موکبها
سفر اربعین ۱۱
✍سعید احمدی
🌱
دربارهی معنای موکب هنوز بینظرم. تعبیرها و عبارتهای لغتنامهها تا آنجا که دیدهام همین نیست که هست. این اصطلاح در ادبیات سلطنت و پادشاهی دستکم از روزگار صفوی تا قاجار وجود دارد؛ مثل این جمله که دربارهی شاه عباس نوشتهاند: «چنانکه اکثر عساکر منصوره و جیوش مظفره از مرافقت موکب همایون بازمیماندند». موکب در دمودستگاههای همایونی هم یعنی «جمع همراهان» که با لغت جفتوجور درمیآید. گویا دلیلی داشته که چنین اسمی را برای چنین رسمی برگزیدهاند که من هنوز به آن نرسیدهایم. راحتترم که تا اطلاع ثانوی دست از سر این معنا و مناسبت لغوی آن بردارم. موکب حالا اینجا و در این پدیدهی بزرگ یعنی هر جایی که به زائران خدمت میرساند. پایه و مایهی این کار نیز، عراقیها بودهاند. وقتی سد ضخیم و خشن حکومت بعث شکست، عقدهها و علاقههای متراکم و انباشته، سیل جمعیت راه انداخت و جریان عظیم و عجیب اربعین در عصر رسانه ظهور کرد. از همان ابتدا اقشار هیئتی و مذهبی ایران نیز افزون بر حضور چشمگیر، به پذیرایی از زائران و خدمت به آنان در عراق و ایران رو آوردند. اغلب مواکب ایرانی در مسیر و مشایهی نجف به کربلا برپا شدهاند. از بین دیگر ملیتها، کویتیها و افغانیها هم تعدادی موکب دارند. بسیاری از موکبها نام و تابلو ندارند؛ ولی فراوانند موکبهایی که نام و نشانی روی خود گذاشتهاند. بسیاری از عراقیها پیش نام موکب، حسینیه نوشتهاند. تنوع اسمها هم مانند فراوانی آدمهای آنهاست. «موکب ثارات الحسین، خدام الحسین، طریق الاحرار، الائمة المعصومین، شباب علی اکبر، دمعة رقیة، کفیل زینب، شباب القاسم، مواساة الزهرا، الکوثر، الجهاد، انصار علی بن موسی الرضا، جبل الصبر، سیفالاسلام، المهدی، خدام امالبنین بیت الاحزان، ابالفضل العباس، انصار فاطمة الزهرا، الکرار، فخرالمواکب، هیبةالله للخدمات الحسینیة، العقیلة الهاشمیه، کریم اهل البیت، آل یاسین، خیمة الحسین، انصار امام الحجة، الحاج سعدی وهیب و اولاده، ائمة اهل البقیع، الامام علی، سهل بن سعدی الساعدی، شباب الحیدر الکرار، شباب علامه شیخ احمد الوائلی، انصار الامام المنتظر، قبیلة و عشیرة الجواسم، محسن غازی الحارس، المختار الثقفی، السادة آل عزام، سکینة و الرباب، بطلة الصبر و الجهاد، شباب الکوفة، المجانین بحب الحسین، عشیرة الزرفات، الطفل الرضیع، بیعة الغدیر، ابناء امیرالمؤمین، عشیرة سعید بن جبیر، آلبوعامر، ابوالسجاد، الحجة بن الحسن، نورالزهرا، ولایة الکرار، انصار السجاد، عشیرة الخزرج، حاج کاظم العکایشی، بطلة کربلا، انصار الفاطمیات، الشاعر الشهید علی ارماحی، عشاير زبید، السادة العذارین، حاج کاظم مسلم العامری، الحشد الحسینی، ایتام الحسین، فضة خادمة الزهرا، عشیرة آل شریف، ابیطالب، آل الخفاف، الامام موسی بن جعفر، لیث بنی هاشم، الدرعیة، نائب الشهید، الرایة، انصار البتول، المباهلة، راعی ظعائن، نهر الطف، عشیرة آل برحمه، وارث، ذوالفقار، اهالی الکویت، عشیرة الاکرع، عشیرة السادة آل باز، قبیلة عتاب، اهالی قصبة بشیر، عشائر گریط، عشائر آل نبهان، اسد القاذریة، جابر الانصاری، حبیب الله، الطف، امامین الجوادین، شهید صدر، دمعة الزهراء، فاطمه بنت اسد، عشیرة آل زینی، قبیلة الکلابیین، قبیلة شحمان، قبیلة جلیحة الکندیة، اهالی الطویرج، أولاد علی، عشیرة الشوافع، عشیرة آل شیبه، العین و الکفین، سادة المیرطة» ازجمله نامهایی است که از نجف تا کربلا دیدهام. برخی نامی دینی و مذهبی دارند، برخی مربوط به منطقه و ناحیه است، برخی نام قبائل و عشایر را بر آن گذاشتهاند و برخی هم به نام فرد یا خانوادهای است. تنها موکبی که با نام کشور دیدم، کویت بود.
🌱
@ghalamdar
میراث ضیافت
سفر اربعین ۱۲
✍ سعید احمدی
🌱
مهم نیست چقدر موکب هست. مهم هم نیست چه میدهند. آیا جا و غذایشان باب طبع و دلچسب معدهی پوستکلفت یا نازک ماست یا نه؟ این هم چرا مهم باشد؟ مهم روی باز است؛ نه در باز. روشنتر اگر بگویم اشاره میکنم به آن حکایت کوتاه و گویای سعدی در گلستان که گفت: «جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان، نوشدارو دارد. اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بخل معروف بود. جوانمرد گفت: اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند، باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند: آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آبروی، دانا نخرد؛ که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت. اگر حنظل خوری از دست خوشخوی، به از شیرینی از دست ترشروی». این یعنی بخشیدن، قاعده و قانون خودش را دارد. این یعنی کمر خدمت بستن کار هر لافزن و گزافهگویی نیست. این یعنی روی باز به در باز و سفرهی پر و دراز میچربد. همهی اینها سر هم یعنی همان چیزی که عربهای دستنخورده و ایرانیهای از اصل نیفتاده هر کدام به زبان و بیانی، آن را رسم «مهماننوازی» مینامند. من البته به خودم این اجازه را میدهم که اصطلاح و عبارتی مشرکانه برای آن بنویسم؛ چون فکر نمیکنم رساتر و گویاتر از «مهمانپرستی» کلمهای بیابم که بتواند قاب مناسبی برای این سکانسهای بهشدت دیدنی و بهحدت تماشایی باشد. همه چیز اول از «هلابیکم یا زوار» شروع میشود. فریادهایی از سر شوق با تکان خوردن و دست تکان دادن. پروانه که گل را میبیند چطور بالبال میزند؟ چطور ذوق میکند؟ چطور دیوانه میشود؟ چطور قربانصدقهی گل میرود؟ همانطوری! وقتی حرف از پرستش مهمان میزنم به فرهنگها و خردهفرهنگهایی هم اشاره دارم که مهمان برای آنها موی دماغ، خار چشم و عذاب زودهنگام جهنم است. اینجا حرف از دو چیز میزنیم: عبد مهمان باشی یا خدای او؟ تو به مهمان رزق میرسانی یا او رزقش را با خودش از پیش میآورد؟ تو سر سفرهی اویی یا او بر سفرهی تو؟ بین این دوها تفاوت از سیاه تا سفید و از عرش تا فرش است. کسی که میخواهد در اینجا و در این صحنه و صفحه خدمت و پذیرایی کند باید در سفرهداری، مجتهد و فوق تخصص باشد؛ نه مقلد. فکر میکنم حرفم در جملهی پیشین را باید پس بگیرم و درستتر و دقیقتر بگویم. جای فرهنگ ضیافت در خون و رگ و ریشهی آدم است. نهتنها در بندها، پیوندها و سلولها، بلکه جای پا و جایگاه آن میکشد به رگههای نسلی، تباری و خاندانی. سفرهداری یک جور ارث است که هر کسی آن را ندارد تا برای آیندگان بگذارد. نه هر دارایی آن را دارد و نه هر نداری. موکب و موکبداری نیز ریشه در فرهنگ ضیافت دارد. من این ارث را در عربهای عراق همیشه دیدهام. تا این اندازه که با آنان همراه و دمخور بودهام بهویژه در این بار عام و ضیافت حسینی، عشق به مهمان، استثنایی نداشت. راه میروم. قدم بر میدارم. متربهمتر، موکببهموکب، عمودبهعمود. میشنوم آوای دمگوش هلابیکم یا زاور! میبینم تکرار دستافشاندنها را، خواهشها را، گریهها را، پرستشها را و میراث بهجا و پابرجای نسلها را. به میانهی راه رسیدهام.
🌱
@ghalamdar
سینی مشترکالمنافع
سفر اربعین ۱۳
✍سعید احمدی
🌱
دم غروب رسیدم به موکب «سادة المیرطة». چند ساعتی است که چیزی جز آب و شربت نخوردهام. یک طرف اینجا، قهوه و چای میدهند. طرف دیگر که شاید پنجاهمتر وسعت دارد تعدادی زائر نشستهاند و غذا میخورند. چیدمان ظروف تا فرشها و بقیهی چیزها عشایری و سنتی است و پذیرایی آنان به شیوهی عربی. میداندار اینجا دشداشه را تا نیمهی زانو بالا داده است. تبسم بر چهره دارد. برای پشت صحنه و مطبخیها پیام و پیغام میفرستد. نوجوانانی گوش خود را بستهاند به امر و نهیهای او. کف سینی، نان گذاشتهاند. روی نان، آب گوشت و رویش برنج ریختهاند. دور آن کمی سیبزمینی آبپز با دیگر مخلفات چیدهاند. میان گل برنجها تکهای ماهیچهی درشت شتر یا گوساله خواباندهاند. پسرکی هشت-نه ساله که بهنظر میرسد از خود آنان است، روی یکی از سینیها نشسته و با گوشتها مبارزه میکند. بد نگفتهاند که شکم گرسنه ایمان نمیشناسد. ابلیس درونم مرا به شیطنت فرا میخواند. به جای اینکه بنشینم تا برایم غذا بیاورند، میروم و صاف مینشینم روبروی پسرک و با او همغذا میشوم. دو چشم ریز، کمی نگاهم میکنند و دوباره میافتند روی لقمههای کوچک میان سینی بزرگ. زیرچشمی به مرد میانسال نگاه میکنم. هم فال است هم تماشا. میزبان نگاهی میاندازد. چیزی نمیگوید. میرود. دو لقمه از نان و گوشت و برنج را قورت میدهم. کسی بالای سرم ایستاده است. میگوید: تفضل حبیبی کلنا بخدمتک. یک دست او ظرفی را گرفته و دست دیگرش، تکهی بزرگ گوشت را میگذارد جلوم میان همان سینی مشترکالمنافع. نوجوانی هم یک تشت پر از آبهای کوچک را پیش رویم میگیرد. تشکر میکنم. بارکالله فیک! شکرٱ حبیی! لبخند میزند و میرود. غذایم را سیر و پر میخورم. دستهایم را با شیر آب کنار راهرو میشویم. پای منبر کوچک ته مضیف جای خوبی است برای کمی استراحت و تماشا. تا وقت نماز برسد دو بار دیگر سینی تازهای را پیش رویم میگذارند و با اصرار من برش میدارند. اذان میگویند. همهی سادات بزرگ و کوچک موکب در چند صف، به جماعت میایستند؛ من هم بینشان. آخرین پذیرایی من از چایخانه و قهوهخانهی آنان، قهوه است. اینجا، به «تنها تلخ دلنشین و خواستنی» دنیا «گهوه» میگویند. هر چه چای در ایران خریدار برای خودش جمعوجور کرده، در عراق، همین سیاهچشم است که خواهان و خواستگار دارد. من هم یکی در کنار آنهمه خواستگار. فنجان چینی کوچک و بیدسته را تکان میدهم.
🌱
@ghalamdar
مگس یا زنبور؟
سفر اربعین ۱۴
✍سعید احمدی
🌱
عمودهای بالای هزار را پشت سر میگذارم. بیشتر راه را آمدهام. ضیافتی از افکار و کلمات در ذهنم برپا شده است. به خوانها و خوانسالارها میاندیشم. طول زندگیم سفرهدارهایی را دیدهام؛ ولی اکنون، از آنان فقط یاد و خاطرهای با من مانده است. آخرین شام و ناهار ایشان در پایان مراسم سفر آخرتشان بود. از پیشدادیان تا ساسانیان و از اسلام تا کربلا، تا همین کلمههایی که لحظههای مرا مینویسند انسانی را سراغ ندارم که سفرهی به غایت کریمانهاش هنوز گسترده مانده باشد. نوکرها و چاکرها گوسفند و گاو و شتر چاق و چله میکنند که در مراسم چهلم ارباب خود ذبح کنند و ضیافتی، عجیبشاهانه راست و ردیف کنند برای مهمانان او که نامشان زائر است. با کدام دستور؟ با چه بخشنامهای؟ کدام اجبار یا اکراه؟ چیزی جز سخاوت، احترام، تواضع و ذوق و شوقهای خودانگیخته ندیدهام. من به سبک و سیاق خودم مینویسم. کاری با چپ و راست و روشنفکر و جامعهنشناس و پژوهشسرها ندارم. بهنظر میرسد چیزی که هست و آنچه میبینم فراتر از لفاظیها، جدولها، نمودارها و پژوهیدنهای مرسوم است. وقتی یک جایی میشود پاخور جمعیت حیوانات ناطق، فکر نمیکنم کاسبها، طمعکارها، منفعتجوها، جیببرها و این دارو دستهها آنجا سروگوشی آب ندهند. دعوا نیست؟ هست. سرقت نیست؟ کی گفته که نیست؟ ناامنی نیست؟ چرا نباشد؟ بهداشت هست؟ خیلی جاها نه! هر جا پای شیرخامخوردهای مثل بشر باز شود، شر و شرارت هم از گوشه و کناری میزند بیرون. توی این جمعیت هزارتایی که نه، دههزارتایی؟ بازهم نه، صدهزارنفری؟ برو بالا! میلیونی؟ برو بالاتر! میلیونها نفر رونده و ایستا در همهی این مسیرها کدامیک شبیه آن دیگری است؟ امروز میخواهم فحش بدهم. بد و بیراه بگویم. به که؟ به هر که؛ حتی اگر آن هر که خودم باشم. دو گروه این وسط فحشخور ملسی دارند. اگر کسی بگوید به حضرت عباس قسم! که مدینهی فاضلهی فارابی است اینجا، لگد اسب همان حضرت، حوالهی لب و دهانش. یکی افاضه بکند که همهی مقدسها و پاکها و باتربیتها و با ادبها اینجا دارند قدم برمیدارند، همین گلها و لجنها و اینهمه آشغال و پسماند اینور و آنور موکبها توی حلقومش. شد؟ افتاد؟ قبول؟ اما اگر کسی مثل مگس و کرم جیفه فقط بیفتد روی این چیزها و چشم و گوش و دهان خود را ببندد و نبیند و نشنود و نگوید از گوهر و جوهر این ماجرا، هرچه نثار آنطرفیها کردم بهاضافهی همهی این مگسها و موشها و گربههای سر زبالهها آن جای دیگرش. چطور میشود ادعای روشنفکری کرد و کور بود؟ این یک بام و دو هواها تا کی؟ من اینجا گداهای پاکستانی را هم دیدهام که بچهبغل دنبال ریال و دینار جیب مسافرها میگردند. شنیدهام که موبایل توی شارژ زائر خسته و بهخوابرفته را هم قاپزدهاند. همین جا هم بزرگترین، باعظمتترین، نابترین و نمونهترین سخاوتها، ایثارها و بخشندگیهای ممکن را دیدهام. اگر آن یکی حاشیه است، این یکی خود متن است. چرکوچیلیها و بیریختیهای روی این سنگ را میبینی؛ ولی گوهر ناب توی دل آن را نه؟ تازه، صیقل و تراش و درخشش اربعین جوری توی چشم است که نگاه آدم به همین راحتی روی تراشهها و دورریزها نمیغلتد. چشمها را باید شست؛ جور دیگر باید دید.
🌱
@ghalamdar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال غریبان
صدا: علیرضا افتخاری
🌱
شکوه نکن از دل ویران من
سوختم و داغ دلم کم نشد
شکوه کن از بخت پریشان من
لحظهی دیدار فراهم نشد
هیچ مپرس از من غارت زده
تاب پریشانی حالم نماند
دست من از دامن تو دور شد
شوق سفر ماند و مجالم نماند
با من دلبستهی آن بارگاه
از سفر دور خراسان بگو
ای دل اگر قصد سفر داشتی
حال غریبان به غریبان بگو
از تن بیروح چه گویم به تو
هیچ کسی صاحب این خانه نیست
گریه کنم یا نکنم سوختم
گریه حریف دل دیوانه نیست
گرچه ز عشاق پریشان تو
هیچ کس آوازهی آهو نداشت
دل که گریزان شده بود از همه
پای تو افتاد و هیاهو نداشت
آه چه امید صبوری من
از دولت دیدار رضا داشتم
آه چه احساس غریبی از آن
گنبد و ایوان طلا داشتم
🌱
@ghalamdar
حسام کندی
سفر اربعین ۱۵
✍سعید احمدی
🌱
نزدیک شهر کربلا حال و زمانی برای پیادهروی نداریم. میرویم کنار خیابان و میان تراکم ماشینها دنبال کسی میگردیم که بگوید: کربلا کربلا. این روزها در ماه صفریم؛ ولی ربیعالاول مسافرکشهاست. داخل و اطراف نزدیک به حرم، سوای ماشینها با گاری و موتورهای سهچرخه نیز نفر جابهجا میکنند. به سهچرخها تکتک میگویند. پشت یک وانت میایستم و در میان حدود بیستنفر زائر ایرانی، عراقی و افغانی، از باقیماندهی عمودها، موکبها و پیادهها عبور میکنیم. انتهای شارع نجف و طرف بابالقبله، به ازاء هر نفر یک دینار میرود توی جیب راننده. کانون این سفر و مقصد آن، حرم است. اربعین هم پسفرداست. سونامی آدمها از همینجا پیداست. از یکی میپرسم: چم مسافة الی حرم؟ علامت پیروزی به من نشان میدهد و میگوید: اثنین کیلومتر. خستهپایی، تعریق یکبند، خوابچشم و شب نصفونیمه، رمقی نگذاشته که در این تراکم متربهمتر پیشتر برویم. از مسافتگو میپرسم: وین مکان زین لنستریح؟ انگشت اشاره را میبرد به سمت نوشتهای که میان دست و سینه یک جوان است. فارسی و عربی با زبان کلمات میگوید: سکونت برای زائران. چند نفرند که با یکدیگر زائرها را از سردرگمی درمیآوردند. با یکی از آنان میرویم یک خیابان بالاتر. دستم را میگذارد توی دست جوانی که به خوبی فارسی حرف میزند. اهل آبادان و با مؤسسهی نهضتالحسینیه همداستان است. علی توضیح میدهد که اهالی کربلا درخواست اسکان زائر را به ما میدهند. ما نیز مهمان و میزبان را به هم میرسانیم. اسم و تعدادمان را مینویسند. کسی را که صدا میزنند مرد میانسال جاافتادهای است. میآید پیش ما و میگوید: اهلا و سهلا نرحب بکم. میگویم: شکرا مولانا. حسام ما را میبرد پیش ماشین هیوندای سوناتا. وسایل را میگذارد داخل صندوق. تا با او سر حرف را باز نکنم در زبانش باز نمیشود. فضولباشی درونم پرسوجو میکند از او. شاید مانند بازجوها. شاید هم مانند کسی که میخواهد از یخ و شکر و آب و افزودنیها مجاز، شربت درست کند. مهندسی عمران خوانده است در یکی از دانشگاههای تهران. فارسی هم میداند؛ البته دستوپا شکسته؛ مثل من و زبان عراقی. ای شیئ تقول را میگویند: شیگول؟ اشلونک یعنی حالت چطور است؟ به جای ما اسمک؟ برای اسمت چیست «شسمک؟» ورد زبانشان است. خاشوگه یعنی قاشق. اهنا یعنی هنا. گوش باید عادت کند به این کلمات و ترکیبات تا بفهمی این زبان عراقی همهاش عربی نیست. برخی واژهها را از فارسی و ترکی و انگلیسی بر زده است. همهی ساکنان عراق نژاد و تبار عربی ندارند؛ برخلاف همین حسام که دارد ما را میبرد خانهی دختر خواهرش. نمیپرسیدم نمیگفت که اعقاب او مثل عقاب از یمن پر کشیدهاند اینجا. شعبهای از عرب قحطانی بنی کهلان که به کندانی معروفاند. شاید برای همین عربی فصیح را خیلی خوب میداند. همهی حرف و منظور او را میفهمم وقتی رفت روی این خط. میگوید: عضو انجمن شعر است. میگوید: شعر فارسی را هم دوست دارد و میخواند. اسم فردوسی، صائب و نظامی را در کنار حافظ و مولوی میآورد. شکایت و گله دارد از اینکه مردمی مثل عراقیها و ایرانیها که اینهمه از برگ و ساقه تا ریشه و فرهنگ، همسانی، یکسانی و همشأنی دارند، در زبانآموزیهایشان علاقهی زبانزدی به فارسی و عربی ندارند. آنقدری که از انگلیس و شیطنتهایش زخم و چوب کاری خوردیم، زبانش را دوست داریم و در اولویت یادگیری گذاشتهایم آن را. مرد در اصل حضرموتی بدکی نمیگوید انگار. اینهمه مسافر بین دو ملت جابهجا میشود عمدهی مشکل آنان همین زبان است. خودم با اینکه زبان و ادبیات عرب خواندهام، تصور نمیکردم بین آنچه آموختهام و گفتار بهروز و آنلاین آنان این اندازه تفاوت باشد. سال اولی که در چنین سفری بودم من و یک عراقی موکبدار سر ندانستن زبان یکدیگر پریدیم به هم. سر آخر معلوم شد هر دوی ما یک چیز میگفتیم. من فقط عربی حوزوه میدانستم او فقط شیگول پیگول بلد بود. اکنون ماییم و هم طایفهای اشعث بن قیس کندی (پدر جعده، زن و قاتل امام مجتبی و پدر محمد و قیس از جانیان کربلا و حادثهی عاشورا). یکی از همراهان به شوخی یا جدی میگوید: خدا به خیر بگذراند؛ کلکمان کنده است؛ فاتحهی خودمان را بخوانیم؛ رفتیم به سینهی قبرستان. یاد «گلام» در سفرهای گالیور میافتم. حسام بعد از کمی سکوت، میگوید: اینجا منطقهی حیالوفاء کربلا است. از اصلی به فرعی میپبچیم و از فرعی به فرعیتر. میان خیابانهای خاکی و محلهای نوساز، کنار خانهای میایستیم.
🌱
@ghalamdar
چغندر به هرات، زیره به کرمان
سفر اربعین ۱۶
✍سعید احمدی
🌱
حساب فرد را نمیشود پای بدهی یا طلب کل یک طایفه یا قوم و قبیله گذاشت. پشت تاپو که بزرگ نشدهام. روزگاری است که با تاریخ، آدمها و آدمکهایش سروکار دارم. هم نان گندم خوردهام هم دست مردم دیدهام. ایل و تبار، یک تونل زمان واقعی است. به یک اشاره، با یک نام مثل بنیکنده، بر میگردی آنقدر عقبتر که برسی به آدمسانی مثل اشعث و فرزندان بیچشم و رو و بیآبرویش. کسانی که وصلهی نچسبی شدهاند برای این طایفهی اسم و رسمدار. عوضش به آدم که نه فقط، به انسان کامل و کاملمردی هم میرسی مثل شهید روز عاشورا «بشیر بن عمرو حضرمى». کسی که آبرویی، گذاشته برای این جماعت که نگو و نپرس. آنقدر که تا هفتاد و دوهزار نسل آنان، باید هم سرشان را بگیرند بالا و بالاتر که این ما بودیمها! یا میرسی به ابوشعثاء کندی که روز واقعه، با رجز و شمشیر و کمان، «للحسین ناصر» بود. هم گذشته را میشود در آینهی آبا و اجداد دید هم آینده را. آن را گفتم؛ ولی این را هم بگویم که بدبینی و خوشخیالی هر کدام جایی دارند؛ مانند نرمی و درشتی که به گفتهی سعدی به هم در به است؛ چو فاصد که جراح و مرهمنه است. صد البته که چغندر به هرات و زیره به کرمان و بادمجان هم به ابرقو. برای همین موقع گذاشتن وسایل در صندوق عقب، جوری که میزبان، نفهمد از پلاک ماشین عکس میگیرم. وقت توقف و استقرار هم موقعیت مکانی را ضمیمه میکنم و به اضافه یکی دو سرنخ دیگر برای دو نفر از آشنایان و بستگان میفرستم. کسی که در را به روی ما میگشاید زنی است میانسال با دختربچهای هفتهشتساله. خواهر باوقار و پوشیدهی حسام، با احترام و ادب ما را دعوت میکند داخل اتاقی که در آن از حیاط کوچک خانهیشان باز میشود. همسرم، دوستش، پسرم و من اکنون مهمان این خانهایم. گویا از پیش میدانستند ما میآییم. ساعت صفر نیمهشب است. پردهای زدهاند که اتاق و اندرونی، دید و اشراف به هم ندارند. مادربزرگ رقیه پرده را کنار میزند و میخواهد شام بیاورد. میگوییم: شام خوردهایم. چشم برهمزدنی قوری چای، شکر، چند استکان کمردار، شیرینی، خرما و چند تکه پیتزا داخل سینی بزرگی جلومان است. ما چای مینوشیم. آنان در آن سو شام میخورند. پیش از آنکه سر راحت بگذاریم زمین و بخوابیم همان زن، میآید و لباسهای کثیف را به زور و خواهش میگیرد تا ببرد و بشویند. برای وضوی نماز صبح که پایم را میگذارم داخل حیاط، لباسها خشک و تمیزند. روز نوزدهم صفر است؛ یک روز تا اربعین.
🌱
@ghalamdar
حسین ابورقیه
سفر اربعین ۱۷
✍ سعید احمدی
🌱
جایی که ما منزل کردیم تا نفسی چاق و تازه کنیم خانهی حسین بود. به انطباق، تضمن یا التزام، همهی جاهایی که رد پای ما در آنها ماند، هر جا نشستیم، برخاستیم، یک قلپ آب یا چند لقمه غذا نوشجان کردیم، همهاش مال حسین بود. نامی که همه دوست داشتند خودشان را با آن، یکی بدانند. این نیز یک حسین از آن همه؛ آن همهها هم برای یک حسین که فردا اربعین شهادت اوست؛ پربسامدترین نام و کلمهای که خادمها و زائرها میگویند و میشنوند. فقط باید توی دلشان باشم که ببینم خطوربط این چهرههای ریشدار، کوسه، چاق، لاغر، تکیده، لپگلی، سفید، سیاه، سبزه، سرخ، زرد، گندمی، خندان، عبوس، حراف، ساکت، مرموز، ساده، سالم، زخمی، بینا، نابینا، سربهزیر، سربههوا، شوخ، شاد، غمزده، آرام، مضطرب، نورسیده، سالخورده، جا افتاده، صاف، چروکیده، نوخط و خطخطی با این نام چیست. من به میزبانمان میگویم: ابورقیه. کلی شاد میشود. رقیه همان دختری است که دیشب همراه مادربزرگش به استقبال ما آمد. خواهر چهارماههای هم به اسم زهرا دارد. گل از لپهای حسین میشکفد وقتی اینطور صدایش میکنم. خودش با شوق و ذوق میگوید: ای! ابورقیه و ابوزهرا. چتر و سایهی هیچ پدری از روی سر دختر و دخترهایش دور و گم نشود؛ بهویژه اگر آن پدر حسین باشد و آن دختر رقیه. پنج ساعت از ظهر گذشته. هوا خنک نیست؛ فقط آفتاب سربهزیر انداخته است. سوار بر ماشین ابورقیه رو به حرم داریم. گرماگرم خداحافظی با میزبان، شمارهی تلفن خودم را به او میدهم که بیاید ایران زیارت سیدة معصومه. مخزنها باید از چیزی بگویند که طرف بی اما و اگر جلب و جذب شود. این عراقیها کبوتر جلد حرم فاطمهی معصومه در قم و امام هشتم در مشهداند. با شنیدن این دو اسم، پرافشاندن دلشان را در قلب چشمهایشان میبینی. پیش خودم فکر میکنم با این دعوت، شاید بتوانم کمی مثل آنها سر از مهربانی بدون چشمداشت دربیاوریم. حسام، حسین و بقیهی کسانی که در این راه با آنان سروکار داشتهام، نه از نامم پرسیدند، نه از کارم، نه از افکارم. من در ذهن آنان فقط یک «مهمان» بودهام؛ نه مثل وقتی از بد حادثه گذرم میافتد مطب و برای پزشک و پرستار، عنوانی جز «مریض» ندارم یا در مغازه، توی هتل و داخل رستوران که برای فروشنده و مهماندارها مشتریام یا میان سالنها و دالانهای ادارهها که برای کارمندها ارباب رجوعم. اینجور جاها اگر از حق ویزیت گرفته تا مالیات نپردازم به اندازهی مترسک سر جالیز هم اعتبار و اهمیت ندارم. حالا اگر زیرمیزی و باج امضا نخواهند که باید بشکن هم بزنم. برگردم به مهمان. تا خودم زبان باز نکنم و نگویم که تو را به جان هر که دوست داری قدمی هم بر چشم ما بگذار، کلمه یا رفتاری از این جماعت بهشدت عجیب نمیشنوی و نمیبینی که نشان دهد توی دل اینها سر سوزنی توقع باشد. تا حالا خودم پا پیش گذاشتهام و راه ارتباط و رفتوآمد را باز کردهام. گویا عالم اینجور آدمها با زمانهی سودانگاری و سوداگری مادی بهکلی دور و بیگانه است. شمارهام را نوشتم روی گوشی حسین ابورقیه. شاید دوباره چشمهای گرم و گیرای آن جوان کربلایی را دیدم.
🌱
@ghalamdar
علمدار
سفر اربعین ۱۸
✍سعید احمدی
🌱
ستارهی روز نوزدهم صفر رو به زوال است. دم هر غروب دلم بیشتر برای گلهای خورشیدگردان میسوزد. باید سرشان را بیندازند پایین تا دوباره آفتاب صبح امیدشان بدمد و روزی دیگر گردن خود را از مشرق تا مغرب زمین بگردانند. رد ربالنوع خود را بگیرند و پابهپای آن، آسمان را بپیمایند. هنوز به تفتیش اول نرسیدهام. خیلیها با من همقد نیستند؛ ولی همقدماند. آدمهای بیشمار اینجا مرا یاد مزرعهی خیلی بزرگ آفتابگردان میاندازد. گلهایی که پا دارند. راه میروند. آهسته و پیوسته رو به آفتاب خودشان قدم برمیدارند. مهر درخشندهی بیزوال که شب هم میتابد و نمیگذارد شبپرهها بازیگری کنند. مشرقیها، مغربیها، شمالیها و جنوبیها در مردمک چشمهایشان قابی ساختهاند برای یک خیابان که نامش را بینالحرمین گذاشتهاند. بینالمشرقین و بینالطلوعین. صبح صادق و روز ابدی. چند خیابان پر از جمعیت، در اطراف مانند رودهای بزرگاند که به دریا میرسند؛ مثل شارع الفرات، شارعالسدرة، شارع العباس، شارع صاحبالزمان و شارع القبله. یاد ترافیک جادهی چالوس میافتم. وقتی چند روز پس کلهی هم تعطیل باشد، ماشینها در آنجا ساعتها دنده یک میروند و مدتها با همان سرعت برمیگردند. اینجا اما تراکم آدمهاست. کمی تند کنی به پا، باید تنهی محکمی بزنی به این و آن و آنها؛ به همهی ضمائر جمع حاضر. هر اندازه از شارع قبله به کانون جمعیت نزدیکتر میشوم راهرفتن دشوارتر است. وسط خیابان را گذاشتهاند برای عبور هیئتها و دستههای عزاداری. غوغایی برپاست. من از کنار میروم. سر آخرین چهارراه که گنبد طلایی حرم پیداست موکب کوچکی را میبینم. چند قالیچهی دستباف عراقی انداختهاند و تعدادی مرد نشستهاند. روبروی آن موکب رفسنجان است. برای نشستن میانهاندامی مثل من جا هست. فکر نمیکنم که اگر بشود داخل حرم بروم، جای درنگ یا ایستادن باشد برای خواندن زیارتنامه. السلام علیکها را همینجا با دل درست میخوانم. جوانی که کنارم نشسته، از چاقی انگار ابوالهول است. هیچکس اینجا و میان عابران به درشتی و سنگینی او نیست. با او شوخی میکنم. پسربچهی لاغری را به او نشان میدهم و میگویم: هذا رجل کبیر و انت رجل صغیر. میخندد و چندبار سر تکان میدهد. از او میپرسم: چند کیلویی؟ روی گوشی مینویسد: دویستوسه. میگویم: ماشاءالله! یا حضرت غول! با گیجی و ابهام میگوید: شیگول؟ میگویم: انت جبل الراسخ لا تحرکک العواصف؛ یعنی تو کوه استواری که توفانها تکانت نمیدهند. طوری قاهقاه میکند که دوروبریها گردنشان را تاب میدهند سمت ما. متکای پشت خودش را برمیدارد و با اصرار میگذاردش پشت سرم. میگوید که بغدادی است و سالهاست موکبشان را همینجا برپا میکنند. کمی بعد، میرود و برایم آب، غذا و میوه میآورد. با چند جوان ترکهای خوشوبش میکند. گویا مرغی است در کنار جوجههایش. خیالم تخت است که تا چند ساعت دیگر، معدهام خفهخون میگیرد. قهوهخانهای دارند سرنبش و کنج موکب که شاید سه متر بیشتر نباشد. چای و آب را پیش روی ما میدهند به زائرها؛ استکانی، غلیظ و شکری. چای و قهوه، پیشدرآمد خدانگهداری من میشود با کوه بغدادی. فکر میکنم اگر من نیز کوه بودم، اینجا و میان این عظمت جمعیت و در این قیامت کبرا، فرومیریختم. کاه میشدم. ذرهای معلق در دیگر ذرات. از این پس رفتن من و ما به خواست خودمان نیست؛ میرویم و باید برویم. قطرهای در رودهای خون. رد ما را در رگهای زمین باید گرفت. میجوشیم. هر کدام از دل خاکهای رنگبهرنگ. دریایی از خون میجوشد اینجا. از جنس ثارالله. تنها ظرف و فاصله، مشکهایی است به نام پوست. هر وقت کربلا آمدهام اول رفتهام حرم سقا، حرم علمدار. برای عطش دلم و تشنگی چشمم. من در جغرافیای کورها و کرها، تا چشمم به پرچم همیشه بالای عباس نیفتد، باورم نمیشود که اینجای زمین، حالوهوای جئوگرافی ندارد. هر اندازه یزیدها برای پر کردن جهنم، هل من مزید خواندند و میخوانند و خواهند خواند، این علم برافراشته و سربلند، بهشت نقد روی زمین را نشان داده، میدهد و خواهد داد. وقتی این پرچم را میبینم و اهتزاز آن را، دلم قرص است که زندهترین انسان جهان، هنوز هم حسین است. قسم حضرت عباس میخورم که خورشید بهشت در شبکده جهانی، همچنان میدرخشد. سلام بر تو ای قمر شمس جاودانگی! به هر جا تو نگاه کنی ما هم چشم میدوزیم و گردن میچرخانیم. ما چقدر خوشبختیم که مهر فروزان خود را گم نمیکنیم؛ حتی اگر روندگان شب باشیم. دلم برای خودم و این زائرها نمیسوزد. ما در قلب تاریک زمین هم، رد آفتاب خود را از مشرق بینالحرمین میگیریم. برای زائران بهشت، غروب معنای غریبی دارد.
🌱
@ghalamdar
سلام و عرض ادب خدمت همراهان عزیز و ارجمند کانال قلمدار، پیرو پرسشهای برخی از عزیزان، درباره سلسله روایتهای سفر اربعین، قسمت نوزدهم و بیستم آن در وقت مناسبی منتشر خواهد شد.
🌱
هنر در نسل سوم خمینی
✍سعید احمدی
🌱
امروز تصویر دستنوشتهای را دیدم که پای آن نام سید حسن خمینی است. نامهای نوشته به سید حسن نصرالله. گذشته از موضع و محتوای آن، خود دستخط برایم جالب، جذاب و درنگانگیز بود. نوهی امام انقلاب اسلامی، حوزوی است. اگر شکل مکتوب نامهها و نوشتهها را دستهبندی کنیم و به نویسندگانشان ربط دهیم، سومین نسل خمینیها به جهان تایپ دهانگشتی تعلق دارد. مکتبیها و حوزویان قدیمی، خوشنویسی را از مبانی و دروس پایهی سوادآموزی میدانستند. مدرسهایها اما هنر، بهویژه خط را ذوقی و در حاشیهی همهی درسها گذاشتند. همین شد که خط خرچنگقورباغهای رواج و شهرت یافت. اکنون در میان دانشآموختگان حوزه و دانشگاه کمتر کسی را به خوشخطی میشناسم. هرگز هم گمان نمیبردم، نازپروردهای مثل حسن، چنین هنر آموخته باشد که حسن خطش بهچشم بیاید. اکنون که در بازار داغ بیهنری سیر و سیاحت میکنیم، دیدن دکانی که هنرهای تر و تازه دارد، حال آدم را خوش میکند. حالا که حرام است و حلال است و لعن و تکفیر و ایمان و کفر، انقلابی و نا انقلابی، متر و معیار امتیاز و تشخیص و تشخص است، دیدن چنین جلوهای از چنین خانوادهای یک دریافت مهم به ذهنم میآورد: سید روحالله اگرچه فقیه و امام انقلاب بود، خوشنویس و شاعر هم بود. او چه فقهی داشت که هنر را از خودش تا نسل تایپ دهانگشتیاش، با این قدرت و قوت رسانده و کشانده است؟ دیگران چه فقهی دارند که هنر را در بیهنری دیدهاند؛ اگرچه قرائت و قرابت آشکاری با انقلابیگری دارند؟
🌱
@ghalamdar