داستان این عکس!
✍️سعید احمدی
یکی از چند چیزی که دلم برایش ضعف میرود «معماری ایرانیاسلامی» است. چند روز پیش رفتم گلزار شهدای قم. مقبره امامزادهی معروفی آنجاست به نام علی بن جعفر. بنا و تزئینات آن ارزش دستکم یکبار دیدن را دارد. من دهها بار با دقت و لذت به ایوان آن چشم دوختهام. این بار ناپرهیزی کردم و خواستم لذت دیدار آن را با دیگران قسمت کنم. داشتم عکس میگرفتم که صدایی زنانه از داخل گفت: «نکن آقا! اشکال داره». گوش و چشم و حواسم را داده بودم به دوربین. صدا دستبردار نبود. «آقا! پسرم! با شمام. عکس نگیر! اشکال داره.» سرم را چرخاندم طرف صدا. روی زنی میانسال به من بود و صدایش توی گوشم. به سر و وضعش میآمد که خادم باشد. یک چیزی توی مایههای خادمهای مسجد یا حوزه یا البته خادمهای عربی حرم امام حسین، سلامالله علیه. «اشکالش چیه خانم؟» «آثار باستانیه. عکس گرفتن تو به اینها ضرر میزنه.» سر از این حرفهایش در نیاوردم. فقط این را فهمیدم که تا حالا چشمش به گل و مرغهای زیبای این کاشیها نیفتاده؛ مقرنسهای بالای سرش را ندیده؛ خطوط متنوع کتیبهها را نخوانده؛ دلش فقط بند ضریح امامزاده است. شاید هم نه؛ نمیخواهد دیگران از دیدن این معماری سهمی ببرند و دلشان ضعف برود. همینطور که به کار ضرردارم ادامه میدادم، زبانم را بیکار نگذاشتم و بهنظرم جملهی هوشمندانهای گفتم: «من خودم میراث فرهنگیم خانم! نگران نباش. حواسم هست».
🌱
@ghalamdar
تبریک خاص
حرفهای عجیبوغریب قلمدار به هر کس که «زن» است
سعید احمدی: مادران! مادربزرگها! زنان! خوهران! خالهها! عمهها! عروسها! زنبرادرها! زنعموها! زنداییها! خانمهای خانهدار! خانممعلمها، خانمدکترها، خانم پرستارها! خانمهای بچهدار! خانمهای بیبچه! خانمهای هنرمند! خانمهای کارمند! خانمهای عشایری! خانمهای روستایی! خانمهای شهری! خانمهای اول! خانمهای یکی مانده به آخر! خانمهای عاشق! خانمهای بیاحساس! خانمهای مایهدار! خانمهای طلایهدار! خانمهای کار! خانمهای حسابی و ناحسابی! بانوها! کدبانوها! هر روز برای شماست. هر روزتان مبارک! امروزتان هم خیلی خیلی مبارک! ما همه از مرد و نامرد از بچه و بزرگ، از آمده و نیامده، از مانده و رفته، مهمان دستپخت شماییم. آش کشک شما بیخ ریش ماست. سر سفرهتان مینشینیم نان و نمکتان را میخوریم. خدا را به داشتن شما هم بی حد و اندازه شکر میکنیم. نمکدان هم نمیشکنیم. فقط یک چیز را بدانید: صددرصد «بدبختی و خوشبختی» ما همه، به هنر پختوپز شما بستگی دارد. بخت وقتی یار ماست که «فاطمه» باشید. «زهرا» باشید. ما را از ته جهنم بکشانید بالا. ببریدمان داخل بهشت زندگی کنیم. دامن پاک شما، فرشتهخویی شما، گل وجود شما، بهشت موعود ماست. گل باشید! زنها! بانوها! خانمها!
🌱
@ghalamdar
هر بار به گلزار سپردند شهید
اینبار ز گلزار شهید آوردند...
#حاج_قاسم
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
@Labkhandghalam
از متنهای پر مغز و معنا و زیبایی که حال و هوای این روزها را بازگو کرده، از دوست عزیز و هنرمندم آقای هادی حمیدی، تقدیم حضورتان.🌷🌺
برارجان!
برای رقیهسادات موخرمایی کوچولو. خانهبهدوشی، مثل بادبادکی است که از دست بچهای بازیگوش رها میشود و به اسارت ارادهی سخت و خشن طوفان درمیآید. میرود و نمیداند تا کی و تا کجا؟
✍️سعید احمدی
این مدت که «زن، زندگی، آزادی» افتاد روی زبانها، از هر کس که شنیدم، سرووضع و ریختوقیافهاش دادمیزد هیچچیز که نداشته نباشد، دستکم بهره و ثمرهای از زندگی دارد؛ آزادی را نمیدانم. میان اینهمه هیاهو، لابهلای اینهمه آدم، زنانی را میشناسم که آنقدر از زندگی هیچچیز ندارند که داخل آدم بهحساب نمیآیند؛ چه رسد به پرچم و شعار و جنبش و این حرفها. امروز همراه همسرم، سری زدم به خانم برارجان. از بس هی میگوید: برارجان! برارجان! خودم این اسم را برایش گذاشتم؛ وگرنه نام دیگری دارد. یکی از زنهای آواره و دربهدر افغان با چهارتا بچه. شوهرش معلم قرآن بود. فقط همسر نبودند؛ دوست و جانِ هم بودند. دلشان خوش بود به همان لقمهی نان و یک استکان چای که با دلوقلوه دادن به هم میخوردند. خدا را هم شکر میکردند. راضی بودند به هر چه میرسید و نمیرسید. روزگارشان بد نبود؛ البته اگر همینطور میگذشت؛ ولی نگذشت؛ یعنی نگذاشتند که بگذرد؛ از وقتی که سایهی خداخواندهها، پیامبران تباهی، ریشهای چندوجبی و دستارهای پیچدرپیچ با کلاشینکفهای روسی و امشانزدههای آمریکایی افتاد روی زندگی آنان. شوهر برارجان با چندتا از مردهای فامیل میروند مزارشریف، زیارت. نه میرسند و نه برمیگردند. خبر سرهای بریده و جنازههای سوخته که رسید، آشیانهی برارجان هم آتش گرفت و خاکستر شد. پر میزند با سه بچهی قدونیمقد و یکی هم توراهی. میگریزد و میگریزند. همان نیمچه زندگی جایش را میدهد به آوارگی. مهاجرتِ مرغی که لانه هم ندارد چه رسد به خانه. مثل گربهای که میان محلههای نامهربانی و سگهای هار و بیباک، باید دمبهساعت بچههایش را به دندان بگیرد و تن آنها را و جان مضطرب و پریشان خود را اینطرف و آنطرف بکشد. گز کند زمین را شاید جایی، گوشهای از این دنیای پتوپهن، کام تلخشان، کمی، فقط کمی، طعم شیرین زندگی را بچشد؛ ولی نمیچشد. خانهبهدوشی مثل بادبادکی است که از دست بچهای بازیگوش رها میشود و به اسارت ارادهی سخت و خشن طوفان درمیآید. میرود و نمیداند تا کی و تا کجا؟ مانند همین برارجان که گردباد خانهبهدوشی، او را تا قم آورده. با گرمای قلبهای مهربانِ آدمهای بیادعا، او و سید حسین و زینب و فاطمه و رقیهساداتِ موخرمایی کوچولو، الآن توی قم و میان کوچهدالانهای قدیمی و پایینشهری، آلونکی اجارهای دارند. برارجان برای زندگی میجنگد؛ از سرصبح تا دمغروب. بچهها پشت در بسته و پردهی انداخته، میمانند تا برارجان از سر کار برگردد. از دمغروب تا سرصبح هم مادری میکند هم پدری؛ ولی زندگی نمیکند. آزادی پیشکش. امروز گفت: «برارجان! صاحبخانه این ویرانه را فروخته، میگه زودتری به فکر جا باشید. خریدار میخواد این خانهی کلنگی را بکوبد و دوباره بسازد». بازهم ترس، بازهم اضطراب، بازهم آشفتگی، بازهم بادبادک و طوفان. راستی! رقیهسادات موخرمایی کوچولو! سهم تو از زندگی میان این همه هیاهو و شعارهای دهانپرکن چقدر است؟ آیا تو جایی برای آراموقرار خواهی یافت؟ اگر تو نیز از شهدای حادثهی تروریستی بدجور تلخ و دردآور کرمان بودی، چند قطره اشک برایت روی گونهها میغلتید؟ چندتا هشتک #رقیه_سادات_موخرمایی_کوچولو برایت مینوشتند؟
🌱
@ghalamdar
مثل آدم حرف بزن!
باور به فارسیگویی و فارسینویسی همواره در میان نسلها و عصرها بوده است. لاتینخوانی دانشجویان و عربیخوانی طلاب، عوارضی برای زبان رسمی ایرانزمین داشته است. این برگ از کتاب تاریخ رجال ایران در نوع خود خواندنی و جالب است. یکی از رجال دوران قاجار (نخستین وزیر علوم ایران) دانشجوی فرنگرفتهای را به چوب و فلک میبندد تا مثل آدم حرف بزند. 😁
🌱
@ghalamdar
یک رویداد قلمی: نکوداشت ژرفا
قم، چهارشنبه، چهارم بهمن ۱۴۰۲
#نخبگان
#نویسندگان_حوزوی
🌱
@HOWZAVIAN
@ghalamdar
یکی از دوستان عزیز، نیکوصفت و خیراندیش رفت و سرشان زد. این را هم خواند برای برارجان. 😭
حاشیهنگاری
به قول عمومشدی در بانوی عمارت، بنیآدم، بنیعادت است. از عادات بیزوال من سر کلاسها طراحی است؛ بهویژه وقتی استاد حرفهایش را تکرار کند. حوصلهام لبریز میشود. یا باید چرت بزنم یا در جایی از کتاب و دفترم طرح و نقشی بکشم. این یکی را چند روز پیش در حاشیه دفتر «صمدیه»ام دیدم. سال ۱۳۷۶. بیستوشش سال گذشت. نمیدانم استاد سر درس قواعد دستوری زبان عربی، چه میگفت یا خودم به چه فکر میکردم که این را کشیدم. یادم نمیآید؛ نه استاد، نه درس و نه فکرم. فقط همین مانده، همین.
🌱
@ghalamdar
حاشیه بر حاشیهنگاری😁
یکی پیام داده که در آن لحظه به فکر صمدیهخوانهای خواهر بودی. 😁
یکی گفته: داشتی فکر میکردی در آینده چهارتا زن بیریخت میگیری. 😁😅
یکی دیگه گفته: عمو مشدی هم یکی از اونا را میخواست که بختش باز نشد. 😂👌
حاشیههای جدید👇
✅زنان ناصرالدین شاهم که کلی ملت به عکساشون میخندن، به این خشمناکی نبودن. 😏😅
✅معلوم میشه بچه درسخونی نبودی. تو باید نقاش میشدی. 😉
✅حاجی جان! صورتگری حرام است. چطور سر درس حوزه از این کارها میکردی؟ لطفاً مسئولان رسیدگی کنن. 👍
✅شاید در ضمیر ناخودآگاهتون از زنها میترسین. 🙃😫
✅الا یا ایها الطلاب ناشی علیکم بالمتون لا بالحواشی.
اضبط المقال
یکی از کتابهای بهدردبخور و کاربردی برای ویراستاران، پژوهشگران، نویسندگان و جویندگان دانش دینی و تاریخ اسلام، همین اضبط المقال است. بنا و بنیان آن را علامه حسنزاده آملی در سال ۱۳۴۷ گذاشته است. افراد محقق و خبرهای مانند سید محمدکاظم مدرسی یزدی نیز روی آن کار کردهاند و بر بار و غنای آن افزودهاند. دفتر تبلیغات اسلامی هم آن را منتشر کرده است. زحمت بسیاری روی این اثر ارزشمند کشیدهاند. اگر غلط ننویسیم ابوالحسن نجفی لازم است کنار دست اهالی قلم باشد، این نیز از همان لازمهاست.
#درست_نویسی
🌱
@ghalamdar
حاشیهای بر حاشیهنگاری
این سیویکمین صفحه دفتر صمدیهام است. همان دفتری که کنارههایش طرح و نقشهایی هم زدهام؛ مثل همان چهارتا زنی که البته حجاب هم دارند. این را گذاشتم برای رفع اتهام از درسنخواندنم. فکر نکنم و بعید بلکه ابعد 😁 میدانم طلبهای اینطور با نم دل درسهایش را نوشته باشد. خواندنش جای خودش.