eitaa logo
قلمزن
525 دنبال‌کننده
735 عکس
141 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
هشتم تیر حوالی صبح بود که پیامی تنظیم کردم مبنی بر این‌که می‌توانم آدمهای کم‌توان را تا محل شعب رأی‌گیری برسانم و محدوده را مشخص کردم. چند پیام دریافت کردم اما بیشتر صندوق سیار می‌خواستند چون امکان خروج از منزل را نداشتند. به دوست‌جان که در فرمانداری مستقر بود پیام دادم که اگر موردی بود ارجاع دهند. دوست‌جان بعد از اعلام مواردی در پیروزی و دانش‌آموز و... با زبان بی‌زبانی فرمودند اگر مردی! بیا آنطرف شهر که هم کم‌توان هستند هم استطاعت مالی برای گرفتن تاکسی ندارند. حرفش حق بود، من بچه آن طرف شهر نیستم و نابلد هم هستم اما نرم‌افزار که هست و دخترک هم کنارم می‌نشیند تا نیروی کمکی باشد. راه‌مان را از پیروزی به سمت بلوار بهمن، کردیم، در کوچه‌ پس کوچه‌هایی که ماشین به سختی عبور می‌کرد و به دنبال ولی‌نعمتانی* که دلشان می‌خواست رأی بدهند اما ناتوان و کم‌توان بودند و وسیله حمل و نقل هم نداشتند. دوسه باری آدرس و شماره تماس را دوستان اشتباه فرستادند، دروغ چرا، به مذاقم خوش نیامد که چرا بی‌برنامگی وجود دارد و چرا اینطور انرژی را هدر می‌دهند، کمی هم ناراحت بودنم را ارسال کردم اما وقتی دو پیرزن و یک پیرمرد نابینا را از یک خانه محقر سوار کردم و شوق‌شان را در اوج ناتوانی دیدم، زنگ زدم به متولیان ثبت درخواست‌ها و گفتم هرچه بوده فدای سرتان! می‌ارزید به همین سه مسافر عزیزی که سوار کردم... القصه پیرمرد رأیش کسی بود که دوستش نداشتم، گفت برایم بنویس، آمدم بنویسم پیرزن آرام گفت به حرفش گوش نکن، آن گزینه دیگر را بنویس! گفتم مادرجان من هم با گزینه شما موافقم اما باید آنچه می‌خواهد بنویسم، پیرزن اصرار می‌کرد که او متوجه نیست، یواشکی بنویس، با شوخی و خنده دلش را به دست آوردم که نمی‌شود و چقدر این کار بد است و بعد گزینه پیرمرد نابینا را برایش نوشتم، بعدتر مسافران دیگری در خیابان‌های گاز و رسالت و صدوق و صیاد شیرازی و پیروزی و صارمی و چندمورد دیگر سوار شدند که هر کدام‌شان ناتوانی متفاوتی داشتند، اما رأی نود درصد آنها با رأی من یکی بود. یک نشانی متعلق به جانبازی بود که نمی‌توانست حرکت کند، یکی مادر بارداری که استراحت مطلق بود و یکی دیگر هم پیرزنی که قادر به برخاستن نبود، به شماره صندوق سیار اطلاع دادم، نمی‌دانم همه را پوشش دادند یا خیر، اما آنقدر شوق رأی دادن داشتند که بابت هیچکاره بودنم خجالت کشیدم! آن روز برای من و دخترک یک روز به‌یادماندنی شد با خاطره خوش دعاهای خیر مردم، با ساندویچی که گوشه خیابان خوردیم، با دوست‌های تازه‌ای که در گوشه گوشه شهر پیدا کردیم، آن‌قدر خوب گذشت که دلمان خواست ساعت‌های بیشتری ادامه پیدا کند. اما، اما کاش برای مرحله بعد، هرکسی که امکانش را دارد پای کار بیاید، معتمدین محلات حواسشان به اهالی باشد و همه به میدان بیاییم تا تعداد زیاد ناتوانان خصوصا در حاشیه شهر، در حسرت مشارکت نمانند. ف. حاجی وثوق *امام خمینی رحمه‌الله علیه: (این مردم ولی‌نعمتان ما هستند) @ghalamzann
یکی از آدرس‌ها توس 91 است کوچه فلان مسجد فلان... و فقط همین، با خودم می‌گویم چرا پلاک نفرستاده، شاید ندارد، شاید از همان آلونک‌های کوچکی‌ست که یا پلاک نداشته‌اند یا پلاک‌شان ربوده شده، نمی‌دانم، دخترک، متولیِ پیدا کردن نشانی‌ها از روی نرم‌افزار است و باز پیدا کردن نزدیک‌ترین شعب رأی به خانه هر متقاضی... و حالا مسجد را نشان می‌دهد که همین‌جاست. جلوی مسجدِ در حال ساخته شدن که توقف می‌کنم، درب کوچکی باز می‌شود و پیرمردی بیرون می‌آید که دست پیرزنی را گرفته و به سمت ماشین می‌آیند، پیرزن سخت راه می‌رود، پیاده می‌شوم به احترام‌شان و دخترک ناباورانه می‌گوید مادر و فرزند هستند، پیرمرد خادم همان مسجد است، ساعاتی قبل خودش رأی داده و حالا برای مادر پیرتر از خودش تقاضای ماشین کرده است. پیرمرد کمک می‌کند مادرش سوار شود، آن طرف کوچه پیرمرد دیگری روی یک چهارپایه کوچک جلوی خانه خیلی کوچکش نشسته است، این پیرمرد آن پیرمرد را صدا می‌کند که بیا برویم رأی بدهیم، آن پیرمرد عصایش را تکان می‌دهد که نمی‌توانم پایم درد می‌کند! این پیرمرد پباده می‌شود، با شوخی و خنده و تدبیر، دست همسایه‌اش را می‌گیرد و لنگ‌لنگان او را هم سوار می‌کند، پیرمرد همسایه دلش می‌خواهد همسرش هم همراه شود، هی صدا می‌زند کبری کبری بیا برویم رأی بدهیم و کبری خانوم کارت ملی‌اش را پیدا نمی‌کند که بیاید. حرکت می‌کنیم، کوچه‌ها باریک هستند و هر ماشینی که از مقابل می‌آید باید به سختی خودت را گوشه‌ای بکشانی تا عبور کنند و این مسیر را طولانی‌تر می‌کند اما شوخی‌ها و سرزندگی‌های دوپیرمرد و آن مادر پیرتر، فضای ماشین را پرنشاط کرده است. می‌رویم و رأی می‌دهند و برمی‌گردیم، مسیر برگشت پر از دعاهای قشنگ و بغض‌آور پیرزن است و تشکرهای دو پیرمرد... می‌پرسم به چه کسی رأی دادید؟ می‌گویند و برای ایشان دعاهای خیر می‌کنند جوری که انگار خیلی دوستش دارند. وقت پیاده شدن پیرمرد با همان بیان ساده و دوست‌داشتنی‌اش می‌گوید اگر جلیلی قبول شد به ما خبر بده، می‌گویم چشم، بعد می‌گوید بفرمایید آب خنک "مسجدی" برایتان بیاورم، دلم غنج می‌رود برای آب خنکی که توصیف‌ش این باشد، اما از ایجاد زحمت پرهیز میکنم و خداحافظی می‌کنیم. دخترک می‌گوید شماره اینها را ذخیره کنید که گم‌‌شان نکنیم. دخترک راست می‌گوید، این مردم، در این حاشیه خالی از امکانات شهر، گوهرهای پرقیمتی هستند که دلت نمی‌خواهد از دستشان بدهی و این منطقه محروم اما سرشار از ظرفیت‌های عجیب، برای ساعاتی در کوچه‌پس‌کوچه‌ها و نشانی‌های مختلف با مسافران دوست‌داشتنی، پاگیرمان می‌کند. الحمدلله رب العالمین... 🌱✨ ف. حاجی وثوق @ghalamzann