#مقیمی_لایف
یکی اومده میگه عاشق تعریف کردن مامانتونم
خیلی دلم میخواست بهش بگم اینی که الان من تعریف کردم نسخهی اصلاحشدهی تعریفات مامانه.
مامان وقتی میخواد یه خاطره یا یه فیلم تعریف کنه اینقدر اینور اونور میپره گاهی وقتها یادت میره اصلاً موضوع اصلی چی بود.
یه سری میخواست بگه سقف خونه همسایه بغلی خراب شده. آوار ریخته رو پای دخترش. کارش به قطعی پا رسیده.
اینو اینجوری تعریف کرد:
_ اوه راستی فهمیدی اون هفته چیشد؟
_چیشد؟
این همسایمون هست. خانم تُرکه..
_کدوم؟ بیشتر همسایههای شما ترکند
_نه اونی که عروسش ده ساله طفلی حامله نمیشه. بعد امسال حامله شد سقط کرد.
_آخی.. طفلی
_آره طفلکی منم دلم سوخت. اون سری اومده بودند روضه بهم چقدر التماس دعا گفت. خیلی هم مهربون و بانمکه صورتش. دیدیش که؟
_ یادم نیس
_ نچ.. بابا مگه میشه؟ همون دختر سفیده که چشمش خیلی درشته. یه مانتوی بلند هم تنش میکنه بیشتر وقتا..
« نگاه من»
اصرار مامان:
_ بابا همون که یه سری تو رو دید از من پرسید ایشون عروسته گفتم نه دختر وسطیمه. یادت نیومد؟
من در حالیکه کلافه شدم:
_ نه مامان. شما که میدونی من زیاد با همسایههای شما آشنا نیستم.
_ یه حرفا میزنیا. نه خیرم تو خوشت میاد خودتو بزنی به نفهمی
_ وا تاحالا کی خودمو زدم به نفهمی؟
_ همیشه. اصلاً عادته. اون سری یادت نیس بهت گفتم دوست دوران دبستانت رو دیدم حالت رو پرسیده گفتی نمیشناسمش!
_ خب مادر من! نمیشناسمش
_ فاطمه اون روی منو بالا نیار.. تو سارا ارشادی رو نمیشناسی؟ مگه هر روز با هم نمیرفتین مدرسه؟
_ خب یادم رفته. حالا چیکار کنم؟
_ چمچاره کن. بعد میگن فقط پیرا آلزایمر میگیرن. از بس سرتون تو اون گوشیهاتونه. دیگه مختون تاب برداشته
_ باز گیر داد به گوشی
_ مگه دروغ میگم؟ اون سری تو به خانه برمیگردیم دکتره میگفت اینقدر امواج این گوشیها برا مغز خطرناکه که حد نداره. بعد گفت آلودگیش چند برابر سنگ توالته.
من همونطورکه سر و چشمم رو میمالم:
_ هی بشین پای تلویزیون هر چی اینا گفتن باور کن
_ آره آخه دروغ میگن. اتفاقاً اینقدر هم این مجری جدیدی که آوردن دانا و باسواده که نگو. دیدیش؟
_ نه
_ دیدیش بابا.. قبلاً هم شبکه یک تو سیمای خانواده مجری بود. یادت نیس؟
_ نه مامان جان
_ آره خیلی ازش خوشم میاد. اون سری داشت با اون بازیگره هست که تو اون سریال پلیسیه نقش خواهر قاتل رو داشت مصاحبه میکرد میگفت من عاشق نقشت شدم. از بس خوب بازی میکردی. راستم میگه خدایی. دختره رو که دیده بودی بازیشو. خیلی خوب نقش بازی میکنه انصافاً.
_ ندیدم
_ چرا بابا.. دیدی! همون که پسره تو دانشگاه عاشق دختره میشه.. یادت نیومد؟
من: 😦
_ تو اصلا فیلم میبینی؟ همهاش سرت تو اون بیصاحاب باشه که مثلا چی؟ خانم داره داستان مینویسه. من نمیدونم این چه داستانیه که ما تاحالا رنگ کتابشو ندیدیم!
_ انشاءالله سال بعد که چاپ شد افتخار میکنی
_ خدا کنه! ولی اینا افتخار نداره! کاش یاد بگیری لااقل دو دسته شوید پاک کنی. الهامِ خاله، نصف تو سنشه رب خونهاش هم خودش میپزه. اون سری بهم زنگ زده میگه برا خواهرشوهرام دارم نعنا خشک میکنم. بعد من باید برا بزرگ و کوچیکتون همه چی رو حاضر آماده کنم! از سبزی بگیر تا پیاز داغ.
_ خدا بهت سلامتی بده من که راضی نیستم به زحمتت
_ نه.. خواهش میکنم.. منظورم اینه که داستان برا تو نون و آب نمیشه. زن باید زنیت داشته باشه.الان مثلاً اینجا نشستی غذات آمادهست بچههات میان از مدرسه؟
_ نه
_ هه؟ همین دیگه. من اون وقتها ساعت هفت صبح خورشتمو بار میذاشتم. احترام خانم هر سری میومد در خونه رو میزد میگفت وای هما چی پختی کلهمو کندی. همه عاشق دستپختم بودن. یبار اون وقتها داشتم میرزاقاسمی میپختم. تو بچه بودی یادت نیست. بگم اندازه کی مثلا.. اها اندازه بچهی مریم بودی. چی بود اسمش؟ اسم بچهاش چی بود؟
من: 🤕🤕🤕😩😩😩😩😩😩😩
.
.
.
.
.
خلاصه اینکه آخر سر از زبون زینب فهمیدم دختر همسایه چه بلایی سرش اومده😂😂😂
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
مجله قلمــداران
خسته نباشی
بلندشو بابا جمع کن خودت رو
هی خستهام خستهام
حالا انگار شوهرای ما خیلی خوبند.
همه آقا، محترم ، جنتلمن!
هر روز صبح تخم مرغ آبپز و آب پرتقالها میخوریم و بعد دور حوض میچرخیم و آب میپاشیم رو صورت هم.
بابا ما هر روز داریم تو تالار همصدا طرز ساخت کوکتل مولوتوف آموزش میدیم زیر نظر حاجاقا رکنی تا بدون درد وخونریزی مشکلاتمون رو حل کنیم.
زندگی همینه دیگه!
دعوا و جر و بحث از کجا میاد؟
از تفاوت خلق و خو و فرهنگ.
از توقعات طرفین که برآورده نمیشه.
بعد تو از مردها چه توقعی داری راجع به درک؟
مردها اگر درک داشتند که خدا مادرشون میکرد😂
بابا ول کن این دو روز دنیا رو
حیف نیست بخاطر یکی دیگه آرزوی مرگ کنی؟
اون هم برا یه مشکلی که راه حل داره؟
برو مشاوره تا یاد بگیری چطوری این موجود دو پا رو تحمل کنی و با سیاست بهش سازش و درک رو یاد بدی.
اگه یاد گرفت که حتما از ابراره😄
اما اگر یاد نگرفت برو تو کار خودت.
باید خودت رو بسازی.
و بپذیری که این آزمون تو توی این زندگیه.
پس راه حلش هم پیش خودته.
یه چیزی هم در گوشی بهت بگم در مورد خدا اینا.
تجربه به من ثابت کرده تا زمانیکه یه امتحان رو قبول نشی
خدا هی تکرارش میکنه.
پس خودت رو نسبت به این مسأله قوی کن تا خدا اینا دست از سرت بردارن وگرنه دهنت مسواکه.
با این نک و نالهها و گریه زاریهاتم چیزی عوض نمیشه.
پس بیخودی بهونه دستشون نده.
خودت رو بزن به بیخیالی
قویتر شو.
و مدام به خودت بگو این زندگی منه
سرنوشت منه
پس حتماً تغییرش میدم و یه راه حل براش پیدا میکنم.
آندرستند؟
مجله قلمــداران
خسته نباشی
بفرما
ببین این دوستت هم که خودش قبلاً حال تو رو داشته چی داره میگه
اگه با پیام بالایی خودت رو جمع نکردی با این دیگه جمع کن
خط اولش هم چند بار بخون
ببین چه ذکر مجربی گفته
اصلاً عالیه این ذکر 😌😌😌
هدایت شده از ف. باقری
سلام چند تا نکته بگم که لال از دنیا نرم .
از آخرین قسمت شروع می کنم
جان ۶۲
حساس ترین قسمت ماجرا واکنش محسن بود .
محسن از قبل حدس زده بوده احتمالا الان داره براش دام پهن می کنه .
به نظرم این بیرون زدنش از خونه واکنش خیلی بدی نبود .
چون اولا نمی خواست بمونه تا این همه زحمت پروانه رو با جنگ و دعوا نابود کنه و به نظرم این ترک محیط تو شرایطی که نه خودش حالش خوب بود و نه پروانه حرکت درستی بود .
و دوم اینکه بیرون زدنش می تونه برای این باشه که بره سراغ صولت و تکلیفش رو با الناز و صولت معلوم کنه .
درسته زن ها در شرایط بحرانی باید دورشون رو بگیری و دلداری بدی ، مثل همین کاری که پروانه غریزی انجام داد و پویا رو بغل کرد و زد زیر گریه .
اما مردها در بحران دنبال غار تنهایی خودشون هستن تا خودشون رو پیدا کنند .
جان ۶۱
این قسمت هم خیلی حرف داشت . و پر از نکته بود .راستش نمیدونم چه قدرش رو دوستان دیگه گفتن ، ببخشید. اگر تکراری حرف میزنم .
پروانه از علایم جسمیش میگه . از سردرد ، بدن کرخت ، خمیازه زیاد ، تپش قلب ، دیر خوابی .
راستش خیلی کنجکاو شدم ببینم این ها علامت کدام مشکل جسمی یا روحیه چون تخصصی ندارم نتونستم به نتیجه دقیق برسم .
ولی می تونه برخی از این ها علامت افسردگی ، واکنش های بدن در برابر تامین نشدن نیاز های پروانه . اضطراب و استرس و فشار های روحی و روانی که داره تحمل میکنه.
این فشار ها ی زیاد باعث شده که پروانه مدیریت رفتار خودش رو در بعضی موارد از دست بده . و ماجرای بستنی خوردن پوست بشه یه بحران و درد سر .
اگر پروانه آرامش داشت .می تونست این مشکل کوچک رو به سادگی حل کنه . نه اینکه خودش کمک کنه تبدیل بشه به یک مشکل بزرگتر .
یکی از چیزهایی که توی این جان خیلی به چشم می اومد عزت نفس و یا اعتماد به نفس پایین پروانه هست .
پروانه در برخورد با پناه ، برای اینکه خودش رو اثبات کنه . ناچاره پناه رو تخریب کنه .
چرا ما گاهی اینجوری می شیم .
نمی تونیم برای اثبات توانایی ها و کلا ویژگی های مثبت خودمون فقط از خودمون بگیم .
چرا اینقدر کوچکیم که باید یکی رو به کنیم تا کمی خودمون دیده بشیم .
پروانه خیلی نکات مثبت داره و لی چون اعتماد به نفس پایین داره نمی تونه اونها رو ببینه .
علت های پایین بودن این اعتماد به نفس هم که زیاده براش .
برای همین می توپه به پناه که تو خودت مقصری ولی ما بی تقصیر گرفتار شدیم .
عزت نفس پایین باعث شد . پویا رو دعوا کنه .
به پناه بد بگه .
به لیلا حسودیش بشه .
و با یه تعریف کوچک از خاله بال در بیاره .
دلم برای پروانه ها می سوزه . نه خودشون می تونن خوبی هاشون. و ببینن و نه اطرافیان بهشون کمک می کنند .
مخصوصا رفتار محسن توی عزت نفس پروانه خیلی اثر داره
سلام مولای من؛
میدانم که داغدار سوگ پدر هستید.
شاید زمان درستی برای ابراز این صحبت نباشد
اما خواستم از همینجا ،به نمایندگی باقی مسلمانان جهان، آغاز امامتتان را تبریک عرض کنم.
هرچند ما هنوز موفق به دیدارتان نشدیم.
البته نامهای هم برایتان نفرستادیم. خبر هم ندارم چند تا سفیر این اطراف فرستاده بودید برای گرفتن بیعت ...
حتماً خودتان مطلع هستید که اینقدر گرفتار دنیا و مصائبش شدیم که حواسمان به دوروبرمان نیست.
گاهی وقتها خودمان را هم نمیشناسیم چه برسد به سفیران جنابتان.
نمیدانم، شاید مسلم نامی هم فرستاده باشید برای راستیآزمایی، ما حواسمان نبوده راهش ندادهایم خانه!
یا چمیدانم، دست یک از خدا بیخبری خورده، از بلندی پرت شده پایین!
آخرالزمان است دیگر.
هیچکس،هیچ کس را نمیشناسد.
علی ایحال، ما، امت جد بزرگوار شما، سالهاست که در انتظار شما هستیم. بخاطر این تأخیر هم زیاد فحش خوردیم و همچنان میخوریم.
بعضیهامان از بس با این و آن سر شما در افتادند، خودشان هم دچار شک و یأس شدند.
نه که خدای ناکرده بگویم ما هم همین هستیم خیر!
ما از آنهاش نیستیم.
دعای ندبهی ما اگر جمعه به جمعه خوانده نشود دعای عهدمان را از یاد نمیبریم.
اصلاً اینجا هر روز صبح سر صف مدرسه دعای سلامتی شما خوانده میشود.
دیگر بیشتر از این چه میخواهید از این امت؟
حیف نیست با اینهمه خیل مشتاقان پشت پردهی ملکوت پنهان شدهاید و ما را از دیدن آفتاب جمال خود محروم میکنید؟
نکند خدای نکرده ما را کوفی پنداشتهاید؟
نخیر، تصدقتان شوم!
ما اهل کوفه نیستیم.
ما همه دعای فرج بلدیم.
ندبه میخوانیم.
عهد میخوانیم.
دم به دقیقه هم میگوییم اللهم عجل لولیک الفرج!
دیگر نمیدانم مشکل کجاست!
اینهمه تأخیر برای چه؟
قربان شما:
#مقیمی
#شیعهیحقیقی
#البته_خیر_سرش
مجله قلمــداران
سلام مولای من؛ میدانم که داغدار سوگ پدر هستید. شاید زمان درستی برای ابراز این صحبت نباشد اما خواستم
هر چی اومدم بنویسم از میزان ارادتم دیدم همهاش حرفه..
همهاش لاف عاشقیه..
این نامهی طعنهآمیز رو ببخشید دوستان..
مجله قلمــداران
سلام مولای من؛ میدانم که داغدار سوگ پدر هستید. شاید زمان درستی برای ابراز این صحبت نباشد اما خواستم
بعضیها میپرسند اجازه نشر داریم یا خیر
هر متنی به غیر از رمان تو این کانال اومد نشرش آزاده.
پس راحت باشید.
من رو هم دعا کنید.
مجله قلمــداران
#مقیمی_لایف یکی اومده میگه عاشق تعریف کردن مامانتونم خیلی دلم میخواست بهش بگم اینی که الان من تعر
#ناشناس
سلام . امشب قشنگترین و خنده دارترین و لطیف ترین مکالمه ی مادر و دختری رو خوندم که شما نوشته بودید . مخصوصا اون قسمتش که مامانها فکر میکنن بچه ها عمدا خودشون رو به نفهمی میزنن .😂😂 میخواستم ازتون اجازه بگیرم و این متنو بفرستم واسه این و اون و البته مامان خودم . آخه خودم نصفه شبی که خوندمش تا چقدر وقت از خنده ی یواشکی به مرز انفجار رسیدم . خلاصه خفه مون کردید دوتایی با مامانتون . خدا مامانتون رو واستون نگه داره و شمارو هم واسه ی اون