هربار میگفت:« یک کارش میکنم.»
آخر کی؟ وقتی که من از دست این پیرسگ دیوانه شدم؟ یا وقتی که نیمه شب با چوب مغزم را پاشید به دیوار؟
دیروز که کاسه چینی از چند سانتی سرم گذشت، فهمیدم به امید اینها ماندن، بی فایده است. منتظرند پدرشان سقط بشود، مثل کرکس بیفتند به جان اموالش. مرا هم با یک لگد پرت کنند بیرون. منی که حتی تو خانه پدر هم جایی ندارم.
فکر کردم مرگ موش بریزم تو غذاش، اما از خدا ترسیدم. پلیس هم بالاخره می فهمید. آن وقت باید باقی عمرم را در زندان سر میکردم. با خودم گفتم:« بهترین کار این است که ولش کنم یک جایی. بالاخره بعد از چند وقت خبرش میآید. حداقل به مهریه و یک هشتم ارثم میرسم.»
امروز صبح پوشکش کردم. دستش را گرفتم بردم پارک. از آنجا تاکسی دربست گرفتم طرقبه. بردمش کنار یک باغ. گفتم:«بنشین تا برات بستنی بگیرم.»
رفتم کنار جاده. تاکسی دربست گرفتم برای خانه. چندبار پشت سرم را نگاه کردم. همانجا نشسته بود. هرچه فکر کردم، دلم برایش نسوخت. مردک خسیس شکاک پلشت کمحافظه.
تازه به خانه رسیدم که زنگ در را زدند. از آیفون نگاه کردم. پسرش بود با یک آقای کت شلواری مرتب. انگاری پرش را آتش زده بودند که اینقدر زود رسید. پاهایم بیحس شد. دوخته شدم به زمین. تمام تنم لرز گرفت. چندبار خواستم کلید را بزنم، نتوانستم. به زحمت رفتم اتاق خواب. در را قفل کردم. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین. نمیدانم چقدر آنجا نشستم و لرزیدم. یکهو تلفنم زنگ خورد. خودش بود. از ترس جرات نداشتم برش دارم. لابد فهمیده بود با پدرش چه کار کردم آمده بود ببردم کلانتری.
چند دقیقه ی بعد پیام داد. نوشته بود:« زنبابا خونه نیستید؟ با وکیل آمده بودیم آپارتمان نیایش را به اسمت کنیم. برگشتید زنگ بزن»
🖋دکتر.خاتمی
#یادداشتهای_یک_شاگرد_نویسنده
#ورز_قلم
#هنرجوی_قلمدار
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
از این به بعد بنا داریم داستانهای کوتاه هنرجوهای قلمدار رو تو این صفحه ارسال کنیم.
شما هم بخونید و لذت ببرید و با واکنشهاتون انگیزهی بیشتری بهشون بدید😍
https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
اینم لینک گروه نقد👆👆👆
آخرین روز کارگاه ها اینجوری تموم میشه🥺
و من که تا چند روز اینجوریام 😞
مجله قلمــداران
(فهرست مطالب کانال😍) 👇 (فهرست مطالب 2) https://eitaa.com/ghalamdaraan/27495 بخش اول داستان جذااا
‼️‼️‼️‼️‼️
عزیزانِجان شمابابنرمرتبط باداستان بهکانال پیوستید(👇)
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24537
پارت اول داستان و میانبر پارتها پین شده
بخش اول داستانمون:#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
⭕️⭕️حتما حتما پین کانال چک کنید مطالب جذابمون از دست ندید💯
#ادمین
https://eitaa.com/ghalamdaraan
.
به گمان من در #خاورمیانه هرچقدر که #مردم به زندگی چسبیدهاند و دارند برای حراستش تا پای جان میجنگند، #اهل_هنر و #نویسنده و #روشنفکرش مردهاند و دارند در زل آفتاب میپوسند. وجودهایی خودباخته و پوشالی که آنقدر بیچاره و حقیرند که حتا توان دفاع کلامی از #حیثیت خودشان را هم ندارند. اگر پیگیر رفتار و گفتار اهل هنر این جغرافیا باشید، خواهید دریافت که #اسرائیل پیش از خاک #فلسطین ذهن #مُثقّفین این ملتها را #اشغال کرده است و عقل و عاطفهشان را به یغما برده. پس از آخرین صداهای غیرتمند بازمانده از میانههای سدهی میلادی گذشته، آنچه سربرآورد، مشتی موجود بیوجود بود که چشمانشان به دستان مجامع ضد صلح و انسانیت #اروپا و #آمریکا بود تا افاضات صدمن یک غاز آنها را در دفاتر سراسر پوچ شعر و داستان و... ببیند و تندیس بیعرضگی در کفشان بگذارند. این مردان و زنان #سانتیمانتال مفلوک، کشته شدن هزاران هزار کودک و زن و پیر و جوان خود را در خانه نادیده گرفتند اما با ریخته شدن خون از دماغ #سروران_اروپایی ماتم گرفتند و شعر و گل تقدیم کردند. #سکوت از سر #بزدلی ویژگی اهل هنر این دوران #خاورمیانه است که آیندگان از آن داستانها خواهند گفت. لطفا جمع ببندید؛ کشتههای #فلسطین را با #سوریها و #عراقیها و #افغانیها و #یمنیان، و مقایسه کنید با آنچه که آمار #هولوکاست است. چند برابر شد؟ حالا ببینید آنان چه کردند برای کشتههایشان و ما چه کردیم و چه میکنیم! و آیا قرار است چندبرابر کشته بدهیم تا مگر رگ غیرتمان بجنبد و تکانی بخوریم و فریاد بزنیم این همه نامردمی و جنایت را؟ البته که بر اهل تامل پوشیده نیست که آنان با کدام شعبده مُهر زدند بر دهانها و چشمها، و این چنین به لالمانی وادار کردند ما را؛ از راه غلبهی فکری و فرهنگی، و نفوذ دادن اندیشههای مروج #مواجهه_رمانتیک با همهی پدیدههای عالم! ولی چه کسی است از ما که بپذیرد #سانتیمانتالیزم برآمده از مطالعهی آثار ادبی مزورانه و تماشای فیلمهای متظاهرانه غربیها نمیتواند صلح و سلام را برای ما و یا هر ملت دیگری تضمین کند در بزنگاههای بزرگ؟ انان خود اینگونه نیستند، پس روا نیست ما باشیم. واقعیت جهان #تلختر از اندیشههای نازک ماست؛ بسیار تلختر. یک جفت گوش شنوا و یک جفت چشم بینا اگر داشته باشیم، شواهد از در و دیوار میبارد... سخنان این روزهای صاحبان دولتهای مدرن غرب علیه #غزه _بزرگترین زندان دنیا _ و محبوسان جانبهلب رسیدهاش را خوب گوش کنید و اقداماتشان را تماشا کنید...
اما بیتردید خواهند رسید راویان این احوال؛ چنانکه #فردوسی و #آوینی، و چنانکه #غسان_کنفانی و #محمود_درویش و...
#علی_اصغر_عزتی_پاک
به جد معتقدم که قدرت شهید سلیمانی بیشتر از سردار سلیمانیست.
سردار لقبی زمینی و شهید لقبی آسمانیست.
از وقتی که شهید شدی، بارها دیدهام چقدر نامت، یادت، حتی عکست کار کرده.
وقتی امروز از فلسطین اخبار رسید، دقایق اول، ناباورانه فقط نگاه کردم.
اما وقتی دادهها را کنار هم گذاشتم، کمکم شادی این اتفاق زیر پوستم دوید. یاد مارش عملیات زمان جنگ افتادم.
شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز توجه فرمایید:
«خونین شهر، شهر خون آزاد شد»
روزهای جنگ همزمان در بیم و امید بودیم. جنگ بود و زد و خورد.
پیشروی میکردیم، پیروز میشدیم شهید میدادیم.
امروز دوباره پرت شدم به آن سالها، همان بیم و امید بود.
ذکر لبم آرزوی نصرت و فتح شد. برای جوانان فلسطینی که پس از سالها بالاخره به اتحاد رسیدهاند برای حمله.
برای شروع راهی که پایانش فرج است.
این صدای آغاز یک حرکت بود.حرکتی به سمت قله.
و چه زیباست که جوانان غیور و مسلمان از هر گوشه دنیا، کدهایی که حضرت آقای ما میدهد را میگیرند و نقشه راه میکنند.
خواستم بگویم وسط معرکه امروز در غزه جای سردار خالی بود، دیدم نه.
این علمدار انقلاب است که دارد به خط میزند. که قدرت شهید از سردار بیشتر است.
«نصر من الله و فتح قریب»
شنوندگان عزیز....توجه فرمایید:
«مسجد الاقصی ...قدس شریف، آزاد شد.»
✍️سمانه نجارسالکی
#طوفان_الأقصی
#قیام_مظلوم
#سردار_مقاومت
عنوان کارگاه داستان: *زندگی در کپسول*
توضیح کارگاه: *فرایند تبدیل جهان بزرگ مضامین داستانی به برشی مفهومی، کوتاه و عمیق در داستان کوتاه*
*مدرس: مریم دوست محمدیان*
*مدت جلسات: ده جلسه؛ یکهفتهدرمیان*
شروع کارگاه: * ۲۲ مهر*
زمان: شنبه _ ساعت ۱۵ تا ۱۷
مکان: حوزه هنری _طبقه دوم
هزینه برای اعضای بانوی فرهنگ: ۵۰۰.۰۰۰ تومان
هزینه برای عموم : ۱.۰۰۰.۰۰۰ تومان
با ما همراه باشید 🪻
https://ble.ir/banooyefarhang_info
عصر روز جمعه است. همسرم دارد رانندگی میکند. جاده خلوت است.
کنار دست نشستهام. زل زدهام به جاده. هوای تمیز بیرون شهر با درختانی که برگهایشان یکی در میان زرد و قرمز است، حس قشنگی میدهد. رادیو دارد آهنگ ملایمی پخش میکند. همسرم دستم را میگیرد و میگذارد زیر دست خودش روی دنده. بر میگردم به عقب نگاه میکنم. دخترم صندلی عقب خوابیده. دستش را گذاشته زیر صورتش و موهای سیاهش ریخته دور برش. تو دلم قربان صدقهاش میروم. گوشی کنار کنسول، وسوسهام میکند تا بردارمش. زیر چشمی به همسرم نگاه میکنم. یک دست روی فرمان گذاشته و به جلو خیره شده. گوشی را برمیدارم. رمزش را یک دستی میزنم. ایتا را باز میکنم. کلی پیام نخوانده از گروههای مختلف دارم.
اولین پیام را باز میکنم. کارشناس اوکراینی دارد تفاوت و مزیتهای موشک های ایرانی ذوالفقار و فاتح را میگوید. خیلی سر در نمی آورم. رد میکنم. گروه صنفی-پزشکی را باز میکنم.
وزارت بهداشت غزه:
🔹براثر حملات وحشیانه صهیونیستها به غزه تاکنون ۱۷۹۹ فلسطینی شهید شدند.
🔹حدود ۵۸۳ کودک در بین این شهدا هستند.
بالایش، عکسی از مردی فلسطینی گذاشته که میان ویرانهها، دختری پنج شش ساله را روی دست بلند کرده. روی عکس زوم میکنم.
مرد تیشرت به تن دارد. وسط آوارها، بین بلوکههای سیمانی شکسته و میلگردهای خمشده، ایستاده. دخترک بین دو دستش به خواب رفته. آرامِ آرام. صورت و لباسش خاکی است . موهای دماسبیاش آویزان شده. مرد، اما، دارد فریاد میزند. رگهای گردنش برجسته شده و سرش را به آسمان گرفته. استیصال و درد از صورتش میبارد.
اشک چشمهایم را پر میکند. عکس را تار می بینم. دخترک، همسن دختر من است. صورتش هم شبیه اوست. زیباست. یک زیبای شرقی با چشمانی درشت. احتمالا تا یکی دوساعت پیش داشته با عروسکها، بازی میکرده. مادرش هم لقمه به دست، قربان صدقهاش میرفته تا بیشتر بخورد. چقدر ترسیده وقتی غرش هواپیمای جنگی را شنیده؟ چطور با مادرش دویدهاند گوشهی خانه؟ پدرش کجا بوده آن وقت؟ وقتی موشک، خانه را خراب کرده چه حسی داشته؟ وقتی بلوکه های سیمانی از سقف میریخته دور و برش؟ وقتی خاک تنفس میکرده، چطور؟ مادر چه کشیده وقتی تن گرم کودک توی آغوشش سرد شده؟ مادری که احتمالا خودش به خاطر برخورد بلوکه با سر، داشته نفسهای آخر را میکشیده.
پدرش وقتی خبر خراب شدن خانه را شنیده چه کرده؟ با چی آوار را کنار زده؟ دستهای خاکی با ناخنهای شکسته و پیراهن خیس از عرق، نشان میدهد هول و ولایش را.
یک پدر چه حسی دارد وقتی از زیر خاک ها، گوشهی لباس دخترکش را میبیند؟ این حجم از مصیبت را کدام دوربین میتواند به تصویر بکشد؟
دوباره متن خبر را میخوانم:«حدود ۵۸۳ کودک در بین این شهدا هستند.» ۵۸۳ کودک مثل دختر من.
قلبم درد میگیرد. انگار با قیچی تکه تکه اش میکنند. دست از روی دنده برمیدارم. فشار میدهم روی سینه. حس میکنم یک تکه ذغال سرخ تویش گذاشتهاند. دلم میسوزد.
دستمال کاغذی را برمیدارم. اشکهایی که شره می کنند روی صورتم را پاک میکنم. همسرم برمیگردد. اشاره میکنم :« نگران نباش.»
خورشید دارد غروب میکند. آسمان سرخ شده. رادیو دعای سمات را میخواند:« خدایا! از تو خواستارم به نام بزرگت، آن نام بزرگتر، عزیزتر، باشکوهتر، گرامیتر که چون بر درهای بسته آسمان با آن نام خوانده شوی که به رحمت گشوده شوند؛ باز میشوند و چون با آن بر درهای ناگشوده زمین، برای گشایش خوانده شوی؛ باز میشود و چون با آن برای آسان شدن سختی خوانده شوی، آسان گردد.»
نیمی از خورشید در افق دیده میشود. زمزمه میکنم:« اللهم عجل لولیک الفرج بالعافیه و النصر.»
🖋خاتمی
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊