#شاید_کسی_این_اطراف_تنها_باشد
امروز وقتی دخترها برای خانمهای سالمند محله سوپ و کارت تبریک بردند، همراهشان بودم و دنیای عجیبی را تجربه کردم. دنیای پیرزنهای تنهایی که خودشان را در این سرما به درب خانه میرساندند تا ببینند چه کسی درشان را میزند، دنیای خالی مادربزرگی که فرزندانش از کشور رفتهاند، دنیای پیرزنی که تنها زندگی میکند و غروب که میشود از تنهایی میترسد و دلش نمیخواهد همسایه طبقه پایین شبها جایی برود. دنیای مادر پیری که مدتها بود مسجد ندیده بودمش و امشب تازه یاد گرفتم که کجا زندگی میکند. گل از گل همه این پیرزنها شکفته میشد وقتی پشت در دخترکانی را میدیدند که یکصدا به آنان میگفتند روزتان مبارک، میفهمیدم که ته دلشان دارد غنج میرود. صدایشان به لرزه میافتاد و با شوق، قربانصدقه دخترها میرفتند. و پیرمردی که خودش را به جلوی در رساند و به بچهها گفت امشب فرشتهها در خانه ما را زدند. دخترها لحظات خوبی را تجربه کردند و من نیز،
و باز همان حسرت همیشگی...
چقدر میتوانستیم حال آدمها را به همین سادگی خوب کنیم و نکردیم.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann