#همان_یک_جفت_مرغ_عشق
میخواستم روز عید برایشان یک وعده غذای حرم مطهر را ببرم، تلاشهای نافرجامی انجام شد و به نتیجه نرسید، به قول قدیمیها قسمت نبود.
اما یک وعده غذای نذری رسید
و با مقداری شیرینی، فیالفور خدمتشان رسیدم تا غذا از دهان نیفتاده باشد
و عصر عید به شب نرسیده باشد.
پیرمرد با همان لرزش همیشگی، در را باز کرد، سلام که کردم، گل از گلش شکفت، با همان صدای لرزان اما بیان ادیبانهاش گفت
باز دخترم خودش را بهزحمت انداخته است!
گفتم کسی داده که برایتان بیاورم، خندید و بستهها را گرفت، گفتم حاجخانم تشریف ندارند؟ گفت بیرون رفته قدم بزند.
گفتم باشد میروم که ببینمشان، دستش را گذاشت روی پیشانیاش و گفت اینجای فرشتههایت را ببوس-منظورش دخترهایی بودند که یکبار با هم خدمتشان رفته بودیم- بعد با همان بیان محترمانه گفت میشود یک روز بیایید یک نشست با شما داشته باشم؟ کارتان دارم. گفتم چشم و بیرون آمدم.
در کوچه همسرش را دیدم که با عصا لنگلنگان راه میرفت. مثل همیشه با مهربانی زیاد بغلم کرد و باز دعاهای خیر همیشگیاش و بعد گفت دیروز یکی داشت میگفت خدایی وجود ندارد، من هم گفتم چطور ممکن است خدا وجود نداشته باشد، وقتی هنوز در خانهام را میزنند و تنهایمان نمیگذارند.
پیرزن نیاز مالی ندارد اما از اینکه کسی به سراغش برود هم تعجب نمیکند و حتی نامت را هم نمیپرسد. فقط یقین دارد که چون خدا هست، تنها نمیمانند، اگرچه فرزندانش برای همیشه رفته باشند،
و مگر #توحید جز همینهاست؟...🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann