eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
238 دنبال‌کننده
176 عکس
3 ویدیو
3 فایل
سعید احمدی مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
💰💰💰💰😁🙃 مشهدی‌ صدتومنی نویسنده: نرگس بحیرایی👇 دانشجویان خوابگاهی با وجود دور بودن از خانواده، از نعمتی برخوردارند که دانشجویان بومی از آن محرومند؛ زندگی با هم‌سن‌و‌سالان و دوستان. زندگی خوابگاهی من، پر بود از خاطرات تلخ و شیرین. همیشه از بودن در جمع دوستانم لذت می‌بردم؛ به بهانه‌های مختلف دور هم جمع می‌شدیم و خوش می‌گذراندیم. مهمانی‌های دانشجویی‌مان خیلی ساده اما پر از صفا بود. آخر شب‌ها که از درس و بحث می‌شدیم، یک نفر مأمور می‌شد چای تازه دم کند و بقیه را برای صرف چای خبر کند. آن شب نوبت عذرا بود اما از آن‌جایی‌ که روحیه‌ی قلدرمآب داشت، از قبل اعلام کرد که «صداکردنی در کار نیست. ساعت یازده، چای آماده است. هرکس آمد خوش آمد؛ هرکس هم نیامد، بی‌خود می‌کند بعدا چای بخواهد». ما هم برای این‌که بدون چای نخوابیم، همه سر ساعت توی اتاق جمع شدیم. چیزی نگذشت که عذرا با یک سینی پر از لیوان چای وارد اتاق شد. لیوان‌‌ها هم مثل لیوان چای راننده‌کامیون‌ها بزرگ و یغور بود و حالاحالاها طول می‌کشید تا شود. به‌خاطر همین از فرصت استفاده کردم و پیشنهاد دادم که برای لذت‌بردن بیش‌تر از دورهمی کوتاه‌مان، هر کدام از بچه‌ها خنده‌دارترین اسمی را که تابه‌حال شنیده است، بگوید. اولین اسمی که گفته شد، اسم مادربزرگ گلنوش بود: «خاورالسطان». آن سال‌ها سریال «خوش‌رکاب» پخش می‌شد و بچه‌ها نظرشان این بود که «خوش‌رکاب» خیلی زیباتر از «خاورالسلطان» است. گلنوش هم گفت: «شاید مادربزرگش را بعد از این خوش‌رکاب صدا کند!» من اما چون بچه‌ی روستا بودم، اسم‌های قدیمی‌تر و خنده‌دارتری در آستین داشتم. مثلا اسم یکی از پیرزن‌های روستای ما بود. این اسم به خودی خود آن‌چنان خنده‌ای نداشت اما وقتی می‌فهمیدی چند خانه آن‌ورتر از مشهدی‌عراق، مشهدی‌ایران زندگی می‌کند که اتفاقا رابطه‌ی خصمانه‌ای هم با هم داشتند، ماجرا خنده‌دار می‌‌‌شد. هر کس نمی‌دانست، فکر می‌کرد نام این دو را برای همین جنگ و جدال هر روزه‌شان و گذاشته‌اند؛ در صورتی که واقعا این‌جور نبود و این دو بدون هیچ غرض و مرضی، اسم واقعی‌شان ایران و عراق بود. یا مثلا «کبلایی قوچ‌علی». احتمالا مادر کبلایی موقعی که کبلایی را بوده، نذر کرده بود که اگر بچه‌اش شود، یک قربانی کند. این‌که حالا چرا اسم «قوچ‌علی» را فلان و بهمان نگذاشته بود هم برای خودش جای سؤال داشت. خلاصه هر چند تا اسم در ذهن داشتم، همه را با توضیح کامل رو می‌کردم و بچه‌ها هم حسابی می‌خندیدند اما هیچ اسمی به اندازه‌ی اسم «مشهدی‌صدتومنی» که یکی دیگر از پیر‌زن‌های روستا‌ی‌مان بود، اشک بچه‌ها را درنیاورد. خوشبختانه وجه تسمیه‌ی «مشهدی‌صدتومنی» را مادرم برایم توضیح داده بود. قضیه از این قرار بود که وقتی به دنیا آمده بود، چون خیلی برای خانواده‌اش داشت، اسمش را گذاشته بودند «صدتومنی». انصافا هم صدتومن هشتاد سال پیش برخلاف این سال‌ها خیلی ارزش داشت و برای خودش پولی حساب می‌شد. همین‌طوری‌ها بود که یک چای‌خوردن ساده‌ی یک‌ربعه، به برکت پیشنهاد من، بیش‌تر از یک‌ساعت طول کشید. آخرای شب، بساط چای را جمع کردیم و رفتیم برای استراحت که مبادا فردا بمانیم یا سر کلاس بزنیم. به‌خصوص که ساعت هشت تا ده، کلاس مکالمه‌ی عربی داشتیم؛ آن‌هم با کی؟ با استاد اختری! عذرا و ناهید، این‌طرف و آن‌طرف من نشسته بودند؛ مابقی بچه‌های دیشب هم ردیف‌های جلوتر. آقایان کلاس هم مثل همیشه ردیف جلو. استاد اختری بعد از نیم‌ساعتی تدریس، طبق روال شروع کرد با بچه‌ها تمرین مکالمه و از هر ردیف، یکی از بچه‌ها را برای این کار انتخاب می‌کرد. از ردیف ما هم من شدم. سؤال استاد این بود: «ما أسم جدتک؟» یعنی «نام مادربزرگت چیست؟» من که داشتم در ذهنم بررسی می‌کردم نام مادربزرگ پدری‌ام را بگویم یا مادربزرگ مادری، ناگهان چشمم به و افتاد که از خنده‌ی زیاد به رعشه افتاده بودند و نیست که علت خنده‌شان را به‌خوبی می‌دانستم، خودم هم بدتر از آن‌ها پقی زدم زیر خنده! استاد اختری که از رفتار ما ناراحت شده بود، عینکش را جابه‌جا کرد و با پرسید: «اون‌جا چه خبره؟» عذرای لامصب برای توجیه خندیدن ما، اسم «مشهدی‌صدتومنی» را بست به ناف مادربزرگ بیچاره‌ی من و گفت: «استاد! نام مادربزرگ نرگس خیلی خنده‌دار است!» و به فارسی جواب دادن هم راضی نشد و با صدای آمیخته به خنده گفت: «اسم جدتها صدتومنی!» 😇✅🔼