eitaa logo
قلمدار
211 دنبال‌کننده
143 عکس
3 ویدیو
2 فایل
رسانه‌‌ی تخصصی قلم
مشاهده در ایتا
دانلود
کسانی به ایمان ابوطالب کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشته‌اند. صلب شامخ ابوطالب نوشته‌ی سعید احمدی متن کامل در ادامه...
صلب شامخ ابوطالب سعید احمدی: درخت بی‎ریشه سایه نمی‎بخشد و سقف بی‎ستون کسی را پناه‎ نمی‎دهد. قوم و تبار بدون رئیس لایق نیز خوار و خرد و حقیر و سپس نابود می‎شود. «قریش» مهره‎ی مار نداشت که به چشم «عدنانیان» بزرگ و عزیز بیاید؛ بلکه مردان دانا و توانایی داشت که سفره‎ی ایمان و ذکاوت آنان از ابراهیم خلیل‎الرحمان تا محمد مصطفی گسترده بود. چنین نبود که حجاز و مکه، آش دهان‎سوز هیچ قدرت و سلطنتی نباشد. هجوم «بخت‎النصر» در ادوار ماضی و حمله‎ی «ابرهه» در روزگار نزدیک به ولادت پیامبر خدا فقط دو نمونه است که نشان می‎دهد سکونت‎گاه قریش نیز طعمه‎ای لذیذ برای طمع کشورگشایان شمالی و جنوبی بوده است. قدرت تشخیص و ذکاوت مهتران قوم بود که نمی‎گذاشت «بیت‎الله» و طواف‎کنندگان آن، لقمه‎ی چربِ خوف و خطرهای ویرانگر شوند. محمد از همین قوم برخاست و در میان همین ایل و تبار، قد کشید. اگر «عبدالمطلب» و «ابوطالب» در جایگاه رئیس قوم و بزرگ بنی‎هاشم سنجیده و پخته عمل نمی‎کردند قریش نام بلند «نضربن کنانه» را در خواب هم نمی‎دید؛ چه رسد به اجتماع و هم‎گرایی در قالب قومی بزرگ و مقتدر. بالاتر از آن اگر نیا و عموی محمد سایه و پناه دلکش و امنی نبودند، اکنون مناره‎ای برای اذان و مسلمانی برای طواف وجود نداشت؛ چه رسد به جمعیت انبوه باورمندان به اسلام و قرآن در سراسر گیتی. اگر وصی عبدالمطلب نبود ما مسلمان دست کدام پیامبر بودیم که بخواهیم از اسلام یا شرک سخن بگوییم؟ مگر فرزند عبدالله در کودکی دست حمایت پدر و سپس آغوش پرمهر مادر را از دست نداد؟ یک در هزار تخیل کنیم پدربزرگ یا عموی او یتیم‎نواز نبودند یا در مراقبت و حمایت از آخرین امید موحدان کم می‎گذاشتند و کوتاه می‎آمدند. فرض کنیم حامیان بزرگ‌ بازمانده‎ی عبدالله بازمی‎ماندند و در سخت‎ترین شرایط، تسلیم طغیان و عصیان مشرکان می‎شدند، آیا کفر و ایمان یا شرک و اسلامی می‎ماند که حرف داغ، و تیتر زرد برای قلم و بیان عده‎ای شود که بخواهند با شک و یقین، یکی را غسل ایمان بدهند و دیگری را در گور کفر بخوابانند؟ درباره‎ی کسانی همچون ابوطالب و خدیجه، سند نقل، حجت نیست باید بر مسند عقل تکیه زد و کلاه وجدان و انصاف را قاضی کرد. ابولهب عمو بود، ابوطالب هم. گیریم ابولهب جای پدر (عبدالمطلب) می‎نشست یا ابوطالب به جای فرزند برادر، سنگ همان عموی عنود خمود و جامدمغز او را بر سینه می‎زد، آیا نور اسلام فراتر از غار حرا هم می‎تابید؟ نشان به آن نشان که ابولهب، وقتی ریاست یافت، پیامبر دیگر امنیت جانی در مکه نداشت. طوایف قریش زیر لوای تأیید و قبای گشاد همان دستان بریده و نفرین‎شده‎ی قرآن، «لیلة‎المبیت» را به راه انداختند. حتی همان شب هم فرزند ابوطالب، در بستر پیامبر خوابید و همچون پدر، جان گرامی خود را سپر وجود مردی کرد که چشم جهانی نگرانش بود. بزرگی یک قوم به گرز گران نیست. انبوهی از صفات و خصائل عالی باید در تن و جان تو بنشیند تا به قاعده‎ و قامت کوهی ستبر و دژی نفوذناپذیر درآیی و یک امت بتوانند با خاطری آسوده بر تو تکیه کنند و به تو پناه بیاورند. ابوطالب نه در حمایت از محمدبن عبدالله، بلکه در دفاع از «محمد رسول‎الله» هم نیزه‎ی نرم میان دو دست داشت هم شمشیر سخت. او هر دو حربه را به سوی کسانی گرفت که می‎خواستند محمد را از هدایت بنی‎آدم بگیرند. «میمیه» و «لامیه» می‎سرود، تیغ تیز هم می‎کشید و شعار «یا معشر قریش! ابغی محمدا» سر می‎داد. خود را از چشم می‎انداخت تا چشمه‎ی وحی بجوشد. اگر عبدالمطلب و ابوطالب و خدیجه نبودند برخی به شوق و عشق کدام خلیفه برای کدام پیامبر پوستین وارونه می‎پوشیدند؟ کسانی به «ایمان ابوطالب» کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشته‎ باشند. این نکته‌ را کی و کجا باید گفت که جدال بر سر ایمان و کفرِ آن پشت و پناه محکم رسول‎الله از ولادت تا شعب ابوطالب، سر از «احقاد البدریه و حنینیه» نیز در می‎آورد؛ زیرا ابوطالب پیش از آنکه پیامبر را ترک بگوید از «صلب شامخ» خود فرزندانی را به یادگار گذاشت که پا‌به‌پای پیامبر و شانه‌به‌شانه‎ی او راه می‎رفتند و سر و جان می‎باختند. «علی‎بن ابی‎طالب» حجت آشکار این جانبازی بی‎مانند است. او از دعوت عشیره و لیلة‎المبیت تا بدر و خندق و احد و خیبر، تا غسل و تدفین، چشم از رسول مهربانی بر نداشت. علمدار سپاه اسلام سنگ‎های ریز و درشت جلو پای نور هدایت را با «ذوالفقار» برچید و پرچم اسلام را بر ولادتگاه خود (کعبه) برافراشت. او نگذاشت اضلاع مثلث کینه و کفر و شرک، جهانی را از شعاع تابان «وحی» و «توحید» محروم کند؛ اگرچه بازماندگان همان اضلاع، در خط «نفاق»، به ترور شخصیت در اتهام‎زنی به پدر او (ابوطالب) یا قتل نفس فرزندان او در کربلا رو بیاورند. ابوطالب و فرزندان او «مبارزترین مرد میدان» تاریخ اسلام‎اند. کسانی به «ایمان ابوطالب» کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشته‎اند.​
آنان که خواب را به نظر کیمیا کنند می‌ترسم از عاقبتی که ما را نه «حر کربلا» کند و نه به «ملک ری» برساند سعید احمدی: خوش بخواب پاک‌بان عزیز! خوابت به سرسبزی برگ‌های چناری که آب می‌دهی. رؤیاهایت به زیبایی و صداقت گل‌هایی که می‌پروری. من نیز با خواب راحت کنار پارک یا توی بلوار یا حاشیه‌ی خیابان یا روی ریگ‌های بیابان مشکلی ندارم؛ اگر چه خلاف عرف باشد و گوشی‌به‌دست‌های بی‌کار نیز چک‌و‌چک از من عکس بگیرند و آن را سوژه‌ی خبر و شایعه و واقعه و حادثه و طنز و هزل و راست و دروغ خود کنند. فرقی ندارد که شهردار باشم یا پاک‌بان، وزیر کشاورزی باشم یا چوپان، یا هر کس دیگری که این زمین گرد باید گهواره‌ی او باشد؛ نه طاحونه و سنگ آسیابی که مانند یابوی عصاری دور آن هی بچرخی و بچرخی و بچرخی و در این تکرار ملال‌آور یک‌رنگ، همه‌ی روز و شب‌های عمرت یک‌سان بگذرد یا البته هر روز بدتر از دیروز. کاش آن‌قدر فکر راحت و ذهن خلوت داشتیم که روی شاخ گاو یا گرده‌ی ماهی هم به آسانی پلک روی پلک می‌گذاشتیم و بی‌خیال غم عالم، تخت می‌گرفتیم می‌خوابیدیم و هنگام بیداری هم نمی‌دیدیم که کتاب سرنوشت ما این همه اعوجاج ناخواسته دارد. ما نیز به اجبار باید همه‌ی اوقات بیداری خود را صرف اصلاح این دست‌اندازهای مسخره‌ کنیم. ای بر فنا برود این شاهکار «برنامه‌ی جامع اقدام مشترک» که از پشت درهای بسته و از توی پچ‌پچ حلقه‌های پاستور و پاریس و پکن و پیف و پف به زندگی ما راه گشوده و جسم و جان و روح و روان‌مان را گرفتار انواع صف برای به دست آوردن پفک و نمک و حتی کتک و کپک کرده است. حالا روز و هفته و ماه و سال ما، مستأجر آشفتگی بی‌زوال روزانه‌ی همه‌رقم بازار شده؛ با زار البته، نه بازار! با زار مسکن و با زار مرغ و با زار خودرو و با زار خورد و با زار خوراک، نه صاحب‌خانه‌ی کتاب و دانش و بینش و رشد و تفکر انسان‌ساز و عقاید پاک. خواب راحت، دور سر خیال راحت می‌چرخد؛ نه دور چشمانی که رگ‌باری از آن‌ها ترس می‌چکد. این ترس از لولوخرمن‌ها و سوپرمن‌های هالیوودی یا موجودات چندش کارتون‌های دهه‌ی هشتاد نیست؛ بل‌که خوف از بی‌جگری کوتوله‌‌ی سق‌سیاه گالیور است که نان شب و آب روز اهالی لی‌لی‌پوت در این سوی زمین را تردستانه با بزاق دهان خوک‌های شق و رق و اتوکشیده‌ی سرزمین راکی و رمبو و آرنولد مخلوط می‌کند. چنان هم این رمالی و چشم‌بندی را بلد است که هر گاه جناب عموسام برای کاری به نام «گلاب به روی شما» می‌نشیند و برمی‌خیزد، این سر دنیا تنه و ریشه‌ی گلابی‌های نطنز می‌لرزد و می‌خشکد و او (اول شخص مذکر حاضر) با این‌که می‌داند چه جامی را سر کشیده، چشم می‌دوزد به چشمه‌های ریز و درشت سنگ پای قزوین و در رقابتی نابرابر با این سنگ مثال‌زدنی، چنگ می‌آویزد و دخیل‌ می‌بندد به همان درخت مقدسی که نه گل دارد و نه آبی است. زیر لب هم زمزمه می‌کند: «کلید من زیر درخت گل‌بالو گم شده!» و خیلی با مزه و پشت‌سرهم نیز به ملت وعده‌ی سر خرمن «گلابی یک، گلابی دو، گلابی سه» می‌دهد. این موش و گربه‌بازی‌ها از مهم‌ترین اقسام امید دادن به مردم است که عمر ضایع آن‌ها بازخواهد گشت و خاطر آشفته‌شان ترمیم خواهد شد و خواب خوش‌شان تعبیر. در این میان، مردمان حتی خواهند توانست نیم‌نگاهی هم به فطرت و ملکوت خود بیندازند. مگر نه آن‌که آدمی به امید زنده است و امید دادن به آدمی‌زاد عاقلانه‌ترین تدبیر؟ این شامورتی‌بازی‌ها گویا در آخر- به تقلید از ماجرای درخت سیب نیوتن و کشف قانون جاذبه‌ی زمین- به کشف بسیار عجیب قانون جاذبه‌ی آبگوشت بزباش و همبرگر مک‌دونالد نیز می‌انجامد. قانونی که دل‌بستن به آن، ما را نه «حر کربلا» می‌کند و نه به «ملک ری» می‌رساند. لالایی‌ام تمام! و من هم‌چنان بیدارم و نگران. تو نیز ای پاک‌بان عزیز! خوب بخوابی. ای شب‌گرد همیشه بیدار! ای پاک‌بان بی‌آزار! خوش بخواب روی تخت‌خوابی که نداری و رخت‌خوابی که باز هم نداری...
عصر تاریک روشنگری سعید احمدی‎: با هزار و چند دلیل روشن و قسم حضرت عباس می‌توان ثابت کرد که سربه‌هواترین فرزندان باباآدم و ننه‎حوا همین بر و بچه‎های سفید و سرخ و سیاه و سبزه و گندمی روزگار عقل ابزاری و مدرنیته‌اند. غرور کاذب این نسل و خودشیفتگی بی‌اندازه‎ی نرینه‌ها و مادینه‌های عصر ارتباطات، مادیان بی‌افساری است که نانجیبانه می‌تازد. شاید بی‌سابقه باشد که یک سر و دوگوش‌ها تا این حد احساس آدمیت، من‌بودن، عقلانیت و مدیریت کنند. برگ‌برنده‎ی دنیای رنگارنگ بشر معاصر، دانش و فن است. او می‌تواند آپولو هوا کند و پا به ماه و مریخ بگذارد و به‌جای زغال کاج و پهن گاو، گاز و بنزین بسوزاند و عوض مشعل و شمع، لوستر و نورافکن بیاویزد. حیوان ناطق عصر نیچه با آدم روزگار ارسطو فرق دارد. انسان عصر باستان و کمی پس از آن، چرخ‌دنده و آرمیچر و آسانسور نداشت و این یکی دارد. او صفر و یک نمی‌دانست اما این یکی می‌داند. او از امواج سواری نمی‌گرفت؛ این یکی تخته‎گاز روی امواج تیک‎آف می‎کشد. کار آن روزگار را ماهیچه و دستان پینه‌بسته راه می‌انداخت؛ بار بشر امروز را ربات‌ها بر دوش می‌کشند. جهان آن زمانه‎ی دور، گیتی وسیع و ناشناخته‌ای بود؛ دنیای این دوره را «دهکده‎ی جهانی» نامیده‎اند. آسمان، نگاه حسرت‎آمیز بشر دیروز را به خود فراموش نمی‎کند اما اکنون آدمی از بلندای آسمان، زمین را وجب می‎کند و حتی به آفریده‌ی خود هم نگاه از بالا به پایین دارد. اگر در ادوار ماضی، سرعت رشد علم و تصرف بر قوانین و ذرات این جهان، ماه به ماه بود، اکنون ثانیه به ثانیه است. غرور دانایی و پز توانایی، بدجور از حی‌بن یقظان این زمانه سواری می‌گیرد. اگر در عصر فراعنه، تنها یک نفر دعوی خدایی داشت، اینک در محشر کبرای لائیسیته، همه‎ی آدمیان بدون هیچ چک و چانه‌ای خدای مطلق‌اند. کسی هم نیست که آنان را از این اریکه پایین بکشد و از این معرکه بیرون بیاورد و چرخ آنان را پنچر کند؛ مگر آن‌که موجودی ریز و ناشناخته مانند ضعف و ناتوانی بشر را در ساز و کرنای رسوایی بریزد و جار بزند و آنان را برای به دست آوردن چند بسته دست‌مال توالت به جان هم بیندازد. گمان نمی‌برم قدرت این سطح از آگاهی بتواند چیزی جز فاصله‎ی بین «تکوین» و «تدفین» ما را پر کند. ما نه قادریم که درباره‌ی کم و کیف نزول اجلال‌مان به این دنیا، مذاکره‌ی برد- برد داشته باشیم و نه می‌توانیم درباره‌ی مرگ‌مان چانه‌زنی کنیم. زایش‌گاه و آسایش‌گاه و بیمارستان و آرامستان می‌سازیم برای تکوین و تدفین خودمان؛ کاری که ذره‌ای اختیار در گزینش آن نداریم. ما عاجزیم؛ ناتوان‌تر از مور و ضعیف‌تر از ملخ، حتی اگر آن‌قدر به قدرت نداشته‌ی خود ببالیم که را به خیال خام‌مان به مرخصی اجباری بفرستیم. هیچ موجودی به‌اندازه‌ی ما محتاج ترحم و دلسوزی نیست؛ ولو آن‌که چموش‌ترین و سرخوش‌ترین آدم‌ها باشیم. رقت‌انگیزترین زمان برای ما هنگامی است که زل زده‌ایم به سقف خانه یا کنج آسمان و زورمان نمی‎رسد دست و پایی بجنبانیم یا کلمه‌ای را توی دهان‌مان بلمبانیم. اسیر و ذلیل چیزی می‌شویم که گمان نمی‌بردیم به این راحتی پا روی خرخره‌ی‎مان بگذارد. بد توی ذوق می‌زند دست و پای فلج و زبان گنگ و مغز گیج، درست همان وقتی که باید بگریزیم و نتوانیم؛ یا دیگران بخواهند ما را فراری دهند و پنهان کنند و نتوانند. همه‌ی این علوم و فنون، رجز بی‎مایه‎ی ما وسط میدان مبارزه‎ای دو سر باخت است. با یک نیم‌چه آب روان زیر پای‌مان سیل به راه می‌افتد، با زلزله‎ای نه چندان بزرگ توی کاسه‌ی چشم کوچک‌مان سونامی وحشت پدیدار می‌شود و خبر راست یا دروغ عبور شهاب‌سنگ از کنار زمین، دل‌مان را خالی می‌کند. ما آدم ترس و هراسیم. ما آدم آس و پاسیم. ما چیزی نداریم ولی به دارایی‌های‌مان دل‌بسته‌ایم. ما آدم عالم توهم و خیالیم. ما با دو پسر معروف آدم (هابیل و قابیل) هیچ فرقی نداریم. ما از کنعان‌بن نوح سرتر نیستیم. ما از قارون و فرعون و هامان داراتر یا تواناتر نیستیم. ما از استخوان‌های پوسیده و ریخته‎ی زیر خاک، محکم‌تر نیستیم اما توهم تحکم داریم و خود را «عقل محض» می‌پنداریم. اسم بلندبالای «عصر ارتباطات» دل‌مان را گرم کرده ولی از بمب‌های اتمی و نیتروژنی هم‌دیگر هراسناکیم. چقدر پیمان‌نامه و تعهدنامه نوشته‎ایم و امضا کرده‎ایم که دهکده‎ی‎مان را امن‌تر کنیم لیکن ناامنی اولین و آخرین حربه‌ای است که به رخ هم می‌کشیم. پیشرفته‌ترین و پیچیده‌ترین و مرگ‌بارترین جنگ‌ها را تخس‎ترین فرزندان آدم (به قولی) یا توله‌های میمون (به قولی دیگر) به راه انداخته‌اند. کسی در عصر شکافت اتم زرنگ‌تر است که خون بیش‌تری از هم‌نوع خود بمکد. کاش عصر تنازع بقا بود بل‌که عصر ژوراسیک،
این عصر به‌اصطلاح تقابل یا گفت‌وگوی تمدن‌ها. هیچ‌گاه تاریخ بشر این اندازه انحطاط اتوکشیده و اضمحلال باکلاس نداشته و هرگز آدمی پشت شعار حقوق بشر و آزادی و عدالت، تا این اندازه مقدس‌ترین آرمان‌های انسانی را به لجن نکشیده. انسان گرگ انسان است اما در لباس خوشگل‌ترین، خوش‌بوترین و خوش‌پوش‌ترین چوپان تاریخ. لبخندهای مصنوعی، سلام‌های طمع‎کارانه، خیرخواهی‌های شرارت‌آمیز، چشم‌های خیره‎ی خیانت‌پیشه، دستان درهم‌فشرده و سرد و هزار کوفت و زهرمار دیگر، چه حال‌به‌هم‌زن کرده عصر ارتباطات و دهکده جهانی ما را. دروغ و تهمت و غیبت و کینه، پشت‌سر هم قربانی می‌گیرد از همه‌ی آمال و آرزوهایی که ضعفای بنی‎آدم با خود به گور می‎برند. روزگار آزگاری است که مثل آب‌خوردن جای جلاد و شهید عوض می‌شود، ظالم و مظلوم معنای برعکسی دارند و ادعای صداقت و راستی از میان کج‎ترین فک‎ها بیرون می‎زند و زوزه‌ی گرگ‎ها به راحتی با نی چوپانی ادیت می‎شود. چوپانی دنیای کنونی، دیگر شغل انبیا نیست؛ شغل ابلیس است. فرهنگ و هنر و علم و فن امروزی بشر، مایه‌ی تسلای او نیست؛ سم کشنده‌ای را می‌ماند که با سرعت صدم ثانیه جهان را از اخلاق تهی‌تر و از فضایل عالی انسانی دورتر می‌کند. ما را مارتر، هارتر و حیله‌گرتر می‌کند؛ چون مغرورتر شده‌ایم، پرروتر شده‌ایم، باغی‌تر و چموش‌تر شده‌ایم. عصر ما، نه عصر ارتباط برای هم‌زیستی و تعالی بل‌که عصر ارتباطات برای عصیان بیش‌تر است؛ بت‌پرستی بیش‌تر، طاغوت بیش‌تر، منم‌منم بیش‌تر. کانون اصلی و نقطه‎ی ثقل «بل یرید الإنسان لیفجر أمامه» شده‎ایم تا برهنه‎تر و رسواتر شویم ولی شگفتا! کم نمی‎آوریم و کوتاه هم نمی‎آییم. پشت‌سر هم شو راه می‎اندازیم که ترقی، تجدد و نوآوری از منحنی خطوط مغز ما تراوش می‌کند. پیامبران عصر روشن‌گری، دود غلیظ به خورد مردم داده‎اند و چقدر نفس‎ها تنگ شده و سینه‎ها سنگین از این خوراک بی‎امان اهل جهنم. باز هم باید چشم آرزو بر آسمان بدوزیم؛ به امید بارانی، به امید نزول ید بیضایی، به امید باطل‎السحر این همه پیامبر دروغی، به امید پایان این گرگ‎سالی... .
نوشته‌ی تحلیلی_انتقادی سعید احمدی عرق مرد به از دولت اوست متن کامل در ادامه 👇
عرق مرد به از دولت اوست (طی‌الارز) سعید احمدی: دو دوره از دولت برجام نافرجام گذشت. دیگر چند قطره بیش‌تر در این جام نمانده و دولت بی‌اعتدال تنها چند قدم تا خط پایان مجریه فاصله دارد. صد روز آخر نیز لنگه‌ی صد روز اول. همین وقت غنیمت ناچیز هم با باید و شایدهای بازگشت بایدن به «برنامه‌ی جامع اقدام مشترک» روز را شب می‌کند و روزگار ملت را شب‌تر. برجام برنامه نبود، بهانه بود. جادویی که به امید صبح صادق، فجر کاذب می‌کاشت و از دل روزنامه‌های زنجیره‌ای دروغ‌های شش‌ستونی برمی‌داشت. شبیه یک بارداری امیدبخش اما پوچ و پر از خالی. آخر سر هم تنها چیزی که به دنیا آورد، شعار «مرگ بر فلانی» در واپسین روز دهه‌ی فجر آخرین سال دولت بود. بگذریم که شعاردهندگان، واقعی بودند یا ساختگی؛ ولی نگذریم که این معنا با واژگانی متفاوت در هر کوی و برزن، به فریاد هر مرد و زن تبدیل شده است. حتی کورها و کرها هم در این‌باره لال نمانده‌اند. تنها کسانی از شنیدن صدای مردم عاجزند که از پشت شیشه‌ی دودی ماشین شاسی‌بلندشان به آلام جامعه می‌نگرند. پلاک‌قرمزهای بی‌خاصیت که دولت را فقط برای تشریفات می‌خواهند، شرف درک مردمی را ندارند که با سیلی صورت خود را سرخ نگه می‌دارند. کم‌ترین مشارکت انتخاباتی دهه‌های انقلاب در این دوره، از جمله مهم‌ترین دلایل واضحی است که سطح ناچیز مقبولیت و محبوبیت حسن روحانی و دولتش را آشکار می‌کند. حقوق‎های نجومی، قله‎نوردی خودرو، سقوط بی‎سابقه‎ی ارزش پول ملی، زلزله در مسکن، کلاه‎برداری بزرگ بورس، طی‌الارز، وزیر ارتباطات لوس، وزیر اطلاعات ملوس، پرواز مرغ، خودموزبینی خیار و نمونه‌های ریز و درشت دیگر در قامت چالش‎های سلسله‎وار روزانه در معیشت ملت، چنان لطمه‌ای به معدل کارنامه‌ی تکراری‌ها زده که حتی بسیاری از آنان که بهار نود و شش مچ‌بند بنفش می‌بستند و برای شیخ سرخه زلف سرخابی می‌آراستند، دیگر از روحانی مچکر نیستند. جا دارد اعضای این دولت بروند و دعا به جان کرونا کنند که حواس‌ها را مشغول کووید نوزده کرده و الا کیست که نداند ویروسی بدتر از «دولت‌مرد بی‌عرضه» وجود ندارد؟! فی‌الحال آش آن‎قدر شور شده که ناظر بر دخالت عناصر بیگانه، عین آب خوردن، اعتراض تبدیل به اغتشاش می‌شود. قالی گل‌درشت برجام، بافندگانی داشت خیال‌باف و حراف و در عین حال بی‌کار و بی‌عار. کسانی که توهم زده بودند راه گشایش اقتصادی، سازش سیاسی است؛ آن‌هم با شیطان بزرگ. امضای کری، تضمین بی‎ارادگی رئیس‌جمهور بود؛ آن‌جا که نزدیک به همه‌ی اداره‌های دولتی را و تو بخوان کل اقتصاد کشور را معطل لطف توخالی و عنایت پوشالی امثال اوباما و ترامپ و بایدن کرد. کسانی که در معرکه‎ی مناظره، قالیباف را سرهنگ خواندند و خود را حقوق‌دان، در میدان دولت‌مردی نشان دادند یک جو همت و حمیت سرباز جبهه و جنگ را ندارند. آن‌ها به بهانه‌ی پهن‌کردن فرش قرمز زیر پای ملت، بنا را بر بافتن چیزی گذاشتند که هرگز به رؤیت نرسید و هم‌زمان زبان ناقد صادق را با انگ بی‌سواد و بی‌شناس‌نامه قیچی کردند. آن رجل سیاسی که رحل اقامت پای اسپیلت و شومینه می‌افکند و سر و کاری با سرکشی و دوندگی و کار شبانه‌روز ندارد، به گواهی این هشت سال معلوم شد که اگر به دولت هم برسد، ملت را با وعده‌های سر خرمن بازیچه‌ی دست خود می‌کند. گذر زمان کابینه‌ی فعلی، این گمان را به یقین نزدیک‌تر کرد که مردم بدون دولت کار و دولت‌مرد کارآمد، تنها کلید می‌بینند و وعده می‌شنوند. پاستور جای پاس دروغ از سوی پاسورهای دروغ‌گو نیست؛ جای وزرای بی‌حال نیست؛ جای قیل و قال نیست. ریاست بر قوه‌ی مجریه، مرد مجرب در حوزه‌ی مدیریت اجرایی می‌خواهد. گاه دعوا با ملت و گاه دعوا با حکومت، بهترین تعریفی است که می‌شود از هشت سال ریاست‌جمهوری شیخ حسن روحانی و شرکای پیر و جوانش ارائه داد. این دولت محکوم است به اتلاف وقت. همان وقتی که می‌شد متأثر از تجربه‌ی برجام، صرف داخل کرد، عجبا که باز هم دارد پای شل‌کن و سفت‌کن سران جدید کاخ سفید تلف می‌شود و به هدر می‌رود. کاش آقایان عوض این‌همه مقاومت مضحک روی نعش برجام، در مقام عمل به «اقتصاد مقاومتی» باور داشتند. «اقتصاد مقاومتی» سکه‌ی رایج باورمندان به «اقتصاد رانتی» نیست. هر کدام از آن‌ها مرد خود را می‌خواهد. دومی تنبل‌ها و فرصت‌طلب‌های مسندنشین را دور خود جمع می‌کند و اولی سنگرسازان بی‌سنگر را. ماهیت و سرمایه‌ی انقلاب اسلامی «مقاومت» است که قطعات پیش‌ران آن نباید جنس وارداتی اجنبی باشد. اکنون نیز در پسابرجام، شرایط اقتصادی کشور آن‎قدر تثبیت‌شده نیست که به هر نامزدی بتوان اعتماد کرد؛ اگرچه به حیث گفتمان، مروج اهداف انقلاب هم باشد. گفت: «به عمل کار برآید؛ به سخن‌دانی نیست». ما در شرایط مخاصمه‎ی جدی و نابرابر با دنیای سرمایه‎داری قرار داریم. اگر عزم ملی در دوران دفاع مقدس چنین شد که حتی یک ریگ به جهان متحد شرق و غرب ندهیم، تنها برای این بود که «تفکر
جهادی» بر جسم و جان جامعه حکم می‎راند و در پیشانی جنگ، این فرماندهان شهید و سرداران رشید ما بودند که پیش‎تر و بیش‎تر از نیروهای تحت امر خود، عرق می‎ریختند. باید برگردیم به عصری که فرماندهی، مسئولیت بود؛ نه ریاست. فی‌الحال در عرصه‌ی مدیریت اجرایی به مجاهدانی نیاز داریم که بتوانند مجموعه‎ی دولت را به کار بی‌وقفه وادار کنند. اگر کسی بخواهد پس از «دولت برجام» بر کرسی «دولت جمهور» بنشیند، افزون بر همه‎ی شایستگی‎ها باید مدیری کارآزموده و فرماندهی امتحان‌پس‌داده باشد. چرخاندن چرخ ماشین اقتصاد امروز کشور، نیازمند سرداری مجرب است که هم در روزگار جنگ و هم در جنگ روزگار، توان مدیریت جهادی خود را ثابت کرده باشد. بلایی که اعلی‌حضرت حقوق‌دان بر سر معیشت ملت آورد، از قضا احتیاج ایران را به سربازها و سرهنگ‌ها و سردارها فزونی بخشیده است. هشت سال تمام ریش مرتب دیدیم و این خربزه اما برای مردم نان نشد. قوه‌ی مجریه، دولت‌مرد ریشه‌دار در کار و جهاد می‌خواهد. قرار نیست چون با رأی اکثریت قاطع یا شکننده‌ی مردم، امثال خاتمی و احمدی‌نژاد و روحانی سکان‌دار دست‌گاه اجرا شدند، توهم بزنیم ریاست‌جمهوری بچه‌بازی است یا تصور کنیم مردم فقط بسیجی‌های فلان دانشگاه و بهمان پایگاهند. «رشد اقتصادی» مردی از تبار حاج‌قاسم می‌خواهد و هر انتخابی جز این، تنها به افزایش دامنه‌ی مشکلات می‌انجامد.
مولود شعبان نوشته‌ی سعید احمدی متن کامل در ادامه 👇
مولود شعبان سعیداحمدی: برای من که عادت دارم از شب بنویسم و در تاریکی نفس بکشم نوشتن برای صبح صادق بیانی است گنگ و نامفهوم. نیمه‌ای دیگر از ماه شعبان رسید. امروز همه رو به میعادگاه جمکران دارند؛ اما نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد در وسط این ماه کنار یکی از جاده‌های اربعین حسینی بنشینم و درباره‌ی مولود این روز چیزی بنویسم؛ البته هر آن‌چه به مهدی امت‌ها ربط و تعلق دارد مرا به یاد اربعین شهادت ابوالاحرار می‌اندازد. همان روزهای بی‌زمانی و بی‌مکانی. خواستنی‌ترین طلوع و غروب‌هایی که در عمرم دیده‌ام. ساعت صفر دنیا. نوار رنگین‌کمانی و بی‌زوال شارع‌الحسین. روزهای خوش زائر. شب‌های روشن حب‌الحسین. شعبان به نیمه رسید. ماه کامل شد. ستاره‌ی بخت بشر دمید. خفاش‌ها پر زدند. لایه به لایه سایه ساختند. حجاب و غبار افروختند؛ اما ستاره درخشید و ماه تابید. کلام قدیم و جدید قاعده را باخت. فلسفه هم درماند. پوزیتیویسم با ساینس و رفرنس‌هایش پز داد و به اندازه‌ی بز اخفش هم به خفاش‌ها کمک نکرد. این ماه از اول هم پشت ابر نبود. ابر خود ما بودیم. وقتی تن و جان‌مان را به انجاس جاهلیت سنتی و فرنگی آلودیم چرا باید دل و امید ببندیم به چشم نظر آلوده‌ی‌مان؟ غیبت عیب ماست. غایب ماییم. ما نادانسته در تبعیدی دل‌پذیر به سر می‌بریم. بی‌آنکه بخواهیم از زیر این شکنجه‌ی شیرین بگریزیم. خو کرده‌ایم به چرک و خون. گوش سپرده‌ایم به دهان‌های کثیف. لذت می‌بریم از استشمام تعفن مغزهای کرم‌خورده و پوسیده. تا عطش خود را از مجرای فاضلاب ابنای ناپاک آدم فرو می‌نشانیم کاسه‌ی چه کنم چه کنم توی دست‌مان می‌چرخد. ما نیز می‌چرخیم و دست به دست می‌شویم. زمان به زمان، قرن به قرن، نسل به نسل. گورخانه‌های ما پر است از زنده‌های محتضر. چشم‌ها را باید شست. دست‌ها را هم و پاها را. باید به قاعده‌ی اربعین، زائر شد تا کمی و گوشه‌ای از شعبان را دید. ملت‌هایی را امت‌هایی را و مردمی را که گروه گروه و دسته دسته حب‌الحسین یجمعنا می‌خوانند. اربعین نشانه‌ی آشکار شعبان و صبح صادق طلوع خورشید است. خیز و در کاسه‌ی زر آب طربناک انداز، پیش‌تر ز آن‌که شود کاسه‌ی سر خاک‌انداز‌؛ چشم آلوده‌نظر از رخ جانان دور است، بر رخ او نظر از آینه‌ی پاک انداز؛ غسل در اشک زدم که اهل طریقت گویند، پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز.
فتح خون با فتح نفس میسر است هنر مردن پیش از مرگ سعید احمدی: بیستم فرودین 1372 تهران، خیابان حافظ، روبروی حوزه‎ی هنری، زیر پل کالج. نوجوانی با لباس ورزشی آبی و سفید و تخته شاسی طراحی میان دو دست. نگاهی گنگ به جمعیتی دارد که زیر تابوت کسی را گرفته‎اند که تا آن موقع تنها نوا و صدای او را از روایت فتح شنیده بود و بارها به تقلید از او چنین می‎خواند: «هنر آن است که بمیری پیش از آن‎که بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مرده‎اند». سعید احمدی از آوینی چیزی نمی‎دانست جز همین‎ها که کم چیزی هم نبودند. برای آن نوجوان درون‎گرای سرگردان میان ایسم‎ها و مکتب‎ها هر سخنی جاذبه‎ای داشت؛ به‎ویژه اگر از مرگ و حیات می‎گفت و البته از هنر؛ چیزی که دریای متلاطم فلسفی نوخط آن روزها را با خط و نقاشی و شعر و کمی تا قسمتی هم موسیقی آرام‎تر می‎کرد. یک سال بعد آشوب‎های جهان‎شناسانه‎ی همان تماشاچی تشییع، انقلابی عظیم در او پدید آورد. سال‎ها گذشت و اکنون نوجوان بیستم فروردین سال 1372 خوب می‎داند چقدر به صاحب تابوت سه رنگ همان روز شباهت ماهوی دارد. نمی‎دانم کامران چگونه از فلسفه‎ی شرق و غرب برید و راهی نو و مسلکی متمایز را برگزید؛ ولی می‎دانم که هر کس عالم را از چشم نهج‎البلاغه ببیند همه‎ی نظریه‎های قدیم و جدید فلسفی دل او را می‎زنند. سلوک حقیقت راه دشواری است که هم حجاب‎های ظلمانی دارد هم نورانی. بیچاره کسی که پا در این راه سخت و صعب نگذارد و بیچاره‎تر کسی که در جایی از آن در جا بزند. خوشا به حال آوینی که در سیر حقیقت کم نیاورد و کوتاه هم نیامد. خوشا به حال کامران که کامروا شد. خوشا به حال نوجوان که حتی به تماشا در باغ شهادت را بسته ندید؛ همان هنر مردن پیش از مرگ را. سردار دل‎ها چه خوب می‎گفت: «شرط شهید شدن، شهید بودن است». فتح خون با فتح نفس میسر است. مرتضی این هنر را داشت که از خودش بگریزد و یک بار برای همیشه همه‎ی خود را دور بریزد و انسانی نو دست و پا کند؛ انسانی از جنس «یخرجهم من الظلمات الی النور». ما اما گاهی از نور به ظلمت می‎رویم و طاغوت درون و بیرون را به سوی خود می‎خوانیم. نفسانیت ته ندارد و انسانیت نیز پایان؛ پس بهتر آن است که بمیریم پیش از آن‎که بمیرانندمان و برویم پیش از آن‎که ببرندمان. https://www.instagram.com/p/CNZDOaujci_/?igshid=17gwm7p11qsk3
برگزیدگان لوسیفر سعید احمدی: اگر ریه‎های خاخام مشولام دووید سولوویتچیک اجازه دهند او یک سال دیگر نفس بکشد، بر قله‎ی صد سالگی خواهد ایستاد. او بدش نمی‎آید هوای صبح‎گاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند اما کرونا مانند توده‎ی متراکم گاز اشک‎آور، او را به دامن خفگی و خفتگی ابدی می‎کشاند. حتی تحت مراقبت ویژه هم دم و بازدم سختی دارد. بسیاری دعای بهبود برایش می‎خوانند. خدایی که نگذاشت رود نیل گهواره‎ی موسی را ببلعد، چگونه نمی‌تواند مشولام محبوب را از دست اژدهای مرگ برهاند؟ خدایا! به ما عمری دراز بده و بر عمر سولوویتچیک هم بیفزا! آمین! شاید با تأثیر همین دعاها ناگهان چشم بسته‌ی خاخام نیمه‌باز شد. او در انتهای سالن، مردی سال‌خورده‌ و سیاه‎پوش را دید که با چشم‌هایی نافذ و ردایی بر دوش به سویش گام برمی‎دارد. ماسک سیاه روی بینی کشیده‌ی مرد، بر ابهت او می‎افزود. آخرین گام را با ضربه‎ی عصای آهنین و بلندش بر زمین کوبید؛ به گونه‎ای که دانای یهود یکه‎ای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و به راحتی بر لبه‎ی بالایی تخت تکیه زد. نگاهی متعجب به جمجمه‎ی یک‌چشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت: - گویا شما را بارها دیده‎ام اما هر چه فکر می‎کنم، به خاطرم نمی‎آیید. با این‌حال بسیار سپاس‎گزارم ‎که به عیادتم آمده‎اید. مرد فرتوت با صدایی خش‌دار پاسخ داد: - مرا لوسیفر صدا بزن. هم‎راز تورات، پلک‎های خود را تنگ و گشاد کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت: - آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی! تازه‎وارد سخن او را برید و گفت: - نمی‎دانی با چه زحمت و عجله‎ای خودم را از طبقه‎ی منفی هجده بهشت به این‎جا رساند‎ه‎ام. ورود شما را در جمع فرشتگان عصیان‎گر خوش‎آمد می‎گویم جناب مشولام عزیز! این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یک‎دیگر را فشردند و چشم در چشم هم لبخند زیرکانه‎ای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشرده‎ی دیوار حائل بین سرزمین «یهوه» و «جنتیل‎ها» عبور کنند. آن دو در حالی که دست یک‌دیگر را گرفته بودند، با گذر از تونل تخریب‎شده‎ی گذرگاه رفح پا به مصر گذاشتند و بدون هیچ تشریفاتی سر از قلب باشکوه‎ترین اهرام فراعنه درآوردند. آن‎جا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود و هر کدام بر تختی مزین به استخوان‎های متراکم مردگان نشسته و هم‎چون دیوانگان بر جمجمه‎های بی‎شماری فرمان می‎راندند. گله‎ای از موش‎ها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جست و خیز می‎کرد. صدای‎شان چنان در هم می‎تنید که گوش خاخام از این‎همه کلمات متقاطع و نامفهوم آمیخته با جیرجیر موش‎ها آزرده می‌شد. - جناب لوسیفر! این فرمان‌روایان سبک‎عقل چه می‎گویند؟ - هیس! این‌ها عادت دارند جناب سولوویتچیک! شما اعتنایی نکن. مشولام و لوسیفر بدون توجه به خدایان باستان طوری راه می‌رفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ شش‎پر آبی‎رنگ در انتهای تالار فراعنه چشم را می‎نواخت اما صداهایی شبیه زوزه‎ی گرگ یا خرناس سگ یا هر صدایی غیر از صدای آدمی‎زاد، از پس آن پنجره به گوش می‎رسید. همین کافی بود که در کنار آرامشی نسبی، گداخته‎ای از اضطراب در دل مردد و ذهن مشوش مشولام بیفتد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن شش‎پر آبی را نگاه کند. بین اراده و دیدن فاصله‎ای نبود. خاخام دست‎های خود را به دو ضلع پنجره چسباند و خودش را روی انگشت‌های پا بالاتر کشاند تا بتواند به‌تر ببیند. حالا دیگر نیم‎تنه‎ی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی همانند گردان‎های نظامی تحت آموزش سخت‎گیرانه‎ای بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آن‎که نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم می‎داد. همه‎ی لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همه‎ی حیوانات رو به سوی او برگرداندند و به احترام مشولام یک لحظه سکوت کردند. - تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟ - بله! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آن‎ها؟ چگونه تعجب نکنم؟ این چه جایی است که مرا آورده‎ای؟ تو چگونه هم این‎جایی، هم آن‎جا؟ پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود: - اشتباه نکن جناب! آن‌ها من نیستم. آن‌ها شاه‌زاده‎های جهنم‎اند. لویاتان‎ها. واپسین‎ها از اولین و آخرین نسل‎ها. برگزیده‎هایی برای برگزیده‎ها. چیزی که ساخته‎ام برای ساختن چیزهایی که خودم می‎خواهم. یهوه، خدا می‎سازد و من هم می‎سازم. او فرشته‎های فرمان‎بر می‎آفریند و من فرشته‎های عصیان‎گر. من ساخته‎های او را فرومی‌ریزم و بر ویرانه‎های آن‎ها خشت‎های کج می‎گذارم. جالب نیست دوست من؟ لوسیفر می‎گفت و حرارت سخنان او بر سرخی چشمانش می‎افزود... ▪️متن کامل در شماره‌ی سیزدهم روزنامه‌دیواری 📍سایت حق‌دیلی: haghdaily.ir 📍کـانال تـلگرام حق: haghdaily ▫️حق، میکده‌ی عاشقان قلم است
فغانستان سرزمین اذان سعید احمدی: افغانستان و کابل همان فغانستانی است که از شرق تا غرب جهان اسلام امتداد دارد. ما غریب روزگار فریب شده‌ایم. عزاخانه‌ی مظلوم باز است و سلاخ‌خانه‌ی ظالم بازتر. فریادهای قربانی به جایی نمی‌رسد و عربده‌های قاتل ملودی دلنشین جهان رسانه شده است. دخترک روزه‌دار افغان با خون گلوی خود روزه می‌گشاید و کودک بی‌پناه سوری با آب دریا لب تر می‌کند. کسی فغان بر نمی‌آورد جز خودمان. کسی در این غم‌ها و ماتم‌ها شریک نیست؛ جز ما عادت‌یافتگان به رنگ و بوی خون و قبرهای زیر یک متر، از یمن تا لیبی و دمشق و کابل و کراچی. مایی که سال‌هاست در مزبله‌ی شیطان اکبر و اصغر دنبال انجاس جاهلیت مدرن می‌گردیم. وای بر ما! به کجا می‌رویم؟ به کجا رفته‌‌ایم؟ مردان میدان را کشته می‌خواهیم و در جهان دیپلماسی ریپ می‌زنیم. غیرت را سر می‌بریم و ترس را جرئت می‌بخشیم. برای آسایش این گیتی فقط با دشمن مدارا می‌کنیم؛ ولی با دوستان نامروتیم. مرگ بر خشک‌مغزی و جهالت و تعصب. مرگ بر بردگان مطیع نظم ناموزون جهان سلطه. ای سرزمین‌ پهناور شعرهای سوگوار! ای جهان بی‌سلام اسلام! ای خاک نفت‌خیز برادرکش! چرک کف دست یانکی‌ها چه تعفنی روی دستت گذاشته که مولود اسلام باید روزه‌ی خونین بگیرد و رگ کسی نجنبد؟ کمی آن طرف‌تر اما شکم موالید کفر و فجور اگر ذره‌ای قار و قور کند دنیا ماتم‌سرا می‌شود. ای خاک اذان خیز! برخیز! چرا به خواب رفته‌ای و فریضه‌ی بیداری را به دست قضا سپرده‌ای؟ موریانه‌ها تا کی باید ریشه و تنه‌ات را بجوند ای درخت اصلها ثابت و فرعها فی السماء؟ کجاست اقبال که از لاهور برخیزد و باز هم برای ما از خواب گران‌مان بگوید؟ خواب و خلسه‌ای که از زخم بستر هم گذشته‌ و به چرک و کرم و تعفن رسیده است. بخوان برای ما آن شعر بیدارگرانه‌ی شفابخش را ای اقبال سرزمین‌های اشغال شده‌ی اسلامی! بسرای و بگو: ای غنچه‌ی خوابیده چو نرگس نگران خیز، کاشانه‌ی ما رفت به تاراج غمان خیز... خاور همه مانند غبار سر راهی است، یک ناله‌ی خاموش و اثر باخته‌ی راهی است، هر ذره‌ی این خاک گره خورده نگاهی است، از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز.... فریاد از افرنگ و دلاویزی افرنگ، فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ، عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ، معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز. و کجایی تو ای اقبال بلند دین خدا! ای مهدی امت‌ها! بیا و قبله را دوباره بشوی از پلیدی نفاق و از ادناس و انجاس رقص شمشیر و شراب خائن‌الحرمین. ما منتظر تنها مرد میدان آرزوهای به خاک رفته‌ی انبیا و اولیاییم. اگرچه خونبار است روزگار ما. اگرچه بر منبر رسول رحمت و عزت و کرامت بوزینه‌ها سوارند و امت او قربانی هوس و ضعف و ذلت فرمانروایان، باز هم امید در ما نمرده است. امیدی که از طلوع فجر انقلاب ۵۷ خمینی کبیر جانی تازه گرفت و تا تابش عالمتاب انقلاب جهانی منجی موعود امتداد خواهد داشت.
متن کامل در پست بعد👇👇
همت یا همتی؟ (با ویرایش ح‌ق) سعید احمدی: بخش‌هایی از مناظره‌ی اول نامزدهای ریاست‌جمهوری هزار و چهارصد تراوش خلقیات طبقه‌ای بود که انقلاب پابرهنگان را دزدیده‌اند. «من دکترا دارم، پس لیاقت دارم» همه‌ی حرف مدیرانی است که وضع شلم‌شوربای فعلی را برای زندگی ما به وجود آورده‌اند. تحصیلات، تسهیلات کلان و بدون بهره‌ی یک مشت مدیر مدعی و بی‌مصرف است که به دو قطبی دولت- ملت انجامیده. سواد سوداگرانه‌ی این جماعت، طبقه می‌سازد و طبقه، فاصله ایجاد می‌کند. فاصله نیز سر از تفرعن درمی‌آورد. بی‌خود نیست اعلی‌حضرتی شده‌اند جماعت. فخر مدرک از این‌ها فخری‌زاده نمی‌سازد تا استکبار جهانی به خون‌شان تشنه باشد بل‌که خودشان می‌شوند یک پا مستکبر. امام خمینی در جایگاه رهبر بزرگ‌ترین انقلاب معنوی معاصر، سواد سودآور حوزوی داشت. موفق‌ترین استراتژیست نظامی جهان «سردار دل‌ها» بود که جز همان دیپلم متوسطه، مدرکی نداشت. همتی برای اداره‌ی مهم‌ترین نهاد پولی کشور، دکترایی دارد که فقط باید به آن پز بدهد و با آن بز بچراند. او با همین اعتماد به سقف می‌گوید: «بروید خدا را شکر کنید که دلار نشد پنجاه هزار تومان. ارز بیست هزار تومان هم از سرتان زیاد است». بازی سراسر باخت برجام هم در سایه‌ی دکترای حقوق بین‌الملل حسن روحانی، تداعی افتضاح شش‌تایی‌ها بود. بدتر. یک مثقال فرزانگی عمیق و فهم دقیق به صد خروار از این مدارک پوچ می‌ارزد. یک کاغذ گلاسه با مهر آموزش عالی، سند شش‌دانگ نخبگی کسی نیست. از کوزه‌ی جماعت لیبرال، این بوهای تند و زننده کم نتراویده است. این گل‌های به سبزه آراسته سالیانی است که با ازک‌بزک خود خار چشم اقتصاد‌ شده‌اند. انقلاب متأسفانه مول هم زاییده و فرزندنماهای ناخوانده و ناخواسته، کم سینه‌ی مادر را نگزیده‌اند. مناظره نشان داد که پدیدآورنده‌های وضع نابسامان موجود چگونه با ارزش‌های موهوم و ظاهرگرایی باعث طبقه‌سازی و فاصله‌گذاری شده‌اند. این‌ها بین خود و مردم دیوارهای عریض و بلندی کشیده‌اند. رأی و انتخابات تنها پلی است که بین آن‌ها و عموم مردم ارتباط ایجاد می‌کند. به صرف مدرک فول پروفسوری هم کسی از پخمگی به نخبگی نمی‌رسد. کارآمدی به کارنامه‌ی پر از نمره‌ی بیست کاری ندارد. به عمل کار برآید. به علم عالم عامل. ضحاک ماردوش اقتصاد ایران کاوه‌ی آهنگر می‌خواهد، نه دکترهای خالق سلاطین فولاد، سکه، ارز، خودرو، مرغ و تخم‌مرغ. امام خمینی با تحصیلات بدون مدرک حوزه، طاغوت را در هم شکست. مدیران مول‌صفت و مدرک‌دار، عین طاغوت شده‌اند برای ملت انقلابی. همت‌ها برای فتح خونین‌شهر پز مدرک به کسی ندادند. همت خرج کردند و قابلیت نشان دادند اما همتی‌ها برای سقوط اقتصاد ایران، پشت دکترای خود پنهان شده‌اند.
کریمه‌ای به نام دختر سعید احمدی: دده در زبان ما یعنی خواهر. دا یعنی مادر و دُر یعنی دختر. کُر هم یعنی پسر. درگل یعنی دخترها و کرگل یعنی پسرها. من، با پنج‌ خواهرم ده‌ها دده دارم. ما دختر عموها را هم دده می‌دانیم. خانواده برایمان گاهی به اندازه‌ی یک ایل معنا دارد. حرمت و احترام خواهران تنی با بقیه‌ی دده‌ها مو نمی‌زند. دا و دده در فرهنگ ما رنگ تقدس دارد. رنگ حرمت و رنگ احترام. آنان یک پا جواهرات مقدس‌اند. کاکا یا گگه یا برار یک جان دارد برای ده‌ها دده. همین چیزهاست که به زندگی معنا می‌دهد. زندگی ایلی این جور است. دیمی و الله‌بختکی نیست. اصول دارد. قانون نانوشته‌ای با نان و آب از گلویمان پایبن می‌رود و می‌شود شیره‌ی جانمان. ما به ریش و گیس سفید احترام می‌گذاربم حتی اگر شده باشند یک مشت پوست و استخوان و افتاده باشند روی تخت‌خواب. ما به نان و نمک اعتقاد داریم. نان کسی را بخوریم دست خیانت به دارایی او دراز نمی‌کنیم. ما روی حرف مرد حساب باز می‌کنیم؛ برای همین توی زندگی خود کم نامرد ندیده‌ایم. در خانه‌ی ما به روی مهمان باز باز است. لقمه‌های مهمان را نمی‌شماریم. منت که سرش نمی‌گذاریم هیچ منتش را هم می‌کشیم. انواع سبک زندگی را دیده‌ام. مدنیت را با همه‌ی وجودم لمس و حس کرده‌ام. تحصیلات عالی را پشت سر گذاشته‌ام. محمل‌های متنوع نام‌ها و ننگ‌های این و آن را دیده‌ام؛ اما سنت‌های عالی ایلی برایم چیز دیگری است. تحصیلات شاید سواد بیاورد؛ ولی شعور نمی‌آورد. مدنیت شاید رفاه ببخشد؛ ولی فره و بزرگی نمی‌بخشد. جامعه‌ی مدنی امروزین و تب و التهاب مدرنیته، بشر را به سوی تنهایی و بی‌کسی هل می‌دهد. خواهر در جامعه‌ی مدنی شاید آبجی باشد؛ ولی هرگز دده نیست. برادر شاید داداش باشد ولی هرگز جان‌پناه نیست. نه تنها پشتمان بلکه زیر پایمان دارد خالی می‌شود. ضوابط مکانیکی دارد جای روابط عاطفی را می‌گیرد. کرامت‌های اخلاقی دارند زیر پای حقوق و قواعد انضباطی له می‌شوند. خیلی چیزها بوی غربت و کهنگی گرفته‌اند. خوب است از خود بپرسیم ما که ولادت کریمه‌ی آل‌طاها را روز دختر نامیده‌ایم. درباره‌ی صفت کرامت و حرمت دختر چقدر می‌دانیم؟
حسینیه‌ی جهان سعید احمدی: منتظران مهدی امت‌ها نه کاخ سفید که جهان را حسینیه خواهند کرد؛ همان‌طور که نگذاشتند جنین نامشروع خاورمیانه‌ی جدید پا به دنیا بگذارد؛ همان‌طور که مولود سیاه تکفیر را به گورستان تاریخ فرستادند؛ همان‌طور که با موشک قاسم سپر آهنین خانه‌ی عنکبوت را مچاله کردند. همان‌طور که...‌ . حسین وارث آدم ابوالبشر است و بنی‌آدم بدون اقتدا به ابوالاحرار عالم، ابوالاشرار جهان خواهد ماند. تو بخواهی یا نخواهی جهان آینده به سوی حسینیه‌شدن خواهد رفت. شعار شریف شهیدان عشق با من و تو کاری ندارد. تو راه خودت راه برو، آن نیز راه خودش را می‌رود. «لکم دینکم و لی دین». دین من وعده‌ی صادق خدا و دین تو تضمین کاذب کدخدا. عاقبت کار را آینده نشان خواهد داد. از حسن مثنا تا حسن عبدالله هزاران طلوع و غروب گذشته و میلیاردها طلوع و غروب آدمی. کسانی که به فجر دل بسپارند نفس مطمئنه می‌شوند و طلوعی بی‌غروب دارند. آنان که به شب خو بگیرند در غروبی ابدی اخلد إلی‌الارض خواهند ماند. بشر بدون حسین پوسته‌ی انسان دارد و مغزی شیطانی. بلوغ ما هنگامی است که در شعاع درخشان خورشید کربلا حقیقت انسان را کشف کنیم. حسین‌بن علی‌بن اسماعیل‌بن ابراهیم میزان حق و باطل و نور و تاریکی است. هر کس در هر زمان یا مکان در اقلیم شهید بندگی و آزادگی نگنجد با سر در مرداب بردگی و اسارت شیطان اصغر و اکبر فرو می‌رود. کاخ سفید استعاره‌ی بزرگ انسان مسخ شده و به لجن نشسته است. کسی که می‌گوید: کاخ شیطان بزرگ را حسینبه می‌کنیم یعنی جهان را از دنائت نفسانیت نجات می‌دهیم. یعنی بر سیاهی و ظلمت شب می‌تازیم. یعنی نور وحی را بر انسان ساینس‌زده و تجربه‌گرا می‌تابانیم. یعنی آدمی را از طبیعت به سوی فطرت می‌کشانیم. یعنی از این حیوان به شدت ناطق، انسان به شدت بالغ می‌سازیم. کدخداپرستان هرگز پیام یاران خدا را نمی‌فهمند. «تبت یدا ابی لهب و تب». بریده باد دست و زبان کسی که قلب اصحاب الأخدود را با آتش نیش و کنایه می‌سوزاند. نه کاخ سفید که جهان حسینیه خواهد شد چه تو بخواهی و چه نخواهی. الیس الصبح بقریب؟ مالک الملک، جهان را حسینیه خواهد کرد: «وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ» (قصص، ۵). نام جهان پیش رو را حسین آخرالزمان تعیین می‌کند. مهدی امت‌ها، منجی موعود، پادشاه خوبان و وارث زمین.