#روزنوشت #کتاب_کودک
#فرهنگ_وقف
جلسه کتابخانه این بار قرار است در دفتر آقای سعیدی مدیر #بهنشر تشکیل شود،
زودتر میرسم و تا جلسه شروع شود، به پیشنهاد ایشان قفسههای کتاب کودک و نوجوان را رصد کردهام و حالا مقابلم تعداد زیادی کتاب رنگی رنگی که بوی کاغذهایشان یکی از بوهای دوستداشتنی دنیاست، چیده شدهاند،
کتابها متفاوت و متعددند، یکی یکی نگاهشان میکنم و شوق خواندن باعث میشود در جلسه خیلی سربهراه نباشم و حواسم بیشتر اینطرف باشد!
آقای سعیدی یادی از مرحوم #شاملو میکند که چقدر منتظر بود یک مجموعه داستانی مرتبط با اهل بیت علیهمالسلام چاپ شود و حالا به چاپ رسیده و ایشان جایش خالیست...
جلسه که تمام میشود تعدادی از کتابها را به لطف آقای سعیدی با خودم میآورم و بعد مینشینم و خوب نگاهشان میکنم و خوب میخوانمشان، مجموعه داستانی فرهنگ #وقف
هم در میان کتابهاست، موضوعی که همیشه برایم جذاب و ویژه بوده است یک مقوله خاص در سلوک دینمدارانه که حکما یکی از بایستههای تمدن اسلامی نیز خواهد بود،
اما علیرغم اهمیتش و دوستداشتنی بودنش و جریان حیاتبخشی که دارد، چندان برای آدمها ملموس نیست و گسترهاش و انواعش و مسیری که دارد، به عنوان یک اتفاق معروف جا باز نکرده است،
این مجموعه برای کودکان با تصویرگری جذاب که توسط آقای #سید_محمد_مهاجرانی خوب و خلاقانه نوشته شده است، مصادیقی را برای نوع مخاطبش مطرح میکند که برای دنیای آدم بزرگها هم جالب توجه است، اینکه بتوانی یک موضوع مهم اجتماعی را به این شکل و در حدواندازه کودکان تبیین و یا ترویج کنی، ارزشمند است و پیشنهاد میکنم این مجموعه را نه فقط برای فرزندانتان که برای خودتان هم بخوانید.
حالا کتابها میروند که در کتابخانه محله ساکن شوند و جای خودشان را با کمک مربیان بین بچههای محله باز کنند بعونالله 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
امروز در برنامه «تا آسمان» شبکه خراسان رضوی
یکی از بهترین کارشناسان در موضوع #تربیت_دینی
آقای دکتر #امیر_غنوی
ساعت ۱۱:۴۵ پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت
ارسال نظرات وسوالات:
پیامک 30000625
@ghalamzann
#روزنوشت
#خطر_غیرهمسالان
وارد مسجد که میشوم روی پله ها نشستهاند، میدوند و میآیند و یکی به کنایه که با گلایه در آمیخته است میگوید "اع مسجد هم میاین خانوم؟" کم نمیآورم و به خنده میگویم "رد میشدم گفتم سری بزنم" آن یکی میگوید "امام علی رو که شهید کردند یکی گفت مگه علی نماز میخونده؟!..." بچه ها ربط حرفش را احتمالا نمیفهمند خودم و خودش به ربط معنادار کلامش که نشان میدهد بزرگ شده، میخندیم...
یکی میگوید" خانوم میدونید زهرا چه خوابی دیده؟!" آن یکی میگوید" زشته نگووو" اما بقیه دوست دارند گفته شود، دخترک که هنوز نوجوانیاش پر نشده و رنگ کمرنگی به صورتش و لبهایش مالیده که دوست بفهم و دشمن نفهم باشد، جیغ کوچکی میکشد و با هیجان میگوید "وااای خانوم اگه بدونین چه خوابی دیدم" و بچهها که معلوم است یک بار شنیدهاند جیغ میکشند که "دوباره بگووو..." حالا من را کنار خودشان نشاندهاند و دخترک دارد با هیجان از خوابش میگوید که عروس شده و داماد یکی از پسرهای محله است که اسمش را هم میگوید ! و لباس سفیدش آنقدر زیبا بوده که دامنش روی زمین محله کشیده میشده و دخترهای دیگر برایش قند میسابیدند و به او حسودی میکردند!
حالا صورتش گل انداخته و از شدت هیجان نمیتواند خوب توصیف کند، هرچندجمله همه جیغ میکشند و از خنده ریسه میروند، یک جایی هم میزند توی سر کناریاش که "تو نمیذاشتی بله رو بگم و هی میگفتی عروس رفته گل بچینه"...
بچهها مسجد را روی سرشان گذاشتهاند، دخترکانی که بزرگشان به سختی 13 ساله میشود و این حکایت دخترها بوده از نسلهای مادربزرگها تا به امروز که از عروس شدن و لباس عروس پوشیدن دلشان غنج برود و برای هم تعریف کنند،
با خندههایشان همراه میشوم و گهگداری یک ورود مادرانه که فرعی نروند و مثلا کوچکترها را لحاظ کرده باشند و کاش ما مادرها حواسمان باشد که بچه هرجایی میتواند در معرض چیزی قرار بگیرد که نباید... کاش فکر نکنیم اگر در مسجد هستیم دیگر شرایط امن است و میتوانیم حواسمان را از بچهها برداریم،برای بچهها در هر مکانی، مدرسه یا پارک یا مسجد یا جمع فامیل یا هر جای دیگر، #غیرهمسالان همواره خطر محسوب میشوند، یک #خطر کاملا جدی، حواسمان باشد که خردسال و کودک و نوجوان نمیتوانند دوستان امنی برای یکدیگر باشند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#دیدن_این_فیلم_جرم_است
بالاخره "دیدن این فیلم جرم است" را دیدیم،
چرا اینهمه دیر، بماند!
فیلم تمام شده و خیلی وقت است هنوز دارد اشک میریزد، نمیتوانیم آرامش کنیم و حق دارد،
این فیلم چرا ساخته شده نمیدانم، هدف سیاسیاش که و چه بوده، باز هم نمیدانم اما همهی امید یک نوجوان و جوان را ناامید میکند، همهی ایمان و اعتقادش را به آنچه برایش میدود، از او میگیرد، چرا برای این فیلم اینهمه تبلیغ شد؟ چرا همهی بچهها را همهی مجموعهها جمع کردند و بردند سینما و فیلم را نشانشان دادند؟!
من که فیلم را ندیده بودم اما تا میشد به بزرگترها میگفتم برای بچهها مناسب نیست، اما عین یک تکلیف انشاءشده هرجا که دیدم بچههایشان را برده بودند، چرا؟! آیا بزرگترها میدانستند در این فیلم چه اتفاقی میافتد؟!
بمیرم برای معصومیت دخترها که وقتی برگشته بودند هی مینوشتند ما نفهمیدیم چرا همه با هم دعوا میکردند، همه ایرانی بودند که... و انبوه سوالاتی که منِ فیلمندیده نمیدانستم باید چه بگویم!
اصلا این فیلم میخواهد چه بگوید؟
نه اینکه نفهمیده باشم اما من، به عنوان یک شهروند این مملکت سوال دارم از مجموعه و آدمهایی که پشت ساخت این فیلم بودند، چرا ساختید؟ با چه هدفی؟ کدام لجن را خواستید نشان دهید؟ کدام تعفن را خواستید هم بزنید؟! آدم خوبهای مملکت را که فقط سه چهارنفر بودند نشان دادید، دم شما گرم، اما یادتان بماند رسالت شما اینطور ادا نمیشود که حال جوان جامعه را آنقدر بگیرید که اعتماد و یقین و امیدش را به نابودی بکشانید، من این فیلم را یک بازی سیاسی میدانم و برخلاف خیلیها اصلا قبول ندارم که آژانس شیشهای دو باشد،
حتی اگر چهارتا سکانس شبیه به هم داشته باشند،
و یک سوال اساسی: به یک تسویه حساب سیاسی به چه قیمتی میشود مجوز اکران داد؟!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
پست احتمالا موقت:
#سلام_فرمانده
با همهی ارادتی که به این اثر دارم و جایی که بین بچهها باز کرده و حس و حال خوبی که به وجود میآورد، اما با اجازهی همهی طرفداران و تولیدکننده کار، یک سوال دارم، چرا یک کودک دههی نودی باید خودش را نسل #جامانده بداند؟!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
بسیار ممنونم از دوستانی که بدون تضعیف کار و با حفظ احترام به کار، اونچه دریافت کردند، ارسال میکنند 🌸
@ghalamzann
#روزنوشت #دخنرانه #عرض_زمان
سلامِ نماز مغرب را که میگویم یک جفت دست از پشت میآیند و روی چشمانم را میگیرند، دستهایش را میشناسم،اسمش را که میگویم دستانش را حلقه میکند و خودش را میچسباند،
وسط صف نمازیم و باید بیصدا ادامه دهیم، دستش را میگیرم و به راهرو میرویم، میگوید در کوچه با خدا حرف زدم و بعد آمدم، میگویم با خدا چه میگفتی؟ انگشت اشارهاش را در هوا تکان میدهد و میگوید گفتم اگر خانوم امشب نیاید... میخندم و میگویم برای خدا خط و نشان کشیدی؟! میگوید بله، خط و نشان کشیدم، میگویم خب حالا که با همیم پس خداراشکر، میگوید دفترم را آورده ام تا نوشتهی جدیدم را بخوانم، با شوق گوش میکنم، یاد داستانک نوشتنهایش بخیر که اوایل کرونا شروع کرد و هرروز برایم میفرستاد، خوب مینویسد و بااحساس هم میخواند،
از نوشتهاش تعریف میکنم، دفترش را میبندد و با نگرانی میگوید، الان میخواهید نماز عشارا فرادا بخوانید و بروید؟ این را از شبهای سال گذشته به یاد داشت که عجله داشتم و فقط مغرب را جماعت میخواندم، میگویم نه، جماعت میخوانم، ذوق میکند و کنارم مینشیند، نماز که تمام میشود راهی میشوم اصرار میکند بمانم بغض میکند و باز همان حال همیشگی، برایش میگویم که بیرون منتظرم هستند و باید بروم...
هنوز نرسیدم که پیامش میآید و شاکی است و میگوید فقط 15 دقیقه بودید،
برایش مینویسم یادت باشد طول زمان مهم نیست و برایش از عرض و عمق زمان میگویم و اینکه گاهی چنددقیقه با هم بودن آنقدر حال آدم را خوب میکند که ساعتها نمیکنند و من در همین چنددقیقه با تو حال خوب دریافت کردم، حالش انگار بهتر میشود و میگوید تابحال به عرض و عمق زمان فکر نکرده بودم...
نوجوان نیازمند توجه است، نیازمند همدلی، نیازمند همزبانی، کافیست مطمئن شود که کلامش، فکرش، خندهاش، اندوهش، دلتنگیاش برایت قابل ادراک و احترام است،
آنوقت هرخدایی را که بگویی، بنده میشود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#ساربان_داد_مزن_ما_کسوکاری_داریم
خادم با لهجه غلیظ عراقیاش فریاد میزند جماعت... و مردم را به نماز جماعت دعوت میکند،
زن میآید و دخترک نوجوانش را کنارم مینشاند، دخترک از آنهاییست که مردم میگویند عقبمانده ذهنی،
لباس مندرسی پوشیده است و
نشسته و دارد میخندد، زن میگوید او نماز نمیخواند، به خندههای دخترک میخندم و او ذوق میکند،
زن صورت عجیبی دارد، سه چهارم صورت مانند یک برآمدگی عجیب و سیاه بالا آمده، چشمانش میان این سیاهی به سرخی میزنند، گویی یک غده بزرگ زیر صورتش نهفته باشد، انگشتان دستش کمتر از استاندارد ما آدمهاست و همان که هست شکلی متورم دارد،
نمیدانم کریهالمنظر به این صورت میگویند یا نه... اما میتواند حتی ترسناک باشد که نیست، میتوانم از نگاه کردن پرهیز کنم که نمیکنم، در چهره زن، همین چهره عجیب که میتواند چندشآور باشد، حسی وجود دارد که دوستش دارم،
نیمهی مدرنم میپرسد این زن و فرزندش از کدام نعمت الهی بهره بردهاند و من از کدام نعمت بیبهره ماندهام...
دوربین حرم روی کرین حرکت میکند، زن با هیجان بلند میشود و میایستد و دست تکان میدهد تا دوربین تصویرش را بگیرد، بعد مینشیند و به من میگوید اینکار را کردم که بخندی، شوخی بود... میخندم و بغض بیشتر فشارم میدهد!
میگویم میشود برای بیماریام دعا کنی؟! با تعجب به چهره سالمم نگاه میکند و میگوید بیماریات چیست؟! میگویم صعب العلاج است، از کسی کاری برنمیآید فقط خود آقا باید شفا بدهد،
چشمانش اشکی میشوند، انگشتان کج و کولهاش را روی دستم میگذارد و میگوید شفا میگیری و به سمت آقا اشاره میکند و میگوید به همین ابالفضل شفا میگیری...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#کمک_کنیم_روستایی_مهاجرت_نکند
#فقط_800_متر_مانده_است
جاده #کلات را به سمت روستای موردنظر بالا میرویم، روستایی که مدتیست توسط دوستان اهل خیر دارد توانمند میشود، اشتغالزایی با تهیه دارقالی اتفاق افتاده است، برایشان مرغ و خروس خریدهاند تا تخممرغ داشته باشند، برای دامشان علوفه تهیه کردهاند تا زمینگیر نشوند و کارهای خوب دیگر که نور امید را در دل خانوادهها ایجاد کرده است،
حالا دیگر مسیر آسفالت تمام شده و تابلو میگوید که 13 کیلومتر باید خاکی برویم،
و البته خاکی نیست سنگریزه است، از آنها که ناچاری با سرعت حداقلی حرکت کنی تا لاستیک ماشین تاب بیاورد و وسط راه ناامیدت نکند،
مسیر رسیدن به روستا بالا و پایین دارد، گردنه دارد، سربالایی و سرپایینی دارد، به یک سربالایی که میرسیم، ماشین میان سنگها گیر میکند، فرمان را به هرطرف میچرخانم اتفاقی نمیافتد و لاستیک در جا میچرخد،
دوستان همراه پیاده میشوند تا ماشین سبک شود، یکی میگوید سنگها را جابجا کنیم و سرانجام تلاشها جواب میدهد و ماشین نالهای میکند و از جا کنده میشود،
حالا دیگر سنگریزه تبدیل به سنگلاخ شده است و راه به جایی میرسد که در واقع مسیر ماشین نیست و راه آب است، مسیل است، راهی نه چندان عریض در بین کوههای بلند که در اصل محل جریان آب میباشد، سنگها زیر ماشین صدا میکنند، باید کاملا آهسته حرکت کنی و مسیر 13 کیلومتری زمان زیادی میبرد تا تمام شود.
ضمن آنکه تقریبا از اواسط راه دیگر آنتنی برای تلفن همراه وجود ندارد.
روستا روی دامنه کوه قرار دارد با حدود 300 نفر جمعیت که تعدادی رفتهاند و تعدادی دارند برای ماندن میجنگند.
روستا آب لولهکشی ندارد، اهالی باید برای شستن دست، شستن ظرف و لباس و مصارف خوردن و آشامیدن و هر کار دیگری بروند و از چشمهای که بالای روستا قرار دارد با ظرف آب بیاورند!
شاید حق دارد "نازنین زهرا"، نوجوان 14 ساله روستا که میگوید انتظار روزی را میکشم که اینجا را ترک کنم، او یکی از سه دختر روستاست که اجازه پیدا کرده در دبیرستانی که از روستا فاصله دارد، درس بخواند و باید همین مسیر سنگلاخ را با ماشین طی کنند تا برسند و ناچار باشند در خوابگاه بمانند و فقط 2 روز پایان هفته را به خانه برگردند،
نازنین زهرا دختر بااستعدادیست اما وقتی میپرسم چرا اینجا را دوست نداری میگوید شما جایی که نت نداشته باشد زندگی میکنید؟ جایی که مادر مجبور باشد برای پختن نان تا آن بالا برود و آب بیاورد و خمیر درست کند، جایی که جادهاش آنقدر خراب است که نمیشود رفت و آمد کنی و خطر سیل وجود دارد، جایی که همه چیز این همه سخت است... و وقتی میگویم تو و دوستانت باید درس بخوانید و برای روستا کاری انجام دهید، چشمانش برق میزند و میگوید اگر اجازه بدهند دانشگاه بروم بعد دهیار میشوم و میایم و روستا را نجات میدهم...
درباره این روستا اگر خدا بخواهد خیلی چیزها خواهم نوشت اما فعلا اینها را نوشتم تا بگویم از جادهای که برای روستا دارد ساخته میشود، فقط 800 متر باقی مانده که معطل یک میلیاردتومان است و آیا به واقع این مبلغ در میان همهی بودجههایی که در سازمانها و نهادها بالا و پایین میشوند، یافت نمیشود تا این امیدی که در روستا رو به ناامیدی است، احیا شود و جوان روستایی دل به ماندن پیدا کند و مهاجرت اتفاق نیفتد؟!
(از مسیر حرکت تصویر تهیه شده است، اگر میتوانید این مطلب را به مسئولی برسانید، لطفا برسانید، اگر نازنین زهراها روستاها را ترک کنند، خیلی زود دیگر روستایی وجود نخواهد داشت)
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عصر_جدید
#چراغهای_چشمکزن
امشب دلم برای #احسان_یاسین لرزید
برای جوان خوانندهای که شبیه #سامی_یوسف میخواند و به گفته خودش بعد از شفایی که گرفته عهد بسته برای خدا بخواند
امشب برای محجوبیتی که دارد دلم لرزید برای نگاهش که رو به پایین است
برای حیایی که وقت حرف زدن دارد
امشب دلم لرزید وقتی یکی از داورها به زیادی مثبت بودنش و خجالتی بودنش و حجب و حیای زیادیاش خرده گرفت و شد دستمایه شوخی داورها،
وقتی استیج، این عرصه خطرناک و خطرساز و آسیبرسان با همهی وجود از احسان یاسین اکتهای متفاوتی طلب میکرد
به گمانم جایی از سید #آوینی خواندم که گفته بود در دانشکده هنرهای زیبا متدینترین بچهها را وقتی استاد مقابل هم مینشاند تا نقش عاشقانه بازی کنند و خوب و طبیعی بازی کنند،
دیگر چیزی برایشان نمیماند...
برای احسان یاسین ها دعا کنیم برای بچه مذهبیهایی که توان و میل هنرمند شدن دارند
اما ابزارها و تعاریفِ این وادی ایجاب میکند که از آنچه هستند،
فاصله بگیرند.
بخواهیم خدا خودش مراقب نجابتها باشد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#خانم_بزرگها
صدای خندههایشان را از کوچه که میشنوم
بیرون میروم،
با فاصله ایستاده اند و دارند بلندبلند نقشه میکشند، ناگهان یکیشان مرا میبیند، جیغ میکشد و بقیه را خبر میکند، همه ریسه میروند و به سمت خیریه میآیند،
یکی یکی بغلشان میکنم،
یک ماهی هست که ندیدمشان،
مثل خانمبزرگها هر کدام جملهای میگویند و روی صندلیهای خیریه مینشینند، دستگاه کارتخوان را جلو میکشم و میگویم حاجخانمها کارتها را بیرون بیاورید...دوباره ریسه میروند،
میگویم شوخی ندارم اینجا هرکس میاید تا کمک نکند نمیگذاریم برود،
مهتاب کیف پولش را درمیآورد و 40 تومان بیرون میکشد و میگوید فقط همین را دارم،
و بقیه همان را هم ندارند،
پولش را در کیفش میگذارم و به شوخی و خنده میگذرد، دخترک خندان میآید و یواشکی جعبه کیک را پشت میز میگذارد و میگوید این را از طرف خودتان به مهتاب بدهید، تولدش است!
(کی این بچهها اینقدر بزرگ و خانوم شدهاند؟!)
کیک را از جعبه خارج میکنم به بچهها چشمکی میزنم و ناگهان مقابل مهتاب میبرم، دخترها جیغ میکشند و تولدتولد میخوانند، اتفاقی که خیریه تابحال به خودش ندیده است!
مهتاب شوکزده است، میگویم دوستانت زحمت کشیدند، دخترک خندان تاکید میکند نههه کار خانوم است، از تدبیرش حیرتزدهام، چقدر تلاش میکند همه چیز مثل گذشته بماند!
چاقو میآورم کیک را تقسیم کنم نمیگذارند و میگویند باید کیک را ببرید، نمیپذیرم، برش میدهم و به زور و اجبار به خوردشان میدهم و دخترک خندان هی با چشم و ابرو از دوستانش میخواهد که نخورند!
اذان میشود جمع میکنیم و به مسجد میرویم
در حالیکه قول یک بازی #جوکر را
برای بعد از نماز میگیرند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
همیشه
چیزهایی که نداشتهام
بسیار دوست داشتهام
همچون تو
که بسیار دوری
که بسیار ندارمت...
"پابلو نرودا"
@ghalamzann
#جنگ_روایتها
#اگر_روایت_نکنیم_دشمن_روایت_میکند
از روزی که #متروپل فروریخت، #بیبیسی خبیث و نوکرانش هی آشوب نشان دادند، هی فریاد نشان دادند، هی سیاهی و تاریکی و مرگ و نفرین و ناامیدی و بیچارگی و شکست را نشانمان دادند،
اینطرف هم دوستان داخلی فکر کردند حالا که جنازهای هست، هی بنشینند و مویه بخوانند و اشک تمساح بریزند و بگویند که همه چیز تمام است، یکی گزارش میداد بوی تعفن اجساد میآید، یکی گزارش میداد موشهای عظیمالجثه به جان اجساد افتادهاند، یکی فقط عزاداری و آشوب را به تصویر میکشید!
و ما دورترنشستهها هی فکر کردیم که آبادان و آبادانیها از دست رفتهاند و هی چشم کشیدیم که یکی بیاید و بگوید آنجا واقعا چه میگذرد و کسی نگفت،
راستش را بخواهید امروز که استوریهای صفحه #دخمه و نوشتههای آقای #حامد_عسگری را که از آنجا روایت میکنند، خواندم، حالم خوبتر شد، نه اینکه فاجعه، فاجعه نباشد، هست! اما اینکه آنچه میگذرد، چطور روایت شود و کجاهایش روایت شود به نیت تو به نگاه تو به دلسوزی و دغدغه تو وابسته است، اگر مأموریت تو سیاهنمایی باشد فقط سیاهی از دوربین و قلمت تراوش میکند و فقط حال آدمها را بد میکنی آنقدر که پیر و جوان فکر کنند که دیگر دلیلی برای زندگی وجود ندارد!
امروز آدمهایی را دیدم که از همه جای کشور رفتهاند و زیر گرمای عجیب آبادان بینام و نشان شبانهروزی عرق میریزند و کار میکنند، امروز زنان آبادانی را دیدم که سینی سینی شربت آبلیمو میچشانند و و لقمه به کام امدادگر میرسانند، امروز رانندهای دیدم که میدانست ممکناست لاشه نیمهجان ساختمان رویش آوار شود اما کارش را میکرد، امروز دیدم که حتی صلاة ظهر وسط داغی العطش آبادان، همچنان عرق میریختند و جان میکندند و بتن بتن آوار برمیداشتند تا چشمانتظاری مادری را پایان دهند، تا زودتر جمع شود این لکه درد و زودتر آبادان نفس بکشد، امروز در روایتهای دلسوزانه و دردمندانه دیدم که در این سرزمین آدمهایی زندگی میکنند که هرقدر دشمن داخلی و خارجی بخواهد دلشان را خالی کند، نمیتواند!
اما اینطرف نشستهاند و پا روی پا انداختهاند و دایه دلسوزتر از مادر شدهاند و هر روز روضهای میخوانند و تظاهر به دلسوزی میکنند.
و من چقدر این روزها دلم خواسته یک دوربین بردارم و بروم پلان به پلان این روزهای آبادان را عاشقانه روایت کنم،
آری اگر روایت نکنیم، روایتمان میکنند!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
آمدهاند احوالپرسی
درست عین آدم بزرگها،
گیس در گیس مینشینند و خانمانه
احوال میپرسند،
ازینکه کمی معذب رفتار میکنند
ازینکه رودربایستی پیدا کردند
ازینکه شرمشان نسبت به گذشته بیشتر شده
و سرشان را پایین میاندازند،
دلم میلرزد،
فاصله، فاصله میآورد و این غمانگیز است،
اما میگذارم که بگذرد،
چشمم به ظرف بایکیتها میافتد که نمیدانم چه کسی خریده و در قفسه خیریه گذاشته است،
من و بایکیت و آنها خاطرات مشترک بسیار داریم، برایشان میآورم،
چشمانشان برق میزند،
میخندند و با خجالت برمیدارند،
حالا همان تصویر آشنای همیشگی شکل گرفته است، هرکسی شکلاتش را گاز میزند و شوخی و خنده و گپ و گفت شروع میشود،
معجزه بایکیت است یا یخشان بازشده نمیدانم، هرچه هست حالا حال همهی ما خوب است🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روستانوشت
#با_کودک_روستایی_آشنا_شویم
بچههای روستا جمع شدهاند که نقاشی بکشند و بازی کنند و همه با هم آشنا شویم،اینکه چه میشود و چگونه میگذرد، خواهم نوشت، اما خوب است اندکی با کودک روستایی آشنا شویم،
کودک روستایی تفاوتش با کودک شهری زیاد است، #شخصیت پرورش یافته دارد، #طبیعت بزرگش کرده، لوس و #نازپرورده نیست، قهر نمیکند و خیلی چیزهای دیگر،
اما خب مثل کودک شهری لای زرورق هم نیست که #گوگولی_مگولی باشد و بوی عطر بدهد و موهایش را عروسکی بسته باشد و لباسهایش گلگلی و شیکان پیکان باشد و به سختی بیدارش کرده باشند و آورده باشند سرکلاس،
او صبح زود بیدار شده، گوسفندان را به چرا برده، در شیردوشی کمک کرده و حالا با چهره #آفتاب_سوخته و دستهای تیرهاش آمده تا ببیند با چند مربی شهری قرار است چطور روزش را بگذراند!
لباسشان #اتوکشیده و تمیز نیست، گاهی حرفهای نامناسب هم به هم میگویند،حتی خردسال و دبستانیشان، از آنها که تا بناگوشت سرخ میشود و ناچاری خودت را به نشنیدن بزنی، آب بینی هم طبیعی است که آمده باشد بیرون و مامان! دستمال کاغذی در کیفشان نگذاشته باشد، اما با همهی اینها به شکل عجیبی دوستداشتنی هستند، نگاهشان #عمیق است، اصلا نمیشود با عزیزم!! گفتن و عبارات تیتیش مامانی شهری با آنها ارتباط برقرار کرد،
کودک روستایی گویا راه ارتباطی متفاوتی دارد و اینها را باید یکی یکی و با احتیاط کشف کرد، با همهی وسواسی که در تیم وجود دارد که نکند برایشان #تهاجم_فرهنگی_شهری باشیم و نکند او چشم و گوشش به محبتهای سوسولی شهری باز شود و یا این لوسبازیها فراریاش دهند و یا برعکس طوری به مذاقش خوش بیاید که دیگر مهربانی طبیعی و خالصانه خانواده به دلش ننشیند!
با کودکان #توانمند و قوی و باارادهی روستا تجربهها و دریافتهایی به دست آوردیم که عجیب شیرین و #ارزشمند هستند،
اگر خدا بخواهد از آنها خواهم نوشت.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روستانوشت
#جنبش_پسرانه
حسینیهی مصفای روستا کنار یک کوچه شیبدار است که بالایش میشود کوه و پایینش به باغهای اهالی میرسد و چشماندازش دل میبرد و هوش میپراند،
دختربچههای روستا به نقاشی دل دادهاند و کنار مربی مشغول شدهاند
اما پسرها سختتر ازین حرفها به نظر میرسند،
جنبشهایشان شروع میشود یکی میگوید زبردستی نداریم راست میگوید خب من هم ندارم!
میگویم روی دیوار بگذارید و بکشید
امتحان میکنیم سخت است!
چشمم به پشتیهای حسینیه میافتد که کنار هم چیده شدهاند، میگویم روی پشتی هم میشودها!
پسرها چشمشان برق میزند،
اولین نفر پشتی را زمین میزند و رویش دراز میکشد و کاغذش را میگذارد،
دومی و سومی هم... یکی با تردید میگوید عیبی ندارد روی پشتی؟!
انگار دارند قانون سختی را میشکنند، جسارت به خرج میدهم که نه عیبی ندارد، پشتیها با سروصدا به زمین میافتند و پسرها خوشحال از هنجاری که شکستهاند، رویش دراز میشوند و کاغذها را مینشانند، تصویر زیبایی از پشتیهای روی زمین افتاده که روی هرکدامش یکی دو پسربچه روستایی دراز کشیدهاند، شکل میگیرد،
نقاشیهایشان هم به جایی نمیرسد، آنها برخلاف دخترها بیشتر دلشان میخواسته اثری بگذارند و نظم و قاعده ای را به هم بریزند و تجربه جدیدی داشته باشند که حالا دارند، بعد از چند دقیقه بازی و جست وخیز پشتیها را سرجایش برمیگردانند و جیغ زنان به سمت بیرون حسینیه میرویم... حالا قرار است اتفاق تازهای را تجربه کنیم!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روستانوشت #عزت_نفس
#گلهداری #پای_درس_پسرها
پسرها برخلاف دخترها
حوصلهشان از زیر سقف بودن خیلی زود سر میرود که از حسینیه میزنیم بیرون...
در کوچه که جمع میشویم اول میپرسم آیا میشود گله گوسفند را بدهند تا من به #چرا ببرم؟! چندتایشان ریسه میروند و چندتایی هم با نگاه عاقل اندر سفیه و چند حرکت دست و چشم و ابرو میفهمانند که ادعای خوبی نکردهام! کوتاه نمیآیم و میگویم قول میدهم یاد بگیرم، چندتا میدهید ببرم؟ محمد که زباندارتر است با لهجه شیرین خودشان میگوید فوقش 10 یا 15 تا،(از تصور چنین گلهای به خودم میبالم) اما انگار خیلی هم خوب نیست، میپرسم شما چندتا میبرید میگوید 90 تا 100 تا بیشتر...! میگویم خب من هم... میگوید گوسفند میرود سر دره نمیتوانی کاری کنی... و به جای دره یک کلمه محلی به کار میبرد.
میگویم خب پس به من یاد بدهید، هیجانشان بالا میرود، محمد دست به کار میشود و بقیه کمک میکنند، او شروع میکند آواهای مختلف را آموزش میدهد که مثلا وقتی #بز سر دره میرود اینطور صدایش میکنی اما #میش اگر رفت اینطور... آواها تلفظهای دشواری دارند هرطور ادا میکنم نمره قبولی نمیگیرم، آنقدر احساس قدرت میکنند که دارند منفجر میشوند، حالا برای اصلاح کلمات من -که دارم جان میکَنَم تا درست بگویمشان- از هم سبقت میگیرند، وقتی درست میگویم دسته جمعی تشویق میکنند و کلاس درس گلهداری خیلی خوب و مفید برگزار میشود، اما هنوز برایشان قابل اعتماد نیستم و میگویند باید دوسه نفر کنارت باشند تا بتوانی گله را ببری و بیاوری، اما حالشان خوب است و حالا یخ بینمان خوب آب شده است.
پ.ن: باور اینکه باید از کودک روستایی آموخت یک باور حرکت دهنده است که تو را در تمام زمانی که آنجا هستی مشتاق شنیدن میکند و حالا این اوست که باید به تو بیاموزد و بداند که مهارت و توانمندیهایی دارد که توی شهرنشین رنگرنگی و برقبرقی نداری، اگر باور کند که کمتر نیست و پایینتر نیست دلش به آنجا که هست گرم میشود و سودای حاشیه شهر و کارگری و بیچارگی به سرش نمیزند، او بلدیهایی دارد که من و ما نداریم، بلدیهایی که در همین سنین کودکی از طبیعت و روستا و فطرت خود آموخته است و من و ما برای داشتن تک به تکشان باید دوره ببینیم و استاد بگذرانیم
و جان کلام اینکه #عزت_نفس روستایی همهچیز اوست و از او گرفتنش ظلمیست بزرگ!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت #تجربه
نشسته ام و به مثابهی یک آدم بیکار،
روزنوشتهای یک تجربه دوساله را از ابتدا میخوانم!
اما علتش حکما بیکاری نیست که مرور اتفاقات است تا کمک بگیرم و استخراج کنم نکاتی را که یک فرد نابلد در ابتدای یک تجربه دچارش میشود.
خامی هایی که لحظه به لحظه ثبت شدند و گاه شیرین و پر از امید بودند و گاه تلخ و ناامید کننده، افت و خیزهای جالبی که در زمان خودش سخت گذشتهاند و شکست و برخاستهای متعددی که هر کدامشان مثل یک خاطره نشستهاند و نمیروند،
از بعضیهایشان شرمنده میشوم با بعضیهایشان بغض میکنم و بعضیهای دیگر قند در دلم آب میکنند، برخی خاطرات آنقدر جایشان را محکم میکنند و آنقدر در عمق مینشینند که نمیشود پاکشان کرد و برخیهای دیگر را حتی دلت نمیخواهد مرور کنی و تلخیاش همچنان کامت را میزند!
اینکه میان همهی تجربههای سالیان طی شده، یک تجربه برایت متفاوت و عزیزتر است، حکما دلایل مختلف دارد، حتی اینکه برای خودش یک صفحه مجزا دارد و حواشیاش را ثبت کردهام باز هم بخاطر متفاوت بودنش بوده است.
از ثبت ایدهها، تصمیمات، احساسات مثبت و منفی، تجربههای موفق و ناموفق، تعاملات درست و غلط، دستاوردها و ازدست دادهها، خوشحالم
آن صفحه و تجربیاتش برایم خواهد ماند،
مانند فرزندی عزیز که بخواهد یا نخواهد،
با بقیه فرزندان فرق داشته و خواهد داشت.
آنچه برایتان عزیز است و ارزشمند، ثبت کنید، روزی از مرورش حظ دوباره خواهید برد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#اعلام_نیاز
#صغری_خانم یک مادر است که یکی از دستانش معلول میباشد، او پنج فرزند دارد که با کار در منازل دیگران معیشت آنها را تا به امروز تأمین کرده است،
اما درآمدش حالا فقط یارانه است و 300 تومان که از بهزیستی میگیرد و به نان شبشان هم نمیرسد، دخترش که ازدواج کرده بود با سه فرزند طلاق گرفته و آنها هم نانخور صغری خانم شدهاند،
با کمک خیرین جایی در انتهای بلوار توس، سقفی برای این خانواده پرجمعیت فراهم شده است که هنوز تکمیل نیست و 8 میلیون باقی مانده تا خانه شود.
هر کدام از ما اگر مبلغی بگذاریم، دریایی از مهربانی مهیا میشود و خیال یک مادر غیرتمند و زحمتکش آسوده میشود.
در ماه متعلق به امام مهربانیها، به نام نامیاش "یارضا" بگوییم تا گره از زندگی یکی از بندگان خدا گشوده شود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#صغری_خانم
به لطف خداوند و همراهی خیرین محترم،
نیمی از مبلغ فراهم شد،
4 میلیون تومان باقی مانده است.
@ghalamzann