فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مغز من هماینک🤦♂
باور کن زشته کانال بله مون دویست نفر بیشتر داخلش نباشه.
اونجا هم عضو بشید واکنش و پیام گذاری روی پست داره. بیشتر میتونیم با هم تعامل داشته باشیم . تازه به مناسبت های مختلف هم میتونم پاکت عیدی بذارم واستون
حالا هی بچسبید به این ایتا
ببینم به کجا میرسید 😒
ble.ir/join/8FajgkT2cg
شاید
شایدها
شاااااید
حالا قول نمیدم
یعنی ممکنه
احتمال داره
شنبه داستان داشته باشیم.
ببین من فقط احتمال دادما
باز نیای برا من فحش بنویسی که مقیمی وعده الکی میده
والا بخدا
ما که شانس نداریم
ولی بچهها از همهی اینها بگذریم.
بعد از به جان او با کدوم داستان دهنتون رو مسواک بزنم؟😆
بسمالله الرحمن الرحیم
داشت کرکره مغازه را پایین میکشید که رسیدم.
_حاج آقا کار منم راه بنداز بعد ببند.
شانه شانه کرد اما کرکره را بالا برد.
قوطی رنگها روی هم سر میخورد و عرق از کمرم راه گرفته بود.انگار یک در جهنم به روی زمین باز بود.پاکش و سریده زیر سایهی دیوار و درختهای توت به خانه رسیدم.
صبح
هوا خاکستری بود که بساط را توی بالکن چیدم.
آفتاب که جلو کشید دیگر پشت کار را به زمین زدهبودم.
امیرعلی دور و برم میپلکید.نردههای استخوانی که سبز ایرانی شد،
گفت:یعنی بابا چی میگه؟
گفتم:اگه خوشش بیاد میگه معصومه همش دنبال قرتی بازیه
حاجی که برگشت گردن کشید توی بالکن. زیر لب ترانه مرجان را میخواندم:
خونهی ما دور دوره....
پشت کوههای صبوره....
داشتم به دستهام تینر میزدم.برگشتم سمتش.
نور به چشمهای عسلیاش سابیده میشد. لبهاش را به پایین کش داد و گفت: این رنگ رو به قاب پنجره بزنی زشت میشهها
لک آخر را گرفتم و گفتم: خب بشه
یه مدت هم زشت بشه طوری نیست که.
اگر پانزده سال پیش بود،بغض میکردم. یا بساط را جمع میکردم یا فرداش دوباره همان رنگ اول را میزدم و یک عمر گوشه دلم گز گز میکرد.
اما حالا لبخند میزنم. بساط قلمو و رنگ را از سایهی تب دار بالکن به داخل میکشم و باز امیرعلی را صدا میزنم که درباره ترکیب رنگ نظر بدهد و زمزمه میکنم:
خونه ما قصه داره ، آلبالو و پسته داره
پشت خندههایِ گرمش ، آدمای خسته داره
خونه ما شادی داره
توی حوضاش ماهی داره...
.
وقتی میگویم باید به داد خودمان برسیم همین است. یکیش بریدن #بند_ناف_روانی از همه است.
همه به معنای واقعی کلمه!
برای خزیدن به این دنیا
برای نفس کشیدن در این دنیا
به این #انقطاع محتاجیم
#تفاهم نداشتن بر سر رنگ قاب پنجره معنایش دوست نداشتن هم نیست.
بیان این عدم تفاهمها بدون دلخوری معنایش پذیرفتن جهان همدیگر است.
به هم مجوز دادن برای به شیوه خود زندگی کردن #بلوغ_فکری است. لازم نیست زن و شوهر لااقل در نگاه من در همه چیز تفاهم داشته باشند.
رف را که چیدم و پیچک قد کشید روی نباتی پرده همه توی اتاق جمع شدند. پسرها و پدرشان
حاجی گفت: شده خونه مادر بزرگه و خندید.
امیرعلی گفت:مامان خونه رو کرده شبیه خونهی خواجه نصرالدین طوسی
شیر و پنکیک آوردم و گفتم اینم شیرینی اتاق
زن باید یک گوشهای توی زندگیش شبیه خودش بسازد و توش آرام بگیرد.
این همان گوشهی شبیه من است...
خوشا انقطاع
✍معصومه امیرزاده
پن:سبز آبی ایرانیش توی عکس تیره افتاده. دلنشین است....
#تفاهم
#هب_لی_کمال_الانقطاع_الیک
#بند_ناف_روانی
#تزاحم_نقش_ها
@rozhaye_khob
مجله قلمــداران
عکسشو یادم رفته بود بذارم😁
این کارا فقط از شما برمیاد.🤣
وگرنه من دیدم پیام خانم امیرزاده است و پنجره نیومده به معنای واقعی شوکه شدم!
همراهان قدیمی حضورتان مانا
عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍
مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏
شماباپارت اصلی رمان دعوتشدید
📕📗📘📙📔
📎حتما قبل از مطالعهی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید.
بخش اول داستان#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
مطالب #روانشناسی_ایرانیزه رو از دست نده. هم میخندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد میگیری😍. بزن رو هشتگ #روانشناسی_ایرانیزه تا کل مطالبش برات بیاد.
فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
داستان حقیقی #طیبه زنی که شوهرش شکاک بود
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27453
🍁💔🍁
#بیخوابی داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست
https://eitaa.com/ghalamdaraan/17771
اگر تاالان #اعترافات_شیطان_به_یک_زن رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19317
🍁💕
داستان کوتاه و حقیقی #بعد_از_آن_پیام
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27429
داستان کوتاه و جذاب#آلزایمر
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27794
💕🍁💕
#مقیمی_لایف روزمرگیها و خاطرات بانمک #ف_مقیمیه که بیشتر از داستانهاش بازدید میخوره🙄
بزن رو هشتگ #مقیمی_لایف تا مطالبش برات بیاد
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
این حلماست! اون نقطهی نورانی هم گوشیشه. البته ما از این قرتیبازیها تو زندگیمون نیست که برا بچهها گوشی بخریم! یه یازده دوصفر قدیمی داشتیم دادیم دستشون تا اگر خریدی، پارکی، جایی رفتند با خودشون ببرند. بریم سراغ تفسیر عکس! حلما داره زنگ میزنه به باباش که بگه برقها رفته. کلید با خودت بردی یا نه!
هر چند ثانیه یکبار هم صداش رو میلرزونه که واااای مامان من میترسم!
بعد ما همسن اینها بودیم بابای خدابیامرزمون برامون جنگیر میذاشت. ساعت چند؟ ده شب! پشتبندش هم خاموشی میزد و میگفت برید دستشویی بخوابید. ما نمیدونستیم تو اون تاریکی حیاط دنبال جن بگردیم یا سوسک!
تازه شانس میاوردیم حسین از انباری بیرون نپره بگه یوهاااا 😥
#نسل_ما_فرق_میکرد
#قطعی_برق
#آره_رئیسی_بد_بود
#نه_تو_خوبی
#شمع_هم_نداریم_بدبختی
#فیلم_جدید_چی_سراغ_داری
#الان_شارژم_تموم_میشه
👈👈👈👈 ارتباط با من
https://eitaa.com/ghalamdaraan
مجله قلمــداران
این حلماست! اون نقطهی نورانی هم گوشیشه. البته ما از این قرتیبازیها تو زندگیمون نیست که برا بچهه
درسته برق ندارین اما عوضش رییس جمهورمون بعد زن اولش دیگه زن نگرفته
😌😌
مجله قلمــداران
#مقیمی_لایف #میکروفون
دو زانو نشسته بودیم توی اتاق. من و محمد و حسین و زینب. کتاب عصر ظهور جلوی پای محمد باز بود. بابا رفت سراغ کمدش. هر وقت درش باز میشد بوی عطر جوپ و آجیل تازه و زنجفیل کل اتاق را برمیداشت. صندوق مخصوصش را آورد بیرون. با احتیاط گذاشت جلوی ضبط. درش را باز کرد. سیم و میکروفون را که دیدم قند توی دلم آب شد. از شب قبل کلی تمرین کرده بودم بدون غلط بخوانم و اینسری به جای محمد قرعه به نام خودم بیفتد. کابل ها را وصل کرد به جای فیش ضبط. آب دهانم را قورت دادم. صدای تلق تولوق قابلمه و کفگیر و ملاقه از تو آشپزخانه میآمد. بوی فسنجان و برنج دم کرده خانه را برداشته بود. مامان صدا زد که فاطمه بیا از تو یخچال چندتا خیار گوجه بیار میخوام سالاد درست کنم.
بابا گردن کشید توی هال:«با فاطمه کاری نداشته باش. امروز قراره اون برام کتاب بخونه»
مامان چیزی نگفت. بابا اشاره کرد به محمد که برو کار مادرت را راه بینداز.
محمد رو ترش کرد و رفت. نمیتوانستنم جلوی لبخند ذوقمرگشدهام را بگیرم. شک نداشتم چشمهام هم دارد میخندد.
کتاب را کشیدم طرف خودم. بابا درجا گفت:«این نه! برو از کتابخونه کتاب مسألهی حجاب رو بیار»
مثل یخ وا رفتم. ترسیدم بگویم آخر من عصر ظهور را آماده کردهام؛ بدهد محمد یا حسین بخواند! جستی زدم و لای کتابها مسألهی حجاب را پیدا کردم؛ نشستم جلوی ضبط.
بابا میکروفون را داد دستم:«آروم و شمرده شمرده! هول نشو.. الکی هم نخون. تا خودت نفهمی چی داری میخونی اونی هم که گوش میده نمیفهمه»
بیحواس گفتم:«چشم.. چشم»
برای من فقط مهم این بود که بخوانم. نه فقط من؛ بقیه هم همینطور بودند. آرزو داشتیم با آن میکروفون صدایمان ضبط شود و بابا هر شب موقع خواب بگذارد کنار گوش خودش و صدای خوانشمان پخش شود توی اتاق. میگفت اینهمه کتاب گرفتهام که یکی برایم بخواند و کیف کنم.
از همانجا من عاشق کتاب خواندن شدم. صدایم را دوست داشت. میگفت:«کمغلطتر از بقیه میخوانی»
و من هربار با این تعریف دلم مالش میرفت و قدم بلند میشد.
چند روز پیش محمدمهدی برایم کتاب حضرت حجت میخواند. غلط غلوط، با تپق فراوان.. یکهو درآمد که«مامان چرا خودتان نمیخوانید؟ من خیلی برام سخته!»
بهش گفتم:«صدات بهم آرامش میده. خیلی هم خوب میخونی!»
بعد هم راهنماییاش کردم که اگر خودت نفهمی چه داری میخوانی، طرف مقابلت هم نمیفهمد!
همان جا یاد بابا افتادم. احتمالا خوانش من هم پر از اشکال بود. ولی بابا الکی تعریف میکرد. آنموقعها حالیام نبود ولی الان که خودم دارم از همان حربهها استفاده میکنم میفهمم که بابا میخواست ما آن کتابها را برای خودمان بخوانیم! او هیچوقت به ما نگفت چادر سر کنید.. ما خودمان در ده سالگی مسألهی حجاب خواندهبودیم! عشقِ به امام عصر از زمانی توی دلمان ریشه دواند که عصر ظهور خوانده شد. بابا سواد درست و حسابی نداشت ولی یک دانشمند روانشناس بود...
#شادی_روح_پدرهای_مظلوممان_صلوات
#خاطره_ها_جان_دارند
#کتابخوانی
#آقای_مطهری
#مسأله_حجاب
https://eitaa.com/ghalamdaraan
مجله قلمــداران
دو زانو نشسته بودیم توی اتاق. من و محمد و حسین و زینب. کتاب عصر ظهور جلوی پای محمد باز بود. بابا رف
سلام
چقدر این متن شما به دلم نشست و چقدر یاد بابای خوبم افتادم که الان دوساله ندارمشون😭
چقدر دغدغه مند بودند برای تربیت فرهنگی و مذهبی ما.
این جمله تون که: پدر یک دانشمندروانشناس بودن کاملا برام ملموسه .بارها من همین عبارت رو در مورد پدرم به کار بردم.
پدر من که هرشب با خستگی به منزل می آمدند.وقتی می رسیدند شاید یک ساعتی از وقت نماز مغرب گذشته بود.
بعداز مخفی شدن هر شب من وخواهرم (من زیر چرخ خیاطی بزرگ پدالی وخواهرم داخل کمد) و پیدا شدنمون توسط پدر با کلی خنده وقلقلک و... پدر جانم با صدای بلند وآهنگین می گفتن : نماااااز نماااااز
بعد آستین ها رو بالا می زدند و وضو می گرفتن من خواهر و برادرم با سرعت می رفتیم آماده نماز می شدیم به خاطر اتفاقات دوست داشتی بعدش
پدرم بعد از نماز برامون داستان تعریف می کردن .بسیار شیرین و جذاب .داستان پیامبران اولوالعزم و....
هرشب هم داستان رو در جای حساس تمام می کردن ومی گفتن بقیه اش برای فردا شب ☺️
وما هرشب برای شنیدن ادامه داستان مشتاقانه به نماز می ایستادیم
واقعا برای داشتن چنین پدر مسئولیت پذیر و دغدغه مندی چگونه باید شکر کرد😢
#پیام_شما
برید ماجرای کانال قلمداران بله رو ببینید.
براتون یک خبر دارم
ble.ir/join/8FajgkT2cg
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_92 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه پویا چسبیده به سینهی پدرش و
این پارت آخره.
بخون تا پارت جدید بیاد