هدایت شده از مجله قلمــداران
#توجه
#توجه
شروع ثبتنام نویسندگی برای دوستانی که علاقمند به نوشتن داستان هستند.
لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید
@sabtenam_ghalam
مجله قلمــداران
امروز عهد کرده بودم چهارساعت خادمالمهدی باشم. که مثلا فکر کنم بچههام توی خونه زائر آقا هستند. که ب
مجله قلمــداران
هرکسی را هر کاری ساختن چرا روش های به اون خوبی رو میخوای بذاری کنار🩴😬
خدایی راست میگه
تربیت فقط شلنگ دمپایی
هدایت شده از مجله قلمــداران
#توجه
#توجه
شروع ثبتنام نویسندگی برای دوستانی که علاقمند به نوشتن داستان هستند.
لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید
@sabtenam_ghalam
📪 پیام جدید
سلام خادم المهدی
ببخشید دیرجواب می دم الان فرصت کردم زائر کربلا داشتم تازه پیامتون رو خوندم هرکاری اولش سخته وقتی به خودت فرصت بدی صبور وباعشق میشی من ۳۰ ساله خادم المهدی درخانه هستم وازاول محرم تااربعین خونه ام موکب امام حسین ع واین خادمی هم صبورم کرد وهم عشق وعاشقی رو درمن زنده نگه داشت وهم بهم افتخارخدمت وکنیزی حضرت معصومه رو داد وهم خادمی درمسجدمقدس جمکران
مقیمی جان صبر.صبر.صبر
تونیکی کن و دردجله انداز
(بقیه اش رو یادم رفته)
#دایگو
هدایت شده از مجله قلمــداران
چهارشنبه ها محمدامین را میبرم کارگاه مهارت های زندگی. از همین اداهایی که یاد ما ندادند! که مثلا چطور دوست پیدا کنی و چگونه ارتباط موثر بگیری و...
کلاس خوبی است. خصوصا برای درازتر شدن زبان بچه ها! پریروز میگویم «شام چی بذارم؟»
برگشته صاف زل زده تو چشم های من که «مامان انتخاب منحصر به فرد من سیب زمینی پنیره!»
و منی که تا حواسش پرت شد ، پشتم را کردم بهش و معنی کلمه «منحصر به فرد » را سرچ کردم!!! بچه شش ساله را چه به این حرفا!
امروز به اینها یاد دادند که تحلیل احساسات داشته باشند!!!
مثلا وقتی از چیزی ناراحت میشوند مکث کنند! فکر کنند و با چهار دستهٔ عواطف بسنجند تا رفتار درست داشته باشند!
حالا محمدامین آمده بیرون ، خیلی شیک و مجلسی میگوید:« چرا اسنپ نمیگیری؟»
گفتم:« این مسیر ماشین نمیره. باید پیاده بریم.»
همیشه اینجور وقتها صدا میانداخت توی سرش و مدام غر میزد. اما امروز کمی فکر کرد و گفت:« به نظرم از اینکه ماشین نمی گیری دارم ناراحت میشم!»
و منی که داشتم فکر میکردم دِ لامصب من هنوز هم احساساتم را درست نمیشناسم و از رفتار جایگزین استفاده می کنم!
مثلا وقتی میترسم داد میزنم!
وقتی خوشحالم داد می زنم!
وقتی ناراحت هستم هم داد میزنم!
وقتی عصبانی باشم که قطعا باید داد بزنم!
وقتی آن روی سگم .... نه... چیز.... بی خیال!
میخواهم بگویم شیوه تربیت در تمام دنیا دگرگون شده. این بچهها دیگر با ما فرق دارد. اینها بلدند چه کنند و چه نکنند!
وقتی از حالا قاطی بازی و قصه و کاردستی مهارت برخورد سالم یاد میگیرند...
وقتی بچهٔ شش ساله بلد است در زمان و مکان مناسب، رفتار درست داشته باشد و من نه! مشخص است که باید این نسل با بچههای خودشان هم درست رفتار کنند! باید تربیت را آنطور که حد کمال است اجرا کنند. از اینها باید توقع داشته باشیم!
اما از مایی که کلاس تابستانیمان خلاصه میشد توی خاله بازی جلوی خانهٔ گوهرخانم و بعدش هم کلی لیچار که خدا نگذرد آنقدر سروصدا می کنید، کسی توقعی نداشته باشد!
وقتی تمام شب ادراری و ترس از لولو و استرس خط کش ناظم و هزارتا چیز دیگر را به جای تراپیست با نبات داغ درمان میکردند، از ما توقع نداشته باشید!
وقتی زمین می خوردیم و دردمان را از ترس کتک بزرگترها پنهان میکردیم، از ما دیگر توقع نداشته باشید.
ما همچنان و همچنان و همچنان حق داریم با شلنگ و دمپایی بچه تربیت کنیم. وسلام!
✍م. رمضان خانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
مجله قلمــداران
ناخواندهی عزیز
همیشه وقتی اسم مهمان ناخوانده وسط میآید آدم یاد یخچال خالی و خانهی نامرتب میافتد. امروز از صبح نبودیم و حول و حوش نه شب رسیدیم خانه. چون صبح عجلهای زده بودیم بیرون خانه نامرتب بود و رختخوابها پهن. شام هم چیزی نداشتیم. خسته بودم و کلافه. خستگی بخاطر بیخوابی و شلوغی روز بود و کلافگی مدتهاست همراهم است. به هزار یک دلیل که شما میدانید و نمیدانید. یکیاش همین عقب افتادن داستان! خلاصه که لباس درآورده درنیاورده رفتم توی آشپزخانه و به کمک علی بساط ماکارونی را راست و ریس کردم. همینطور که کار میکردم فکرم پیش ریختوپاشهای خانه بود و کثیفی سرویس بهداشتی! غر زدم سر علی که آخه چرا یکبار تو تمیز نمیکنی؟ چرا همهی اینکارها با من است؟ دلم میخواست گریه کنم. یکهمچین حالی داشتم! از این احوالات هیستریکی که بعد از خودت میپرسی چرا فلان کردی؟ چرا فلان گفتی! تلفن علی زنگ خورد. بعد از احوالپرسی به زور داشت به یکی آدرس میداد و انگار آدم پشت خط هم تعارف میکرد نه! من که میدانید عاشق مهمانم ولی حرصم گرفت از کار علی! چون خانه عین بمب ترکیده بود و نمیشد به این سرعت سروسامانش داد. فهمیدم مهمان یکی از فامیلهاست. نمیدانید چه کشیدیم تا خانه کمی جمع شد و ماکارونی دم شد. همان موقع مهمانهام آمدند. همچین که وارد شدند انگار موجی از نور ریخت توی خونه. این حسی بود که واقعا داشتم و همین عجیب بود! اولینبار بود این زوج میآمدند دیدنمان. تقریبا همسنو سال هستیم. بندههای خدا خودشان هم معذب بودند که درست نیست بیدعوت بیاییم ولی من واقعا این حس را نداشتم! یعنی دیگر نداشتم. همه چیز با آمدنشان عوض شد. همان ماکارونی را دور هم خوردیم. بعد ظرفها را گذاشتم کنار و مهمانم را کشیدم توی اتاق تا لباسمان را سبک کنیم و حرف بزنیم.. مهمان من خواهر شهید بود. همین چندماه پیش تنها برادرش با موشک اسراییل توی کنسولگری پر کشید. هنوز بعد از چندماه هروقت دربارهاش حرف میزد چشمهاش به خون مینشست و صورتش را غبار اندوه میگرفت. گفت نمیتواند مشکیاش را در بیاورد.
گفت: «برادرزادهیسهسالهام مدام میپرسد عمه بابا کی میاد؟»
و من از این روضهی مجسم اشکم بند نمیآمد..
احساس میکنم جواب همین دوروز خادمی را خدا با آمدن اینها بهم داد! وقتی عکس شهید را دیدم کسی روی قلبم خنج کشید.. دلم رفت..
از آن مدل نگاهها دارد که با آدم حرف میزند. از آن مدلها که انگار نشسته پهلوت، میپرسد: «جان دلم؟ چیشده؟»
با خواهرش کلی حرف زدیم. او از دلتنگی برادرش گفت و من از فراق بابام! یکهو یادمان افتاد پنجشنبه شب است!
چرا بعضی از رفتگان درست پنجشنبهشبها میآیند وسط ذهن و زبانت؟ آنها محتاج توجه ما هستند یا ما را محتاج میدانند و میآیند به دادمان برسند؟ نمیدانم ولی امشب شک ندارم شهید با پای خودش آمد سراغم تا دستم را بگیرد.
باز هم من ماندم و لطف خدا و کرم شهدا!
✍ف.مقیمی
#خدایا_شکرت
#شهید_عقیل_بهزادیان
#شهدا_رزقند
#نثار_روحش_صلوات
https://eitaa.com/ghalamdaraan