eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
237 دنبال‌کننده
176 عکس
3 ویدیو
3 فایل
سعید احمدی مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
میراث ضیافت سفر اربعین ۱۲ ✍ سعید احمدی 🌱 مهم نیست چقدر موکب هست. مهم هم نیست چه می‌دهند. آیا جا و غذای‌شان باب طبع و دل‌چسب معده‌ی پوست‌کلفت یا نازک ماست یا نه؟ این هم چرا مهم باشد؟ مهم روی باز است؛ نه در باز. روشن‌تر اگر بگویم اشاره می‌کنم به آن حکایت کوتاه و گویای سعدی در گلستان که گفت: «جوان‌مردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان، نوش‌دارو دارد. اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بخل معروف بود. جوان‌مرد گفت: اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند، باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفته‌اند: آب حیات اگر فروشند فی‌المثل به آب‌روی، دانا نخرد؛ که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت. اگر حنظل خوری از دست خوش‌خوی، به از شیرینی از دست ترش‌روی». این یعنی بخشیدن، قاعده و قانون خودش را دارد. این یعنی کمر خدمت بستن کار هر لاف‌زن و گزافه‌گویی نیست. این یعنی روی باز به در باز و سفره‌ی پر و دراز می‌چربد. همه‌ی این‌ها سر هم یعنی همان چیزی که عرب‌‌های دست‌نخورده و ایرانی‌های از اصل نیفتاده هر کدام به زبان و بیانی، آن را رسم «مهمان‌نوازی» می‌نامند. من البته به خودم این اجازه را می‌دهم که اصطلاح و عبارتی مشرکانه برای آن بنویسم؛ چون فکر نمی‌کنم رساتر و گویاتر از «مهمان‌پرستی» کلمه‌ای بیابم که بتواند قاب مناسبی برای این سکانس‌های به‌شدت دیدنی و به‌حدت تماشایی باشد. همه چیز اول از «هلابیکم یا زوار» شروع می‌شود. فریادهایی از سر شوق با تکان خوردن و دست تکان دادن. پروانه‌ که گل را می‌بیند چطور بال‌بال می‌زند؟ چطور ذوق می‌کند؟ چطور دیوانه می‌شود؟ چطور قربان‌صدقه‌ی گل می‌رود؟ همان‌طوری! وقتی حرف از پرستش مهمان می‌زنم به فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌هایی هم اشاره دارم که مهمان برای آن‌ها موی دماغ، خار چشم و عذاب زودهنگام جهنم است. این‌جا حرف از دو چیز می‌زنیم: عبد مهمان باشی یا خدای او؟ تو به مهمان رزق می‌رسانی یا او رزقش را با خودش از پیش می‌آورد؟ تو سر سفره‌ی اویی یا او بر سفره‌ی تو؟ بین این دوها تفاوت از سیاه تا سفید و از عرش تا فرش است. کسی که می‌خواهد در این‌جا و در این صحنه و صفحه خدمت و پذیرایی کند باید در سفره‌داری، مجتهد و فوق تخصص باشد؛ نه مقلد. فکر می‌کنم حرفم در جمله‌ی پیشین را باید پس بگیرم و درست‌تر و دقیق‌تر بگویم. جای فرهنگ ضیافت در خون و رگ و ریشه‌ی آدم است. نه‌تنها در بندها، پیوندها و سلول‌ها، بلکه جای پا و جایگاه آن می‌کشد به رگه‌های نسلی، تباری و خاندانی. سفره‌داری یک جور ارث است که هر کسی آن را ندارد تا برای آیندگان بگذارد. نه هر دارایی آن را دارد و نه هر نداری. موکب و موکب‌داری نیز ریشه در فرهنگ ضیافت دارد. من این ارث را در عرب‌های عراق همیشه دیده‌ام. تا این اندازه که با آنان همراه و دم‌خور بوده‌ام به‌ویژه در این بار عام و ضیافت حسینی، عشق به مهمان، استثنایی نداشت. راه می‌روم. قدم بر می‌دارم. متر‌به‌متر، موکب‌به‌موکب، عمودبه‌عمود. می‌شنوم آوای دم‌گوش هلابیکم یا زاور! می‌بینم تکرار دست‌افشاندن‌ها را، خواهش‌ها را، گریه‌ها را، پرستش‌ها را و میراث به‌جا و پابرجای نسل‌ها را. به میانه‌ی راه رسیده‌ام. 🌱 @ghalamdar
سینی مشترک‌المنافع سفر اربعین ۱۳ ✍سعید احمدی 🌱 دم غروب رسیدم به موکب «سادة المیرطة». چند ساعتی است که چیزی جز آب و شربت نخورده‌ام. یک طرف این‌جا، قهوه و چای می‌دهند. طرف دیگر که شاید پنجاه‌متر وسعت دارد تعدادی زائر نشسته‌اند و غذا می‌خورند. چیدمان ظروف تا فرش‌ها و بقیه‌ی چیزها عشایری و سنتی است و پذیرایی آنان به شیوه‌ی عربی. میدان‌دار این‌جا دشداشه را تا نیمه‌‌ی زانو بالا داده است. تبسم بر چهره‌ دارد. برای پشت صحنه و مطبخی‌ها پیام و پیغام می‌فرستد. نوجوانانی گوش خود را بسته‌اند به امر و نهی‌های او. کف سینی، نان گذاشته‌‌اند. روی نان، آب گوشت و رویش برنج ریخته‌اند. دور آن کمی سیب‌زمینی آب‌پز با دیگر مخلفات چیده‌اند. میان گل برنج‌ها تکه‌ای ماهیچه‌ی درشت شتر یا گوساله خوابانده‌اند. پسرکی هشت-نه ساله که به‌نظر می‌رسد از خود آنان است، روی یکی از سینی‌ها نشسته و با گوشت‌ها مبارزه می‌کند. بد نگفته‌اند که شکم گرسنه ایمان نمی‌شناسد. ابلیس درونم مرا به شیطنت فرا می‌خواند. به جای این‌که بنشینم تا برایم غذا بیاورند، می‌روم و صاف می‌نشینم روبروی پسرک و با او هم‌غذا می‌شوم. دو چشم ریز، کمی نگاهم می‌کنند و دوباره می‌افتند روی لقمه‌های کوچک میان سینی بزرگ. زیرچشمی به مرد میان‌سال نگاه می‌کنم. هم فال است هم تماشا. میزبان نگاهی می‌اندازد. چیزی نمی‌گوید. می‌رود. دو لقمه از نان و گوشت و برنج را قورت می‌دهم. کسی بالای سرم ایستاده است. می‌گوید: تفضل حبیبی کلنا بخدمتک. یک دست او ظرفی را گرفته و دست دیگرش، تکه‌ی بزرگ گوشت را می‌گذارد جلوم میان همان سینی مشترک‌المنافع. نوجوانی هم یک تشت پر از آب‌های کوچک را پیش رویم می‌گیرد. تشکر می‌‌کنم. بارک‌الله فیک! شکرٱ حبیی! لبخند می‌زند و می‌رود‌. غذایم را سیر و پر می‌خورم. دست‌هایم را با شیر آب کنار راهرو می‌شویم. پای منبر کوچک ته مضیف جای خوبی است برای کمی استراحت و تماشا. تا وقت نماز برسد دو بار دیگر سینی تازه‌ای را پیش رویم می‌گذارند و با اصرار من برش می‌دارند. اذان می‌گویند. همه‌ی سادات بزرگ و کوچک موکب در چند صف، به جماعت می‌ایستند؛ من هم بین‌شان. آخرین پذیرایی من از چای‌خانه و قهوه‌خانه‌ی آنان، قهوه است. این‌جا، به «تنها تلخ دل‌نشین و خواستنی» دنیا «گهوه» می‌گویند. هر چه چای در ایران خریدار برای خودش جمع‌وجور کرده، در عراق، همین سیاه‌چشم است که خواهان و خواستگار دارد. من هم یکی در کنار آن‌همه خواستگار. فنجان چینی کوچک و بی‌دسته را تکان می‌دهم. 🌱 @ghalamdar
🌱 👆پیوست سادة‌ المیرطة
مگس یا زنبور؟ سفر اربعین ۱۴ ✍سعید احمدی 🌱 عمودهای بالای هزار را پشت سر می‌گذارم. بیشتر راه را آمده‌ام. ضیافتی از افکار و کلمات در ذهنم برپا شده است. به خوان‌ها و خوان‌سالارها می‌اندیشم. طول زندگیم سفره‌دارهایی را دیده‌ام؛ ولی اکنون، از آنان فقط یاد و خاطره‌ای با من مانده است. آخرین شام و ناهار ایشان در پایان مراسم سفر آخرت‌شان بود. از پیش‌دادیان تا ساسانیان و از اسلام تا کربلا، تا همین کلمه‌هایی که لحظه‌های مرا می‌نویسند انسانی را سراغ ندارم که سفره‌ی به غایت کریمانه‌اش هنوز گسترده مانده باشد. نوکرها و چاکرها گوسفند و گاو و شتر چاق و چله می‌کنند که در مراسم چهلم ارباب خود ذبح کنند و ضیافتی، عجیب‌شاهانه‌ راست و ردیف کنند برای مهمانان او که نام‌شان زائر است. با کدام دستور؟ با چه بخش‌نامه‌ای؟ کدام اجبار یا اکراه؟ چیزی جز سخاوت، احترام، تواضع و ذوق و شوق‌های خودانگیخته ندیده‌ام. من به سبک و سیاق خودم می‌نویسم. کاری با چپ و راست و روشن‌فکر و جامعه‌نشناس و پژوهش‌سرها ندارم. به‌نظر می‌رسد چیزی که هست و آنچه می‌بینم فراتر از لفاظی‌ها، جدول‌ها، نمودارها و پژوهیدن‌های مرسوم است. وقتی یک جایی می‌شود پاخور جمعیت حیوانات ناطق، فکر نمی‌کنم کاسب‌ها، طمع‌کارها، منفعت‌جوها، جیب‌برها و این دارو دسته‌ها آن‌جا سروگوشی آب ندهند. دعوا نیست؟ هست. سرقت نیست؟ کی گفته که نیست؟ ناامنی نیست؟ چرا نباشد؟ بهداشت هست؟ خیلی جاها نه! هر جا پای شیرخام‌خورده‌ای مثل بشر باز شود، شر و شرارت هم از گوشه و کناری می‌زند بیرون. توی این جمعیت هزارتایی که نه، ده‌هزارتایی؟ بازهم نه، صدهزارنفری؟ برو بالا! میلیونی؟ برو بالاتر! میلیون‌ها نفر رونده و ایستا در همه‌ی این مسیرها کدام‌یک شبیه آن دیگری است؟ امروز می‌خواهم فحش بدهم. بد و بی‌راه بگویم. به که؟ به هر که؛ حتی اگر آن هر که خودم باشم. دو گروه این وسط فحش‌خور ملسی دارند. اگر کسی بگوید به حضرت عباس قسم! که مدینه‌ی فاضله‌ی فارابی است این‌جا، لگد اسب همان حضرت، حواله‌ی لب و دهانش. یکی افاضه بکند که همه‌ی مقدس‌ها و پاک‌ها و با‌تربیت‌ها و با ادب‌ها این‌جا دارند قدم برمی‌دارند، همین گل‌ها و لجن‌ها و این‌همه آشغال و پسماند این‌ور و آن‌ور موکب‌ها توی حلقومش. شد؟ افتاد؟ قبول؟ اما اگر کسی مثل مگس و کرم جیفه فقط بیفتد روی این چیزها و چشم و گوش و دهان خود را ببندد و نبیند و نشنود و نگوید از گوهر و جوهر این ماجرا، هرچه نثار آن‌طرفی‌ها کردم به‌اضافه‌ی همه‌ی این مگس‌ها و موش‌ها و گربه‌های سر زباله‌ها آن جای دیگرش. چطور می‌شود ادعای روشن‌فکری کرد و کور بود؟ این یک بام و دو هواها تا کی؟ من این‌جا گداهای پاکستانی را هم دیده‌ام که بچه‌بغل دنبال ریال و دینار جیب مسافرها می‌گردند. شنیده‌ام که موبایل توی شارژ زائر خسته و به‌خواب‌رفته را هم قاپ‌زده‌اند. همین جا هم بزرگ‌ترین، باعظمت‌ترین، ناب‌ترین و نمونه‌ترین سخاوت‌ها، ایثارها و بخشندگی‌های ممکن را دیده‌ام. اگر آن یکی حاشیه است، این یکی خود متن است. چرک‌وچیلی‌ها و بی‌ریختی‌های روی این سنگ را می‌بینی؛ ولی گوهر ناب توی دل آن را نه؟ تازه، صیقل و تراش و درخشش اربعین جوری توی چشم است که نگاه آدم به همین راحتی روی تراشه‌ها و دورریزها نمی‌غلتد. چشم‌ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید. 🌱 @ghalamdar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال غریبان صدا: علیرضا افتخاری 🌱 شکوه نکن از دل ویران من سوختم و داغ دلم کم نشد شکوه کن از بخت پریشان من لحظه‌ی دیدار فراهم نشد هیچ مپرس از من غارت زده تاب پریشانی حالم نماند دست من از دامن تو دور شد شوق سفر ماند و مجالم نماند با من دلبسته‌ی آن بارگاه از سفر دور خراسان بگو ای دل اگر قصد سفر داشتی حال غریبان به غریبان بگو از تن بی‌روح چه گویم به تو هیچ کسی صاحب این خانه نیست گریه کنم یا نکنم سوختم گریه حریف دل دیوانه نیست گرچه ز عشاق پریشان تو هیچ کس آوازه‌ی آهو نداشت دل که گریزان شده بود از همه پای تو افتاد و هیاهو نداشت آه چه امید صبوری من از دولت دیدار رضا داشتم آه چه احساس غریبی از آن گنبد و ایوان طلا داشتم 🌱 @ghalamdar
حسام کندی سفر اربعین ۱۵ ✍سعید احمدی 🌱 نزدیک شهر کربلا حال و زمانی برای پیاده‌روی نداریم. می‌رویم کنار خیابان و میان تراکم ماشین‌ها دنبال کسی می‌گردیم که بگوید: کربلا کربلا. این روزها در ماه صفریم؛ ولی ربیع‌الاول مسافرکش‌هاست. داخل و اطراف نزدیک به حرم، سوای ماشین‌ها با گاری و موتورهای سه‌چرخه نیز نفر جابه‌جا می‌کنند. به سه‌چرخ‌ها تک‌تک می‌گویند. پشت یک وانت می‌ایستم و در میان حدود بیست‌نفر زائر ایرانی، عراقی و افغانی، از باقی‌مانده‌ی عمودها، موکب‌ها و پیاده‌ها عبور می‌کنیم. انتهای شارع نجف و طرف باب‌القبله، به ازاء هر نفر یک دینار می‌رود توی جیب راننده. کانون این سفر و مقصد آن، حرم است. اربعین هم پس‌فرداست. سونامی آدم‌ها از همین‌جا پیداست. از یکی می‌پرسم: چم مسافة الی حرم؟ علامت پیروزی به من نشان می‌دهد و می‌گوید: اثنین کیلومتر. خسته‌پایی، تعریق یک‌بند، خواب‌چشم و شب نصف‌ونیمه، رمقی نگذاشته که در این تراکم متربه‌متر پیش‌تر برویم. از مسافت‌گو می‌پرسم: وین مکان زین لنستریح؟ انگشت اشاره را می‌برد به سمت نوشته‌ای که میان دست و سینه یک جوان است. فارسی و عربی با زبان کلمات می‌گوید: سکونت برای زائران. چند نفرند که با یکدیگر زائرها را از سردرگمی درمی‌آوردند. با یکی از آنان می‌رویم یک خیابان بالاتر. دستم را می‌گذارد توی دست جوانی که به خوبی فارسی حرف می‌زند. اهل آبادان و با مؤسسه‌ی نهضت‌الحسینیه هم‌داستان است. علی توضیح می‌دهد که اهالی کربلا درخواست اسکان زائر را به ما می‌دهند. ما نیز مهمان و میزبان را به هم می‌رسانیم. اسم و تعدادمان را می‌نویسند. کسی را که صدا می‌زنند مرد میان‌سال جاافتاده‌ای است. می‌آید پیش ما و می‌گوید: اهلا و سهلا نرحب بکم‌. می‌گویم: شکرا مولانا. حسام ما را می‌برد پیش ماشین هیوندای سوناتا. وسایل را می‌گذارد داخل صندوق. تا با او سر حرف را باز نکنم در زبانش باز نمی‌شود. فضول‌باشی درونم پرس‌وجو می‌کند از او. شاید مانند بازجوها. شاید هم مانند کسی که می‌خواهد از یخ و شکر و آب و افزودنی‌ها مجاز، شربت درست کند. مهندسی عمران خوانده است در یکی از دانشگاه‌های تهران. فارسی هم می‌داند؛ البته دست‌وپا شکسته؛ مثل من و زبان عراقی. ای شیئ تقول را می‌گویند: شیگول؟ اشلونک یعنی حالت چطور است؟ به جای ما اسمک؟ برای اسمت چیست «شسمک؟» ورد زبانشان است. خاشوگه یعنی قاشق. اهنا یعنی هنا. گوش باید عادت کند به این کلمات و ترکیبات تا بفهمی این زبان عراقی همه‌اش عربی نیست. برخی واژه‌ها را از فارسی و ترکی و انگلیسی بر زده است. همه‌ی ساکنان عراق نژاد و تبار عربی ندارند؛ برخلاف همین حسام که دارد ما را می‌برد خانه‌ی دختر خواهرش. نمی‌پرسیدم نمی‌گفت که اعقاب او مثل عقاب از یمن پر کشیده‌اند این‌جا. شعبه‌ای از عرب قحطانی بنی کهلان که به کندانی معروف‌اند. شاید برای همین عربی فصیح را خیلی خوب می‌داند. همه‌ی حرف و منظور او را می‌فهمم وقتی رفت روی این خط. می‌گوید: عضو انجمن شعر است. می‌گوید: شعر فارسی را هم دوست دارد و می‌خواند. اسم فردوسی، صائب و نظامی را در کنار حافظ و مولوی می‌آورد. شکایت و گله دارد از اینکه مردمی مثل عراقی‌ها و ایرانی‌ها که این‌همه از برگ و ساقه تا ریشه و فرهنگ، هم‌سانی، یک‌سانی و هم‌شأنی دارند، در زبان‌آموزی‌های‌شان علاقه‌ی زبانزدی به فارسی و عربی ندارند. آن‌قدری که از انگلیس و شیطنت‌هایش زخم و چوب کاری خوردیم، زبانش را دوست داریم و در اولویت یادگیری گذاشته‌ایم آن را. مرد در اصل حضرموتی بدکی نمی‌گوید انگار. این‌همه مسافر بین دو ملت جابه‌جا می‌شود عمده‌ی مشکل آنان همین زبان است. خودم با این‌که زبان و ادبیات عرب خوانده‌ام، تصور نمی‌کردم بین آنچه آموخته‌ام و گفتار به‌روز و آنلاین آنان این اندازه تفاوت باشد. سال اولی که در چنین سفری بودم من و یک عراقی موکب‌دار سر ندانستن زبان یک‌دیگر پریدیم به هم. سر آخر معلوم شد هر دوی ما یک چیز می‌گفتیم. من فقط عربی حوزوه می‌دانستم او فقط شیگول پیگول بلد بود. اکنون ماییم و هم طایفه‌ای اشعث بن قیس کندی (پدر جعده، زن و قاتل امام مجتبی و پدر محمد و قیس از جانیان کربلا و حادثه‌ی عاشورا). یکی از همراهان به شوخی یا جدی می‌گوید: خدا به خیر بگذراند؛ کلک‌مان کنده است؛ فاتحه‌ی خودمان را بخوانیم؛ رفتیم به سینه‌ی قبرستان. یاد «گلام» در سفرهای گالیور می‌افتم. حسام بعد از کمی سکوت، می‌گوید: این‌جا منطقه‌ی حی‌الوفاء کربلا است. از اصلی به فرعی می‌پبچیم و از فرعی به فرعی‌تر. میان خیابان‌های خاکی و محله‌ای نوساز، کنار خانه‌ای می‌ایستیم. 🌱 @ghalamdar
چغندر به هرات، زیره به کرمان سفر اربعین ۱۶ ✍سعید احمدی 🌱 حساب فرد را نمی‌شود پای بدهی یا طلب کل یک طایفه یا قوم و قبیله گذاشت. پشت تاپو که بزرگ نشده‌ام. روزگاری است که با تاریخ، آدم‌ها و آدمک‌هایش سروکار دارم. هم نان گندم خورده‌ام هم دست مردم دیده‌ام. ایل و تبار، یک تونل زمان واقعی است. به یک اشاره، با یک نام مثل بنی‌کنده، بر می‌گردی آن‌قدر عقب‌تر که برسی به آدم‌سانی مثل اشعث و فرزندان بی‌چشم و رو و بی‌آبرویش. کسانی که وصله‌ی نچسبی شده‌اند برای این طایفه‌ی اسم‌ و رسم‌دار. عوضش به آدم که نه فقط، به انسان کامل و کامل‌مردی هم می‌رسی مثل شهید روز عاشورا «بشیر بن عمرو حضرمى». کسی که آبرویی، گذاشته برای این جماعت که نگو و نپرس. آن‌قدر که تا هفتاد و دوهزار نسل آنان، باید هم سرشان را بگیرند بالا و بالاتر که این ما بودیم‌ها! یا می‌رسی به ابوشعثاء کندی که روز واقعه، با رجز و شمشیر و کمان، «للحسین ناصر» بود. هم گذشته را می‌شود در آینه‌ی آبا و اجداد دید هم آینده را. آن را گفتم؛ ولی این را هم بگویم که بدبینی و خوش‌خیالی هر کدام جایی دارند؛ مانند نرمی و درشتی که به گفته‌ی سعدی به هم در به است؛ چو فاصد که جراح و مرهم‌نه است. صد البته که چغندر به هرات و زیره به کرمان و بادمجان هم به ابرقو. برای همین موقع گذاشتن وسایل در صندوق عقب، جوری که میزبان، نفهمد از پلاک ماشین عکس می‌گیرم. وقت توقف و استقرار هم موقعیت مکانی را ضمیمه می‌کنم و به اضافه یکی دو سرنخ دیگر برای دو نفر از آشنایان و بستگان می‌فرستم. کسی که در را به روی ما می‌گشاید زنی است میان‌سال با دختربچه‌ای هفت‌هشت‌ساله. خواهر باوقار و پوشیده‌ی حسام، با احترام و ادب ما را دعوت می‌کند داخل اتاقی که در آن از حیاط کوچک خانه‌ی‌شان باز می‌شود. همسرم، دوستش، پسرم و من اکنون مهمان این خانه‌ایم. گویا از پیش می‌دانستند ما می‌آییم. ساعت صفر نیمه‌شب است. پرده‌ای زده‌اند که اتاق و اندرونی، دید و اشراف به هم ندارند. مادربزرگ رقیه پرده را کنار می‌زند و می‌خواهد شام بیاورد. می‌گوییم: شام خورده‌ایم. چشم‌ برهم‌زدنی قوری چای، شکر، چند استکان کمردار، شیرینی، خرما و چند تکه پیتزا داخل سینی بزرگی جلومان است. ما چای می‌نوشیم. آنان در آن سو شام می‌خورند. پیش از آن‌که سر راحت بگذاریم زمین و بخوابیم همان زن، می‌آید و لباس‌های کثیف را به زور و خواهش می‌گیرد تا ببرد و بشویند. برای وضوی نماز صبح که پایم را می‌گذارم داخل حیاط، لباس‌ها خشک و تمیزند. روز نوزدهم صفر است؛ یک روز تا اربعین. 🌱 @ghalamdar
حسین ابورقیه سفر اربعین ۱۷ ✍ سعید احمدی 🌱 جایی که ما منزل کردیم تا نفسی چاق و تازه کنیم خانه‌ی حسین بود. به انطباق، تضمن یا التزام، همه‌ی جاهایی که رد پای ما در آن‌ها ماند، هر جا نشستیم، برخاستیم، یک قلپ آب یا چند لقمه غذا نوش‌جان کردیم، همه‌اش مال حسین بود. نامی که همه دوست داشتند خودشان را با آن، یکی بدانند. این نیز یک حسین از آن همه؛ آن همه‌ها هم برای یک حسین که فردا اربعین شهادت اوست؛ پربسامدترین نام و کلمه‌ای که خادم‌ها و زائرها می‌گویند و می‌شنوند. فقط باید توی دل‌شان باشم که ببینم خط‌وربط این چهر‌ه‌های ریش‌دار، کوسه، چاق، لاغر، تکیده، لپ‌گلی، سفید، سیاه، سبزه، سرخ، زرد، گندمی، خندان، عبوس، حراف، ساکت، مرموز، ساده، سالم، زخمی، بینا، نابینا، سربه‌زیر، سربه‌هوا، شوخ، شاد، غم‌زده، آرام، مضطرب، نورسیده، سال‌خورده، جا افتاده، صاف، چروکیده، نوخط و خط‌خطی با این نام چیست. من به میزبان‌مان می‌گویم: ابورقیه. کلی شاد می‌شود. رقیه همان دختری است که دیشب همراه مادربزرگش به استقبال ما آمد. خواهر چهارماهه‌ای هم به اسم زهرا دارد. گل از لپ‌های حسین می‌شکفد وقتی این‌طور صدایش می‌کنم. خودش با شوق و ذوق می‌گوید: ای! ابورقیه و ابوزهرا. چتر و سایه‌ی هیچ پدری از روی سر دختر و دخترهایش دور و گم نشود؛ به‌ویژه اگر آن پدر حسین باشد و آن دختر رقیه. پنج ساعت از ظهر گذشته. هوا خنک نیست؛ فقط آفتاب سربه‌زیر انداخته است. سوار بر ماشین ابورقیه رو به حرم داریم. گرماگرم خداحافظی با میزبان، شماره‌ی تلفن خودم را به او می‌دهم که بیاید ایران زیارت سیدة معصومه. مخ‌زن‌ها باید از چیزی بگویند که طرف بی‌ اما و اگر جلب و جذب شود. این عراقی‌ها کبوتر جلد حرم فاطمه‌ی معصومه در قم و امام هشتم در مشهداند. با شنیدن این دو اسم، پرافشاندن دل‌شان را در قلب چشم‌های‌شان می‌بینی. پیش خودم فکر می‌کنم با این دعوت، شاید بتوانم کمی مثل آن‌ها سر از مهربانی بدون چشم‌داشت دربیاوریم. حسام، حسین و بقیه‌ی کسانی که در این راه با آنان سروکار داشته‌ام، نه از نامم پرسیدند، نه از کارم، نه از افکارم. من در ذهن آنان فقط یک «مهمان» بوده‌ام؛ نه مثل وقتی از بد حادثه گذرم می‌افتد مطب و برای پزشک و پرستار، عنوانی جز «مریض» ندارم یا در مغازه، توی هتل و داخل رستوران که برای فروشنده و مهمان‌دارها مشتری‌ام یا میان سالن‌ها و دالان‌های اداره‌ها که برای کارمندها ارباب رجوعم. این‌جور جاها اگر از حق ویزیت گرفته تا مالیات نپردازم به اندازه‌ی مترسک سر جالیز هم اعتبار و اهمیت ندارم. حالا اگر زیرمیزی و باج‌ امضا نخواهند که باید بشکن هم بزنم. برگردم به مهمان. تا خودم زبان باز نکنم و نگویم که تو را به جان هر که دوست داری قدمی هم بر چشم ما بگذار، کلمه یا رفتاری از این جماعت به‌شدت عجیب نمی‌شنوی و نمی‌بینی که نشان دهد توی دل این‌ها سر سوزنی توقع باشد. تا حالا خودم پا پیش گذاشته‌ام و راه ارتباط و رفت‌وآمد را باز کرده‌ام. گویا عالم این‌جور آدم‌ها با زمانه‌ی سودانگاری و سوداگری مادی به‌کلی دور و بیگانه است. شماره‌ام را نوشتم روی گوشی حسین ابورقیه. شاید دوباره چشم‌های گرم و گیرای آن جوان کربلایی را دیدم. 🌱 @ghalamdar
علمدار سفر اربعین ۱۸ ✍سعید احمدی 🌱 ستاره‌ی روز نوزدهم صفر رو به زوال است. دم هر غروب دلم بیشتر برای گل‌های خورشیدگردان می‌سوزد. باید سرشان را بیندازند پایین تا دوباره آفتاب صبح امیدشان بدمد و روزی دیگر گردن خود را از مشرق تا مغرب زمین بگردانند. رد رب‌النوع خود را بگیرند و پابه‌پای آن، آسمان را بپیمایند. هنوز به تفتیش اول نرسیده‌ام. خیلی‌ها با من هم‌قد نیستند؛ ولی هم‌قدم‌اند. آدم‌های بی‌شمار این‌جا مرا یاد مزرعه‌ی خیلی بزرگ آفتاب‌گردان می‌اندازد. گل‌هایی که پا دارند. راه می‌روند. آهسته و پیوسته رو به آفتاب خودشان قدم برمی‌دارند. مهر درخشنده‌ی بی‌زوال که شب هم می‌تابد و نمی‌گذارد شب‌پره‌ها بازی‌گری کنند. مشرقی‌ها، مغربی‌ها، شمالی‌ها و جنوبی‌ها در مردمک چشم‌هایشان قابی ساخته‌اند برای یک خیابان که نامش را بین‌الحرمین گذاشته‌اند. بین‌المشرقین و بین‌الطلوعین. صبح صادق و روز ابدی. چند خیابان پر از جمعیت، در اطراف مانند رودهای بزرگ‌اند که به دریا می‌رسند؛ مثل شارع الفرات، شارع‌السدرة، شارع العباس، شارع صاحب‌الزمان و شارع القبله. یاد ترافیک جاده‌ی چالوس می‌افتم. وقتی چند روز پس کله‌ی هم تعطیل باشد، ماشین‌ها در آن‌جا ساعت‌ها دنده یک می‌روند و مدت‌ها با همان سرعت برمی‌گردند. این‌جا اما تراکم آدم‌هاست. کمی تند کنی به پا، باید تنه‌ی محکمی بزنی به این و آن و آن‌ها؛ به همه‌ی ضمائر جمع حاضر. هر اندازه از شارع قبله به کانون جمعیت نزدیک‌تر می‌شوم راه‌رفتن دشوارتر است. وسط خیابان را گذاشته‌اند برای عبور هیئت‌ها و دسته‌های عزاداری. غوغایی برپاست. من از کنار می‌روم. سر آخرین چهارراه که گنبد طلایی حرم پیداست موکب کوچکی را می‌بینم. چند قالیچه‌ی دستباف عراقی انداخته‌اند و تعدادی مرد نشسته‌اند. روبروی آن موکب رفسنجان است. برای نشستن میانه‌اندامی مثل من جا هست. فکر نمی‌کنم که اگر بشود داخل حرم بروم، جای درنگ یا ایستادن باشد برای خواندن زیارت‌نامه. السلام علیک‌ها را همین‌جا با دل درست می‌خوانم. جوانی که کنارم نشسته، از چاقی انگار ابوالهول است. هیچ‌کس این‌جا و میان عابران به درشتی و سنگینی او نیست. با او شوخی می‌کنم. پسربچه‌ی لاغری را به او نشان می‌دهم و می‌گویم: هذا رجل کبیر و انت رجل صغیر. می‌خندد و چندبار سر تکان می‌دهد. از او می‌پرسم: چند کیلویی؟ روی گوشی می‌نویسد: دویست‌وسه. می‌گویم: ماشاءالله! یا حضرت غول! با گیجی و ابهام می‌گوید: شیگول؟ می‌گویم: انت جبل الراسخ لا تحرکک العواصف؛ یعنی تو کوه استواری که توفان‌ها تکانت نمی‌دهند. طوری قاه‌قاه می‌کند که دوروبری‌ها گردن‌شان را تاب می‌دهند سمت ما. متکای پشت خودش را برمی‌دارد و با اصرار می‌گذاردش پشت سرم. می‌گوید که بغدادی است و سال‌هاست موکب‌شان را همین‌جا برپا می‌کنند. کمی بعد، می‌رود و برایم آب، غذا و میوه می‌آورد. با چند جوان ترکه‌ای خوش‌وبش می‌کند. گویا مرغی است در کنار جوجه‌هایش. خیالم تخت است که تا چند ساعت دیگر، معده‌ام خفه‌خون می‌گیرد. قهوه‌خانه‌ای دارند سرنبش و کنج موکب که شاید سه‌ متر بیشتر نباشد. چای و آب را پیش روی ما می‌دهند به زائرها؛ استکانی، غلیظ و شکری. چای و قهوه، پیش‌درآمد خدانگهداری من می‌شود با کوه بغدادی. فکر می‌کنم اگر من نیز کوه بودم، این‌جا و میان این عظمت جمعیت و در این قیامت کبرا، فرومی‌ریختم. کاه می‌شدم. ذره‌ای معلق در دیگر ذرات. از این پس رفتن من و ما به خواست خودمان نیست؛ می‌رویم و باید برویم. قطره‌ای در رودهای خون. رد ما را در رگ‌های‌ زمین باید گرفت. می‌جوشیم. هر کدام از دل خاک‌های رنگ‌به‌رنگ. دریایی از خون می‌جوشد این‌جا. از جنس ثارالله. تنها ظرف و فاصله، مشک‌هایی است به نام پوست. هر وقت کربلا آمده‌ام اول رفته‌ام حرم سقا، حرم علم‌دار. برای عطش دلم و تشنگی چشمم. من در جغرافیای کورها و کرها، تا چشمم به پرچم همیشه بالای عباس نیفتد، باورم نمی‌شود که این‌جای زمین، حال‌وهوای جئوگرافی ندارد. هر اندازه یزیدها برای پر کردن جهنم، هل‌ من مزید خواندند و می‌خوانند و خواهند خواند، این علم برافراشته و سربلند، بهشت نقد روی زمین را نشان داده، می‌دهد و خواهد داد. وقتی این پرچم را می‌بینم و اهتزاز آن را، دلم قرص است که زنده‌ترین انسان جهان، هنوز هم حسین است. قسم حضرت عباس می‌خورم که خورشید بهشت در شب‌کده جهانی، هم‌چنان می‌درخشد. سلام بر تو ای قمر شمس جاودانگی! به هر جا تو نگاه کنی ما هم چشم می‌دوزیم و گردن می‌چرخانیم. ما چقدر خوشبختیم که مهر فروزان خود را گم نمی‌کنیم؛ حتی اگر روندگان شب باشیم. دلم برای خودم و این زائرها نمی‌سوزد. ما در قلب تاریک زمین هم، رد آفتاب خود را از مشرق بین‌الحرمین می‌گیریم. برای زائران بهشت، غروب معنای غریبی دارد. 🌱 @ghalamdar
سلام و عرض ادب خدمت همراهان عزیز و ارجمند کانال قلمدار، پیرو پرسش‌های برخی از عزیزان، درباره سلسله روایت‌های سفر اربعین، قسمت نوزدهم و بیستم آن در وقت مناسبی منتشر خواهد شد. 🌱
هنر در نسل سوم خمینیسعید احمدی 🌱 امروز تصویر دست‌نوشته‌ای را دیدم که پای آن نام سید حسن خمینی است. نامه‌ای نوشته به سید حسن نصرالله. گذشته از موضع و محتوای آن، خود دست‌خط برایم جالب، جذاب و درنگ‌انگیز بود. نوه‌ی امام انقلاب اسلامی، حوزوی است. اگر شکل مکتوب نامه‌ها و نوشته‌ها را دسته‌بندی کنیم و به نویسندگان‌شان ربط دهیم، سومین نسل خمینی‌ها به جهان تایپ ده‌انگشتی تعلق دارد. مکتبی‌ها و حوزویان قدیمی، خوشنویسی را از مبانی و دروس پایه‌ی سوادآموزی می‌دانستند. مدرسه‌ای‌ها اما هنر، به‌ویژه خط را ذوقی و در حاشیه‌ی همه‌ی درس‌ها گذاشتند. همین شد که خط خرچنگ‌قورباغه‌ای رواج و شهرت یافت. اکنون در میان دانش‌آموختگان حوزه و دانشگاه کمتر کسی را به خوش‌خطی می‌شناسم. هرگز هم گمان نمی‌بردم، نازپرورده‌ای مثل حسن، چنین هنر آموخته باشد که حسن خطش به‌چشم بیاید. اکنون که در بازار داغ بی‌هنری سیر و سیاحت می‌کنیم، دیدن دکانی که هنرهای تر و تازه دارد، حال آدم را خوش می‌کند. حالا که حرام است و حلال است و لعن و تکفیر و ایمان و کفر، انقلابی و نا انقلابی، متر و معیار امتیاز و تشخیص و تشخص است، دیدن چنین جلوه‌ای از چنین خانواده‌ای یک دریافت مهم به ذهنم می‌آورد: سید روح‌الله اگرچه فقیه و امام انقلاب بود، خوشنویس و شاعر هم بود. او چه فقهی داشت که هنر را از خودش تا نسل تایپ ده‌انگشتی‌اش، با این قدرت و قوت رسانده و کشانده است؟ دیگران چه فقهی دارند که هنر را در بی‌هنری دیده‌اند؛ اگرچه قرائت و قرابت آشکاری با انقلابی‌گری دارند؟ 🌱 @ghalamdar
از سرگذشتسعید احمدی 🌱 کل موجودی حسابم امروز نزدیک هشتصدهزارتومان بود. نمی‌دانم با چه دلی پایم را گذاشتم در فروشگاه بوستان کتاب. تازه‌های نشر را دید زدم، برایم مالی نبودند، گوارای ناشرها و نویسنده‌ها. سر طبقات ادبیات، چشمم لغزید روی «عبور از خود». از سال هفتم دهه‌ی نود تا پارسال، پنج بار از مرز چاپ گذشته است. چند جای آن را که خواندم، محمود دولت‌آبادی را دیدم با تجربه‌های نویسندگی‌اش. گذری بر سرگذشت قلمی‌ و البته زندگی‌اش. من هر وقت به کم‌پولی می‌رسم دو کار می‌کنم یا کتاب می‌خرم یا کباب می‌خورم. بیشتر هم دومی؛ اما امروز سهمی برای اولی می‌گذارم. خواندن این تجربه‌ها به لذت یک عمر ملچ‌ملوچ انواع اطعمه و اشربه می‌چربد. بیش از یک‌هفتم موجودی‌ام می‌رود توی جیب انتشارات دفتر تبلیغات. شاید کمتر از یک ده‌هزارم موجودی کتاب او هم می‌نشیند میان دستان من. آن به پول‌هایش اضافه کرد من به کتاب‌هایم. فکر نمی‌کنم سرگذشت کسی مثل نویسنده‌ی کلیدر نیز جز همین باشد؛ البته با تفاوت‌هایی. می‌خوانم تا حاصل‌های قیمتی خالق روز و شب یوسف دستم بیاید؛ بعد حاصل عمرها را می‌نویسم و به ثمن بخس می‌دهم به انتشاراتی‌ها کارت بکشند. نمی‌دانم چرا این‌جا، پیراهن یوسف‌ می‌شود قبای برادران ناتنی؟ پیراهنی که آید از او بوی یوسفم، ترسم برادران غیورش قبا کنند. خخخ! 🌱 @ghalamdar
بچه‌ها! جغجغهسعید احمدی 🌱 خدایا! سلام! حالت خوب است؟ حال عرش کبریایی‌ات چطور؟ اگر از ما می‌پرسی و زمین، هیچ خوب نیستیم، هیچ. می‌شد که آدم را، این مایه‌ی آه و دم را نمی‌آفریدی؟ اگر آفریدی، سیاست‌مدار درست نمی‌کردی؟ اگر کردی، دیوانه‌های‌شان را به جان زمین و زمینی‌ها نمی‌انداختی؟ جایی که ما را آورده و رها کرده‌ای، جوری گوش‌مان به آهنگ دل‌خراش و همه‌چیز خراش «جیغ ممتد» عادت کرده که دیگر آن را نمی‌شنویم. گویا عناصر اربعه‌ی تو یک خمسه هم دارند: جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ. شاید برای همین ما یک اسباب‌بازی ساخته‌ایم برای بچه‌های‌مان و اسمش را جغجغه گذاشته‌ایم تا از همان اول اول نفس‌کشیدن‌های‌شان حساب کار دست‌شان بیاید. به خودت قسم! دست‌مان آمده. به عرش اعلایت سوگند! که کر شده‌ایم، خسته شده‌ایم. فقط می‌بینیم، می‌بینیم و فقط می‌بینیم. نمی‌شد ما را بین دو انگشت ناز خودت می‌چرخاندی و نگاه‌مان می‌کردی و هی می‌گفتی: فتبارک الله احسن الخالقین؟ ما هم برای تو ناز و عشوه می‌آمدیم و می‌گفتیم: نه! حالا این‌جوری‌ها هم نیست که تو می‌فرمایی. نه! حالا هی این حرف‌ها را نزن به ما، شاید فرشته‌ها دل‌شان بشکند. خوب شد حالا که دل خود ما شکسته؟ چطور دلت آمد ما را بیندازی میان دست‌های خیلی چرک، خیلی پلشت، خیلی کثیف و بی‌اندازه چندش ابلیس‌ها؟ از نعره‌ها، عربده‌ها، غرش‌ها، بمب‌ها، انفجارها، تن‌های تکیده و بریده، خون‌ها، فراق‌ها، تنهایی‌ها، بی‌کسی‌ها جیغ‌مان بلند است؛ ولی گویا نمی‌رسد به آن آسمانی که تو در آنی. خدایا! دلم انفجار می‌خواهد. آبی پهن و آلوده‌ به دود و دم دنیای ما را فرو بریز. آسمانی می‌خواهم که نجواهایم، حرف‌های یواشکی و زیر لبم را صاف و بی‌خط‌ و‌ خش به گوش تو برساند. آسمانی که از خیلی دوردست‌ها هم ببینی دارم چه می‌نویسم و درباره‌ی چه می‌گویم. خدایا! دیگر جیغ نمی‌زنم؛ چون می‌دانم اگر به تو می‌رسید زمین ما را هزاران بار زیر و رو می‌کردی. ولش کن؛ بچه‌ها! بیایید، جغجغه! 🌱 @ghalamdar
بچه‌ها! جغجغهسعید احمدی 🌱 خدایا! نمی‌شد ما را بین دو انگشت ناز خودت می‌چرخاندی و نگاه‌مان می‌کردی و هی می‌گفتی: فتبارک الله احسن الخالقین؟ ما هم برای تو ناز و عشوه می‌آمدیم و می‌گفتیم: نه! حالا این‌جوری‌ها هم نیست که تو می‌فرمایی. نه! حالا هی این حرف‌ها را نزن به ما، شاید فرشته‌ها دل‌شان بشکند. خوب شد حالا که دل خود ما شکسته؟ چطوری دلت آمد ما را بیندازی میان دست‌های خیلی چرک، خیلی پلشت، خیلی کثیف و بی‌اندازه چندش ابلیس‌ها؟ از نعره‌ها، عربده‌ها، غرش‌ها، بمب‌ها، انفجارها، تن‌های تکیده و بریده، خون‌ها، فراق‌ها، تنهایی‌ها، بی‌کسی‌ها جیغ‌مان بلند است؛ ولی گویا نمی‌رسد به آن آسمانی که تو در آنی. خدایا! دلم انفجار می‌خواهد. آبی پهن و آلوده‌ به دود و دم دنیای ما را فرو بریز. آسمانی می‌خواهم که نجواهایم را صاف و بی‌خط و خش به گوش تو برساند. آسمانی که از خیلی دوردست‌ها هم ببینی دارم چه می‌نویسم و درباره‌ی چه می‌گویم. 👇 عضو شوید و متن کامل را در اینجا بخوانید. https://eitaa.com/ghalamdar/473 🌱 @ghalamdar
خاطر که حزین باشد حافظ 🌱 کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد هر کو نکند فهمی زین کلک خیال‌انگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد 🌱 @ghalamdar
چون باران، چون سجیل برای داغی که دیده‌ایم ✍سعید احمدی 🌱 ◾️خدایا! آه نیستم، فریاد نیستم، اعماق قلبم اقیانوس درد است؛ اما اشک نشده‌ام هنوز، برهوتی مبهوتم هنوز. نه صدای کسی را می‌شنوم نه کسی را صدا می‌زنم. خیره‌ام؛ بی‌ دیدن جایی، رنگی، راهی و روزنه‌ای. حال من و دلم در زیر جو سنگین، سیاه و تباه زمین، آتشفشان‌ خشم خاموش است. می‌گدازم از درون. می‌سوزم در خودم. عین افعی در هم شکسته، زیر پنجه‌های تیز تازی، می‌پیچیم به خودم. گره در گره می‌شوم. می‌غلتم. آه از سمباده‌ی سنگ‌ها! آه از یورش و گزش سگ‌ها! داد از بی‌دادگاه ظلم‌کده‌ی جهان وحشی‌ها! اف و تف بر ترس متراکم و قلوب متقلب و به خرخره رسیده‌ی زراندوزها! ◾️خدایا! موش‌ها ایمان ما را جویده‌اند. زندگی ته کشیده است. قحطی‌زده‌ایم. بازنده‌ایم. با زنده‌هایت برگرد روی زمین. با همین‌هایی که کشاندی‌شان پیش خودت، زیر بال و پرت. بیایید، بوزید، نفس بکشید تا نفس بگیریم، تا بباریم، تا چون باران نازل شویم برای ستم‌دیدگان، تا چون سجیل فرود آییم بر ستم‌گران. 🌱 @ghalamdar
وعده‌ی صادق سه عملیات بزرگی که بدون انفجار رخ داد ✍ سعید احمدی 🌱 ایران در جایگاه رهبری مقاومت اسلامی و اسرائیل در نقش پیش‌تازی استکبار، به تنش‌های جدی‌تر و سخت‌تری رسیده‌اند. عملیات حمله‌ی پهپادی وعده‌ی صادق یک، پاسخ به بمباران ساختمان سفارت ایران در سوریه بود. موشک‌باران سرزمین‌های اشغالی در وعده‌ی صادق دوم قدرت هوافضای جمهوری اسلامی را نشان داد و آشکار کرد که گنبد آهنین و فلاخن داود میان فهرست افسانه‌های جهان جا دارد. این شدت تقابل نظامی، ابعاد نرم و فرهنگی نیز دارد. توان دانشی و فناورانه متکی به خود، نقطه ثقل و کانونی این ماجراست. فراتر از آن «شهامت برخورد و شجاعت پاسخ‌گویی» است. چه‌بسا ملت و کشوری دست پری از ابزار، ادوات و فناوری داشته باشد؛ اما در دفاع از خود همواره دل پرجرئتی نداشته باشد. این همان چیزی است که در جمعه‌ی نصر خودش را بیش از هر وقت دیگری پیش روی همگان قرار داد. رهبر انقلاب و جمعیت میلیونی حاضر در نماز جمعه‌ی موسوم به نصر در هولناک‌ترین اوضاع امنیتی، به چنین کار شگرفی دست زدند. اسرائیل چند روز پیش از آن، رهبر مقاوم و مجاهد حزب‌الله لبنان را با نزدیک صد تن بمب از میان برداشت. شب جمعه نیز اعلام کرد عملیات مشابهی را علیه سید هاشم صفی‌الدین، (جایگزین احتمالی سید شهید مقاومت) انجام داده است. عناصر پرکینه و خودباخته‌ی داخلی نیز مشوق‌های کلامی و ترغیبی بسیاری برای دشمن مخابره می‌کردند تا به گفته‌ی خودشان، از این همه جمعیت، در قلب تهران، کتلت بسازد. عجیب‌تر و چندش‌تر از همه، پخش شایعه فوت همسر رهبر انقلاب بود تا از حضور پرشور مردم بکاهند. با این‌ حجم از تهدید، ترغیب و شایعه، یکی از کم‌نظیرترین نمازهای جمعه‌ی تهران و تاریخ انقلاب اسلامی برگزار شد. کسانی در آن شرکت جستند که به اعتراف خودشان، به یاد نداشتند که پیش از این، کی نماز عبادی‌ـ‌سیاسی خوانده‌اند. فراتر از آن، فحوا و محتوای خطبه‌های امام جمعه، رجز و شاخ‌وشانه کشیدن نبود؛ بلکه با کم‌انگاشتن اسرائیل و پدرخوانده‌های بزرگ و کوچک آن، نگاه و توجه ویژه به مردم، ملت‌ها و عموم مظلومان جهان بود و دعوت آنان به همدلی و درک درست از دشمن مشترک. به‌نظر می‌رسد، این حرکت نرم و این حضور چشم‌گیر در میانه‌ی غبارافکنی، هم‌دستی و هم‌داستانی دشمن بیرونی و بداندیشان داخلی، فراتر از وعده‌ی صادق یک و دو ارزش و اهمیت دارد. عملیات مشترک امام و امت در جمعه‌ی نصر اگرچه آرام و نرم بود، از هر موشک و جنگ‌افزار پیش‌رفته و دانش روزآمدی، پیش‌برنده‌تر، کوبنده‌تر و گویاتر است. نمایان‌گری این عظمت روحی و آمادگی جمعی جامعه‌ی ایران، برای مقابله با مخوف‌ترین و بدنام‌ترین ستمگران جهان، تکمله و تداومی است بر دو عملیات قبل که می‌شود نام آن را «عملیات وعده‌ی صادق سه» نیز گذاشت. 🌱 @ghalamdar
وقتی نبودمسعید احمدی 🌱 شاید روی زمین هیچ چیز نداشته باشم؛ ولی آن بالاها و میان آسمان دو چیز دارم. یک ستاره که بعد از رفتن بچگی‌هایم آن را ندیده‌ام و یک خانه‌ی رؤیایی روی ابرهای بهاری پس از باران. روزی که بی‌شک نخواهم بود، سازمان‌های اطلاعاتی، قلب‌های گریان و چشم‌های کینه‌جو روی زمین دنبالم نگردند. شب‌ها به آسمان نگاه کنند من را خواهند دید. روی ستاره‌ای مجهول آن بالا بالاها، آن دوردست‌ها. روزها هم فقط دندان روی جگر بگذارند تا بهار بیاید؛ بغض آسمان بترکد و خوب ببارد؛ هوا بوی نم بگیرد؛ قوس قزح در گوشه‌ای سجده کند. آن‌وقت میان ابرهای گل‌درشت در حال گذر خانه‌ای را خواهند دید که از پنجره‌های براق آن شاید وقت کردم و برای‌شان دست تکان دادم. من هرگز نمی‌میرم. مرا هرگز حساب کاربری حذف شده ندانید. فقط کافی است سرتان را بلند کنید رو به عالم بی‌انتها. زمین دیگر جایی برای دل من ندارد. به هیچ جای این سیاره‌‌ی رنج تعلق خاطر ندارم. می‌دانم هر جایی جز این‌جا یک نفس راحت دارد. یک آخیش خیلی خیلی کشیده و بلند. روزی یکی از دوستان حسابی شاعرم غزلی از شهودهای شاعرانه‌اش را برایم خواند. گوش دادم. بازهم گوشش دادم. بازهم و بازهم. مثل یک کبوتر‌باز حرفه‌ای مرا پر داد. برد همان‌جا که باید باشم. یک نفس چاق کشیدم؛ ولی دوباره برگشتم. نمی‌دانم چرا؟ شاید جلد شعرهایش شده بودم. شاید هم یک چیزی جا گذاشته‌ام؛ عشق گم‌شده‌ای که از روی زمین رصد می‌شود که البته باز هم جای او در آسمان است؛ نه اینجا. این حرف‌ها شاید کمی یا خیلی کودکانه باشند؛ ولی پا که به سن گذاشتی ناخواسته کلاهت را به احترام کودک درونت بر می‌داری، تعظیم می‌کنی و به حرف‌هایش از روی تجربه گوش می‌دهی. آن وقت می‌فهمی که «هر آدمی یک ستاره در آسمان دارد» یعنی چه؛ همان موقع درک می‌کنی این‌هایی که یکی‌یکی، دوتا دوتا، چندتا چندتا با اشتیاقی نامعقول، پر می‌کشند به سمت آسمان، دردشان چیست، مرگ‌شان چیست. 🌱 @ghalamdar
نامه‌های من به خودم وقتی مردم نامه‌ی اول: مقدمه‌ای بر بعدی‌هاسعید احمدی 🌱 یا سعید بن احمد! اسمع! افهم! اکنون که تو در جهان شبیه خواب‌هایت یا مانند خیال‌هایت سیر می‌کنی، نامت به «مرده» تغییر کرده است. یکی دیگر از باطل‌شده‌ها؛ مثل حساب‌های کاربری حذف‌شده یا حساب‌های بانکی هک‌شده. تو تنها کسی بودی که نمی‌دیدمت؛ برای همین من اسم تو را «تنها» می‌گذارم. جای اکنون تو نیز «خانه‌ی تنهایی» است. فکرش را که می‌کنم هیچ‌کس به اندازه‌ی تو شبیه من نیست. تو خود منی: تنها در خانه‌ی تنهایی؛ با این فرق که تو آن‌ور آب و خاک و زمین و آفتاب و کهکشان‌هایی؛ من این طرف و میان همه‌اش. هیچ راه ارتباطی مستقیم و غیرمستقیمی بین خودم با تو نمی‌شناسم. وقتی می‌خواهی علیک این سلام و جواب این‌ حرف‌وحدیث‌های درهم‌ریخته‌ را بدهی، اول شصت مرا خبردار کن که از‌ چه راه و با چه ابزاری این کار را می‌کنی. پیک؟ پیامک؟ نامه؟ تلفن؟ یا چه؟ البته که می‌دانم این فقط یک توقع بی‌جا و یک‌جور صابون‌زدن به دلم است. شیرفهمم که این‌ها نامه‌های بی‌جواب من خواهد بود به خودم؛ برای دلی که توی دلم نیست؛ برای زبانی که در کامم نیست؛ برای کام‌ها و ناکامی‌هایم؛ برای همه‌‌ی حرف‌هایی که اگر قلم به کام بگیرم شاید بعدها مثل وفادارترین حیوان دنیا پشیمان شوم. وقتی من هم به سرنوشت تو دچار شوم و خانه‌ام بشود گور و شهر و دیارم قبرستان، تو یکی، دیگر به من نگویی که از هیچ چیز خودت ننوشتی. چه عیبی دارد اگر این مرقومه‌های بی‌ارسال و بی‌خواننده، همان وقت، تکدر خاطر تو را رفع کنند. چه حسنی بهتر از این‌که آن‌جا و پیش تو از سر بی‌کاری یا سرگرمی یا لابد تنهایی هر دومان، این‌ها را ورق بزنیم؛ خاطراتم را، روزمرگی‌هایم را، خنده‌ها، گریه‌ها، تشویش‌ها و حالات خوش و ناخوشم را مثل آجیل و تنقلات شب یلدا می‌گذاریم‌ وسط سفره‌ی دلم و دلت تا دیگر حدیث تنهایی نخوانیم. طور دیگری برایت بگویم؛ شاید از گیجی و گنگی درآیی. برایت می‌نویسم آنچه را که در نبود تو بر من گذشت و می‌گذرد، در این نامه‌های کوتاه و بلندی که حالا حالاها به دستت نمی‌رسند؛ چون پستچی آن‌ها باید خودم باشم؛ وقتی که روز و شب‌هایم تمام شده باشد؛ پس تا آن زمان صابون بزن به دلت؛ شک نکن که من عمر نوح را دوست دارم. تا آن وقت که میلیون‌ها ثانیه‌ی دیگر است، به انتظارم بنشین سر جایت، خود عزیزم! 🌑 شانزدهم مهر صفر سه قم، کنج غربی میدان سپاه، دو ساعت مانده به نیمه‌شب، وقتی منتظر آقای کاراته بودم. 🌱 @ghalamdar
روز حافظ عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ شیراز 🌱 اگرچه باده فرح‌بخش و باد گل‌بیز است به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است صراحی‌ای و حریفی گرت به چنگ افتد به عقل نوش که ایام فتنه‌انگیز است در آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است به آب دیده بشوییم خرقه‌ها از می که موسم ورع و روزگار پرهیز است مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر که صاف این سر خم جمله دردی‌آمیز است سپهر برشده پرویز نیست خون‌افشان که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است 🌱 @ghalamdar
نامه‌های من به خودم وقتی مردم نامه‌ی دوم: باغ بی‌حصارسعید احمدی 🌱 یا سعید بن احمد! اسمع! افهم! اکنون تو چیزی میان کاسه‌ی سرت نداری و از بدن تو استخوان خالص مانده است؛ کاری ندارم چه بلایی سر گوشت‌ها، مخاط‌ها و غضروف‌هایت آمده است؛ چه فرقی می‌کند که خوراک مارهای ضحاک شده باشد یا مورچه‌های خاک یا این زمین به‌شدت گرسنه. ما این‌جا اما گاهی از گوشت تن‌مان اضافه‌وزن هم می‌گیریم. مغزمان شاید تکان بخورد؛ ولی سر جایش مانده است. کنجکاو نشده‌ام که میان جمجمه‌ی ما چه ماده‌ای هست، چه ریختی است، نیم‌کره دارد یا ندارد و کره و میگو و ریحان و نخود و لوبیا برایش مفید است یا نه. مدت‌ها است به این می‌اندیشم که بیشتر فضای مغز ما را مفاهیمی مانند آزادی، عدالت، نوع‌دوستی و ظلم‌ستیزی پر کرده است. از گوردخمه‌ها گرفته تا قبرهای رو به قبله، می‌شود بو و آوای این آرمان‌ها و آمال بشری را فهمید. من از گذشته‌ها نمی‌دانم. تو که میان‌شان رفته‌ای از آنان بپرس چه روایت و حکایتی از این آرزوهای به خاک‌رفته داشته‌اند. می‌توانی صفر تا صد یک پژوهش برزخی را بگیری دستت و با اهل قبور مصاحبه کنی. نزد ما اما، در جهان معاصر، نکاویده پیداست که قرائت غالب از چنین مفاهیمی این می‌شود که آن‌چه برای خود می‌پسندی هرگز برای دیگران نپسند. این یعنی عدالت برای خود به قیمت ظلم بر دیگری؛ آزادی بکار و اسارت درو کن؛ توحش، روی واقعی تمدن باشد. نمی‌دانم این رویه از کجا آمد و مبدع نحس آن، چه شیر نجس‌ خورده‌ای بود که برای گول‌مالی و سپس گوش‌مالی آدم‌ها بهترین شیوه، نشان‌دادن در باغ سبز است. از قضا اگر آن باغ، قاره‌ی سبز باشد. یک از قضای دیگر بگویم که این عقیده از میان بیان و زبان سیاست‌ورزان آن‌ها نیز به صراحت یا دلالت، بیرون می‌پرد. مشکل این‌جاست که اگر چنین مفاهیمی در جهان ما نشو و نما کرده‌اند، در چینه و حصار باغی افتاده‌اند که باغبان‌های آن، مزه‌ی لذیذ میوه‌ها را برای خودشان می‌خواهند؛ نه دیگران. این واژه‌ها اگر در چنین باغ محصوری، وجهی از عینیت و مصداقی از واقعیت یافته‌اند کاربرد اصلی آن‌ها دام و دانه‌ و هویج و چماق است برای سلطه‌گری و سلیطه‌بازی. بسیاری از آرمان‌خواهان به این بهشت دروغین، دل خوش کرده بودند؛ ولی چون مرغان بی‌نوا کرک‌وپر شدند. این روزها که دارم این حرف‌ها را برایت می‌نویسم زمانه‌ی برجستگی و قلمبگی این دوگانگی‌های عجیب است. دم خروس که هیچ، خود خروس زده بیرون. چند سال پیش، به بهانه‌ی مرگ مشکوک دختری جوان در ایران، همه‌ی هم و غم و همت خود را جمع کردند و زمین و زمان را به هم دوختند و به جد و جهد خواستند نظام سیاسی ایران را فرو بریزند. الان اما در شرق دریای مدیترانه و بیخ ریش باغ اروپا، دریای سرخ و مواجی است از خون کودکان و زنان بی‌دفاع غزه و لبنان و سوریه. یک نفر می‌میرد؟ نه! مرگ‌ها مشکوک است؟ نه! کشتارها قومی یا طایفه‌ای است؟ نه! تروریسم سازمان‌یافته‌ی دولتی است؟ بله! نسل‌کشی انسانی است؟ بله! از تیزبر و تیرکمان استفاده می‌کنند؟ نه! همین‌قدر بگویم که برای کشتن یک نفر، نزدیک صد تن بمب ریختند روی سر مجتمع‌های مسکونی در ضاحیه‌ی بیروت. ظالم‌تر از این‌ها کیست؟ خون‌آشام‌تر از این جماعت کو؟ تله‌باغ اروپا هم‌چنان به دام می‌کشد، می‌کشد و می‌خورد. خود عزیزم! من این‌طور فکر می‌کنم که اگر آزادگان جهان می‌خواهند رنگ صلح، عدالت و آزادی را ببینند، راه و چاره‌ای جز این ندارند که میان باغ بی‌حصار «مقاومت» نهالی بکارند. 🍁 هجدهم مهر صفر سه قم، وقتی داشتم نوشته‌های کودکانه‌ی کلر ژوبرت را می‌خواندم. 🌱 https://eitaa.com/ghalamdar/481 🌱 @ghalamdar
فولاد زره از عنوان‌های رسانه‌ای که امروز دیدم و خیلی به دلم نشست. باز هم می‌گم که فارس باید هوای این جور نیرو یا نیروهای خودش را داشته باشه. 🌱
😁😅👌🤭 اف‌تاد 🌱
قلمدار (سعید احمدی)
😁😅👌🤭 اف‌تاد 🌱
پیرو تبلیغات رسانه‌ای غرب برای سامانه پدافندی تاد 🌱
نامه‌های من به خودم وقتی مردم نامه‌ی سوم: آستان بهشت آستان بهشت در استان ملکه‌ی ملائک ✍سعید احمدی 🌱 یا سعید بن احمد اسمع! افهم! راستی فرشته‌ها چه شکلی‌اند؟ چه اخلاقی دارند؟ می‌گویند شب اول قبر دوتای‌شان می‌آیند و قاضی و محتسب می‌شوند. می‌گویند اگر فرشته نباشی هزار پشت با هم غریبه‌اید. آن یکی که اسم عجیبی هم دارد چگونه آمپول مرگ می‌زند به آدم؟ من این‌قدر اسرائیل دیده و شنیده‌ام که با هر اسم همانند و هم‌وزن آن، خشم و خشونت پیش رویم ترسیم و تصور می‌شود. همان اندازه که اجنه برایم بیگانه و نامأنوس‌اند بیشترش درباره‌ی فرشته‌های محله‌ی اموات ابهام و گنگی دارم؛ ولی اگر بخواهم از فرشته‌های این‌جا برایت بگویم چشم‌بسته حرف‌های روشنی خواهم گفت. من این‌طور می‌بینم که هر دختری پایش را می‌گذارد روی زمین انگاری خدا خوش‌گل‌ترین و خوش‌اخلاق‌ترین فرشته‌های آن بالا بالاها را فرستاده پیش ما. خواهرها، مادرها، عمه‌ها، خاله‌ها، زن‌ها و دخترها از اول اول، خود خود فرشته‌اند؛ همان‌قدر ناز، همان اندازه طناز، به غایت حیف و بی‌نهایت لطیف. شک ندارم دخترها با پرواز مستقیم از ملکوت فرود آمده‌اند توی دنیا تا ما باورمان را به عالم خوب‌ها و خوبی‌ها هرگز از دست ندهیم؛ مثل همین پرواز خلبان باقر قالیباف از تهران به بیروت که دل‌گرمی عجیبی بود برای جبهه‌ی مقاومت. نمی‌خواهد بدل بزنی و به‌جای نقاشی سیاه‌و‌سفید من از ملائک محله‌ات، حرف بپرانی وسط که این همه اجناس اناثی که وسواس خناث‌اند، نفاثات فی‌العقدند، حمالةالحطب‌اند و دست ابلیس را از پشت بسته‌ و قلاده انداخته‌اند گردنش، کجای دلت جا می‌شوند؟ به یاد بیاور که خاصیت دنیای ما همین بوده است. من نگفتم که همه‌شان فرشته‌خو می‌مانند. شاید عده‌ای از این گل‌های بهشتی بخشکند. چه‌بسا برخی از این آب‌های زلال بشوند فاسد و مفسد؛ ولی بالاخره اسم‌شان گل است اما پلاسیده، آب است ولی آلوده. از این منظر هم نظر بینداز که یک عده‌شان نه گل که گل‌ترند، نه زلال که زلال‌ترند، نه پاک که پاک‌ترند، نه معصوم که معصومه‌تر و فرشته‌ترند؛ مثل همین گل‌دختر و تاج سر معصوم نهم و امام هفتم. همینی که از وقتی همسایه‌اش شدم دیگر دل نمی‌کنم بروم جایی دیگر و دیار و شهری که آستانه‌ی آل محمد نباشد. مقیم قم شدم فقط چون دلم می‌خواهد زیر بال ملکه‌ی ملائک نفس بکشم. زیر سایه‌ی فرشته‌تر، معصومه‌تر، پاک‌تر و پاکیزه‌تر. من این‌جا اگر فرشته هم نباشم حس می‌کنم از هزار نسل پیش به این حریم و حرم پیوستگی، دل‌بستگی و تعلق خاطر دارم. این‌جا خود بهشت است. پی چه می‌گردی در برهوت برزخ؟ برگرد بیا این‌جا، خود عزیزم! 🍁 بیست‌وسوم مهر صفر سه قم، شب سوگ فرشته‌ها 🌱 https://eitaa.com/ghalamdar/485 🌱 @ghalamdar