همراهان قدیمی حضورتان مانا
عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍
مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏
شماباپارت اصلی رمان دعوتشدید
📕📗📘📙📔
📎حتما قبل از مطالعهی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید.
بخش اول داستان#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
مطالب #روانشناسی_ایرانیزه رو از دست نده. هم میخندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد میگیری😍. بزن رو هشتگ #روانشناسی_ایرانیزه تا کل مطالبش برات بیاد.
فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
داستان حقیقی #طیبه زنی که شوهرش شکاک بود
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27453
🍁💔🍁
#بیخوابی داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست
https://eitaa.com/ghalamdaraan/17771
اگر تاالان #اعترافات_شیطان_به_یک_زن رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19317
🍁💕
داستان کوتاه و حقیقی #بعد_از_آن_پیام
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27429
داستان کوتاه و جذاب#آلزایمر
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27794
💕🍁💕
#مقیمی_لایف روزمرگیها و خاطرات بانمک #ف_مقیمیه که بیشتر از داستانهاش بازدید میخوره🙄
بزن رو هشتگ #مقیمی_لایف تا مطالبش برات بیاد
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://daigo.ir/pm/ahmmHX
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
💗خدایا شکرت
برای تموم روزایی که فکر میکردیم
نمیتونیم ازش عبور کنیم، ولی توانستیم!
💗برای تموم لحظه هایی که گفتیم
این بار دیگه بار آخره،
ولی توانستیم ادامه بدهیم!
💗خدایا شکرت
که تو هرچیزی که به دست آوردیم
و از دست دادیم،
دیدیمت...
✨
🍃🌿🌼🌿🍃
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16948972943032
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥یه کار قشنگ از امید و مجید
من که خیلی کیف میکنم با کارهاشون
«ان شاءالله همیشه دلتون شاد باشه و لبتون خندون» ❤️
🕊 به امید آزادی فلسطین 🇵🇸
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
آلزایمر
من نمیخواستم او را آنجا ول کنم. آخرین نگاهش هنوز یادم است. گنگ و مات. کمی ترحم برانگیز. هر چند پر از تکبر و خودخواهی هم بود. به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم. میخواستم ولش کنم. به تنگ آمده بودم. ذلهام کرده بود. حتی همان لحظه آخر هم دلم برایش نسوخت. مگر من چندسال داشتم که دادنم به این پیرمرد. بیست و دو سال. من اگر دختر شهری بودم، اول خوشگذرانی و جوانیام بود؛ اما یک دختر ساده روستایی در خانهای با چندسر عائله، پیردختر محسوب میشد. بخصوص که دوتا خواهر دمبخت دیگر هم پشت سرم بود.
خدا بیامرزد مادرم را. همیشه میگفت:« دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست.» هرچند تا وقتی که زنده بود، کسی جرات نداشت به من چپ نگاه کند. روزی که سرش را گذاشت و مرد؛ هنوز به چهلش نرسیده بود، زیر سر پدرم بلند شد. زنی به خانه آورد که سیسالش نشده بود. اول فکر کردم چون خیلی از من بزرگتر نیست، با هم رفیق میشویم، اما چه میدانستم مادری دارد که به عمروعاص گفته:« دست مریزاد.»
هر روز زیر گوش پدرم میخواند:« باید پر دخترت را باز کنی. دوتا دختر دیگر هم به هوای او میمانند در خانه.»
این بود که پدرم راضی شد مرا به این پیرمرد شوهر دهد. گفت و گفت و گفت:« این مرد شهری است. دخترت آداب یاد میگیرد. خانه و ماشین دارد. چند صباح دیگر که ریق رحمت را سرکشید، نانش در روغن است.» که پدرم مرا دودستی تقدیم این پیر خرفت کرد.
پیرمرد بعد از دوتا دختر و یک پسر بزرگ، هنوز سال زنش نشده بود، هوس تجدید فراش کرده بود. چه کسی بهتر از یک دختر چشم و گوش بسته مثل من؟
این شد که قرار گذاشتند من جهیزیه نبرم و آنها هم عروسی نگیرند. مردک آرزوی پوشیدن لباس سفید توری را به دلم گذاشت. زن پدرم هم خوشحال از کم شدن یک نانخور اضافی، هر روز برای پدرم قرو قمیش میآمد:« خوب کردی. انسی خوشبخت میشه. به تو میگن پدر نمونه.»
یک روز شنیدم خواهر کوچکم به دختر همسایه میگفت:« خداروشکر انسی رفت. راه برای ازدواج من باز شد.»
این بود که کلا از خانه پدری دل کندم.
با خودم گفتم:« دو دستی میچسبم به زندگیم. همه که به آرزوهایشان نمیرسند. مهم این است که شهری میشوم. خوب میخورم. خوب میپوشم. خوب میگردم.»
شوهرم چندماه اول خوب بود. سخت نمیگرفت. اما کمکم به من فهماند که مرا برای کلفتی آورده. خسیس هم بود مردک رذل. برای گرفتن خرجی خانه باید چند روز التماس میکردم تا پولی بدهد. بعد هم نطق میکشید:« چرا اینقدر گران.»
به خودم میگفتم:«مهم نیست. زندگیم را میکنم. بهتر از چراندن گوسفند در صحرا و زدن نان در تنور است.»
تا اینکه کمکم نشانههای بیماری اش پیدا شد. اول وسائلش را گم میکرد و پیله میکرد به من که کجا گذاشتی؟
بعد از یکی دو باری که تو مسیر خانه به پارک گم شد، پسرش بردش دکتر. بعد هم آقا خوش خبری آورد:« پدرم آلزایمر دارد، باید بیشتر مواظبش باشی. این هم قرصهایش. سر ساعت بهش بده.»
مریضیاش روز به روز بدتر میشد. هربار با پسرش به دکتر میرفت با چندتا قرص اضافه برمیگشت. کمکم کنترل ادرار و مدفوع را از دست داد. باید پوشکش میکردم. هروقت که غر میزدم طلبکار میشد:« خیلی هم از خدا بخواه. اونجا زیر گاو و گوسفند را جمع میکردی، اینجا زیر شوهرت. چیه روتو بر میگردونی؟ توقع داری فیروزه ابوالولو برات بذارم. پدرت یک لقمه نان نداشت بهت بده. دست خالی فرستادت خونه من.»
مردی که خیلی وقتها اسمم را یادش میرفت، نمیدانم چطور اینها یادش بود.
ناشکری میکردم. چه میدانستم که هنوز زمان خوش خوشانم است. شک به من هم شده بود قوز بالا قوز. دسته جارو برقی را برمیداشت، بدنبالم میافتاد:« با اون پسری که روی مبل نشسته، چه سر و سری داری؟» هر قدر قسم میخوردم که به جز تو و من گردنشکسته کسی تو خانه نیست، باور نمیکرد. بدتر با میله به جانم میافتاد. باید خودم را در اتاق حبس میکردم تا از صرافت زدنم بیفتد.
این اواخر بچههایش هم کمتر به او سر میزدند. مرا تنها گذاشته بودند با یک پیرمرد مریض غرغروی پلشت، که حتی قرصهایش را هم به زور میخورد. کل خانه نجس بود. هربار که از دست پوشکش کلافه میشد، میکند و پرتش میکرد توی خانه. دیوار و فرشها را به گه کشیده بود. اوائل شلنگ برمیداشتم و همه جا را میشستم. اما وقتی کمردرد گرفتم، ول کردم. خانه بوی مستراح گرفته بود. یکبار به پسرش گفتم:«پدرتان را بگذارید خانه سالمندان.» چنان با غیظ نگاهم کرد که نزدیک بود خودم را خیس کنم.
از در دیگری درآمدم:« آقا علیرضا! شما که خدا و پیغمبر حالیتونه. من جوونم. حتی از شما کوچکترم. حداقل یک خانهای، ملکی، چیزی به اسمم کنید، این همه زحمت فایده داشته باشد. اگر دور از جان، پدرتان سرش را گذاشت و برنداشت، آواره خیابان نشوم.»
هربار میگفت:« یک کارش میکنم.»
آخر کی؟ وقتی که من از دست این پیرسگ دیوانه شدم؟ یا وقتی که نیمه شب با چوب مغزم را پاشید به دیوار؟
دیروز که کاسه چینی از چند سانتی سرم گذشت، فهمیدم به امید اینها ماندن، بی فایده است. منتظرند پدرشان سقط بشود، مثل کرکس بیفتند به جان اموالش. مرا هم با یک لگد پرت کنند بیرون. منی که حتی تو خانه پدر هم جایی ندارم.
فکر کردم مرگ موش بریزم تو غذاش، اما از خدا ترسیدم. پلیس هم بالاخره می فهمید. آن وقت باید باقی عمرم را در زندان سر میکردم. با خودم گفتم:« بهترین کار این است که ولش کنم یک جایی. بالاخره بعد از چند وقت خبرش میآید. حداقل به مهریه و یک هشتم ارثم میرسم.»
امروز صبح پوشکش کردم. دستش را گرفتم بردم پارک. از آنجا تاکسی دربست گرفتم طرقبه. بردمش کنار یک باغ. گفتم:«بنشین تا برات بستنی بگیرم.»
رفتم کنار جاده. تاکسی دربست گرفتم برای خانه. چندبار پشت سرم را نگاه کردم. همانجا نشسته بود. هرچه فکر کردم، دلم برایش نسوخت. مردک خسیس شکاک پلشت کمحافظه.
تازه به خانه رسیدم که زنگ در را زدند. از آیفون نگاه کردم. پسرش بود با یک آقای کت شلواری مرتب. انگاری پرش را آتش زده بودند که اینقدر زود رسید. پاهایم بیحس شد. دوخته شدم به زمین. تمام تنم لرز گرفت. چندبار خواستم کلید را بزنم، نتوانستم. به زحمت رفتم اتاق خواب. در را قفل کردم. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین. نمیدانم چقدر آنجا نشستم و لرزیدم. یکهو تلفنم زنگ خورد. خودش بود. از ترس جرات نداشتم برش دارم. لابد فهمیده بود با پدرش چه کار کردم آمده بود ببردم کلانتری.
چند دقیقه ی بعد پیام داد. نوشته بود:« زنبابا خونه نیستید؟ با وکیل آمده بودیم آپارتمان نیایش را به اسمت کنیم. برگشتید زنگ بزن»
🖋دکتر.خاتمی
#یادداشتهای_یک_شاگرد_نویسنده
#ورز_قلم
#هنرجوی_قلمدار
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
از این به بعد بنا داریم داستانهای کوتاه هنرجوهای قلمدار رو تو این صفحه ارسال کنیم.
شما هم بخونید و لذت ببرید و با واکنشهاتون انگیزهی بیشتری بهشون بدید😍
https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
اینم لینک گروه نقد👆👆👆
آخرین روز کارگاه ها اینجوری تموم میشه🥺
و من که تا چند روز اینجوریام 😞
مجله قلمــداران
(فهرست مطالب کانال😍) 👇 (فهرست مطالب 2) https://eitaa.com/ghalamdaraan/27495 بخش اول داستان جذااا
‼️‼️‼️‼️‼️
عزیزانِجان شمابابنرمرتبط باداستان بهکانال پیوستید(👇)
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24537
پارت اول داستان و میانبر پارتها پین شده
بخش اول داستانمون:#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
⭕️⭕️حتما حتما پین کانال چک کنید مطالب جذابمون از دست ندید💯
#ادمین
https://eitaa.com/ghalamdaraan