eitaa logo
مجله قلمــداران
5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
312 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
پاهایش را به هم فشار داد و شلوارش را محکم‌تر چسبید:«جِ... جِ.... جِن، من نو.... کَ....» چراغ علاالدین خاموش شد. فکش لرزید. نگاهش رفت و از در فرار کرد، اما خودش چسبیده بود به دیوار! از توی حیاط صدای در آمد. بعد خش‌خش پلاستیک و خرت خرت دمپایی و فین فین! چشمش مانده بود روی در. یک سایهٔ بلند و دراز پهن شد روی پله‌های زیرزمین. صدا بلندتر شد و سایه کوتاه‌تر! دستش شل شد و لای پاش داغ. خیسی جلوی شلوارش رد گرفت تا توی دمپایی قهوه‌ایش. دوچشم داشت نگاهش می‌کرد! بی‌مقدمه زد زیر گریه. اوس جواد جست زد طرفش:«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟!» دست مردانه‌اش بالا رفت و خوابید توی گوش سعید! صدای حرف زدن بی‌بی می‌آمد. تکان ریزی خورد. گردنش تیر کشید. از آن هفته که اوس جواد به قول خودش آدمش کرده بود هنوز گردن درد داشت. آرام لبهٔ روانداز را داد بالا. مامان نشسته بود آن طرف اتاق. تکیه داده به پشتی و گریه می‌کرد. بی‌بی هم روبروش دست گذاشته بود روی زانو و هرازگاهی می‌کوبید پشت دستش. مامان گفت:«بی‌شرف چه بدبختم کرد! گفتم میاد دست می‌کشه رو سَرِ بچهٔ یتیمم.» جابجا شد. پیراهن گلدارش را کشید پایین‌تر و روسری را باز کرد:« همون سال اول که گفت بچه‌تو نمی‌خوام باید طلاق‌مو می‌گرفتم.» کوبید توی سرش:«خیر سرم گفتم می‌مونم لااقل واس بچه‌م پس انداز می‌کنم ، آینده‌ش یه چی بشه.» بی‌بی از سماور چای ریخت و گذاشت جلوی پای مامان:« آینده بچه مادرشه. همون وقتم گفتم این سعید غیرت داره. دو صبا بی‌شوهری تحمل کن، خودش نونت میده. خیر ندیده، کثافت کاریشم می‌برد وسط دبه ترشی‌های من!» بی‌بی داشت سنگ آلبوم‌های خودش را به سینه می‌زد. آن روز وقتی از خانه خاله کوکب آمد و دید سعید یک دل سیر کتک خورده، اول ترسید! فکر کرد لابد خاطراتش خش برداشته که اوس جواد افتاده به پدری کردن. بعد که فهمید به قول خودش فقط فضولی بوده، زبان گرفت به ناز و نوازش که فدای سر بچه و زندگی‌ام مال اوست و از همین چیزها. مامان چای را هُل داد کنار. استکان کج شد و ریخت روی فرش. سعید تکان نخورد اما بی‌بی شروع کرد به غر زدن:« دِ چته؟! من باید شاکی باشم شوهرت دوشنبه به دوشنبه که روضه بودم زیرزمین منو می‌کرده شیره‌کش خونه، تو چایی چپه می‌کنی رو فرشم؟! کمر دارم بشورم یا پا؟!» خودش را روی باسن کشید جلو و استکان را بلند کرد:«جون باید بمونه حیاط‌و جمع کنم یا نه؟! نصفه شبی که مأمورا عینهو موروملخ ریختن تو خونه، نگاه نکردن چی رو کجا می‌ذارن که! پاشیدن و شکستن و گشتن و بردن! تو هم که آدمِ دست برسون نیستی!» مامان جوراب مشکی‌اش را تا زانو بالا کشید و زد زیر گریه:«با اون همه تریاکی که گذاشته بود تو زیرزمین حتمی حالا حالا تو هلفدوتی می‌مونه. ای بخت سیاهم.... ای خیر نبینی خاله کوکب!» پس اوس جواد افتاده بود زندان. نیش سعید تا بناگوش باز شد. بی‌بی دستمال کشید روی فرش:«شوهر تو شاه‌دزد بوده، کوکب خیر نبینه؟! پول گرفته از دومادش و بهش تلخی نداده، اونم گفته دیگی که واس من نجوشه، باید سرسگ توش بجوشه! لنگه همه‌ن جفت‌شون.» نفسش را پوف کرد بیرون و لبهٔ چارقد را کشید دور دهانش: «چقدر گفتم خام این مرد نشو! حالام به درک! اصلا بهتر. مردی که دستش بره طرف دودودم جاش هلفدونیه. باز الحمدالله اجاقش کور بود! توهم جمع کن خودتو. طلاق تو بگیر بیا اینجا ور دل خودم و این بچه پدرمرده باش.» توی دل سعید قند ساییدند. مامان با گوشهٔ روسری دماغش را گرفت و همان را کشید روی صورتش!:« ای بخت سیاهم....» سعید تند روانداز را کنار زد. مامان و بی‌بی هین بلندی کشیدند و دست گذاشتند به سینه. روی تشک ایستاد و شروع کرد به رقصیدن. بلند می‌خواند:«جادو جواب داد... جادو جواب داد....» بی‌بی لبهٔ چارقد را گرفت جلوی دهانش. ریز خندید و زمزمه کرد:«بسم‌الله!جنی شد بچه‌م!» ✍م. رمضان خانی ❌انتشار بدون نام نویسنده حرام است. https://eitaa.com/ghalamdaraan ⚜ ⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜