eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله الرحمن الرحیم داشت کرکره مغازه را پایین می‌کشید که رسیدم. _حاج آقا کار منم راه بنداز بعد ببند. شانه شانه کرد اما کرکره را بالا برد. قوطی رنگ‌ها روی هم سر می‌خورد و عرق از کمرم راه گرفته بود.انگار یک در جهنم به روی زمین باز بود.پاکش و سریده زیر سایه‌ی دیوار و درخت‌های توت به خانه رسیدم. صبح هوا خاکستری بود که بساط را توی بالکن چیدم. آفتاب که جلو کشید دیگر پشت کار را به زمین زده‌بودم. امیرعلی دور و برم می‌پلکید.نرده‌های استخوانی که سبز ایرانی شد، گفت:یعنی بابا چی میگه؟ گفتم:اگه خوشش بیاد میگه معصومه همش دنبال قرتی بازیه حاجی که برگشت گردن کشید توی بالکن. زیر لب ترانه مرجان را می‌خواندم: خونه‌ی ما دور دوره.... پشت کوه‌های صبوره.... داشتم به دست‌هام تینر می‌زدم.برگشتم سمتش. نور به چشم‌های عسلی‌اش سابیده می‌شد. لب‌هاش را به پایین کش داد و گفت: این رنگ رو به قاب پنجره بزنی زشت میشه‌ها لک آخر را گرفتم و گفتم: خب بشه یه مدت هم زشت بشه طوری نیست که. اگر پانزده سال پیش بود،بغض می‌کردم. یا بساط را جمع می‌کردم یا فرداش دوباره همان رنگ اول را می‌زدم و یک عمر گوشه دلم گز گز می‌کرد. اما حالا لبخند می‌زنم. بساط قلمو و رنگ را از سایه‌ی تب دار بالکن به داخل می‌کشم و باز امیرعلی را صدا می‌زنم که درباره ترکیب رنگ نظر بدهد و زمزمه می‌کنم: خونه ما قصه داره ، آلبالو و پسته داره پشت خنده‌هایِ گرمش ، آدمای خسته داره خونه ما شادی داره توی حوضاش ماهی داره... . وقتی می‌گویم باید به داد خودمان برسیم همین است. یکیش بریدن از همه است. همه به معنای واقعی کلمه! برای خزیدن به این دنیا برای نفس کشیدن در این دنیا به این محتاجیم نداشتن بر سر رنگ قاب پنجره معنایش دوست نداشتن هم نیست. بیان این عدم تفاهم‌ها بدون دلخوری معنایش پذیرفتن جهان همدیگر است. به هم مجوز دادن برای به شیوه خود زندگی کردن است. لازم نیست زن و شوهر لااقل در نگاه من در همه چیز تفاهم داشته باشند. رف را که چیدم و پیچک قد کشید روی نباتی پرده همه توی اتاق جمع شدند. پسرها و پدرشان حاجی گفت: شده خونه مادر بزرگه و خندید. امیرعلی گفت:مامان خونه رو کرده شبیه خونه‌ی خواجه نصرالدین طوسی شیر و پنکیک آوردم و گفتم اینم شیرینی اتاق زن باید یک گوشه‌ای توی زندگیش شبیه خودش بسازد و توش آرام بگیرد. این همان گوشه‌ی شبیه من است... خوشا انقطاع ✍معصومه امیرزاده پ‌ن:سبز آبی ایرانیش توی عکس تیره افتاده. دلنشین است.... @rozhaye_khob
مجله قلمــداران
عکسشو یادم رفته بود بذارم😁
مجله قلمــداران
عکسشو یادم رفته بود بذارم😁
این کارا فقط از شما برمیاد.🤣 وگرنه من دیدم پیام خانم امیرزاده است و پنجره نیومده به معنای واقعی شوکه شدم!
اون بالا پیام‌های سنجاق‌شده رو ببینید. لینک همه‌ی داستانهای کوتاه و به جان او اونجاست
همراهان قدیمی حضورتان مانا عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍 مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏 شماباپارت اصلی رمان دعوت‌شدید 📕📗📘📙📔 📎حتما قبل از مطالعه‌ی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید. بخش اول داستان https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭24512‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ مطالب رو از دست نده. هم می‌خندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد می‌گیری😍. بزن رو هشتگ تا کل مطالبش برات بیاد. فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 داستان حقیقی زنی که شوهرش شکاک بود https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭27453‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🍁💔🍁 داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭17771‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ اگر تاالان رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇 https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭19317‬‬‬‬‬‬‬‬ 🍁💕 داستان کوتاه و حقیقی https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭27429‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ داستان کوتاه و جذاب https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭27794‬‬‬‬‬‬ 💕🍁💕 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌ روزمرگی‌ها و خاطرات بانمک که بیشتر از داستان‌هاش بازدید می‌خوره🙄 بزن رو هشتگ تا مطالبش برات بیاد https://eitaa.com/joinchat/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭773914688‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬Cebfbca‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7170‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ لینک تالار👆👆👆👆👆 ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
این حلماست! اون نقطه‌ی نورانی هم گوشیشه. البته ما از این قرتی‌بازی‌ها تو زندگی‌مون نیست که برا بچه‌ها گوشی بخریم! یه یازده دوصفر قدیمی داشتیم دادیم دستشون تا اگر خریدی، پارکی، جایی رفتند با خودشون ببرند. بریم سراغ تفسیر عکس! حلما داره زنگ می‌زنه به باباش که بگه برقها رفته. کلید با خودت بردی یا نه! هر چند ثانیه یک‌بار هم صداش رو‌ می‌لرزونه که واااای مامان من می‌ترسم! بعد ما هم‌سن اینها بودیم بابای خدابیامرزمون برامون جن‌گیر می‌ذاشت. ساعت چند؟ ده شب! پشت‌بندش هم خاموشی می‌زد و می‌گفت برید دستشویی بخوابید. ما نمی‌دونستیم تو اون تاریکی حیاط دنبال جن بگردیم یا سوسک! تازه شانس میاوردیم حسین از انباری بیرون نپره بگه یوهاااا 😥 👈👈👈👈 ارتباط با من https://eitaa.com/ghalamdaraan
مجله قلمــداران
#مقیمی_لایف #میکروفون
دو زانو نشسته بودیم توی اتاق. من و محمد و‌ حسین و زینب. کتاب عصر ظهور جلوی پای محمد باز بود. بابا رفت سراغ کمدش. هر وقت درش باز می‌شد بوی عطر جوپ و آجیل تازه و زنجفیل کل اتاق را برمی‌داشت. صندوق مخصوصش را آورد بیرون. با احتیاط گذاشت جلوی ضبط. درش را باز کرد. سیم و میکروفون را که دیدم قند توی دلم آب شد. از شب قبل کلی تمرین کرده بودم بدون غلط بخوانم و این‌سری به جای محمد قرعه به نام خودم بیفتد. کابل ها را وصل کرد به جای فیش ضبط. آب دهانم را قورت دادم. صدای تلق تولوق قابلمه و کفگیر و‌ ملاقه از تو آشپزخانه می‌آمد. بوی فسنجان و برنج دم کرده خانه را برداشته بود. مامان صدا زد که فاطمه بیا از تو یخچال چندتا خیار گوجه بیار می‌خوام سالاد درست کنم. بابا گردن کشید توی هال:«با فاطمه کاری نداشته باش. امروز قراره اون برام کتاب بخونه» مامان چیزی نگفت. بابا اشاره کرد به محمد که برو‌ کار مادرت را راه بینداز‌. محمد رو ترش کرد و رفت. نمی‌توانستنم جلوی لبخند ذوق‌‌مرگ‌شده‌ام را بگیرم. شک نداشتم چشم‌هام هم دارد می‌خندد. کتاب را کشیدم طرف خودم. بابا درجا گفت:«این نه! برو از کتابخونه کتاب مسأله‌‌ی حجاب رو بیار» مثل یخ وا رفتم. ترسیدم بگویم آخر من عصر ظهور را آماده کرده‌ام؛ بدهد محمد یا حسین بخواند! جستی زدم و لای کتاب‌‌ها مسأله‌ی حجاب را پیدا کردم؛ نشستم جلوی ضبط. بابا میکروفون را داد دستم:«آروم و شمرده شمرده! هول نشو.. الکی هم نخون. تا خودت نفهمی چی داری می‌خونی اونی هم که گوش می‌ده نمی‌فهمه» بی‌حواس گفتم:«چشم.. چشم» برای من فقط مهم این بود که بخوانم. نه فقط من؛ بقیه هم همینطور بودند. آرزو داشتیم با آن میکروفون صدای‌مان ضبط شود و بابا هر شب موقع خواب بگذارد کنار گوش خودش و صدای خوانش‌مان پخش شود توی اتاق. می‌گفت اینهمه کتاب گرفته‌ام که یکی برایم بخواند و کیف کنم. از همان‌جا من عاشق کتاب خواندن شدم. صدایم را دوست داشت. می‌گفت:«کم‌غلط‌تر از بقیه می‌خوانی» و من هربار با این تعریف دلم مالش می‌رفت و قدم بلند می‌شد. چند روز پیش محمدمهدی برایم کتاب حضرت حجت می‌خواند. غلط غلوط، با تپق فراوان.. یک‌هو درآمد که«مامان چرا خودتان نمی‌خوانید؟ من خیلی برام سخته!» بهش گفتم:«صدات بهم آرامش می‌ده. خیلی هم خوب می‌خونی!» بعد هم راهنمایی‌اش کردم که اگر خودت نفهمی چه داری می‌خوانی، طرف مقابلت هم نمی‌فهمد! همان جا یاد بابا افتادم. احتمالا خوانش من هم پر از اشکال بود. ولی بابا الکی تعریف می‌کرد. آن‌موقع‌ها حالی‌ام نبود ولی الان که خودم دارم از همان حربه‌ها استفاده می‌کنم می‌فهمم که بابا می‌خواست ما آن کتاب‌ها را برای خودمان بخوانیم! او هیچ‌وقت به ما نگفت چادر سر کنید.. ما خودمان در ده سالگی مسأله‌ی حجاب خوانده‌بودیم! عشقِ به امام عصر از زمانی توی دلمان ریشه دواند که عصر ظهور خوانده شد. بابا سواد درست و حسابی نداشت ولی یک دانشمند روانشناس بود... https://eitaa.com/ghalamdaraan
اولا گفتم شاید دوما جهنم و ضرر فردا می‌فرستم براتون 😁 ولی خدایی یجوری بهم انرژی بدید جوگیر شم تمومش کنم. باشه؟
بابا قرار بود این داستان ملت رو از اعتیاد دور کنه. پس چرا اینجوری شد؟
مجله قلمــداران
دو زانو نشسته بودیم توی اتاق. من و محمد و‌ حسین و زینب. کتاب عصر ظهور جلوی پای محمد باز بود. بابا رف
سلام چقدر این متن شما به دلم نشست و چقدر یاد بابای خوبم افتادم که الان دوساله ندارمشون😭 چقدر دغدغه مند بودند برای تربیت فرهنگی و مذهبی ما. این جمله تون که: پدر یک دانشمندروانشناس بودن کاملا برام ملموسه .بارها من همین عبارت رو در مورد پدرم به کار بردم. پدر من که هرشب با خستگی به منزل می آمدند.وقتی می رسیدند شاید یک ساعتی از وقت نماز مغرب گذشته بود. بعداز مخفی شدن هر شب من وخواهرم (من زیر چرخ خیاطی بزرگ پدالی وخواهرم داخل کمد) و پیدا شدنمون توسط پدر با کلی خنده وقلقلک و... پدر جانم با صدای بلند وآهنگین می گفتن : نماااااز نماااااز بعد آستین ها رو بالا می زدند و وضو می گرفتن من خواهر و برادرم با سرعت می رفتیم آماده نماز می شدیم به خاطر اتفاقات دوست داشتی بعدش پدرم بعد از نماز برامون داستان تعریف می کردن .بسیار شیرین و جذاب .داستان پیامبران اولوالعزم و.... هرشب هم داستان رو در جای حساس تمام می کردن ومی گفتن بقیه اش برای فردا شب ☺️ وما هرشب برای شنیدن ادامه داستان مشتاقانه به نماز می ایستادیم واقعا برای داشتن چنین پدر مسئولیت پذیر و دغدغه مندی چگونه باید شکر کرد😢
برید ماجرای کانال قلمداران بله رو ببینید. براتون یک خبر دارم ble.ir/join/8FajgkT2cg
دیدی ماجرا رو؟
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_92 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه پویا چسبیده به سینه‌‌ی پدرش و
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 برگشته به من می‌گوید من از خودم برایت خرج کرده‌ام.. می‌گوید بی‌لیاقت! بی‌لیاقت نبودم که این‌همه لیچار نمی‌شنیدم! یادت رفته نان نداشتید بخورید؟ من و حاجی جمع‌تان کردیم. حالا نه اینکه منتی باشد.. چشممان کور دنده‌امان نرم. مسلمان باید به داد مسلمان برسد ولی قرار نیست که حیا را قی کنی و معرفت و مروت را تف! جلد سوسیس‌ها را در می‌آورم و حلقه‌حلقه می‌کنم توی ماهیتابه! بله! قبول دارم. بد کردم به خودم ولی از دیوار مردم که بالا نرفتم! گناه کبیره کردم؟ خودم می‌دانم و خدا. مگر من را توی گور تو می‌اندازند؟ زیر اجاق را روشن می‌کنم. چشمم می‌خورد به شبح خودم توی شیشه‌ی لک‌گرفته! پای اجاق شامی درست می‌کرد. من هم پشت سرش بودم. عکس هر دومان افتاده بود توی شیشه. از سرم گذشت عین فیلم‌ها لبم را بچسبانم پشت گردنش. دامنش را بزنم بالا و شامی‌‌ها جزغاله شوند توی تابه. تا دستم خورد به کمرش خالی شدم از همه‌چیز.. هینی که گفت پر از التماس بود. به خیالش ادامه دارد ولی همان‌طور که گفتم برای من همه چیز تمام شد! بدون علت! به کسری از ثانیه! سرش را عقب داد. خر که نبودم! می‌فهمیدم نیاز دارد! در گوشش گفتم شب به خدمتت می‌رسم و حواله‌اش دادم به بعد! پدر بدبخت درآمد توی این چند سال.. آرزوی یک لذت درست حسابی به دلش ماند. چه کار کنم؟ مگر من می‌خواستم اینطوری شود؟ کاری از دستم بر‌می‌آمد؟ خواستم نشد! نمی‌توانم ترک کنم! اصلا بی‌اراده‌ام! بدبخت و ذلیلم. دستم را می‌گذارم دو طرف گاز. باز زل می‌زنم به خودم! اصلا می‌دانی چی‌است؟ تا خدا نخواهد هیچ احدی هدایت نمی‌شود! سوسیس‌های حلقه‌شده را می‌ریزم توی تابه. روغن شتک می‌زند و صاف می‌چسبد پشت دستم. محکم می‌سابمش به کون شلوارم. پویا از آن طرف هال یک بند نق می‌زند و بونه می‌گیرد. بهش مسکن هم دادم‌ها ولی نمی‌خوابد. هی ونگ ونگ که سرم چنین، دلم چنان.. ننه‌ام کجاست؟ دایی‌ام کجاست؟ ناز و‌ نوازش و زبان‌بازی هم فایده ندارد! _ مامان کی میاد؟ توله‌هویج ول کن نیست! دِ اگر مادرت مادر بود که به خاطرت برمی‌گشت سر خانه‌زندگی! خانم کس و کار پیدا کرده هار شده! « سَلَم اوفتی شده.. مامانی کو پس؟ چلا منو دوس نداله؟» آمده زیر دست و پام. اینقدر تو این یکی دو ساعت گریه کرده صدایش زنگ دارد. اعصابم را خط‌خطی کرده ولی مجبورم باهاش کنار بیایم: _ برو اون‌ور بابا.. برو روغن می‌پاشه بت شلوارم را می‌کشد: _ زنگ بیزن مامانی.. _زنگ زدم گف الان میام. تو برو اون‌جا بشین تا من یه غذای مشتی واست بپزم انگشتاتم بخولی تقصیر خود خرم است. رفتم توی بیمارستان نازش را کشیدم یابو برش داشت. هر کس دیگری جایم بود دماغ و دهن برای طرف نمی‌گذاشت ولی من عین منگول‌ها جوری تا کردم که انگار خودم سر بچه را شکسته‌ام! «قیمت من ساعتی صد و پنجاه تومنه! کارمم عالیه» تصویر زن.. صدای پر از شهوت و تمنایش.. بالا و پایین رفتن زیپ پالتویش حتی یک لحظه از جلو چشمم کنار نمی‌رود! آره من سر این طفل معصوم را شکستم. همان‌وقت که پری خبر داد گوشم صدا کرد. شک نداشتم دوباره خدا چوبش را بالا می‌آورد که آورد! کافی است پا کج بگذارم تا زار و زندگیم را به باد بدهد. یک طرف سوسیس‌ها زیادی سرخ شده.. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. خدا کند پری باشد. رو می‌کنم به پویا: _ بدو.. بدو برو گوشیم‌و وردار بیار. فک کنم مامانته با هول و ولا می‌دود تا هال. ردش را با سر می‌گیرم. گوشی را جواب می‌دهد. صدای الو گفتن بهرامی توی خانه می‌پیچد. پویا تلفن را پرت می‌کند و بلند بلند می‌زند زیر گریه. می‌دوم سمت گوشی. گو گیجه گرفته‌ام. از یک طرف ونگ ونگ این، از یک طرف الو الو گفتن او. دستپاچه جواب می‌دهم: _ جانم؟ الو؟ سلام می‌روم دوباره پای اجاق. «الو؟ چه خبره اونجا؟» _ هیچی.. بعد بهت زنگ می‌زنم اگه کاری نداری؟ «کار دارم لابد که زنگ زدم! باز بی‌خبر بنگاه‌و بستی رفتی؟گوشی‌تو چرا جواب نمی‌دی؟» سر جنگ دارد. حق هم دارد. یادم رفت خبرش کنم. _شرمنده بچم ناخوش شده بود. نفهمیدم چی‌شد.. می‌آید تو حرفم: «هر سری هم یه بهونه داری دیگه! مرد حسابی تلفن هم نداشتی؟ جنابعالی انگار هنوز توجیه نشدی که کار مشارکتیه!» تکیه می‌دهم به اجاق. پشت کله‌ام گز گز می‌کند. _ بهت می‌گم بچم بیمارستان بود می‌فهمی؟ «منم بت می‌گم خرجش یه تلفن بود. مغازه رو بستی به امون خدا خبر هم نمی‌دی؟ بخاطر جنابعالی بنگاه دیگه پاخور نداره» مردک عوضی چندمین بار است که اینجوری حرف زده. _ ببین هی من هیچی نمی‌گم مثل اینکه فکر کردی خبریه! من مشتری پرونی کردم یا لاس زدن‌های تو؟ اونجا رو کردی خونه‌ی قرار بعد دوقورت‌ونیمت هم باقیه ؟
«چی زر زدی تو؟ نذار دهنم وا شه پته‌مته‌تو بریزم رو آب‌ها.. خوبه حالا قیافه‌‌ت از صدکیلومتری داد می‌زنه چی‌کاره‌ای» دیده! احتمالا یک‌بار که پشت میز مشغول خودم بودم دیده‌تم! دست و پاهام دارد می‌لرزد. بحث بالا می‌گیرد. گریه‌های پویا از ترس قطع می شود. گوشی را خاموش می‌کنم و با حرص روغن سوخته را از کنار ماهیتابه جمع می‌کنم. «زنگ بیزن ماااامانیییی» تخم مرغ را از روی اجاق برمی‌دارم و می‌کوبم لب گاز. پوسته‌اش خرد می‌شود و زرده و سفیده ول می‌شود روی دست و بالم. کفرم بالا می‌آید: _ د برو گمشو اون‌ور پدرسگ. ای لعنت به اون ننه‌ت جوری گریه می‌کند که دلم می‌خواهد خرخره‌اش را بجوم. تخم مرغ را با تمام مخلفات پرت می‌کنم توی سینک. ماهی‌تابه را داغ داغ برمی‌دارم می‌اندازم توی سطل..‌ با همان دست لیز و لزج از پشت یقه بلندش می‌کنم و پرتش می‌کنم روی مبل:«لال شو وگرنه جوری می‌زنمت صدا سگ بدی» از زور گریه و ترس کبود شده. دستت بشکند محسن.. زورت به گنده‌اش نمی‌رسد مظلوم‌کشی می‌کنی؟ دستم را محکم می‌گذارم روی دهانش:«گفتم لال شوو! صدات در نیااد! صدات در نیااااد.» نکن محسن! نکن حرمله! نگاه! طفل معصوم زهره‌ترک شد. دستم را از دهانش برمی‌دارم.. برمی‌گردم توی آشپرخانه. دست‌هام را زیر شیر آب می‌گیرم. اسکاچ را می‌کشم روی پوستم. محکم!جوری که یک لایه از پوستم را بردارد. _هه.. ماااامان..هه..ماااامان! نگاهش می‌کنم. مامان مامان گفتن منقطع.. سکسکه‌های پی در پی... دو دوی چشم‌های ترسیده و خون‌گرفته‌، زانوهایم را شل می‌کند. همین‌جا می‌نشینم و سرم را می‌کوبم به در کابینت. دلم می‌خواهد داد بزنم. دلم می‌خواهد یک چاقو بردارم و فرو کنم توی گلوی خودم. تا حالا دست روی این بچه بلند نکرده بودم! چه بلایی سرم آمده؟ چرا دیگر دست و زبانم از عقل فرمان نمی‌گیرد؟ از دست رفتی مرد.. از دست رفتی! از حالا به بعد به چه امیدی ادامه می‌دهی؟ دلت به همین نیم‌وجبی خوش بود که او هم تو زرد از آب درآمد! «وقتی پیش مامانت بودی هم اینجوری می‌کردی؟ سراغ بابای پفیوزتو می‌گرفتی؟ هاااان؟» نباید داد بزنم ولی انگار بغض صدای آدم را بالا می‌برد. با این‌همه بعید می‌دانم او اصلا بشنود. همین‌طوری زل زده به سقف و عین نوار ضبط شده مامان مامان می‌کند. « یه شب آوردمت پیش خودم تحمل نداری! اینقدر من برات بد بودم؟ کم باهات بازی کردم؟ کم هوات‌و داشتم؟ چی خوندن زیر گوشت که ازم بیزاری؟» یکی نیست بهم بگوید آخر این بچه را چه به این حرف‌ها! مگر می‌فهمد؟ بلند می‌شوم می‌روم طرفش. نگاه نمی‌کند. انگار که مادرش روی سقف چسبیده باشد، چشم برنمی‌دارد از آن نقطه. « می‌برمت پیش ننه‌ت ولی به خداوندی خدا دیگه نگات نمی‌کنم. برو ور دل مامانت. برو تو هم منو تنها بذار» اشک امان نمی‌دهد! شده‌ام عین این زنیکه‌های سریالی! بازویش را می‌کشم و می‌برمش توی اتاق. لباس‌هاش را پرت می‌کنم طرفش. از گریه ریسه می‌رود. من هم دست کمی از خودش ندارم:«بپوش.. بپوش و برای همیشه برو.. دیگه بابا نداری فهمیدی؟» خم می‌شوم سمتش و چانه‌اش را فشار می‌دهم:«فهمیدی؟» میان گریه تکرار می‌کند:«ای خدااا... چلا باباییم اینجولی می‌کنه؟» زانو می‌زنم مقابلش :«بابات چرا اینجوری می‌کنه؟باید از اون خدا بپرسی با بابات چلا اینجور می‌کنه؟ ازش بپرس چلاااا باباتو دوست نداره؟ ازش بپرس! بپررررس» دارم نعره می‌کشم... همین الان فهمیدم. حتی همین الان فهمیدم که دارم خودم را می‌زنم.. همین الان که پویا آمد طرفم. همین الان که دست‌‌هام را چسبیده. همین الان که می‌گوید:«من می‌تلسم بابایی. تو لو خدا خودت لو نزن» محکم می‌چسبم بهش. سرم را فرو می‌کنم توی موهاش. «ببخشید قربونت برم.. ببخشید ترسوندمت. ولم نکن.. پویا ولم نکن. تو رو خدا تو یکی بابات ‌رو ول نکن» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋
ببخشید اگر زیادی تلخ و خشنه.. کاش می‌شد مثل فیلم هندی‌ها تهش خوب پیش بره ولی خب ... بگذریم.. https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170 لینک تالار برای اعمال نظرهاتون این هم اینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/secret/12539884
_ خیلی درد داره مامانی؟ - نه قربونت برم. فقط یادت باشه چی گفتما. _ می دونم به بابا هیچی نمی گم. - ناراحت نمی شی یه چیزی بپرسم؟ - بپرس. - خیلی بد شد قدم نرسید جلوش وایستم؟ _ نه عزیزکم، نه فدات بشم، نه دورت بگردم. حالا دیگه بغضت رو جمع کن. مرد شدی دیگه ماشالله. - می‌گما. برم بگردم ببینم می‌تونم گوشواره‌تو پیدا کنم یا نه؟ _ نمی خواد. فدای سرت. بگیر دستم‌و. - پس یه کم صبر کن برم زود برگردم. - کجا؟ - شاید بتونم رو پنجه ی پا بلندشم یکی بخوابونم زیر گوشش نامردو.
هدایت شده از پیام ناشناس من
📪 پیام جدید سلام ما هم از بچگی از پدرمون هراس داشتیم؛ هیچوقت نمی زد ولی خیلی بداخلاق بود و زهره ترک میشدیم؛ الانم وقتی خونه میاد انگار روی سینه مون سنگین میشه و یک انرژی منفی از وجودش تو خونه منعکس میشه؛ اذیتی نبود که سر مادرم درنیاره ولی خدا مادرم رو که تجسم همه ی مهربانی ها، گذشت ها و سخاوت های دنیا بود برامون، از ما گرفت. بعد رفتنش که خودم تو خونه موندم و بابام، میفهمم که رنج ما در برابر رنج مادرم خیلی ناچیز بوده سرکردن با یک فرد بداخلاق، خسیس، کینه ای، بی گذشت ؛ سوختن و ساختن چون نگران بچه هاتی، با سیلی صورت رو سرخ نگه داشتن چون شوهرت حاجی هست و پولدار ولی آب از دستش نمیچکه و نگران آسیب بچه هات از این قضیه ای... آخ که هر وقت یادم میاد میسوزم ولی میگم مادرجان خوش به حالت که عزیز رفتی و راحت شدی
امشب رو مود اینم پیام‌ها و درددل‌ های شما رو بگذارم کانال.. با اینکه زیاد حالم خوش نیست ، سردرد دارم ولی دلم می‌خواد بشینیم با هم حرف بزنیم. درددل کنیم. بیا از دردات بگو
هدایت شده از پیام ناشناس من
📪 پیام جدید دیشب که پیامتون درباره پدرتون رو خوندم دلم گرفت. یاد اون ناشناسی افتادم که هفته پیش درباره ترسش از پدرش گفته بود. دلم برای دخترایی مثل خودم که پدرهاشون معتادند و کارشون به جایی می‌رسه که جلو بچه‌ها بساط می‌کنند سوخت. من و خواهرام خیلی مسجدی بودیم ولی مسجدی‌ها ما رو دوست نداشتند چون بداخلاقی و اعتیاد بابامون سر زبون بود. تو مدرسه شاگرد اول بودیم ولی پیش همکلاسی‌ها عزیز نبودیم چون حرف زندگیمون زودتر از خودمون به مدرسه رسیده بود‌. البته خوب که فکر می‌کنم خیلی‌های دیگه هم بابای پایه نداشتند نمونه‌اش شوهر خودم. پدرش معتاد نبود. کشاورز بود و بی‌سواد و همیشه خسته... الان دلم برا بچه‌هام می‌سوزه منم معتادم البته به فضای مجازی. منم حوصله بچه‌هام رو ندارم براشون وقت نمی‌ذارم. منم مامان خوبی نیستم.