eitaa logo
قلمزن🇵🇸
525 دنبال‌کننده
781 عکس
162 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی عضو گروه دختران شد بنای ناسازگاری داشت به هر اتفاقی گروه را ترک میکرد جواب پیام را نمیداد و تمایلی به گفتگو نداشت اصلا ندیده بودمش فقط عضو بود، بی صدا و بی کلام، چند روز قبل همراه چندتا از دخترها آمد و روی بالاترین پله مقابل کتابخانه نشست با پوششی که تقریبا وجود نداشت و آرایشی که مناسب سن 13 ساله اش نبود خیرمقدم گفتم و خواستم بیاید کتاب بگیرد با لجاجت خاصی گفت من کتاب نمیگیرم گفتم فکر کردم برای کتاب آمدی گفت نه با بچه ها آمدم گفتم حالا بیا کتابخانه را ببین شاید دلت خواست... گفت نمی‌خواهم دوست ندارم گفتم هرطور راحتی دخترم راستی اسمت چه بود؟ اسمش را که گفت تازه متوجه شدم این اسم همان دخترک ناسازگار و لجوج گروه است گفتم چقدر دوست داشتم ببینمت لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت مثل تکه سنگی که بنای نرم شدن نداشت کتابخانه شلوغ شد و بچه ها می‌آمدند و کتاب می‌گرفتند و صحبت می‌کردند و میرفتند و هرازگاهی دوباره صدایش میزدم همچنان نشسته بود بدون هیچ ری اکشن مشخصی... خلوت تر که شد دیدم دونفر دیگر هم روی پله ها نشسته اند کنارشان نشستم کتاب "دفترچه خاطرات جغد" دستم بود شروع کردم به ورق زدن و گفتم چقدر این کتاب جالب است عکس های قشنگی دارد چقدر خلاقانه طراحی شده است دخترها چیزهایی گفتند اما او همچنان صامت و بی حرکت، گفتم دفترخاطرات داشتن خیلی خوبه شماها دارید؟ باز هم دوتای دیگر جواب دادند گفتم من هرسال یک دفتر می‌نوشتم و جلد یک و دو و سه میگذاشتم اما اصلا دلم نمیخواست کسی دفترم را بخواند شما هم اینطوری هستید؟ دو دختر دیگر گفتند آره خانوم اصلا دوست نداریم کسی بخواند از او پرسیدم تو چطور؟ آرام گفت من قفل میزنم به دفترم... خوشحال از صدایی که شنیده ام گفتم بذارین یه خاطره براتون بگم و خاطره دوران مدرسه را گفتم که برادرم رفته بود داخل اتاق و در را قفل کرده بود و با صدای بلند دفتر خاطرات من را برای اهل خانه می‌خواند!! و من ملتمسانه به در میزدم که نخواند... بچه ها از شنیدن خاطره ریسه رفته بودند و اینکه اگر جای من بودند برادر را حسابی کتک می‌زدند... دیدم او هم دارد می‌خندد، کتاب را طرفش گرفتم و گفتم ببین دفترچه خاطرات این جغده بهتره یا مال تو... خندید و کتاب را گرفت و روی پله ها ماند و خواند و آمد جلد بعدی کتاب را گرفت، و دوروز بعد آمد و دو کتاب دیگر... روز بسته بندی لوازم التحریر نیلزمندان زودتر از همه آمد مهربان و پرانرژی... همان اول گفتم مانتو و شالت را کنار بگذار تا راحت تر باشی با تردید گفت مسجد... گفتم اشکالی ندارد کسی نیست، بدون خستگی و شکایت تا آخرین لحظه ماند با محبتی عجیب بسته هارا آماده میکرد صحبت می‌کرد و می‌خندید و دیگر آن دختر پر از بغض و بداخلاقی نبود دیشب کتاب "شازده کوچولو" را گرفت و برد امروز پیام داده که ببخشید نتوانستم امانتدار خوبی باشم فلان بچه کوچک خانواده کتاب را برداشته و خط خطی کرده چند ایموجی ناراحتی و شرمندگی هم سنجاق کرده بود... (کتابخانه، قانون مراقبت از کتاب دارد در این مورد خیلی با بچه ها جدی برخورد میکنم) اما برای او نشد که بگویم چرا مراقب نبودی ناخودآگاه نوشتم اشکالی نداره دختر خوب اصلا ناراحت نباش خنده تو برای من مهم تر از خط خطی شدن کتاب است... راست گفتم خنده های او و یخی که از وجودش آب شده، دنیا دنیا ارزشمندتر از خراب شدن کتاب بود. ف. حاجی وثوق @ghalamzann