیهای روی این سنگ را میبینی؛ ولی گوهر ناب توی دل آن را نه؟ تازه، صیقل و تراش و درخشش اربعین جوری توی چشم است که نگاه آدم به همین راحتی روی تراشهها و دورریزها نمیغلتد. چشمها را باید شست؛ جور دیگر باید دید.
🌱
@ghalamdar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال غریبان
صدا: علیرضا افتخاری
🌱
شکوه نکن از دل ویران من
سوختم و داغ دلم کم نشد
شکوه کن از بخت پریشان من
لحظهی دیدار فراهم نشد
هیچ مپرس از من غارت زده
تاب پریشانی حالم نماند
دست من از دامن تو دور شد
شوق سفر ماند و مجالم نماند
با من دلبستهی آن بارگاه
از سفر دور خراسان بگو
ای دل اگر قصد سفر داشتی
حال غریبان به غریبان بگو
از تن بیروح چه گویم به تو
هیچ کسی صاحب این خانه نیست
گریه کنم یا نکنم سوختم
گریه حریف دل دیوانه نیست
گرچه ز عشاق پریشان تو
هیچ کس آوازهی آهو نداشت
دل که گریزان شده بود از همه
پای تو افتاد و هیاهو نداشت
آه چه امید صبوری من
از دولت دیدار رضا داشتم
آه چه احساس غریبی از آن
گنبد و ایوان طلا داشتم
🌱
@ghalamdar
حسام کندی
سفر اربعین ۱۵
✍سعید احمدی
🌱
نزدیک شهر کربلا حال و زمانی برای پیادهروی نداریم. میرویم کنار خیابان و میان تراکم ماشینها دنبال کسی میگردیم که بگوید: کربلا کربلا. این روزها در ماه صفریم؛ ولی ربیعالاول مسافرکشهاست. داخل و اطراف نزدیک به حرم، سوای ماشینها با گاری و موتورهای سهچرخه نیز نفر جابهجا میکنند. به سهچرخها تکتک میگویند. پشت یک وانت میایستم و در میان حدود بیستنفر زائر ایرانی، عراقی و افغانی، از باقیماندهی عمودها، موکبها و پیادهها عبور میکنیم. انتهای شارع نجف و طرف بابالقبله، به ازاء هر نفر یک دینار میرود توی جیب راننده. کانون این سفر و مقصد آن، حرم است. اربعین هم پسفرداست. سونامی آدمها از همینجا پیداست. از یکی میپرسم: چم مسافة الی حرم؟ علامت پیروزی به من نشان میدهد و میگوید: اثنین کیلومتر. خستهپایی، تعریق یکبند، خوابچشم و شب نصفونیمه، رمقی نگذاشته که در این تراکم متربهمتر پیشتر برویم. از مسافتگو میپرسم: وین مکان زین لنستریح؟ انگشت اشاره را میبرد به سمت نوشتهای که میان دست و سینه یک جوان است. فارسی و عربی با زبان کلمات میگوید: سکونت برای زائران. چند نفرند که با یکدیگر زائرها را از سردرگمی درمیآوردند. با یکی از آنان میرویم یک خیابان بالاتر. دستم را میگذارد توی دست جوانی که به خوبی فارسی حرف میزند. اهل آبادان و با مؤسسهی نهضتالحسینیه همداستان است. علی توضیح میدهد که اهالی کربلا درخواست اسکان زائر را به ما میدهند. ما نیز مهمان و میزبان را به هم میرسانیم. اسم و تعدادمان را مینویسند. کسی را که صدا میزنند مرد میانسال جاافتادهای است. میآید پیش ما و میگوید: اهلا و سهلا نرحب بکم. میگویم: شکرا مولانا. حسام ما را میبرد پیش ماشین هیوندای سوناتا. وسایل را میگذارد داخل صندوق. تا با او سر حرف را باز نکنم در زبانش باز نمیشود. فضولباشی درونم پرسوجو میکند از او. شاید مانند بازجوها. شاید هم مانند کسی که میخواهد از یخ و شکر و آب و افزودنیها مجاز، شربت درست کند. مهندسی عمران خوانده است در یکی از دانشگاههای تهران. فارسی هم میداند؛ البته دستوپا شکسته؛ مثل من و زبان عراقی. ای شیئ تقول را میگویند: شیگول؟ اشلونک یعنی حالت چطور است؟ به جای ما اسمک؟ برای اسمت چیست «شسمک؟» ورد زبانشان است. خاشوگه یعنی قاشق. اهنا یعنی هنا. گوش باید عادت کند به این کلمات و ترکیبات تا بفهمی این زبان عراقی همهاش عربی نیست. برخی واژهها را از فارسی و ترکی و انگلیسی بر زده است. همهی ساکنان عراق نژاد و تبار عربی ندارند؛ برخلاف همین حسام که دارد ما را میبرد خانهی دختر خواهرش. نمیپرسیدم نمیگفت که اعقاب او مثل عقاب از یمن پر کشیدهاند اینجا. شعبهای از عرب قحطانی بنی کهلان که به کندانی معروفاند. شاید برای همین عربی فصیح را خیلی خوب میداند. همهی حرف و منظور او را میفهمم وقتی رفت روی این خط. میگوید: عضو انجمن شعر است. میگوید: شعر فارسی را هم دوست دارد و میخواند. اسم فردوسی، صائب و نظامی را در کنار حافظ و مولوی میآورد. شکایت و گله دارد از اینکه مردمی مثل عراقیها و ایرانیها که اینهمه از برگ و ساقه تا ریشه و فرهنگ، همسانی، یکسانی و همشأنی دارند، در زبانآموزیهایشان علاقهی زبانزدی به فارسی و عربی ندارند. آنقدری که از انگلیس و شیطنتهایش زخم و چوب کاری خوردیم، زبانش را دوست داریم و در اولویت یادگیری گذاشتهایم آن را. مرد در اصل حضرموتی بدکی نمیگوید انگار. اینهمه مسافر بین دو ملت جابهجا میشود عمدهی مشکل آنان همین زبان است. خودم با اینکه زبان و ادبیات عرب خواندهام، تصور نمیکردم بین آنچه آموختهام و گفتار بهروز و آنلاین آنان این اندازه تفاوت باشد. سال اولی که در چنین سفری بودم من و یک عراقی موکبدار سر ندانستن زبان یکدیگر پریدیم به هم. سر آخر معلوم شد هر دوی ما یک چیز میگفتیم. من فقط عربی حوزوه میدانستم او فقط شیگول پیگول بلد بود. اکنون ماییم و هم طایفهای اشعث بن قیس کندی (پدر جعده، زن و قاتل امام مجتبی و پدر محمد و قیس از جانیان کربلا و حادثهی عاشورا). یکی از همراهان به شوخی یا جدی میگوید: خدا به خیر بگذراند؛ کلکمان کنده است؛ فاتحهی خودمان را بخوانیم؛ رفتیم به سینهی قبرستان. یاد «گلام» در سفرهای گالیور میافتم. حسام بعد از کمی سکوت، میگوید: اینجا منطقهی حیالوفاء کربلا است. از اصلی به فرعی میپبچیم و از فرعی به فرعیتر. میان خیابانهای خاکی و محلهای نوساز، کنار خانهای میایستیم.
🌱
@ghalamdar