⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
#جراحی
#دندان_عقل
#رابطه
دکتر اسکن را انداخت روی مانیتور. درجا گفت:«جراحی می خواد»
دندان عقلم در نیامده، دراز کشیده بود روی خط عصب فک! و این یعنی شاید از دست دادن دائمی لامسهٔ صورتم.
دکتر سرتکان داد:«از همون تو رسیده به عصب! چاره ای نیست. باید ریسک شو بپذیری. تا حالا هم زیادی صبر کردی.»
راست می گفت؛ درد می کرد. حالا هرچقدر هم خودم را میزدم به آن راه و میخواستم نادیدهاش بگیرم. همیشه همینطور است! دقیقاً آنجا که فکر میکنی خیلی دارد خوش میگذرد، درد می آید نیشش را میزند تا یادت بیاندازد که هست و توجه میخواهد!
چند روزی که فرصت داشتم با دندانم حرف زدم. گفتم خیلی وقت است باهم هستیم ، اما دیگر ممکن نیست. این رابطه سالم نمانده! پوسیده و رسیده به عصب! دیگر نمی توانم نادیدهات بگیرم و وسط لحظههای خوش دردت را تحمل کنم.
****
دکتر تیغ را کشید. همین که دستش رسید به دندان، آهم بلند شد. با هر ضربه کوچکی جانم بالا می آمد! گفتم که... روی خط اصلی عصب بود! توی مرکز رابطه...
دل نمی کند! عمری با من بود. توی امنترین جایی که خودش انتخاب کرده بود! بدون هیچ مزاحمی. اما مراقب نقطهٔ امنش نبود! نفهمید که رابطه مراقبت میخواهد. پا از حد و مرزش درازتر کرد!
نیت من و تدبیر دکتر بالاتر از خواسته او بود و از جا درآمد!
حالا از همان موقع که ندارمش بیقرارم! زخمش یک ثانیه هم فراموشم نمیشود. تب دارم. غذا نمیخورم و حرف نمی زنم و نمیخوابم! جای خالی اش تیر میکشد. زق زق میکند. ورم دارد و بخیهاش میسوزد.
اما امیدوارم. میدانم اگر چند روز تحمل کنم باز همه چیز عادی می شود و فقط یک رد می ماند و یک خاطره بد، یا شاید تاوانی که باید بپردازم! از دست دادن لامسهی صورتم را میگویم. تاوانِ پایان بخشیدن به یک رابطه!
حقیقت این است رابطهای که یک طرفش پوسیده باشد را می توانی ترمیم کنی اما نه وقتی که یک لایهٔ ضخیم از نفهمیدن و تلاش نکردن کشیده باشد روی خودش!
دارم از هر نوع رابطهای حرف میزنم. از معشوق بگیر تا رابطهٔ خواهر برادری و زناشویی و حتی یک دوست قدیمی. هر کدامش که بپوسد و برسد به ریشه را باید قطع کنی.
وقتی فکرش را میکنی استرس میگیری. نمیدانی میتوانی دردش را تحمل کنی یا نه؟ نمیدانی جایش خوب میشود یا نه؟ یا اصلا تاوانش چقدر است؟
اما سازگاری با درد هم که نمی شود! بالاخره باید یکجا بایستی، دل بکنی، تاوانش را بپردازی و رهایش کنی.
درد دارد... جای خالیاش زق زق می کند. بی قرار میشوی... شاید تب کنی... اما بالاخره یک روز بخیههایش را میکشی. تو میمانی با دردی که نیست و ردی از یک زخم کهنه که کشیده شده روی زندگیات.. یا شاید.. شاید بعدها بتوانی اسمش را بگذاری تجربه زیسته!
✍م. رمضان خانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan