eitaa logo
قلمزن
505 دنبال‌کننده
720 عکس
125 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
@ghalamzann «یک شب خوب با دختران محله» با دخترها رفتیم به یک نمایشگاه آیینی به مناسبت ایام فاطمیه، چندتایی بدون پدرومادر آمده بودند،بدون رضایت نامه! گفتم اینطوری نمیشود، آیناز پشت چشم نازک کرد که خانوم مامانم نمیتونن بیان ولی زنگ میزنند راضیتون میکنند، قبول کردم ، زهرا و فاطمه دوان دوان آمدند که مامانمون گفتند خودمون بیاییم گفتم نمیشه باید خودشون بیان و بگن...یکی زنگ زد...یکی پای اتوبوس بچه ها را تحویل داد و رفت، قرارمان همراهی پدرومادرها بود ولی بعضی ها نتوانستند بیایند، از این چندنفر قول گرفتم کنار خودم باشند شادمانه هورا کشیدند و قول دادند، انصافا هم به قولشان عمل کردند. سوگواره کمی بیشتر از سن کودکان بود اما آنچنان دقیق پیگیر ماجرا بودند که حتی یک پلان بدون سوال کردن باقی نماند، زهرای کوچک هر لحظه سوال میپرسید، اینا آدم بدان؟شمشیراشون راستکیه؟ اون حضرت کیه؟بخارها از کجا میان؟سایه کی از روی در رد میشه؟ ...ازونطرف فاطمه تمام اطلاعاتش را یکی یکی در مورد قصه تعریف میکرد، کار به روضه که رسید، آیناز گریه میکرد و زهرا مدام به من نگاه میکرد تا ببیند گریه میکنم یا نه...درست مثل همه ی بچه های دیگر...بعد هم دستهای کوچکش را موقع دعا بالا گرفت و همه ی دعا را خواند. نمایش که تمام شد ، زهرا گفت کاشکی آش بهمون بدن...یادم آمد که گفته بودند بعد از نمایش آش میدهند، لحظاتی نگران شدم که نکند برنامه تغییر کرده باشد که ناگهان زهرا با هیجان صدازد خانوم دارن آش میدن... گفتم چه زود آرزویت برآورده شد، شیرین خندید، کاسه های آش داغ را دستشان گرفتند و سوار اتوبوس شدند آش هم تند بود هم داغ، میخوردند و غش غش میخندیدند، آش که تمام شد از میله های اتوبوس آویزان شدند و تاب خوردن را شروع کردند،حالا اسماء و پریماه هم یخشان باز شده بود، زهرا که دستش نمیرسید رفت بالای صندلی و میله را گرفت و گفت تابم میدین؟ تابش دادم هم نگرانشان بودم و هم از شادی و شیطنتشان نمیشد بگذرم، حسابی تاب خوردند و جیغ و فریاد و خنده، خدا میداند در دل حاج خانم های سوار در اتوبوس چه میگذشت! خسته که شدند گفتم بچه ها هم نمایش رفتید هم روضه،هم آش خوردید هم شهربازی اومدید با فریاد گفتند شهربازی نبود گفتم تاب خوردید یعنی شهربازی رفتید...همگی ریسه رفتند. از اتوبوس که پیاده شدیم باران هنوز میبارید امانتی های دوست داشتنی را درب خانه هایشان تحویل دادم در حالیکه آیناز میگفت امشب هم خندیدیم هم گریه کردیم... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
امشب برای اولین بار مستند "عابدان کهنز" از تلویزیون پخش میشود روایت مسجدی که مصطفی صدرزاده، محمد آژند، سجاد عفتی و و و از آن فارغ التحصیل شده اند، این مستند را ببینیم تا یاد بگیریم چگونه یک مسجد می‌تواند زاینده باشد. پنج شنبه 24 بهمن ساعت 20 شبکه مستند @ghalamzann
@ghalamzann قبل تر به دختر ها گفته بودم باید یاد بگیرند مراسمات مسجد را اداره کنند خط ونشان کشیده بودند که ما سه سوته همه کار می‌کنیم و فقط به ما بسپارید! سن وسالی هم ندارند بین کودک بودن و نوجوان بودن هنوز نمی‌توان اسمشان را نوجوان گذاشت اما سرهای پرشوری دارند با کلی اعتماد به نفس و احساس توانمندی.... فاطمه بزرگتر بقیه است طوری از توانمندی هایش میگوید که انگار با یک کارگردان حرفه ای طرف هستی معتقد است یک‌شبه نمایش می‌نویسد و آماده میکند از روی صدای افراد، بازیگرانش را انتخاب می‌کند و نقش ها را تقسیم... خیلی وقت است اصرار دارد برای جمع کارشان را اجرا کنند از نظر من هم باید اجرا کنند حتی با همین آماتور بودن و آماده نبودن، اما بایسته های اجتماعی می‌گویند کار بچه ها باید کلاس لازم را برای جمع داشته باشد تا شأنیت مراسم حفظ شود! اما این مفاهیم و بایسته ها برای بچه ها قابل درک نیست دوره ام کرده اند که اجازه بدهید اجرا کنیم، هر قدر وعده ی آینده میدهم سودی ندارد فاطمه چندبار وسط اصرارهایش قهر میکند و آیناز ملتمسانه می‌خواهد که به گروهشان اعتماد کنیم... به گروهشان قول می‌دهم مراسمی مهیا کنم تا کارهایشان را اجرا کنند اما نمی پذیرند می‌گویند ما مراسم بچه گانه نمی‌خواهیم! قهر و لوس کردن هایشان به جایی نمیرسد بایسته های اجتماعی زورشان بیشتر است... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
@ghalamzann شنبه شب ها در مسجد دورهمی دارند، یک روحانی جوان که مسیرهای ارتباطی با نوجوانان را خوب می‌داند، برایشان صحبت می‌کند، شوخی می‌کند، خودش را همسن وسال آنها می‌کند و این میان خوب و بد را یادشان می‌دهد، بعد دعایی می‌خوانند و سینه ای می‌زنند و دست آخر دور هم می نشینند و شام ساده هیئت را می‌خورند و خوش می‌گذرانند و می‌روند... و مسجد کارش اگر فقط همین هم باشد، خانه ی خداست! از آن خانه ها که خدا نگاهش می‌کند و فرشتگان خدا دور واطرافش نگهبانی می‌دهند، خانه ی خدا به قدر خود خدا وسعت دارد، تنگ و محدود و کوچکش نکنیم. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
یک بانی خوش ذوق، افطاری سبک برای حاشیه شهر فراهم کرده بود، شیر و کیک و پنیر و مربا و نان و خرما گرفته بود تا سفره های خالی رنگ بگیرند، بچه های مسجد غروب پنج شنبه در کناره های شهر، مناطق عباس آباد و فرخ آباد و اروند، با انگیزه و پرانرژی توزیع شان کردند، اپیزودهای زیبا از تولید تا توزیع، وامدار بانیان و بچه های مسجدند🌸 @ghalamzann
@ghalamzann صف پشتی کنار مادرش نشسته، با یک چادر و مقنعه گل گلی خیلی قشنگ، هنوز به تکلیف نرسیده، با هیجان می‌گم چقدر قشنگند مبارکت باشه، لبخندی مضطربانه می‌زنه و خلاف همیشه همراهی نمی‌کنه، نماز شروع می‌شه و تموم می‌شه، سر برمی‌گردونم که "قبول باشه"ای بگم، می بینم ریزریز اشک می‌ریزه و گریه می‌کنه، دستپاچه کنارش میرم، چی شده زهراجان؟؟ در حالیکه لب‌هاش می‌لرزند_و معلومه گریه ازون گریه هاییه که بغض قبلش طولانی بوده_ می‌گه بازم تشهد و سلامو اشتباه خوندم، به مامانش نگاه میکنم، او هم با نگرانی میگه تشهد وسلامو یاد نمیگیره! اشکاشو پاک میکنم تندتند و میگم دختر قشنگ، همه ما خیلی وقتا اشتباه کردیم و اشتباه خوندیم، هیچ اشکالی نداره همین الان نمره 20 گذاشتند پای نمازت، تا خوب یاد نگرفتی هرجور بخونی نمره ات بیسته گریه کنی فرشته ها غصه شون میگیره الان نمازتو دستشون گرفتند و دارن به هم نشون میدن و کیف میکنن و به به و چه چه میگن، حالا بخند تا همه بخندند، این میون هی به مامانش نگاه میکنم که ایشون هم همراهی کنند...! مراقب بچه ها باشیم مراقب اضطراب هایی که براشون ایجاد میکنیم مراقب تلخی هایی که بجای حلاوت می چشند، مراقب فشارهایی که ممکنه خسته شون کنه، مراقب زلالیتِ فرصت هایی که ممکنه تبدیل بشن به کدورتِ تهدید... ما برای تک تک حس هایی که ایجاد میکنیم مسئولیم! پ. ن: فرموده اند اگر کودک را از خداوند بترسانی، دیگر هیچگاه رابطه اش با خداوند اصلاح نخواهد شد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
پایشان به مسجد باز شده است بچه هایی که پیش ازین نه خودشان نه خانواده هایشان مسجد را ندیده بودند! می‌آیند کتاب می‌گیرند می نشینند می‌خوانند در فضای کوچک کتابخانه دلشان می‌خواهد باشند و هی میان کتابها بچرخند و بگردند گفته ام یک هفته مهلت دارید دوروز نشده تماس می‌گیرند که خواندیم و می‌خواهیم یکی دیگر بگیریم پسرک 8 ساله که موهای بلندش را از پشت بسته و مادرش هم اعتقادی به حجاب ندارد، آمده است کتاب دومش را بگیرد، عجیب اینجاست که باز هم میان آن همه کتاب رنگارنگ و قصه های جذاب ایرانی و خارجی، انتخابش از مجموعه "من اهل بیت را دوست دارم" آقای "حیدری ابهری" ست! می‌گویم کتاب های ساده تر و روان تر هم برایت هست می‌گوید همین ها را دوست دارد کتاب قبلی اش زندگی امام رضاع بود، این بار آمده سراغ امام حسین ع! می‌گویم نیست امانت برده اند غمگین می‌شود همه را جلویش می‌گذارم و می‌گویم هرکدام را میخواهی بردار امام حسن ع را برمی‌دارد... بگذاریم فطرت بچه ها نفس بکشد بگذاریم آنچه فطرتشان می طلبد جستجو کنند بگذاریم بچه ها راه خانه خدا را پیداکنند... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قرارمان ساعت شش ونیم در کتابخانه مسجد است راس شش ونیم جلوی مسجد میرسم دخترها را جلوی مسجد می بینم تا پارک کنم می‌روند داخل و در را می‌بندند، در میزنم خادم در را باز می‌کند و درحالیکه مکدر است شکایت می‌کند ازینکه دخترها زنگ مسجد را زده اند، یادآوری میکنم که شنبه ها و چهارشنبه ها این ساعت قرار کتابخانه بوده است چیزی نمی‌گوید اما معلوم است ناراضی است و حوصله ورود بچه هارا ندارد، اینکه کی بچه ها مسیر شبستان پایین را تا کتابخانه طی کرده اند و ردی و صدایی نیست تعجب میکنم به پله ها که میرسم دوتا از دخترها سراسیمه می‌آیند و سلام می‌کنند و می‌گویند باید چشم هایتان را ببندید! با هیجانشان همراه میشوم و چشمها را میبندم دونفری دستانم را می‌گیرند و مجبورم می‌کنند پله هارا با چشم های بسته طی کنم مدام هم می‌گویند زیرچشمی نگاه نکنید و واقعا نگاه نمیکنم کورمال کورمال وارد شبستان بالا میشویم به یک نقطه که می‌رسیم می‌گویند چشم‌هایتان را باز کنید و همزمان جیغ می‌کشند تولدتون مبارک، مبهوت مانده ام روی میز کیک و بادکنک و شکلات گذاشته اند با هدایایی که زحمتش را کشیده اند، باورکردنی نیست کی این همه بزرگ و خانم شده اند... کرونا نمیگذارد دستان مهربانشان را بگیرم فقط باید از کلمات کمک بگیرم که بدانند چقدر هیجان زده هستم و بقول خودشان سورپرایز عالی بوده است یغض و اشک و شادی مخلوط میشوند کوچکترینشان با نگرانی میگوید می‌خواستیم خوشحال شوید می‌گویم همه اینها نشانه خوشحالی است خوشحالی خیلی خیلی زیاد، می‌رویم در کتابخانه کوچکمان عکس میگیریم و کیک میخوریم و یک خاطره کم نظیر رقم می‌خورد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann