@ghalamzann
#سفرنامه_اربعین_سه
#اربعین_98
#داعش
#امنیت
عمود سیصد برای کمی استراحت و پناه بردن از گرمای ظهر در یک موکب نشسته ایم،
زن عرب که چهره ایرانیها را دارد و سن و سال چندانی هم ندارد کمی آنطرف تر تنها نشسته است،
میپرسم عراقی هستی میگوید بله موصلی هستم،
میپرسم چقدر راهه؟ میگوید هفت ساعت،
میپرسم تنها آمدی؟ میگوید با پسرم،
میپرسد شما از کجا؟ میگویم مشهدالرضا،
دستش را به صورتش میکشد و با زبان خودش ابراز ارادتی میکند،
سکوت میکنم چون سوال و جواب کردن با کسی که زبانش را نمیدانی آسان نیست و همین قدر هم به مدد زبان اشاره و پاره ای لغات بدست آمده است،
این بار او شروع میکند ،
چیزی در مورد شوهرش و داعش میگوید، اول نمیفهمم ، فکر میکنم میگوید شوهرش داعشی ست! دوباره میپرسم ، با چندبار توضیح میفهمم که شوهر و برادر شوهر و پسرانش پنج سال است که اسیر داعش هستند،
این حرف برای یک ایرانی در حد فاجعه است،
مدتی طول میکشد تا دوباره بپرسم از آنها خبری دارد؟
با تاسف و ناامیدی میگوید هیچ....
بعد با شور و شوقی عجیب پوشه عکس های گوشی اش را باز میکند و فیلم و عکسهای شوهر و خانواده اش را نشان میدهد،
یک خانه بزرگ اشرافی در موصل با ماشین هایی که در ایران وجود ندارد و لباسهایی که در ایران ویژه مجالس است....
میگوید داعش آمد هفت ماشینمان را برد تاکید میکند هفت ماشین خوب و مردهایمان را و طلاهایمان را...
از کنارش بلند میشوم
با خودم فکر میکنم برای یک ایرانی ،
شنیدن این حرفها شبیه قصه است
چیزی به نام "امنیت" وجود دارد که حکایتش حکایت "هوا"ست
از بس تنفسش کرده ایم، یادمان میرود قدرش را بدانیم و قدر علل و عواملش را...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#ادب_آداب_دارد
#اعتراض_کردن_عقلانیت_میخواهد
اپیزود اول:
در لابن راست دارم حرکت میکنم، موتوری از مقابل در لاین چپ به سمت ما میآید، خودش را بهسمت ماشین متمایل میکند و یک فانوس در دست دارد. اول فکر میکنم میخواهد فانوس را روی ماشین بزند، اما نزدیک که میشود با حالتی چندشآور آب دهانش را سمت من پرتاب میکند و من فرمان را کنترل میکنم که لااقل زیر ماشین نرود. میایستم و او با سرعت میرود، حال هردویمان بد است، من و دخترک...
اپیزود دوم:
دارم پیاده از عرض خیابان هاشمیه عبور میکنم، یک ماشین ترمز میزند و راننده سرش را بیرون میکند و با قدرت واق واق میکند و بعد قهقهه میزنند و رد میشود و آنقدر ناگهانی اتفاق میافتد که دارم میلرزم و ضربان قلبم بالا رفته است. دخترک میگوید در تمام سالهایی که گذشت، آیا بیحجابهایی که میشناسیم حتی مواردی شبیه این اتفاقات را در همین جامعهای که به آن معترضند، دیدهاند؟ راست میگوید...
اپیزود سوم:
دخترک را این بار خودم میرسانم، شب قبل، تا از کلاسش برسد خانه، برایش بارها آیتالکرسی خواندهام، برای او و همه دختران چادری شهر که به گناه نکرده باید تهدید شوند و آرامش نداشته باشند. اما امروز پیاده که میشود دلم نگران به دنبالش راهی میشود.
پ.ن: نگرانی مادرانه را همه دارند اما یک نگرانی بزرگتر وجود دارد. نگرانی برای نسلی که عقلانیت و منطق را از او گرفتهاند و یله و خالی رهایش کردهاند وسط معرکه... تا فقط بلد باشد ناسزا بگوید و سنگ پرتاب کند و آتش بزند و آدم سلاخی کند. نگرانی برای نسلی که خالی است، توان گفتگو ندارد، ادبیات گفتاریاش هنوز کامل نشده و بدیهیات #جنبش اجتماعی یا سیاسی را نمیداند. نگرانی برای نسلی که با #سودای_آزادی فریبش دادهاند، با #اخبار_دروغ هیجانزدهاش کردهاند و با وعدههای توخالی به خشنتر از #داعش تبدیلش کردهاند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann