#اعتکاف_دخترانه
#خاطره_بازی
دیروقت بود و شب از نیمه گذشته و چندتا از دخترها نمیخوابیدند. تعارف زدم که قصه بگویم برایتان؟!... تعارف همان و قصه خواستن همان...
هرکسی در محل خواب خودش قرار بود چشمهایش را ببندد و فقط گوش کند، بسته بودند یا نه... نگاه نمیکردم و شروع کردم برایشان قصه موزون "ده شلمرود و حسنی" را خواندن... اول فکر کردند شوخی است اما کتاب را که از کودکی حفظ بودم برایشان خواندم و آنها به جای خوابیدن، ریزریز میخندیدند.
صدای حسنی و فلفلی و قلقلی باید فرق میکرد و جوجه ریزه میزه و غاز و کره الاغ و پدر حسنی...!
آن نیمهشب شیرین، وقتی دورتادورت آدمبزرگها و دختران نوجوان خوابیدهاند، قصه میگویی و شعر میخوانی و چند دختر زبل هم ریزریز میخندند!
قصه تمام شد و خوابشان نمیآمد، کوتاه نیامدم و قصه "سلیمون بابا سلیمون" هم که باز کتابی موزون است، برایشان خواندم، آن هم از ته ماندههای حافظهای که برمیگشت به دوران نوجوانیام... طبیعی بود که همچنان نخوابند و قصه دیگری طلب کنند. تازه فهمیدم که دو خانم بالای سرم هم سخت گوش میکنند و کیفشان کوک است!
سرپیچی از قانون بیش ازین مجاز نبود، این بار شببخیر گفتن کاملا جدی بود و باید خواب اتفاق میافتاد. اگرچه چیزی تا سحر نمانده بود و بیدار کردن نوجوانی که تازه خوابیده از کار در معدن هم سختتر است!
اما دخترها خیلی خوب بیدار میشدند و کافی بود برای آنهایی که اخمالو بودند شعر "سوسن که از خواب پا میشه... " را بخوانی تا سرحال شوند و خواب از سرشان بپرد.
القصه آن سه روز و سه شب حتما یکی از بهترین زمانهای زندگی همه ما بود که بیصبرانه انتظار میکشیم تا تکرار شود... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann