eitaa logo
قلمزن
502 دنبال‌کننده
720 عکس
127 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
@ghalamzann اول صبح است که زنگ خانه را می‌زنند، از آنجایی که طبقه بالا پدرومادر شهید زندگی می‌کنند و عادت کرده ایم که زیاد زنگشان را بزنند و طبیعتا گاهی هم اشتباهی زنگ ما را بزنند، از بی‌وقت بودنش تعجب نمیکنم... داخل پرانتز : هرکسی کاری دارد و نیازی، زنگ طبقه بالا را می‌زند، ارباب رجوع کمی بیش از اندازه زیاد است، هیچکس هم دست خالی نمیرود این را از آنجایی می‌گویم که لابد روی باز دیده اند که وقت و بی‌وقت زنگ طبقه بالا را می‌زنند! دگمه آیفون را که میزنم میگوید کارگر است و آب می‌خواهد، معمولا این ساعت رفتگرها زنگ خانه را می‌زدند برای صبحانه و هربار بدون منت سینی صبحانه از طبقه بالا می‌آمد و قوت ابتدای روزشان میشد و باز داخل پرانتز که اگر در کوچه های دیگر صبحانه را همسایه ها نوبتی به رفتگر محله می‌دهند، اینجا نوبت به کسی نمی‌رسد، کلا سندش ششدانگ به نام پدرومادر شهید است، از یخچال آب سرد در لیوان میریزم، لیوان را در سینی میگذارم وسواس های کرونایی این روزها میگویند که لیوان یکبار مصرف بگذارم، اصلا در را باز کنم؟ یا منتظر بمانم زنگ طبقه بالا را بزند، تصویر پدر شهید که لنگ لنگان پله ها را بی منت پایین می‌آید برایم زنده می‌شود، لیوان شیشه ای را داخل سینی میگذارم شاید بیشتر تشنه باشد، شیشه آب را به دست دیگر میگیرم وسواس کرونایی میگوید در شیشه را باز کن تا مجبور نشوی شیشه را بدستش بدهی شیشه را بدون در به دست راست و سینی را با لیوان آب داخلش در دست چپ میگیرم و با احتیاط در را باز میکنم سینی را مقابلش میگیرم. می‌خندد و می‌گوید نه آب برای اینها میخواستم، یک کتری کاملا سیاه شده و یک بطری پلاستیکی نوشابه که کاملا کدر شده است مقابلم می‌گیرد، وسواس کرونایی می‌گوید این دو ظرف کاملا کثیف را که نمی‌شود داخل خانه برد، و مادر شهید را تصور می‌کنم که با زانودردش کتری و بطری را شسته و آب کرده و تحویل می‌دهد... طبقه بالا نور دارد این را از همان روز اول که دیدم دانستم طبقه بالا شهید زندگی میکند و حضورش هربار حس میشود به تعداد دفعاتی که زنگ خانه در روز به صدا درمی‌آید... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
@ghalamzann گفته بودم طبقه بالا نور دارد، گفته بودم که آن بالا شهید زندگی می‌کند، بگذارید از امروز بگویم از بیرون رسیده ام،در را باز میکنم، مادر شهید در راه پله ایستاده است، همانقدر نورانی همانقدر دوست داشتنی، با ظرف آبی که برای گلدان آورده است باز هم حال عروس جوانش را میپرسم که مدتیست مشکل کلیوی پیدا کرده است چندروزیست که وقتی حال عروسش را میپرسم بغض می‌کند و می‌گوید خوب نیست! دیروز که پرسیده بودم گفته بود بیهوش است امروز که می‌گوید خوب نیست باامید میگویم برایش ختم برداشته ایم خوب میشود اما اشک هایش سرازیر می‌شوند و میگوید فایده ای ندارد میگویم ناامید نباشین... می‌گوید ناامید نیستم تمام کرده! حس درخت خشکیده ای را دارم که نمی‌تواند تکان بخورد، میگویم یعنی چه می‌گوید شب جمعه تمام کرد... شکسته و درمانده می‌گویم من هرروز حالش را می‌پرسیدم... می‌گوید نمیخواستم غصه بخورید! وای به حال چو منی که مادری داغ فرزندش را پنهان کند که من همسایه غصه نخورم! از سختی دقایقی که گذشتند نمیتوانم بگویم جز حیرت از اشکهایی که مادر شهید وقت شهادت پسر 15 ساله اش نریخته بود، عروس جوانش از بیماری کلیه از دنیارفت قبل از آنکه طعم مادرشدن را بچشد و پسر جوانش که نام شهیدش را بر او گذاشته اند و چشم و چراغ خانه است باید دوهفته در قرنطینه بماند تا ثابت شود کرونایی در کار نبوده است... مادر شهید را اینهمه شکسته ندیده بودم هنوز مدت زیادی نمی‌گذرد که نوه نوجوانش در تصادف کشته شده است و حال داغ بعدی... خدا در اینها چه دیده است که اینهمه امتحان پیاپی می‌گیرد و باز اورا شکر می‌کنند و می‌گویند حکمت خداوندیست می‌گوید هرچه خوابش را می بینیم خیلی خوب است می گوید حاج آقا خوب نیست و بی تابی می‌کند می‌گوید برای حاج آقا نگرانم... و یادم می‌آید که گفته بود خبر شهادت پسرش را اول به او داده بودند و او کم کم به حاج آقا گفته بود و حاج آقا دوشب در خانه راه رفته بود و نخوابیده بود و یادم می‌آید که وقت از دست دادن "ملیکا" ی نوجوانشان هم حاج آقا بیقرارتر از همه بود و آرام نمیشد... مادر شهید از پله ها یکی یکی بالا می‌رود شاید دارد به پسر جوانش فکر میکند که داغ همسرش را باید دوهفته به تنهایی در قرنطینه سرکند همان پسر جوان همنام شهیدش که جانشان به جانش بند است... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
حیاط خانه را حسینیه کرده اند پدر و مادر شهید و روضه 200 نفره ی هر ساله را به چند صندلی به تعداد انگشتان دست رسانده اند، تا روضه برقرار بماند... @ghalamzann