eitaa logo
قلمزن
522 دنبال‌کننده
731 عکس
139 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
درست نمی دانم ملکوتِ کار امشب "مهران رحمانی" آن بالا چه شکل و شمایلی دارد، اما می‌دانم کاری کرد که مخاطب یادش بیاید: در دنیا محبت هایی هستند که قدرت تحول دارند و محول الاحوالند... @ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را... @ghalamzann
دوستی عزیز و اهل دل که دوستی‌اش یادگار دوران دانشگاه است و خودش اینک در کرمان زندگی می‌کند، شروع به نوشتن خاطرات عجیب دی ماه 98 کرده است، از ایشان اجازه گرفتم تا با افتخار آن روزهای تب‌دار کرمان را منتشر کنم، پیشنهاد میکنم حتما همراه شوید👇 @ghalamzann
ساعت ۱:۲۰، سیزدهم دیماه هزار و سیصد و نود و هشت قسمت اول ساعت از ۱۲ گذشته که بالاخره بچه ام میخوابه و منم خواب میرم خواب میبینم، بیابان است و تا چشم کار میکند آدم ها نشسته اند، همه مشکی پوشیده اند و با فاصله منظم ارتشی وار تا چشم کار میکنه آدم هست که خاک رو سرشون میریزن، با هول و هراس بیدار میشم، خدا رو شکر خواب بود. شب از نیمه گذشته، دلم آشوبه بچه ام بی قراره و مرتب ناله میکنه، دستشو میگیرم، وااای خدای من! چقدر داغه بچه داره تو تب میسوزه بلند میشم و برق رو روشن میکنم، ساعت دقیقا ۱:۳۰ بامداد هست و انگار او با روح لطیفش زودتر از ماها از واقعه ای شوم خبردار شده، حالا همراه گریه های او من و پدرش هم بی تابیم! اصلا سابقه نداشته این بی قراری ها یعنی چه؟ مرتب پاشویه اش میکنم تبش کمی پایین میاد، اما به محض اینکه پاشویه قطع میشه دوباره حرارت بدنش بالا میره، طبابت های ما همچنان ادامه دارد او را بغل میکنم و داخل خانه میگردانم تا شاید کمی بهتر شود و مشکلی پیش نیاد دمای بدنش کم کم دارد بالا میرود که پدرش او را در بغل گرفته و من هم در همان حال پاشویه اش میکنم و قصه میگم که آرام شود، آخه هیچ مشکلی نداشت وقتی خوابید و الانم جز تب و بیقراری هیج علامتی نداره، تب سنج می گذارم، ۳۹ نشان میدهد، بیشتر نگران میشوم، بیرون هم هوا سرد است و نمیشود بیرون رفت، باید تا صبح تلاش کنیم بدتر نشود، اینبار شربت استامینوفن رو بهش میدم و بغلش میکنم و تو خونه می چرخیم تا شاید بخوابه، همزمان با هم حرف میزنیم، قصه میگم آسمون پر ستاره ورو نشونش میدم و .... که دارو اثر میکنه، تبش پایین میاد و خواب میره، می ذارم خوابش عمیق بشه بعد بذارمش زمین، بالاخره گذاشتمش زمین و خوابید، دمای بدنش معمولیه، خدایا شکر! موندم این بچه چش بود اینجوری تو تب میسوخت، خب الحمد لله گذشت، حالا ساعت از ۵ صبح هم گذشته، بلند میشوم، نماز میخوانم، برق را خاموش میکنم تا کمی کنار بچه استراحت کنم که تلفن زنگ میخوره، همزمان با زنگ گوشی ام، کابوس شبم میاد جلو چشمم و میگم: وااای یا ابالفضل! همسرم میگه حالا برو جواب بده؟!! میگم: خواب بد دیدم و با نگاهش میگه جواب بده بخاطر بچه ام که بیدار نشه، سریع میرم سمت گوشی، حالا همسرم هم کنارم وایستاده، نگاه میکنم، خواهرمه از خوزستان خیلی میترسم چون خواهرم از کرمان رفته خوزستان برای زایمان پرخطر اون یکی خواهرم، حالا به محض دیدن اسمش دلهره میاد سراغم بالاخره دکمه اتصال تماسو میزنم، سلام - سلام علیکم( صداش گرفته) چی شده؟ خیره؟ این وقت صبح -- حاج قاسم شهید شده وااااااااااااای؟؟؟ برو ببینم؟؟؟؟؟ -- ( با گریه شدید میگه) آخه این چیزیه که شوخی اش بگیرم؟؟ زیرنویس تلویزیون و ببین!! یا خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجااااااااااااااا؟ -- عراق اصلا نمیدانم آن تلفن کی و توسط کداممان قطع شد همسرم هاج و واج می پرسه چی شده، و من با بدترین حال و صدا مینشینم و میگم حاج قاسم شهید شد😭😭😭 حاج قاسم رفت😭😭😭 او تلویزیون را روشن میکند و من بهت زده با چشمانی پر از کاسه اشک و دهانی باز فقط میخواهم دروغ بودن خبر را ببینم ولی متاسفانه هر چه کانالها را زیر و رو میکنم که یکی بگوید دروغ است، نمیشود همه جا صحبت از رفتن است از پرواز از کوچ از اوج از عروج نفس مطمئنه ای میگویند که ستون اطمینانمان بود، از رفتن روح بلند و ملکوتی ایی میگویند که حالا آرام گرفته و من باور نمیکنم اصلا اگر باور ندارم چرا اینقدر نا آرامم؟! (در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود) چرا نمیتوانم نفس بکشم؟! آری! اینجا هوا کم است انگار همه دنیا با تمام توان در حال بلعیدن من است داغ دیده ام، پدر از دست داده ام، اما اصلا حالم این گونه نبود، با این سوز و درد نبود😭😭😭😭 خانم ز-ش @ghalamzann
قلمزن
#لایحتسب شرح ماجرا👇 @ghalamzann
از دیروز چندین بار خواسته ام برای سردار بنویسم و هربار رها کرده ام و رفته ام چرایش بماند... گوشی زنگ می‌خورد شماره را نمی‌شناسم جواب که میدهم، خانم "م" است یک رسانه‌ای دوست داشتنی، محجوب و باسواد، می‌گوید یک بسته می‌خواهم برایتان بفرستم و نشانی می‌گیرد... چندسال قبل وقتی برای اولین بار در جمعیت بانوان فرهیخته دعوت شده بود مهرش به دلم نشست از آن باسوادهای متواضع که به روی جمع نمیاورد که چقدر بیشتر از بقیه می‌داند، وقتی رفت صحبت مفصلی کردم و به حاضرین گفتم باید راه را برای این جوان‌های به واقع فرهیخته باز کرد... بماند که چقدر استقبال شد یا نشد! سال گذشته که خدمتگزار یک گروه جهادی شدم خیلی ها پیگیر تهیه خبر و تولید مستند بودند جواب منفی بود، پیگیری زیاد بود، یکی از دوستان همراه گفتند تکلیف شما انعکاس اتفاق است و حرفهایی از شهدا زدند که نتیجه‌اش شد گفتگو با یک خبرگزاری به شرطها و شروطها، اما خبرنگار محترم مطالبی منتشر کرد که قرار بود نکند و مصمم شدم دیگر مصاحبه نکنم... مدتی بعد خانم "م" زنگ زد و گفت که فقط اطلاعات را قرار است دریافت کند برای ثبت تاریخ شفاهی... و پذیرفتم یک مصاحبه جدی بود از سن و سال تا محل تولد تا رشته تحصیلی تا قصه فرایند کار تا کسانی که تک به تک کمک رسانده بودند، چندبار تاکید کردم منتشر نشود و از ظن خودم شاید مطمئن شدم که نمی‌شود، اینطور گفته بودند... مدتی گذشت سردبیر یکی از خبرگزاری‌های مشهور پیام داد و گویی که خبر خوبی می‌دهد، گفت خبر شما تیتر اول خبرگزاری شده است!! شوکه بودم باز کردم واقعیت بود چه گذشت قابل توصیف نیست، فقط به هرکسی که می‌شناختم پیام میدادم و زنگ میزدم که از خبرگزاری‌ها حذفش کنند! و پیامی پر از گلایه و اعتراض برای خانم "م" و همه‌ی ناراحتی‌ام را سوار ایشان کردم و اینکه چرا؟!... ایشان تقصیری نداشت، پیگیری‌های زیاد جواب داد، سخت بود اما بالاخره از خبرگزاری اصلی حذف شد. چندماه گذشته نمی‌دانم امروز که گفت بسته‌ای می‌خواهد بفرستد تعجب نکردم چون دوستان گاهی برای کمک به خیریه اقلامی می‌فرستند، بسته را که تحویل گرفتم باز شوکه شدم! محتویات بالا داخلش بود و یادداشتی که در آن نوشته است این دو شیء باارزش‌ترین چیزهایی بوده که داشتم و برای جبران آن اتفاق ناخواسته می‌فرستم و نوشته "معتقدم اعتماد انسان‌ها چیزی نیست که به راحتی بتوان آن را از بین برد و دزدیدن اعتماد آدمها یکی از بزرگترین جنایتهاست... " و نوشته که نگین داخل جعبه از سنگ امام حسین علیه‌السلام و تکه پارچه کوچک سفید از پرچم روی بدن است! اینک من مانده‌ام و هدایایی که با همه نور و برکتی که دارند، نمی‌توانم بپذیرم و شرمساری در مقابل بانویی که متواضعانه یک اتفاق را به گردن گرفته است، شب سالگرد سردار است و روزی‌هایی که لایحتسب رسیده‌اند... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
فارغ از ماندن یا نماندنت فارغ از اینکه رای داشتی یا نداشتی تو را بخاطر تمام تلاش‌های تمام‌نشدنی‌ات می‌ستایم تو را بخاطر همه کاربلدی‌هایت می‌ستایم تو را بخاطر وابسته نبودنت به باندهای قدرت و تروت می‌ستایم تو را بخاطر خلوصت سادگی‌ات تخصص‌های پنهانت و عشق و همتت برای کشورت می‌ستایم تو را بخاطر ننشستن خسته نشدن همیشه پای کار بودن بدون ادعا و شعار و نمایش می‌ستایم تو را بخاطر ولایت‌مداری ات می‌ستایم بخاطر بی‌هیاهو بودنت و این گریستن‌های ناتمام! برای نبودنت نیست که تو همیشه هستی و بوده‌ای حتی وقتی خیلی‌ها قهر کردند و رفتند تو ماندی و امیدت ناامید نشد... مرد خدا! شبیه تو شدن زحمت می‌خواهد دعا کن و بخواه که شبیهت باشیم آنقدر که وقتی شهید شدی و مثل وقت شهادت تازه فهمیدیم چه گوهری را از دست داده‌ایم، آنهمه حسرتِ دیررسیدن بر جانمان نماند، تو نرفتی مانده‌ای محکم‌تر از همیشه ما تورا همیشه خواهیم داشت و مثل تو مسیر انتخاب اصلح را ادامه خواهیم داد اما روسیاهی‌اش بماند برای آنان که تا دیروز تکفیرت می‌کردند که چرا نمی‌روی و دهانمان را می‌بستند که از تو نگوییم امروز تو را جان می‌خوانند و به تو درود میفرستند! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
هدیه است، یک هدیه دوست‌داشتنی، دخترک کلاس هشتمی نقاشی‌اش کرده و آورده است، دستش طلا، حلماجان دعای جهان‌ْمَرد، روشنایی راهت🌱 @ghalamzann