#روزنوشت
#دخترانه
مدتیست پیگیر دورهمی هستند که به دلایل مختلف جواب سربالا میدادم اما بعد از مدتها ضرورتش ایجاد شد و پذیرفتم!
پیشنهاد و خواسته خودشان بود که در بوستان قرار بگذاریم و استقبال کردم چون دوسال قبل با همین قرارهای بوستانی روابطمان شکل گرفت و محکم شد و جهت پیدا کرد،
قرار میشود زمان را من تعیین کنم و بالاخره جور میشود و به یکی خبر میدهم او خودش بقیه را خبر میکند،
مدت زیادیست که با هم نبودهایم، شوق من برای دیدنشان برای با هم بودن، اگر بیشتر از آنها نباشد، کمتر نیست،
قرارمان قدم زدن است اما با خودم فکر میکنم بعد ازین همه وقت، در قدم زدن دسته جمعی نمیشود از حال تکتک شان باخبر شوم، نمیشود چشم در چشم شویم، نمیشود روبرویشان بنشینم و نگاهشان کنم و حال دلشان را بپرسم،
زیرانداز را برمیدارم، فلاسک را چای میکنم لیوان ها را میچینم،بسته بدمينتون را برمیدارم، سر راه شکلات همیشگیمان _بایکیت_ را میخرم و در یک ظرف صورتی خالخالی میریزم که دخترانهتر باشد،
مثل همیشه خودم را زودتر میرسانم تا حتی اولین نفر قبل از من نیاید،
دخترها یکی یکی میرسند و کمک میکنند تا زیرانداز را پهن کنیم و بساط چای را بچینیم و آخرین نفر دخترک همیشه شرور است که مدت زیادی نبوده است و بچهها از دیدنش متعجب میشوند،
گزینهی نشستن آنها را هم خوشحال کرده است، حالا دور هم نشستهایم و گل میگوییم و گل میخندیم و حال همهمان خوب است، بچهها تلاش میکنند باز سوالپیچم کنند، دوستانه مساله را میپیچانم و به سمت بحث کتاب و مطالعه میرویم، بعد که احوال مطالعاتشان را میپرسم وقت بازی میرسد، برای بدمينتون باد زیاد است و نمیشود، وسطی را راه میاندازیم و حسابی خوش میگذرد، وسط بازی دو پسر نوجوان با جعبههای جوجه رنگی میرسند و دخترها جیغزنان دور جعبهها جمع میشوند،
چشمهایشان برق میزند اما اجازه ندارند بخرند، چندتای شان زنگ میزنند اجازه میگیرند، چندنفر میترسند و حاضر نیستند دست بزنند، برایشان چندتا برمیدارم آنهایی که میترسند جیغ میکشند، جوجه ها را روی فرش میگذارم دخترها را مینشانم و آنها که میترسند مجبورشان میکنم یواش یواش دست بزنند و جوجه را نوازش کنند،
کم کم عادت میکنند جز دختر "مسئولیتپذیر" که تا آخرین لحظه حاضر نمیشود تجربه کند و چندشش میشود،
حالا دیگر صدای بلندگوی مسجد میآید و نزدیک اذان است، جمع میکنیم و جوجه ها را داخل ظرف و پلاستیک برایشان میگذارم و چندتایی پیاده و چندتایی را سوار ماشین میکنم و تا مسجد میرویم، بچه ها تاریخ قرار بعدی را میپرسند، قولی نمیدهم،
این دورهمی هم تمام میشود و همین که حال بچهها خوب است برایم کفایت میکند .
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#خوش_بحال_تو_که_میپری
وقتی #دخترها خوب مینویسند،
پر میشوم از زندگی،
پر از انرژی و نشاطی که برخلاف خیلی از شادیهای دنیا، #ماندگاری دارد.
14 ساله و 15 ساله و بیشتر و کمترشان،
همین که #قلم به دست میگیرند،
دلم برایشان پر میکشد
برای کلماتی که #دخترانه کنار هم مینشانند و آنچه در درونشان #شعله میکشد و پر #پرواز میجوید،
میان صف کلمات، #کاشت و #برداشت میکنند.
نوشتن بیش از آنکه #تکنیک بخواهد یک وجود #عاشق میخواهد یک دل گشاده و یک سر و هزار سودا میطلبد.
و #نوجوانی وقت همینهاست
وقت همین است که یکی بنشیند و حال و روزش را از نرفتن به سفر #اربعین طوری بنویسد که دلت آتش بگیرد و آن یکی رفتنش را طوری به توصیف بیاورد که خیالت بابت دریافتهای دقیقش نفس بکشد.
و یکی برایت احساسات و ادراکات شبانهاش را به قلم بیاورد آنگونه که برای فهم لطیفش از #شب، دلت غنج برود
و یکی دیگر طراحی دفتر نویسندگیاش را برایت ارسال کند و پر بشوی از شوق و دلت برای دیدن روزنوشتهایش پر بکشد.
وقتی دخترها خوب مینویسند، یعنی #رشد دارد با همهی سخت بودنش محقق میشود و همین برای آنکه روزت را بسازد، کفایت است.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#سهم_فرزندان_در_شلوغیهای_زندگی
شالش را به سختی روی نصفه سرش نگه داشته و هی میافتد، اولین بار است که میبینمش،
آمده تا در دورهمی #دخترانه شرکت کند.
خوشامد میگویم و اینکه خوشحال هستم از دیدنش و این تعارف نیست که حقیقتا خوشحال شدهام.
در بوستان با بچههای شبیه خودش همراه شده و یکبار میآید و میگوید خانوم میشود اسپیکر مسجد را بدهید آهنگ پخش کنیم؟
میگویم خب بیایید همه با هم آهنگ گوش کنیم، میگوید نه! آهنگ "قردار" میخواهیم بگذاریم و برقصیم و شما دوست ندارید!
به شوخی میاندازم که یعنی اینقدر بد میرقصید؟! میخندد و میرود.
وقت برگشتن، میآید و میگوید آمدم بگویم خیلی خیلی ممنونم که اجازه دادید من هم باشم. میگویم اجازه لازم نبود دخترم، تو هم مثل بقیه دخترها، میگوید چون من تا بحال نبودم و همیشه خیلی تنها هستم و پدر و مادرم هیچوقت نیستند و اصلا فرصت گردش و دورهمی رفتن نداریم. میگویم خب گاهی سر پدرها و مادرها شلوغ است اما هر وقت خواستی میتوانی بیایی و با هم باشیم. میگوید پدر و مادرم همیشه بیمارستان هستند. میگویم حتما پرستار هستند و کارشان هم سنگین است خب. میگوید نه پزشک هستند، پدرم جراح است و کم میبینمش، خیلی خوب بود امروز و بعد از مدتها آمدم گردش و کنار دیگران بودم.
بغلش میکنم و میبوسمش و میگویم که دوست دارم باز هم ببینمش و دلم برایش تنگ میشود، همانطور که برای همهی دخترها...
دخترک مثل بقیه دخترها خداحافظی میکند و میرود و یک روز خوب و به یادماندنی دیگر در صفحه خاطراتم ثبت میشود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann