#چهل_و_هشت_ساعت_ویرانی
#م_رمضانخانی
#ویرانی_دوم
اشک، پهنای صورتم را پوشاند که صدای خندهٔ دونفر به گوشم خورد.
دوباره دهانم را با دست، قلاب کردم.
صداها نزدیک و نزدیکتر شد:
_نصرت نزدیکه.... به زودی جهاد تمام میشه.
به مادرم رسیدند و یک لگد به پهلویش زدند. خانه را گشتند. انگار دنبال غنیمت بودند.
حالا یکی از آنها درست به دیوار تنها سرپناهم تکیه داده:
_ابوطلحه، آخر این جهاد چی میشه؟
_پیروزی از آن ماست! این وعدهٔ خداونده! به زودی کفارو از روی زمین برمیداریم. یادت باشه اینجا شروعه و پایان ایرانه!
صدای مرد دوم خوشحال بهنظر میرسد:
_ای بیشرف! تو همیشه خوب حرف میزنی.
هردو میخندند و من امیدوارم زودتر بروند به فتوحاتشان برسند!
مردی که تکیه داده، دستش را داخل کمد میکند و میگوید:
_یعنی طلا هم دارن؟
قلبم نمیزند! فقط نمیدانم چرا هنوز نفس میکشم!
صدایی از بیسیم بلند شد:
_اخطار! شیعیها اینجان! خَنازیرَ الخُمینی (خوکهای خمینی) هم هستند!
دستها از حرکت ایستاد.
_چی گفت؟! خنازیر الخمینی! یعنی....
_آره ایرانیها اومدن! منتظرشون بودیم! البته بهزودی باید تو کشور خودشون از ما پذیرایی کنند! شنیدم ایران حوریهای زیبایی داره!
صدای خنده بلند شد.
_سر هر ایرانی یعنی بهشت با رسول! جمع کن... جمع کن بریم که وقت رفتنه!
پس میروند! دلم کمی آرام گرفت.
پاهایشان را میبینم. به این طرفو آن طرف میدوند. انگار وسایل جمع میکنند!
صدای بیسیم دوباره بلند میشود:
_ابوطلحه! حبیبشون هم اومده! مجوسی خودش فرماندهس!
سکوت مطلق....
از همان روزنه نگاه میکنم، اما چیزی معلوم نیست. دلم شور میزند!
یک نفرشان مینشید روی زمین و میتوانم صورت نحسش را ببینم! هرچند از چهرهاش فقط ریشهای بلند و کثیف به چشم میآید.
_چیه ابوطلحه؟ چرا نشستی؟
مرد نشسته که حالا میدانم همان ابوطلحه است، جواب نمیدهد.
_چی شده؟ حبیب کیه؟
دستمال قرمزرنگی از جیبش بیرون میکشد و عرقهایش را پاک میکند. بعد خیره به نقطهای نامعلوم میگوید:
_تو تازهواردی، نمیدونی! این یه رمزه! یعنی قاسم سلیمانی اینجاست! اون اجنهس!!! وقتی میاد عملیات، همهجا هست. رافضی جادو بلده! وقتی باشه انگار هیچکس تیرش به هدف نمیخوره!
_خب چرا نمیزنیمش؟
ابوطلحه عصبی میخندد و بهسرعت از جا بلند میشد. قهقههاش بهسرعت آرام گرفته و میگوید:
_هیچکس نمیتونه یه اجنه رو بکشه! اون رو خاکریز راه میره، بدون اینکه کسی بتونه بهش تیر بزنه! بیسیمو خاموش کن! برمیگردیم!
_ولی من اومدم که شیعه بکشم! من میخوام شهید بشم و برم بهشت!
ابوطلحه درحالیکه بهطرف در میرود میگوید:
_تو تازه اومدی! الکی مردن فایدهای نداره. باید چندتا کافر بکشی، تا همسفره محمد بشی. یالا..
او بیرون میرود. مرد عصبانی چیزی میگوید و بهطرف در میرود. بالای سر جنازهٔ مادر میایستد.
مکث میکند و روی زمین مینشیند.
نیمرُخش را میبینم. دستی به بدن مادر میکشد و من جان میدهم!
ابوطلحه از حیاط صدایش میکند و او بهسختی دل میکند از جسم بیجان!
بالآخره میروند و من را با درد، تنها میگذارند!
کمتر از یک ساعت جلوی چشمم مادرم را کشتند، برادرم به اسارت رفت و خواهرم....
آه.... آه از دل خواهرم! آه از دل أسرای زیبایم! آه از روزگار تلخش...
هوا تاریک میشود و همان روزنهٔ کوچک هم به تاراج میرود.
گرسنهام، تشنهام، حالم بد است. فکر میکنم از نیمهشب هم گذشته باشد، اما هنوز صدای تیراندازی میآید!
مطمئنم کسی در خانه نیست! هیچکس جز مامان!
آجرها را زمین میریزم و چهاردستوپا از مخفیگاهم بیرون میروم.
تاریکی و تنهایی، ترسم را بیشتر میکند. همانطور روی زمین میخزم. همهچیز بههمریخته است.
این را از وسایلی که زیر بدنم میرود میفهمم.
میرسم به بدن سرد مادر.
دراز کشیده و یک دستش باز است. میدانم برای من آغوش باز کرده.
کنارش دراز میکشم و سرم را روی سینهاش میگذارم. محکم بغلش میکنم.
میبویمش... میبوسمش... اشکها مجال نمیدهند.
دستش را بلند میکنم و روی سرم میکشم. بگذار فکرکنم نوازشم میکند.
فقط کاش دستانش مثل همیشه گرم بود. کاش بِنتی بِنتی برایم میخواند.
می ترسم حرف بزنم. اما اگر چیزی نگویم، درجا جان میدهم.
آرام کنار گوشش زمزمه میکنم:
_مامان... حالا که کسی رو ندارم چهکار کنم؟ کجا برم که عروس داعش نباشم؟ بیپناهم... مامان بلندشو برام از حماسهٔ زینب بگو! بلندشو بگو خودت را به مردن زدی. مامان بی تو زندگی بلد نیستم!
اشکهای گرمم میچکد، و من امید دارم سردی بدن مامان را از بین ببرد.
یک ساعتی آنجا ماندم. صدای تیراندازی بیشتر شده و میترسم. میخواهم به پناهگاهم برگردم، اما گرسنهام.
نوک پا نوک پا، به حیاط میروم. روی تخت گوشهٔ دیوار هنوز یک قرص نان باقی مانده.
همان که مادرم با دستهای خودش داخل تنور گذاشت!