حسام کندی
سفر اربعین ۱۵
✍سعید احمدی
🌱
نزدیک شهر کربلا حال و زمانی برای پیادهروی نداریم. میرویم کنار خیابان و میان تراکم ماشینها دنبال کسی میگردیم که بگوید: کربلا کربلا. این روزها در ماه صفریم؛ ولی ربیعالاول مسافرکشهاست. داخل و اطراف نزدیک به حرم، سوای ماشینها با گاری و موتورهای سهچرخه نیز نفر جابهجا میکنند. به سهچرخها تکتک میگویند. پشت یک وانت میایستم و در میان حدود بیستنفر زائر ایرانی، عراقی و افغانی، از باقیماندهی عمودها، موکبها و پیادهها عبور میکنیم. انتهای شارع نجف و طرف بابالقبله، به ازاء هر نفر یک دینار میرود توی جیب راننده. کانون این سفر و مقصد آن، حرم است. اربعین هم پسفرداست. سونامی آدمها از همینجا پیداست. از یکی میپرسم: چم مسافة الی حرم؟ علامت پیروزی به من نشان میدهد و میگوید: اثنین کیلومتر. خستهپایی، تعریق یکبند، خوابچشم و شب نصفونیمه، رمقی نگذاشته که در این تراکم متربهمتر پیشتر برویم. از مسافتگو میپرسم: وین مکان زین لنستریح؟ انگشت اشاره را میبرد به سمت نوشتهای که میان دست و سینه یک جوان است. فارسی و عربی با زبان کلمات میگوید: سکونت برای زائران. چند نفرند که با یکدیگر زائرها را از سردرگمی درمیآوردند. با یکی از آنان میرویم یک خیابان بالاتر. دستم را میگذارد توی دست جوانی که به خوبی فارسی حرف میزند. اهل آبادان و با مؤسسهی نهضتالحسینیه همداستان است. علی توضیح میدهد که اهالی کربلا درخواست اسکان زائر را به ما میدهند. ما نیز مهمان و میزبان را به هم میرسانیم. اسم و تعدادمان را مینویسند. کسی را که صدا میزنند مرد میانسال جاافتادهای است. میآید پیش ما و میگوید: اهلا و سهلا نرحب بکم. میگویم: شکرا مولانا. حسام ما را میبرد پیش ماشین هیوندای سوناتا. وسایل را میگذارد داخل صندوق. تا با او سر حرف را باز نکنم در زبانش باز نمیشود. فضولباشی درونم پرسوجو میکند از او. شاید مانند بازجوها. شاید هم مانند کسی که میخواهد از یخ و شکر و آب و افزودنیها مجاز، شربت درست کند. مهندسی عمران خوانده است در یکی از دانشگاههای تهران. فارسی هم میداند؛ البته دستوپا شکسته؛ مثل من و زبان عراقی. ای شیئ تقول را میگویند: شیگول؟ اشلونک یعنی حالت چطور است؟ به جای ما اسمک؟ برای اسمت چیست «شسمک؟» ورد زبانشان است. خاشوگه یعنی قاشق. اهنا یعنی هنا. گوش باید عادت کند به این کلمات و ترکیبات تا بفهمی این زبان عراقی همهاش عربی نیست. برخی واژهها را از فارسی و ترکی و انگلیسی بر زده است. همهی ساکنان عراق نژاد و تبار عربی ندارند؛ برخلاف همین حسام که دارد ما را میبرد خانهی دختر خواهرش. نمیپرسیدم نمیگفت که اعقاب او مثل عقاب از یمن پر کشیدهاند اینجا. شعبهای از عرب قحطانی بنی کهلان که به کندانی معروفاند. شاید برای همین عربی فصیح را خیلی خوب میداند. همهی حرف و منظور او را میفهمم وقتی رفت روی این خط. میگوید: عضو انجمن شعر است. میگوید: شعر فارسی را هم دوست دارد و میخواند. اسم فردوسی، صائب و نظامی را در کنار حافظ و مولوی میآورد. شکایت و گله دارد از اینکه مردمی مثل عراقیها و ایرانیها که اینهمه از برگ و ساقه تا ریشه و فرهنگ، همسانی، یکسانی و همشأنی دارند، در زبانآموزیهایشان علاقهی زبانزدی به فارسی و عربی ندارند. آنقدری که از انگلیس و شیطنتهایش زخم و چوب کاری خوردیم، زبانش را دوست داریم و در اولویت یادگیری گذاشتهایم آن را. مرد در اصل حضرموتی بدکی نمیگوید انگار. اینهمه مسافر بین دو ملت جابهجا میشود عمدهی مشکل آنان همین زبان است. خودم با اینکه زبان و ادبیات عرب خواندهام، تصور نمیکردم بین آنچه آموختهام و گفتار بهروز و آنلاین آنان این اندازه تفاوت باشد. سال اولی که در چنین سفری بودم من و یک عراقی موکبدار سر ندانستن زبان یکدیگر پریدیم به هم. سر آخر معلوم شد هر دوی ما یک چیز میگفتیم. من فقط عربی حوزوه میدانستم او فقط شیگول پیگول بلد بود. اکنون ماییم و هم طایفهای اشعث بن قیس کندی (پدر جعده، زن و قاتل امام مجتبی و پدر محمد و قیس از جانیان کربلا و حادثهی عاشورا). یکی از همراهان به شوخی یا جدی میگوید: خدا به خیر بگذراند؛ کلکمان کنده است؛ فاتحهی خودمان را بخوانیم؛ رفتیم به سینهی قبرستان. یاد «گلام» در سفرهای گالیور میافتم. حسام بعد از کمی سکوت، میگوید: اینجا منطقهی حیالوفاء کربلا است. از اصلی به فرعی میپبچیم و از فرعی به فرعیتر. میان خیابانهای خاکی و محلهای نوساز، کنار خانهای میایستیم.
🌱
@ghalamdar
چغندر به هرات، زیره به کرمان
سفر اربعین ۱۶
✍سعید احمدی
🌱
حساب فرد را نمیشود پای بدهی یا طلب کل یک طایفه یا قوم و قبیله گذاشت. پشت تاپو که بزرگ نشدهام. روزگاری است که با تاریخ، آدمها و آدمکهایش سروکار دارم. هم نان گندم خوردهام هم دست مردم دیدهام. ایل و تبار، یک تونل زمان واقعی است. به یک اشاره، با یک نام مثل بنیکنده، بر میگردی آنقدر عقبتر که برسی به آدمسانی مثل اشعث و فرزندان بیچشم و رو و بیآبرویش. کسانی که وصلهی نچسبی شدهاند برای این طایفهی اسم و رسمدار. عوضش به آدم که نه فقط، به انسان کامل و کاملمردی هم میرسی مثل شهید روز عاشورا «بشیر بن عمرو حضرمى». کسی که آبرویی، گذاشته برای این جماعت که نگو و نپرس. آنقدر که تا هفتاد و دوهزار نسل آنان، باید هم سرشان را بگیرند بالا و بالاتر که این ما بودیمها! یا میرسی به ابوشعثاء کندی که روز واقعه، با رجز و شمشیر و کمان، «للحسین ناصر» بود. هم گذشته را میشود در آینهی آبا و اجداد دید هم آینده را. آن را گفتم؛ ولی این را هم بگویم که بدبینی و خوشخیالی هر کدام جایی دارند؛ مانند نرمی و درشتی که به گفتهی سعدی به هم در به است؛ چو فاصد که جراح و مرهمنه است. صد البته که چغندر به هرات و زیره به کرمان و بادمجان هم به ابرقو. برای همین موقع گذاشتن وسایل در صندوق عقب، جوری که میزبان، نفهمد از پلاک ماشین عکس میگیرم. وقت توقف و استقرار هم موقعیت مکانی را ضمیمه میکنم و به اضافه یکی دو سرنخ دیگر برای دو نفر از آشنایان و بستگان میفرستم. کسی که در را به روی ما میگشاید زنی است میانسال با دختربچهای هفتهشتساله. خواهر باوقار و پوشیدهی حسام، با احترام و ادب ما را دعوت میکند داخل اتاقی که در آن از حیاط کوچک خانهیشان باز میشود. همسرم، دوستش، پسرم و من اکنون مهمان این خانهایم. گویا از پیش میدانستند ما میآییم. ساعت صفر نیمهشب است. پردهای زدهاند که اتاق و اندرونی، دید و اشراف به هم ندارند. مادربزرگ رقیه پرده را کنار میزند و میخواهد شام بیاورد. میگوییم: شام خوردهایم. چشم برهمزدنی قوری چای، شکر، چند استکان کمردار، شیرینی، خرما و چند تکه پیتزا داخل سینی بزرگی جلومان است. ما چای مینوشیم. آنان در آن سو شام میخورند. پیش از آنکه سر راحت بگذاریم زمین و بخوابیم همان زن، میآید و لباسهای کثیف را به زور و خواهش میگیرد تا ببرد و بشویند. برای وضوی نماز صبح که پایم را میگذارم داخل حیاط، لباسها خشک و تمیزند. روز نوزدهم صفر است؛ یک روز تا اربعین.
🌱
@ghalamdar
حسین ابورقیه
سفر اربعین ۱۷
✍ سعید احمدی
🌱
جایی که ما منزل کردیم تا نفسی چاق و تازه کنیم خانهی حسین بود. به انطباق، تضمن یا التزام، همهی جاهایی که رد پای ما در آنها ماند، هر جا نشستیم، برخاستیم، یک قلپ آب یا چند لقمه غذا نوشجان کردیم، همهاش مال حسین بود. نامی که همه دوست داشتند خودشان را با آن، یکی بدانند. این نیز یک حسین از آن همه؛ آن همهها هم برای یک حسین که فردا اربعین شهادت اوست؛ پربسامدترین نام و کلمهای که خادمها و زائرها میگویند و میشنوند. فقط باید توی دلشان باشم که ببینم خطوربط این چهرههای ریشدار، کوسه، چاق، لاغر، تکیده، لپگلی، سفید، سیاه، سبزه، سرخ، زرد، گندمی، خندان، عبوس، حراف، ساکت، مرموز، ساده، سالم، زخمی، بینا، نابینا، سربهزیر، سربههوا، شوخ، شاد، غمزده، آرام، مضطرب، نورسیده، سالخورده، جا افتاده، صاف، چروکیده، نوخط و خطخطی با این نام چیست. من به میزبانمان میگویم: ابورقیه. کلی شاد میشود. رقیه همان دختری است که دیشب همراه مادربزرگش به استقبال ما آمد. خواهر چهارماههای هم به اسم زهرا دارد. گل از لپهای حسین میشکفد وقتی اینطور صدایش میکنم. خودش با شوق و ذوق میگوید: ای! ابورقیه و ابوزهرا. چتر و سایهی هیچ پدری از روی سر دختر و دخترهایش دور و گم نشود؛ بهویژه اگر آن پدر حسین باشد و آن دختر رقیه. پنج ساعت از ظهر گذشته. هوا خنک نیست؛ فقط آفتاب سربهزیر انداخته است. سوار بر ماشین ابورقیه رو به حرم داریم. گرماگرم خداحافظی با میزبان، شمارهی تلفن خودم را به او میدهم که بیاید ایران زیارت سیدة معصومه. مخزنها باید از چیزی بگویند که طرف بی اما و اگر جلب و جذب شود. این عراقیها کبوتر جلد حرم فاطمهی معصومه در قم و امام هشتم در مشهداند. با شنیدن این دو اسم، پرافشاندن دلشان را در قلب چشمهایشان میبینی. پیش خودم فکر میکنم با این دعوت، شاید بتوانم کمی مثل آنها سر از مهربانی بدون چشمداشت دربیاوریم. حسام، حسین و بقیهی کسانی که در این راه با آنان سروکار داشتهام، نه از نامم پرسیدند، نه از کارم، نه از افکارم. من در ذهن آنان فقط یک «مهمان» بودهام؛ نه مثل وقتی از بد حادثه گذرم میافتد مطب و برای پزشک و پرستار، عنوانی جز «مریض» ندارم یا در مغازه، توی هتل و داخل رستوران که برای فروشنده و مهماندارها مشتریام یا میان سالنها و دالانهای ادارهها که برای کارمندها ارباب رجوعم. اینجور جاها اگر از حق ویزیت گرفته تا مالیات نپردازم به اندازهی مترسک سر جالیز هم اعتبار و اهمیت ندارم. حالا اگر زیرمیزی و باج امضا نخواهند که باید بشکن هم بزنم. برگردم به مهمان. تا خودم زبان باز نکنم و نگویم که تو را به جان هر که دوست داری قدمی هم بر چشم ما بگذار، کلمه یا رفتاری از این جماعت بهشدت عجیب نمیشنوی و نمیبینی که نشان دهد توی دل اینها سر سوزنی توقع باشد. تا حالا خودم پا پیش گذاشتهام و راه ارتباط و رفتوآمد را باز کردهام. گویا عالم اینجور آدمها با زمانهی سودانگاری و سوداگری مادی بهکلی دور و بیگانه است. شمارهام را نوشتم روی گوشی حسین ابورقیه. شاید دوباره چشمهای گرم و گیرای آن جوان کربلایی را دیدم.
🌱
@ghalamdar
علمدار
سفر اربعین ۱۸
✍سعید احمدی
🌱
ستارهی روز نوزدهم صفر رو به زوال است. دم هر غروب دلم بیشتر برای گلهای خورشیدگردان میسوزد. باید سرشان را بیندازند پایین تا دوباره آفتاب صبح امیدشان بدمد و روزی دیگر گردن خود را از مشرق تا مغرب زمین بگردانند. رد ربالنوع خود را بگیرند و پابهپای آن، آسمان را بپیمایند. هنوز به تفتیش اول نرسیدهام. خیلیها با من همقد نیستند؛ ولی همقدماند. آدمهای بیشمار اینجا مرا یاد مزرعهی خیلی بزرگ آفتابگردان میاندازد. گلهایی که پا دارند. راه میروند. آهسته و پیوسته رو به آفتاب خودشان قدم برمیدارند. مهر درخشندهی بیزوال که شب هم میتابد و نمیگذارد شبپرهها بازیگری کنند. مشرقیها، مغربیها، شمالیها و جنوبیها در مردمک چشمهایشان قابی ساختهاند برای یک خیابان که نامش را بینالحرمین گذاشتهاند. بینالمشرقین و بینالطلوعین. صبح صادق و روز ابدی. چند خیابان پر از جمعیت، در اطراف مانند رودهای بزرگاند که به دریا میرسند؛ مثل شارع الفرات، شارعالسدرة، شارع العباس، شارع صاحبالزمان و شارع القبله. یاد ترافیک جادهی چالوس میافتم. وقتی چند روز پس کلهی هم تعطیل باشد، ماشینها در آنجا ساعتها دنده یک میروند و مدتها با همان سرعت برمیگردند. اینجا اما تراکم آدمهاست. کمی تند کنی به پا، باید تنهی محکمی بزنی به این و آن و آنها؛ به همهی ضمائر جمع حاضر. هر اندازه از شارع قبله به کانون جمعیت نزدیکتر میشوم راهرفتن دشوارتر است. وسط خیابان را گذاشتهاند برای عبور هیئتها و دستههای عزاداری. غوغایی برپاست. من از کنار میروم. سر آخرین چهارراه که گنبد طلایی حرم پیداست موکب کوچکی را میبینم. چند قالیچهی دستباف عراقی انداختهاند و تعدادی مرد نشستهاند. روبروی آن موکب رفسنجان است. برای نشستن میانهاندامی مثل من جا هست. فکر نمیکنم که اگر بشود داخل حرم بروم، جای درنگ یا ایستادن باشد برای خواندن زیارتنامه. السلام علیکها را همینجا با دل درست میخوانم. جوانی که کنارم نشسته، از چاقی انگار ابوالهول است. هیچکس اینجا و میان عابران به درشتی و سنگینی او نیست. با او شوخی میکنم. پسربچهی لاغری را به او نشان میدهم و میگویم: هذا رجل کبیر و انت رجل صغیر. میخندد و چندبار سر تکان میدهد. از او میپرسم: چند کیلویی؟ روی گوشی مینویسد: دویستوسه. میگویم: ماشاءالله! یا حضرت غول! با گیجی و ابهام میگوید: شیگول؟ میگویم: انت جبل الراسخ لا تحرکک العواصف؛ یعنی تو کوه استواری که توفانها تکانت نمیدهند. طوری قاهقاه میکند که دوروبریها گردنشان را تاب میدهند سمت ما. متکای پشت خودش را برمیدارد و با اصرار میگذاردش پشت سرم. میگوید که بغدادی است و سالهاست موکبشان را همینجا برپا میکنند. کمی بعد، میرود و برایم آب، غذا و میوه میآورد. با چند جوان ترکهای خوشوبش میکند. گویا مرغی است در کنار جوجههایش. خیالم تخت است که تا چند ساعت دیگر، معدهام خفهخون میگیرد. قهوهخانهای دارند سرنبش و کنج موکب که شاید سه متر بیشتر نباشد. چای و آب را پیش روی ما میدهند به زائرها؛ استکانی، غلیظ و شکری. چای و قهوه، پیشدرآمد خدانگهداری من میشود با کوه بغدادی. فکر میکنم اگر من نیز کوه بودم، اینجا و میان این عظمت جمعیت و در این قیامت کبرا، فرومیریختم. کاه میشدم. ذرهای معلق در دیگر ذرات. از این پس رفتن من و ما به خواست خودمان نیست؛ میرویم و باید برویم. قطرهای در رودهای خون. رد ما را در رگهای زمین باید گرفت. میجوشیم. هر کدام از دل خاکهای رنگبهرنگ. دریایی از خون میجوشد اینجا. از جنس ثارالله. تنها ظرف و فاصله، مشکهایی است به نام پوست. هر وقت کربلا آمدهام اول رفتهام حرم سقا، حرم علمدار. برای عطش دلم و تشنگی چشمم. من در جغرافیای کورها و کرها، تا چشمم به پرچم همیشه بالای عباس نیفتد، باورم نمیشود که اینجای زمین، حالوهوای جئوگرافی ندارد. هر اندازه یزیدها برای پر کردن جهنم، هل من مزید خواندند و میخوانند و خواهند خواند، این علم برافراشته و سربلند، بهشت نقد روی زمین را نشان داده، میدهد و خواهد داد. وقتی این پرچم را میبینم و اهتزاز آن را، دلم قرص است که زندهترین انسان جهان، هنوز هم حسین است. قسم حضرت عباس میخورم که خورشید بهشت در شبکده جهانی، همچنان میدرخشد. سلام بر تو ای قمر شمس جاودانگی! به هر جا تو نگاه کنی ما هم چشم میدوزیم و گردن میچرخانیم. ما چقدر خوشبختیم که مهر فروزان خود را گم نمیکنیم؛ حتی اگر روندگان شب باشیم. دلم برای خودم و این زائرها نمیسوزد. ما در قلب تاریک زمین هم، رد آفتاب خود را از مشرق بینالحرمین میگیریم. برای زائران بهشت، غروب معنای غریبی دارد.
🌱
@ghalamdar
سلام و عرض ادب خدمت همراهان عزیز و ارجمند کانال قلمدار، پیرو پرسشهای برخی از عزیزان، درباره سلسله روایتهای سفر اربعین، قسمت نوزدهم و بیستم آن در وقت مناسبی منتشر خواهد شد.
🌱
هنر در نسل سوم خمینی
✍سعید احمدی
🌱
امروز تصویر دستنوشتهای را دیدم که پای آن نام سید حسن خمینی است. نامهای نوشته به سید حسن نصرالله. گذشته از موضع و محتوای آن، خود دستخط برایم جالب، جذاب و درنگانگیز بود. نوهی امام انقلاب اسلامی، حوزوی است. اگر شکل مکتوب نامهها و نوشتهها را دستهبندی کنیم و به نویسندگانشان ربط دهیم، سومین نسل خمینیها به جهان تایپ دهانگشتی تعلق دارد. مکتبیها و حوزویان قدیمی، خوشنویسی را از مبانی و دروس پایهی سوادآموزی میدانستند. مدرسهایها اما هنر، بهویژه خط را ذوقی و در حاشیهی همهی درسها گذاشتند. همین شد که خط خرچنگقورباغهای رواج و شهرت یافت. اکنون در میان دانشآموختگان حوزه و دانشگاه کمتر کسی را به خوشخطی میشناسم. هرگز هم گمان نمیبردم، نازپروردهای مثل حسن، چنین هنر آموخته باشد که حسن خطش بهچشم بیاید. اکنون که در بازار داغ بیهنری سیر و سیاحت میکنیم، دیدن دکانی که هنرهای تر و تازه دارد، حال آدم را خوش میکند. حالا که حرام است و حلال است و لعن و تکفیر و ایمان و کفر، انقلابی و نا انقلابی، متر و معیار امتیاز و تشخیص و تشخص است، دیدن چنین جلوهای از چنین خانوادهای یک دریافت مهم به ذهنم میآورد: سید روحالله اگرچه فقیه و امام انقلاب بود، خوشنویس و شاعر هم بود. او چه فقهی داشت که هنر را از خودش تا نسل تایپ دهانگشتیاش، با این قدرت و قوت رسانده و کشانده است؟ دیگران چه فقهی دارند که هنر را در بیهنری دیدهاند؛ اگرچه قرائت و قرابت آشکاری با انقلابیگری دارند؟
🌱
@ghalamdar
از سرگذشت
✍ سعید احمدی
🌱
کل موجودی حسابم امروز نزدیک هشتصدهزارتومان بود. نمیدانم با چه دلی پایم را گذاشتم در فروشگاه بوستان کتاب. تازههای نشر را دید زدم، برایم مالی نبودند، گوارای ناشرها و نویسندهها. سر طبقات ادبیات، چشمم لغزید روی «عبور از خود». از سال هفتم دههی نود تا پارسال، پنج بار از مرز چاپ گذشته است. چند جای آن را که خواندم، محمود دولتآبادی را دیدم با تجربههای نویسندگیاش. گذری بر سرگذشت قلمی و البته زندگیاش. من هر وقت به کمپولی میرسم دو کار میکنم یا کتاب میخرم یا کباب میخورم. بیشتر هم دومی؛ اما امروز سهمی برای اولی میگذارم. خواندن این تجربهها به لذت یک عمر ملچملوچ انواع اطعمه و اشربه میچربد. بیش از یکهفتم موجودیام میرود توی جیب انتشارات دفتر تبلیغات. شاید کمتر از یک دههزارم موجودی کتاب او هم مینشیند میان دستان من. آن به پولهایش اضافه کرد من به کتابهایم. فکر نمیکنم سرگذشت کسی مثل نویسندهی کلیدر نیز جز همین باشد؛ البته با تفاوتهایی. میخوانم تا حاصلهای قیمتی خالق روز و شب یوسف دستم بیاید؛ بعد حاصل عمرها را مینویسم و به ثمن بخس میدهم به انتشاراتیها کارت بکشند. نمیدانم چرا اینجا، پیراهن یوسف میشود قبای برادران ناتنی؟ پیراهنی که آید از او بوی یوسفم، ترسم برادران غیورش قبا کنند. خخخ!
🌱
@ghalamdar
بچهها! جغجغه
✍ سعید احمدی
🌱
خدایا! سلام! حالت خوب است؟ حال عرش کبریاییات چطور؟ اگر از ما میپرسی و زمین، هیچ خوب نیستیم، هیچ. میشد که آدم را، این مایهی آه و دم را نمیآفریدی؟ اگر آفریدی، سیاستمدار درست نمیکردی؟ اگر کردی، دیوانههایشان را به جان زمین و زمینیها نمیانداختی؟ جایی که ما را آورده و رها کردهای، جوری گوشمان به آهنگ دلخراش و همهچیز خراش «جیغ ممتد» عادت کرده که دیگر آن را نمیشنویم. گویا عناصر اربعهی تو یک خمسه هم دارند: جیغ جیغ جیغ جیغ جیغ. شاید برای همین ما یک اسباببازی ساختهایم برای بچههایمان و اسمش را جغجغه گذاشتهایم تا از همان اول اول نفسکشیدنهایشان حساب کار دستشان بیاید. به خودت قسم! دستمان آمده. به عرش اعلایت سوگند! که کر شدهایم، خسته شدهایم. فقط میبینیم، میبینیم و فقط میبینیم. نمیشد ما را بین دو انگشت ناز خودت میچرخاندی و نگاهمان میکردی و هی میگفتی: فتبارک الله احسن الخالقین؟ ما هم برای تو ناز و عشوه میآمدیم و میگفتیم: نه! حالا اینجوریها هم نیست که تو میفرمایی. نه! حالا هی این حرفها را نزن به ما، شاید فرشتهها دلشان بشکند. خوب شد حالا که دل خود ما شکسته؟ چطور دلت آمد ما را بیندازی میان دستهای خیلی چرک، خیلی پلشت، خیلی کثیف و بیاندازه چندش ابلیسها؟ از نعرهها، عربدهها، غرشها، بمبها، انفجارها، تنهای تکیده و بریده، خونها، فراقها، تنهاییها، بیکسیها جیغمان بلند است؛ ولی گویا نمیرسد به آن آسمانی که تو در آنی. خدایا! دلم انفجار میخواهد. آبی پهن و آلوده به دود و دم دنیای ما را فرو بریز. آسمانی میخواهم که نجواهایم، حرفهای یواشکی و زیر لبم را صاف و بیخط و خش به گوش تو برساند. آسمانی که از خیلی دوردستها هم ببینی دارم چه مینویسم و دربارهی چه میگویم. خدایا! دیگر جیغ نمیزنم؛ چون میدانم اگر به تو میرسید زمین ما را هزاران بار زیر و رو میکردی. ولش کن؛ بچهها! بیایید، جغجغه!
🌱
@ghalamdar
بچهها! جغجغه
✍ سعید احمدی
🌱
خدایا! نمیشد ما را بین دو انگشت ناز خودت میچرخاندی و نگاهمان میکردی و هی میگفتی: فتبارک الله احسن الخالقین؟ ما هم برای تو ناز و عشوه میآمدیم و میگفتیم: نه! حالا اینجوریها هم نیست که تو میفرمایی. نه! حالا هی این حرفها را نزن به ما، شاید فرشتهها دلشان بشکند. خوب شد حالا که دل خود ما شکسته؟ چطوری دلت آمد ما را بیندازی میان دستهای خیلی چرک، خیلی پلشت، خیلی کثیف و بیاندازه چندش ابلیسها؟ از نعرهها، عربدهها، غرشها، بمبها، انفجارها، تنهای تکیده و بریده، خونها، فراقها، تنهاییها، بیکسیها جیغمان بلند است؛ ولی گویا نمیرسد به آن آسمانی که تو در آنی. خدایا! دلم انفجار میخواهد. آبی پهن و آلوده به دود و دم دنیای ما را فرو بریز. آسمانی میخواهم که نجواهایم را صاف و بیخط و خش به گوش تو برساند. آسمانی که از خیلی دوردستها هم ببینی دارم چه مینویسم و دربارهی چه میگویم.
👇
عضو شوید و متن کامل را در اینجا بخوانید.
https://eitaa.com/ghalamdar/473
🌱
@ghalamdar
#باـشاعران
خاطر که حزین باشد
حافظ
🌱
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیالانگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
🌱
@ghalamdar
چون باران، چون سجیل
برای داغی که دیدهایم
✍سعید احمدی
🌱
◾️خدایا! آه نیستم، فریاد نیستم، اعماق قلبم اقیانوس درد است؛ اما اشک نشدهام هنوز، برهوتی مبهوتم هنوز. نه صدای کسی را میشنوم نه کسی را صدا میزنم. خیرهام؛ بی دیدن جایی، رنگی، راهی و روزنهای. حال من و دلم در زیر جو سنگین، سیاه و تباه زمین، آتشفشان خشم خاموش است. میگدازم از درون. میسوزم در خودم. عین افعی در هم شکسته، زیر پنجههای تیز تازی، میپیچیم به خودم. گره در گره میشوم. میغلتم. آه از سمبادهی سنگها! آه از یورش و گزش سگها! داد از بیدادگاه ظلمکدهی جهان وحشیها! اف و تف بر ترس متراکم و قلوب متقلب و به خرخره رسیدهی زراندوزها!
◾️خدایا! موشها ایمان ما را جویدهاند. زندگی ته کشیده است. قحطیزدهایم. بازندهایم. با زندههایت برگرد روی زمین. با همینهایی که کشاندیشان پیش خودت، زیر بال و پرت. بیایید، بوزید، نفس بکشید تا نفس بگیریم، تا بباریم، تا چون باران نازل شویم برای ستمدیدگان، تا چون سجیل فرود آییم بر ستمگران.
🌱
@ghalamdar
وعدهی صادق سه
عملیات بزرگی که بدون انفجار رخ داد
✍ سعید احمدی
🌱
ایران در جایگاه رهبری مقاومت اسلامی و اسرائیل در نقش پیشتازی استکبار، به تنشهای جدیتر و سختتری رسیدهاند. عملیات حملهی پهپادی وعدهی صادق یک، پاسخ به بمباران ساختمان سفارت ایران در سوریه بود. موشکباران سرزمینهای اشغالی در وعدهی صادق دوم قدرت هوافضای جمهوری اسلامی را نشان داد و آشکار کرد که گنبد آهنین و فلاخن داود میان فهرست افسانههای جهان جا دارد. این شدت تقابل نظامی، ابعاد نرم و فرهنگی نیز دارد. توان دانشی و فناورانه متکی به خود، نقطه ثقل و کانونی این ماجراست. فراتر از آن «شهامت برخورد و شجاعت پاسخگویی» است. چهبسا ملت و کشوری دست پری از ابزار، ادوات و فناوری داشته باشد؛ اما در دفاع از خود همواره دل پرجرئتی نداشته باشد. این همان چیزی است که در جمعهی نصر خودش را بیش از هر وقت دیگری پیش روی همگان قرار داد. رهبر انقلاب و جمعیت میلیونی حاضر در نماز جمعهی موسوم به نصر در هولناکترین اوضاع امنیتی، به چنین کار شگرفی دست زدند. اسرائیل چند روز پیش از آن، رهبر مقاوم و مجاهد حزبالله لبنان را با نزدیک صد تن بمب از میان برداشت. شب جمعه نیز اعلام کرد عملیات مشابهی را علیه سید هاشم صفیالدین، (جایگزین احتمالی سید شهید مقاومت) انجام داده است. عناصر پرکینه و خودباختهی داخلی نیز مشوقهای کلامی و ترغیبی بسیاری برای دشمن مخابره میکردند تا به گفتهی خودشان، از این همه جمعیت، در قلب تهران، کتلت بسازد. عجیبتر و چندشتر از همه، پخش شایعه فوت همسر رهبر انقلاب بود تا از حضور پرشور مردم بکاهند. با این حجم از تهدید، ترغیب و شایعه، یکی از کمنظیرترین نمازهای جمعهی تهران و تاریخ انقلاب اسلامی برگزار شد. کسانی در آن شرکت جستند که به اعتراف خودشان، به یاد نداشتند که پیش از این، کی نماز عبادیـسیاسی خواندهاند. فراتر از آن، فحوا و محتوای خطبههای امام جمعه، رجز و شاخوشانه کشیدن نبود؛ بلکه با کمانگاشتن اسرائیل و پدرخواندههای بزرگ و کوچک آن، نگاه و توجه ویژه به مردم، ملتها و عموم مظلومان جهان بود و دعوت آنان به همدلی و درک درست از دشمن مشترک. بهنظر میرسد، این حرکت نرم و این حضور چشمگیر در میانهی غبارافکنی، همدستی و همداستانی دشمن بیرونی و بداندیشان داخلی، فراتر از وعدهی صادق یک و دو ارزش و اهمیت دارد. عملیات مشترک امام و امت در جمعهی نصر اگرچه آرام و نرم بود، از هر موشک و جنگافزار پیشرفته و دانش روزآمدی، پیشبرندهتر، کوبندهتر و گویاتر است. نمایانگری این عظمت روحی و آمادگی جمعی جامعهی ایران، برای مقابله با مخوفترین و بدنامترین ستمگران جهان، تکمله و تداومی است بر دو عملیات قبل که میشود نام آن را «عملیات وعدهی صادق سه» نیز گذاشت.
🌱
@ghalamdar