هدایت شده از کانال گروه طنز " امید و مجید "
27.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #پاقدم یمن منتشر شد🥰🤩
خوانندگان : #امیدومجید
شاعر : بانو #آراسته_نیا
تدوین : آقای #بازغندی
@omidmajid0098
«امیدوارم خوشتون اومده باشه»😍
منتظر نظرات و پیشنهاداتتون هستیم🥲
اشتراک گذاری برای دوستان و آشنایان فراموش نشود☺️
#طلیسچی🎶🎧💙🎵 #پاقدم_منتشر_شد✨ #پاقدم #میلاد_امام_حسین #عیدتون_مبارک
سلام دوستان
اگه تو این مدت خبری ازم نبود بخاطر این بود که خودتون گفتید تا داستان ننوشتی نیا و وعده نده.
من دوباره دچار وسواس شدم در نوشتن صحنه. این مدت اینقدر پای سیستم بودم که دیسک گردنم عود کرده.اگر بحث محرم نامحرم نبود الان از وضعیتم براتون عکس ارسال میکردم تا ببینید در چه شرایط سختی نشستم پشت سیستم.
دیشب هم ساعت سه پاشدم. توسل کردم و استغاثه تا بلکه این صحنه های آخر به بهترین شکل نوشته شه. ولی هر چی قلم زدم خوب در نیومد. من تا زمانیکه صحنه به دلم نشینه ارسالش نمیکنم.
حالا هر چقدر قضاوت کنید یا فحش بدید.
نکتهی دیگه اینکه برای دهمین بار میگم اگر داستان من آماده بود و نوشته میشد که اصلا توی کانال نمیذاشتم!
از همون ابتدا بنا بر این بود که داستان در حین ویرایش دوم، با شما به اشتراک گذاشته بشه تا هم من قوت قلبی داشته باشم هم شما از خوندنش بهره ببرید.
از همون اول گفته شد قرار نیست پارتگذاری منظم باشه
از همون اول گفته شد نویسندگی مشق شب نیست که من سریع بنویسم و ارسال کنم.
و اگه ننوشتم با چنین واژه هایی مورد عنایت قرار بگیرم.
انگار بعضی دوستان فقط داستان رو دنبال میکنند دیگه کاری به صوت های من و پیامهای من ندارند.
وگرنه اینقدر این حرفها تکرار نمیشد.
بعد میاید میگید چرا به ما وعده میدی امشب داستان داریم و بدقولی میکنی
دقیقا دلیل وعده دادنم همین فشارهای گاه و بیگاه بعضی دوستانه.
میگم بذار بیام اعلام کنم و با توکل به خدا برم جلو. درحالیکه همیشه توکل کافی نیست.
من باید سر صحنههای آخر حسابی حواسم رو جمع کنم وگرنه همین شما که میگی چرا اهسته پیش میری میگی ته قصه رو سمبل کرد!
الان هم اینا رو نگفتم که یه عده برام پیام دلسوزی بذارند
چون واقعا بحث این حرفها نیست.
خواستم بدونید من تو این چند وقت هر گونه خوشی و تفریح رو از خودم محروم کردم. خواب راحت ندارم. با این وضع جسمی داغون و مهمونیهایی که تمومی نداره(فردا هم دوباره نزدیک بیست نفر مهمون دارم🤕 اونم با این گردن ناقص) دارم مینویسم ولی چه نوشتنی؟ وقتی حسی که مد نظرم هست در نمیاد!
هر چند میدونم اون یه عدهی خاص هم که منو با باقی نویسنده های ایتا مقایسه میکنند باورشون نمیشه و تهش میشه اینکه مقیمی داره کلاس میذاره. هی میخواد کار خودشو گنده کنه .. هی ادا اطوار میاد ما نازش و بکشیم و همین صحبتها که به لطف لینکناشناس به بنده نسبت میدید 😄
خلاصه که خداقوت
و یه نفرین هم شب عیدی بکنم برا کسانی که درکم نمیکنند:
الهی که به حق ابالفضل نویسنده بشید.
ولی یه حسی بهم میگه گره داستان امشب وا میشه
🥺🥺🥺🥺
خدایا امیدم رو نا امید نکن
چند شب پیش داشتم می خواندم اروین یالوم به کسی که قصد پایان دادن به زندگیاش را داشت، گفت:
«میفهمم عمیقاً دلسرد شدی. جوری که شاید دلت بخواد همین حالا خودتو نابود کنی! اما با تمام اینها امروز اینجایی...
بخشی از وجودت، تورو با خودش به مطب من آورده. لطفاً اجازه بده من با اون بخش صحبت کنم. بخشی از تو که میخواهد زنده بماند...
سه روز است که درگیر این دیالوگ هستم. کجا عمیقاً دلسرد شدیم و توی اوج ناامیدی، بخشی از وجودمان دلش خواسته ادامه بدهد؟!
کجا با صورت زمین خوردیم و بخشی از وجودمان ما را انداخته روی شانهاش و کشیده کنار دیوار... تیمارمان کرده و یک لیوان آب خنک ریخته روی جگرمان؟!
به آن بخش وجودمان چقدر بها دادیم؟
چندبار تشکر کردیم؟
اصلا تا حالا جرأت داشتیم به او اعتماد کنیم که مارا با خودش ببرد کنار کسی که بلد باشد حالمان را خوب کند؟!
راستش دلم سوخت برای تکهای که به جای شاد زندگی کردن مدام نگران است نکند این بار دیگر ببازیم! نکند کم بیاوریم و او وقتی ما را خسته و زخمی انداخته روی شانهاش، نداند کجا برود!
این متن یالوم را که خواندم یاد شخصیت «روح» توی برنامه کلاه قرمزی افتادم. آنجا که به آقای مجری می گفت «من روح یه آدم زندهام، فقط چون قهرم ازش جدا شدم! قهرم چون دلم میخواست توی بارون بدوم اما اون نیومد! دلم میخواست برم کوه گفت وقت ندارم. بهش گفتم بریم مسافرت گفت الان شرایطش نیست! منم اونو با خودش تنها گذاشتم!»
نکند لابلای دغدغههای عقل و منطق، همان تکه کم بیاورد و ما را بگذارد به حال خودمان!
شما را نمیدانم...
اما من امشب باید بروم بشینم جلوی آینه!
بعد دست بکشم روی صورتم و خودم را نوازش کنم. باید قدرش را بدانم.
من شاید، اما او نباید کم بیاورد!
#م_رمضانخانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
ببخشید اینجا سرمان شلوغ است، کسی فرصت ندارد از شما بنویسد، حتماً سوژههای مهمتری برای نوشتن دارند. حتماً چشمهای زیباتری برای توصیف کردن سراغ دارند.
اصلاً همان بهتر که مزاحمشان نشویم، حتماً میخواهند چشمهایتان را به چشمان آهو تقلیل دهند.
کاش میتوانستم نظر چارلز دیکنز را درباره چشمهای شما بدانم، این روزها هر منظره غیر قابل توصیفی مرا یاد دیکنز میاندازد؛ هرچند فکر نکنم او هم از پس این توصیف بر میآمد.
جانباز رجب رشیدی نسب که در سن ۱۷ سالگی در سال ۶۱ بر اثر اصابت ترکش رگ خوابش را از دست داده و سالهاست که خواب با چشمهایش بیگانه است.
✍ علی عبدالله زاده
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
4_5965105413979374499.mp3
4.6M
بیمارم..
دلیل درد قلب من اینه
میبینم...
نگاه تو دوباره غمگینه
#مقیمی_لایف
امشب داشتیم برای صدمین بار دونگی را تماشا میکردیم. اینبار نه به خواست خودمان، حلما و محمدمهدی خیلی اصرار به دیدن این فیلم دارند. اگر بهشان رو بدهم سه تکرارش هم از شبکه میبینند. حالا کاری به این قسمتش ندارم که اصلا این سریال مناسب سن بچههای من نیست؛ چون خودم هم به این واقفم و بارها سعی کردم جلوی تماشا کردنشان را بگیرم. اتفاقا چند شب پیش دیدم حلما حسابی محو سکانس رستوران رفتن پادشاه و دونگی شده؛ تلویزیون را خاموش کردم و گفتم:« برو سراغ درس و مشقهات.»
اصرار کرد که اجازه بدهم سریال محبوبش را ببیند.
گفتم:« این سریال مناسب سن تو نیست. اصرار بیشتر باعث عصبانیم میشود.»
محمدمهدی بیحالتر از آن بود که بحثی کند. هرچند اگر حالش هم خوب بود آنقدر سیاست حالیاش میشود که خودش را بزند به بیرغبتی.
حلما گریه کرد و رفت تو اتاق تا به کارهای بدش فکر کند.
البته این قسمت ماجرا را الکی از رو فیلمها گفتم. چون رفته بود مشقهایش را بنویسد و ادای دخترهای پولدار تو داستانها را دربیاورد که فاز شام نمیخورم و اینها برمیدارند...
خلاصه.. صبح فرداش داروهای محمدمهدی را دادم و از زور شببیداری و خستگی چشمهام را بستم. نمیدانم چند دقیقه گذشت که با صدایی بیدار شدم. دیدم حلما روی تخت نیست. چند دقیقه گذشت، باز خبری ازش نبود. نگران شدم. چون هر روز ساعت یازده با چک و لگد بیدار میشد و هولهولکی میرفت مدرسه.
از تخت پایین آمدم و رفتم اتاق محمدمهدی. او هم نبود. ترس افتاد به دلم. یکهو دیدم از توی هال صدای ضعیف تلویزیون میآید. هر دو داشتند با هم تکرار دونگی را میدیدند. فکر کن؟! همین محمدمهدی چشم سفید که شب تا صبح از صدای نالههاش نتوانسته بودم بخوابم افتاده بود روی مبل و با ناله، دونگی میدید!
از آنموقع به بعد حس کردم یک جای کار میلنگد.. این نسل اصلا شباهتی به ما ندارند. این نسل فرمایشی بار نیامده و حرفگوشکن نیست. باید مثل خودشان باشی تا باهات راه بیایند. این شد که شب دیگر گیر ندادم به فیلم دیدنشان.
برگردیم به ابتدای بحث..
گفتم امشب داشتیم با هم دونگی میدیدیم. هر وقت به صحنههای عاشقانه میرسید نگاه میکردم به صورت حلما.
چشمهاش برق میزد و شست پاهاش را با بیقراری نیشگون میگرفت. یک لبخند محو هم روی لبش بود. نکتهی جالب اینجاست که هر وقت امپراطور تصمیم میگرفت ندیم هان را بفرستد دنبال کاری، حلما بلافاصله میگفت: میخواد بفرستدش دنبال دونگئی!
یا هر جا نزدیک بود خطری متوجه دونگی شود او پیشبینی میکرد!
به قول علی، ژن من توی خونش است. ذاتا داستان را میشناسد و با عدمتعادلهای داستانی آشناست.
امشب امپراطور داشت روی ایوان قصر با دونگی درددل میکرد.. از آن طرف جان ملکه در خطر بود و دل بانو جانگ که معشوقهی دوم امپراطور بود از بیمهری یکبارهی امپراطور شکستهبود..
احساس کردم دیگر وقت سکوت نیست. نگاههای حلما نشان میداد عشق را میفهمد و تحت تاثیر قرار میگیرد. و من هر چقدر هم بخواهم منکر این قضیه باشم خودم را گول زدهام.
شوهرم را خطاب قرار دادم:«علی نظرت در مورد امپراطور چیه؟»
علی گفت:«از چه نظر؟»
قبل از اینکه توضیح بدهم حلما هیجانزده گفت:«خیلی مهربون و بانمکه»
حرفش را نشنیده گرفتم و دوباره رو به علی گفتم:«بنظرت چهجور انسانیه؟»
علی گفت:«بیعرضه!»
گفتم:«این فقط یک بخشی از شخصیتشه. چیزی که من باهاش مشکل دارم اینه که این مرد به شدت هوسران و بیتعهده! به ملکه خیانت کرد به خاطر بانو جانگ. به بانو جانگ خیانت کرد به خاطر دونگی.. و جالب اینجاست که این مرد بیتعهد و لاابالی داره جوری نشون داده میشه که برا مخاطب دوستداشتنیه.. این کاریه که داستان میتونه با زندگی آدمها بکنه.. و تفکرشون رو نسبت به زشتترین رفتارها تغییر بده»
علی داشت تأیید میکرد که نگاه کردم به صورت حلما. درآمدم که:«حلما همچین مردی در زندگی حقیقی هرگز نمیتونه جذاب و مهربون باشه. مردی که قلبش در و پیکر نداشته باشه ارزش قلب ما زنها رو نداره. مرد باید مثل پدرت باشه. باید نگاه مشتاقش رو فقط و فقط همسرش ببینه و بقیهی خانمها فکر کنند چقدر عبوس و بداخلاقه. نذار رسانه تو رو قورتت بده و حقیقت انسانیت رو وارونه جلوه بده»
رفت توی فکر..
محمدمهدی گفت:«واقعا راست میگینا.. چرا همهی پادشاهها چندتا چندتا زن دارن؟»
علی گفت:«بعد میگن آخوندا و اهل مذهب زن زیاد میگیرن! شاه سه تا زن داشت ولی تو هیچ کدوم از علمای ما رو پیدا نمیکنی که چند زن داشته باشن.»
محمدمهدی گفت:«آره تو کلاس ما چند نفر از این حرفا زدن.. حالا یادم باشه سری بعدی همین ها رو بهشون بگم»