#ما_هیچکارهایم
یکی از دخترها را از سر خیابان برداشتهام که برویم به ساعت بازی مسجد برسیم
قرار است دوتای دیگرشان را در مسیر بردارم،
اواسط راه خانمی را سوار میکنم که کنار خیابان ایستاده،
تقریبا حجاب ندارد و آرایش عجیب و موهای بیرون ریختهاش یا حکایت از این دارد که از مهمانی برگشته و یا به مهمانی میرود و یا روال معمولش همین است!
(این توضیح به جهت انتقال حس تعجب نگارنده از دیدن آن وضعیت در آن ساعت از روز میباشد)
علی ای حال سوارش میکنم
خیلی خیلی ابراز شرمندگی و تشکر دارد،
تعارفات که تمام میشود،
دخترک که مسافر اول بوده فارغ ازینکه فرد غریبه در ماشین است،
با همان صفای کودکانهاش
با هیجان شروع به تعریف و تمجید میکند،
"خانوم نمیشه سه روز بشه شیش روز؟
... نمیشه ساعت بازی بیشتر بشه؟...
نمیشه ساعت بازی هم کتاب بگیریم؟...
وااای خانوم وقتی میخوام بیام مسجد شب خوابم نمیبره خیلی خوش میگذره... خانوم بریم دنبال بچههای دیگه ویراژ بریم... خانوم میشه خوردنیامونو بشینیم دور هم بخوریم... "
دخترک یکریز حرف میزند و اساسا یک شخصیت هیجانی و پرانرژی دارد که کار خودش را میکند!
خانوم مسافر که شاهد صحبتهاست ناگهان میپرسد اینهایی که گفتی در مسجد همینجاست؟
و دخترک با هیجان تایید میکند و با آب و تاب تعریف...
خانم مسافر خیلی متحیر میگوید اصلا فکر نمیکردم مسجد چنین برنامههایی برای بچهها داشته باشه میتونم دخترمو بیارم؟...
و چندروز بعد دخترش را میآورد،
بعید میدانم مادر و دختر تابحال مسجد را تجربه کرده باشند،
این پازل را چه کسی چیده است؟
زمان حضور این مادر در کنار خیابان،
همراهی دخترک پرانرژی و متاثر شدن مادر از احساسات ناب دخترک،
و پیوستن دخترش به جمع بچههای مسجد...
باید این باور را به جان بنشانیم که
تکتک ما آدمها به واقع هیچکارهایم و اوست که روزی بندگانش را میرساند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann