قلمزن
#لایحتسب شرح ماجرا👇 @ghalamzann
#سردار_ما
#روزنوشت
از دیروز چندین بار خواسته ام برای سردار بنویسم و هربار رها کرده ام و رفته ام
چرایش بماند...
گوشی زنگ میخورد شماره را نمیشناسم جواب که میدهم، خانم "م" است
یک رسانهای دوست داشتنی، محجوب و باسواد،
میگوید یک بسته میخواهم برایتان بفرستم
و نشانی میگیرد...
چندسال قبل وقتی برای اولین بار در جمعیت بانوان فرهیخته دعوت شده بود
مهرش به دلم نشست
از آن باسوادهای متواضع که به روی جمع نمیاورد که چقدر بیشتر از بقیه میداند،
وقتی رفت صحبت مفصلی کردم و به حاضرین گفتم باید راه را برای این جوانهای به واقع فرهیخته باز کرد...
بماند که چقدر استقبال شد یا نشد!
سال گذشته که خدمتگزار یک گروه جهادی شدم خیلی ها پیگیر تهیه خبر و تولید مستند بودند
جواب منفی بود،
پیگیری زیاد بود، یکی از دوستان همراه گفتند تکلیف شما انعکاس اتفاق است
و حرفهایی از شهدا زدند که نتیجهاش شد
گفتگو با یک خبرگزاری به شرطها و شروطها،
اما خبرنگار محترم مطالبی منتشر کرد که قرار بود نکند و مصمم شدم دیگر مصاحبه نکنم...
مدتی بعد خانم "م" زنگ زد و گفت که
فقط اطلاعات را قرار است دریافت کند
برای ثبت تاریخ شفاهی... و پذیرفتم
یک مصاحبه جدی بود
از سن و سال تا محل تولد تا رشته تحصیلی تا قصه فرایند کار تا کسانی که تک به تک کمک رسانده بودند،
چندبار تاکید کردم منتشر نشود و از ظن خودم شاید مطمئن شدم که نمیشود،
اینطور گفته بودند...
مدتی گذشت سردبیر یکی از خبرگزاریهای
مشهور پیام داد و گویی که خبر خوبی میدهد، گفت خبر شما تیتر اول خبرگزاری شده است!!
شوکه بودم باز کردم واقعیت بود
چه گذشت قابل توصیف نیست،
فقط به هرکسی که میشناختم پیام میدادم
و زنگ میزدم که از خبرگزاریها حذفش کنند!
و پیامی پر از گلایه و اعتراض برای خانم "م" و همهی ناراحتیام را سوار ایشان کردم و اینکه چرا؟!...
ایشان تقصیری نداشت،
پیگیریهای زیاد جواب داد،
سخت بود اما بالاخره
از خبرگزاری اصلی حذف شد.
چندماه گذشته نمیدانم
امروز که گفت بستهای میخواهد بفرستد
تعجب نکردم
چون دوستان گاهی برای کمک به خیریه
اقلامی میفرستند،
بسته را که تحویل گرفتم باز شوکه شدم!
محتویات بالا داخلش بود
و یادداشتی که در آن نوشته است
این دو شیء باارزشترین چیزهایی بوده که داشتم و برای جبران آن اتفاق ناخواسته میفرستم
و نوشته "معتقدم اعتماد انسانها چیزی نیست که به راحتی بتوان آن را از بین برد و دزدیدن اعتماد آدمها یکی از بزرگترین جنایتهاست... "
و نوشته که نگین داخل جعبه از سنگ امام حسین علیهالسلام و تکه پارچه کوچک سفید از پرچم روی بدن #سردار است!
اینک من ماندهام و هدایایی که با همه نور و برکتی که دارند،
نمیتوانم بپذیرم و شرمساری در مقابل بانویی که متواضعانه یک اتفاق را به گردن گرفته است،
شب سالگرد سردار است و روزیهایی که لایحتسب رسیدهاند...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#آبگرمکن
خیرین ارجمند
مادری با دو فرزند نوجوانش در انتهای منطقه ساختمان مستاجر هستند
مادر زبالهگردی میکند و شرایط نابسامانی دارند.
گاز توسط یکی از اعضای محترم این گروه برایشان مهیا گردید،
اما آبگرمکن خانه دچار پوسیدگی شدید شده و تعمیرکاری که از طرف خیریه رفتند، اعلام کردند قابل تعمیر نیست.
هوا سرد است و این خانواده در مضیقهی شدید،
اگر آبگرمکن برای اهدا دارید
یا در خرید میتوانید کمک کنید
لطفا فوری اعلام بفرمایید.
@ghalamzann
قلمزن
#آبگرمکن خیرین ارجمند مادری با دو فرزند نوجوانش در انتهای منطقه ساختمان مستاجر هستند مادر زبالهگرد
#تشکر
مبلغ آبگرمکن به لطف بندگان خوب خدا فراهم شد.
دلتان گرم به حضور خداوند🌸
@ghalamzann
قلمزن
@ghalamzann #مسجد #خانه_خدا می فرمود "برخی مساجد صهیونیستی شده اند، و طیف متمول جامعه آن را به د
#خانه_خدا
دختر خندان چندروز است در تب و تاب
شب سردار است،
"خانوم عکس سردار بگیرم پخش کنم"
"خانوم شیرکاکائو درست کنم توزیع کنم"
"خانوم دوست دارم یه کار خوب بکنم"
"خانوم شعر بیام بخونم برای سردار"
و و و...
این حال خیلی از بچهها بود
بچههایی که بابت حجابشان تذکر میگیرند
اما این چند روزه برای سردار
به واقع پروبال میزدند،
دلشان میخواست حتما کاری کنند
تا آرام بگیرند...
شب سردار رسید
ناچار بودم در جلسهای باشم
زنگ زد که "شیرکاکائو آماده کردم
سنگینه و نمیتونم ببرم مسجد..."
گفتم میآیم میگیرم و میبرم
رفتم تحویل گرفتم و گذاشتم مسجد و بعد جلسه،
دلشوره اینکه این بچهها با همین ذوقشان بیایند مسجد و اتفاقی بیفتد همراهم بود
اما شرکت در جلسه اجتنابناپذیر بود،
به محض ختم جلسه خودم را به بچهها رساندم، دختر خندان با بغض به سمتم دوید...
"چی شده؟! "
"خانوم نذاشتن شیرکاکائورو تقسیم کنم"
"چرا؟؟ کی نذاشته؟!"
مسئول مربوطه را نشان داد
رفتم سراغش و متواضعانه خواهش کردم این بچه بتواند نذرش را ادا کند،
اما پاسخ عجیب بود
"اصلا امکان نداره، برنامه منو به هم نزنید"
باور نمیکردم اول فکر کردم فقط یک شوخی است
دوباره با خوشروئی گفتم این بچه نذر کرده و چندروز منتظر امشب بوده،
خانم مسئول دوباره با تحکم گفت
"تو برنامه من نیست و نمیشه،
باید بده به خودم"
گفتم خواهش میکنم این بار بگذارید
این بچه چند لیوان را خودش ببرد
نپذیرفت و مکدر هم شد!
دختر خندان منتظر بود جواب مثبت برایش ببرم
و من مستاصل و درمانده باید وانمود میکردم
چیزی نیست تا احوال بچه بدتر نشود،
گفتم" دخترم مهم کاریه که کردی" و سعی کردم بغض رو به انفجارش کنترل شود،
اما بیفایده بود
چگونه میشود هم بغض داشت و هم بغض کسی را مرهم گذاشت!
آن هم بغض یک دختر که وقتی بشکند به این راحتی قابل مرمت نیست،
در تمام ساعاتی که گذشتند بارها از خودم پرسیدم کسی که بهترین خاطره یک بچه را در" خانه خدا"
تبدیل به تلخترین خاطره میکند،
چگونه میتواند زندگیاش را به آسودگی ادامه دهد؟!!...
امشب دختر خندان نتوانست نذرش را به دست خودش ادا کند،
اما عجیب روضهای شد روضه امشب...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#نیازمند_غیربومی
همراهان ارجمند
اگر در محدوده شهرهای گرگان یا بندرگز خیّرینی میشناسید لطفا معرفی بفرمایید،
تا یک خانواده بیسرپرست را معرفی و واگذار کنیم.
@ghalamzann
#روزنوشت
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد...
@ghalamzann
#روزنوشت
#چادر
پیام داده "خانوم برای فردا چادر خریدم"
و عکسش را گذاشته،
دلم غنج میرود برای حیایی که همین پارچه مشکی به صورت قشنگش بخشیده...
میپرسم مگر فردا چه خبر است
میگوید "پینگ پونگ مسجد دیگه"...
هیچوقت چنین چیزی را نخواسته بودم
اما دخترک پرانرژی در سن 12 سالگی اولین چادرش را خریده و چقدر هم خوشحال است که میخواهد با آن به مسجد بیاید.
هرگز معتقد نبودم که چادر به تنهایی با خودش حیا میآورد که موید ادعایم همهی چادرهای بیدلیلی هستند که بر سر آدمها قرار گرفتهاند و بود و نبودش در کنترل رفتار و نجابتشان هرگز نقشی ایفا نکرده است
و برای عده ای هم فقط "حجاباستایل"ی شده است که بیشتر به چشم بیایند،
(این را کسی میگوید که خودش در نقطهای از مسیر چادر را انتخاب کرده است)
اما برای این بچهها که خودشان انتخاب میکنند و با شوق سرشان میکنند، حتی اگر برای حرمت مسجد باشد،
قشنگ و دوست داشتنیست
حتی روی راه رفتنشان موثر است
خانومتر میشوند و تمرین حیا را شروع میکنند و اگر درست و دلسوزانه مراقبت شوند آوردههای بعدی یکی یکی میرسند،
دخترک پرانرژی بعد از بازی در مسجد مانده بود و آخر شب پیام داد که با چادرش در نماز جماعت هم شرکت کرده است.
این اولین نمازِ دخترک چادری من در مسجد بود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#خودکشی
-این حرفای بیخود چیه میذاری دختر😡😡
بچه ای مگه؟؟؟ 😡
-عه خب تا چند ماهه اینده عادی میشه
-کی گفته این چرندیاتو؟!چرا شایعه پراکنی میکنی؟🤨
-به خدا خانوم😢
- میدونی اگه پیامت حتی روی یه نفر اثر بذاره تو مسئولی؟!😐
-به قرآن راست میگم😭
-قسم نخور🤨
-خانوم همه تیک تاکرا گذاشتن😱
-تیک تاکرا غلط کردند، مگه خدا هستند؟!
برای چی پیشگویی بیخود میکنند؟ 😡
-خانوم اون دختر خانوادش اذیتش کردن حق داشته، هر دختری که خانوادش اذیتش کنن اینکارو میکنه😞
- عزیزمن! فضای مجازی پر از دروغه
چرا همه چیزو باور میکنی؟!
-خو راسته میدونم
- کسی که خودشو میکشه یه آدم ضعیف و بدبخته، یه آدم حسابی هزارجور سختی هم داشته باشه اینکارو نمیکنه
-دیگه خانوم باید قبول کرد ما نسل سوخته ایم حتی سوخته روهم رد کردیم خاکستریم😢
-آره جون خودتون...خیلیییی🙄
-خانووووم😕
-زنگ آخر وایسا کارت دارم😡
-خانووووم🏃♀🏃♀🏃♀
فیلم خودکشی یک دختر را استوری کرده با کپشنهایی جانسوز و اعلام کرده که همه دخترها به زودی خودکشی خواهند کرد،
بار اولش نیست و میدانم که بچه ها استوریهایش را میبینند،
استوریهایی که شدهاند پل ارتباطی
بین دشمن قسمخورده و طفلمعصومهای این نسل،
طاقتم را طاق کرده
دخترکی که فقط 14 سال دارد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#بچههای_مسجد
به لطف دوستان مسجدی
زمینی در مجاورت مسجد برای بازی دخترها هماهنگ شد
زمینی که دیوار و در دارد و میتواند یک فضای امن برای دخترهای محله باشد.
دخترها با شوق عجیبی آمدند
و برای یکساعت و نیمی که در اختیار داشتیم به قدر اردوی یکروزه
بار وبندیلشان مهیا بود،
روفرشی را پهن کردم وسایلشان را گذاشتند و شروع کردند به بازی اسم و فامیل،
با این هشدار که "فقط پیرزنها مینشینند"
از جا پریدند و مهیای بازی شدند
همهی هماهنگیها برای این بود که دخترها هم فرصتی برای جنبوجوش داشته باشند،
بازی "وسطی" مورد نظر اکثریت بود
گفتند شما یارکشی کنید
تا خواستم شروع کنم بیش از 20 نگاه منتظر و خیره را دیدم که هرآن آماده جیغ کشیدن یا رنجیدن بودند،
قیدش را زدم و به خودشان سپردم
و قرار شد در هردو گروه خودم بازی کنم
_دخترند و دلنازک و زودرنج_
چنددور بازی کردیم یکی که دستش یا پایش ضربه میخورد و خودش را میرساند تا تیمار و نوازش و قربانصدقهای دریافت کند
بقیه هم یکی یکی دردشان میگرفت و میآمدند، دخترند دیگر!
چند مادر هم همراهی کردند
بازی مادرها و دخترها اتفاقیست که کمتر تجربه میشود و چقدرررر شیرین است،
بچهها از شدت هیجان و خوشحالی فقط جیغ میکشیدند،
پانیذ کوچک هر چند دقیقه خودش را میرساند و دستهایم را میگرفت و با هیجان میگفت
"خیلی خوبه خیلییی"
و باز میرفت،
بعد نوبت رسید به "بدمينتون"،
کمی آموزش و بعد بازی
بچهها آنقدر بالا و پایین پریدند که نفسشان بالا نمیآمد،
مادری که اولین بار بود با دخترش به جمع ما پیوسته بود رفت برای بچهها آب خرید،
بازی "استپ هوا" هم آخرین گزینه بود،
چند دختر، تازهوارد بودند اما فضای شاد بازی خیلی زود همراهشان کرد
آنقدر که دلشان خواست مسجد هم بیایند و کتاب هم بگیرند و اسمشان را بنویسم
وقت برگشت سوارشان کردم تا برسانمشان،
در راه گفتگوها گل کرد و شدند مثل دخترهای باسابقهتر،
همانقدر صمیمی و آشنا،
و این چنین یک روز عالی با بچهها گذشت.
... و مساجد میتوانند مانند این مسجد همینقدر خوب و دوستداشتنی و پرجاذبه باشند
و میشود شعاعهای نورانیشان همینقدر حال آدمهارا خوب کنند،
کافیست خانه خدا باشند برای مردم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
Alireza Ghorbani ِ-sedaye-taze-biavar.mp3
9.44M
لب قنوت تو بسته
شکسته پای رکوعم
برای پر زدن از خود
دعای تازه بیاور
رسول کوچک خوبم
تبر به دوش به پا خیز
برای حنجره هامان
صدای تازه
بیاور...
@ghalamzann
#نوجوانی
#حجاب
بازی که تمام میشود
مربی روسری رنگ روشن را تا میکند
و داخل کیف میگذارد
و روسری رنگ تیره را میپوشد،
یکی که زبلتر است میآید
و میپرسد چرا عوض کردید؟
مربی میگوید روسری خوشگل برای شماست
نه برای نامحرم...
دخترک سرش را با تردید تکان میدهد،
یعنی فهمیدم،
بقیه هم در سکوت نگاه میکنند،
و در این مرحله همین کفایت است
اگر متوجه اهمیت الگوگیری باشیم.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#قربانی
#گوسفند
#مرغ
قربانی کردن یکی از سنتهای حسنه است که در فرهنگ دینی و عرفی ما وجود دارد و برکات زیادی برایش شمردهاند،
قربانی دفع بلا میکند
و ماحصل آن سفرههایی را رنگین کرده
و دل کسانی که دستشان به گوشت و مرغ نمیرسد، شاد میکند،
اگر چه قربانی کردن گوسفند حرکت جمعی میخواهد اما شما میتوانید هر وقت که بخواهید سفارش دهید تا با هزینهای اندک به نیت سلامتی خود و خانوادهتان یک مرغ ذبح شود
و گوشت آن به خانواده نیازمندی اهدا شود،
خادمین خیریه برای این کار ارزشمند همواره در خدمت شما هستند.
@ghalamzann
#تبلیغات_معرفتی
1- الو سلام علیکم
2- سلام...بفرمایید
1- من "....." هستم بابت یه برنامه تماس گرفتم، برای موسسه "....." !
2- خواهش می کنم کارتونو بفرمایید
1- ما می خوایم این موسسه رو بهتر و بیش تر به مردم معرفی کنیم
2- اما این موسسه کاملا شهرت داخلی و حتی خارجی داره...چه نیازی به معرفی بیش تر؟!
1- نه نه...این بار فرق می کنه...تیزرمون کمی متفاوته!
2- خب از بنده چه کاری ساخته است؟
1- شما قبول زحمت بفرمایید بابت طراحی و نوشتن متن تیزر...
2- باشه بهش فکر می کنم خبرشو بگیرید
1- ببینید ما عجله داریم ضمن این که مبلغ قرارداد مبلغ خوبیه،........... تومن برای حدود یک صفحه!
2- ببخشید تومن بود یا ریال؟
1- نخیر عرض کردم که تومن!
2- فکر نمی کنید خیلی زیاده و یا غیرعادیه؟!
1- نخیر...به هر حال شما قراره زحمت بکشید .
2- یک صفحه که زحمتی نداره...اونم بابت معرفی این موسسه!
1- من اطلاعاتو براتون ارسال می کنم شما تلاش کنید تاثیرگذار باشه...کمیتش مهم نیست!
2- عرض کردم باید بهش فکر کنم...شما اطلاعاتو بفرستید
(دوروز بعد...)
1- الو سلام علیکم
2- سلام
1- اطلاعاتو ملاحظه فرمودید؟کی متن آماده میشه؟!
2- عذرخواهم مدیر مجموعه به چه دلیل این قدر باید پررنگ باشند؟
1- ایشون دستشون تو کار خیر خیلی بازه...می خوایم مردم تشویق بشن!
2- اما این اطلاعات صرفا بزرگ نمایی نذر روز عاشورای این آقا به نام موسسه است!
1- خب چه اشکالی داره؟این که خیلی خدا پسندانه است بهتره که!
2- یعنی بنده باید تیزری بنویسم که مراسم نذری عاشورای ایشونو معرفی کنم؟
1- بله بله ما می خوایم مردم بدونند این موسسه فقط دربند کسب درآمد نیست!
2- و دقیقا قراره از مراسم و تیزر بهره برداری بشه بابت کسب درآمد بالاتر...
1- نه نه ...این حرفا چیه؟ اینا ترویج مسایل اعتقادیه...شما دیگه چرا؟!
2- موفق باشید بنده معذروم
1- الو الو ببینید توضیح میدم خدمتتون
2-خدانگهدارتون
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#پدر_نوشت
پنج شنبه بود سه روز مانده
به شهادت حضرت مادر،
اداره را به مقصد منزل پدری ترک کردم
قصد داشتم عصر پنجشنبه را کنار پدری بمانم که یک هفته قبل در هنگام کشیکش در حرم مطهر از هوش رفته بود و هیچکس هرگز نفهمید که چرا و چگونه...
در هفتهای که گذشته بود پدر به حالت عادی برنگشته بود
دکترها هم نظر مشخصی نداشتند،
پدر آن یک هفته روی تخت بود و توان راه رفتن نداشت
آن پنجشنبه با پدر تنها بودم
صدایم کرد کنارش که رفتم فرمود
"منو ببر مسجد بابا میخوام نماز بخونم!"
این اولین بار بود که پدر چنین درخواستی داشت
گفتم باشه حالتون خوب که شد با هم میریم...
چیزی نگفت، مثل همیشه مظلومانه...
احساس کردم تنگی نفس دارد
بلندش کردم تا بنشیند و به من تکیه کند
این اولین بار بود
به جبران همهی سالهایی که من
به او بابت همهچیز تکیه کرده بودم!
بهتر نشد، زنگ زدم و بقیه را خبر کردم
قرار شد ببریمش بیمارستان
وقت خروج از خانه
مادر قرآن را روی سر پدر چرخاند
و سخت گریه کرد
به مادر اطمینان دادیم که اصلا چیزی نیست،
کمی تنگی نفس دارند که
حل میشود و شاید همین امروز و فردا برگردند
پدر بستری شد
سه روز بعد،
روز شهادت حضرت مادر بود
و پدر تمام این سه روز بستری بود
روز شهادت نوبت من بود که پرستارش باشم
تا غروب ماندم
برایش زیارت حضرت مادر را خواندم
و خوب تماشایش کردم
غروب که شد شیفتم را تحویل دادم
و رفتم روضه منزل مادر شهید،
از بیمارستان زنگ زدند که بهتراست بیایی و باشی
تا آن لحظه همچنان یقین داشتم پدر همین روزها برمیگردد و اصلا اتفاق مهمی نیست!
اما از آن لحظه به بعد سخت گذشتند
و دلهرهای عجیب که قرار نبود باور کنم.
به بیمارستان که رسیدم نگهبان جلویم را گرفت
از مقابلش دویدم و خودم را به تخت پدر رساندم
دورش را گرفته بودند و عملیات سیپیآر در حال انجام بود
صحنهای که بارها در فیلمها دیده بودم
و این بار مقابل چشمانم روی عزیزترینم داشت اتفاق میافتاد
هر شوکی که وارد میشد بدن پدر تکانی میخورد و دیگر هیچ...
خواستند بیرون بروم
قول دادم بیصدا بمانم و بیصدا
در خود بپیچم و شاهد باشم
و آن لحظات
بیصداترین سوگواری دنیارا تجربه کردم!
برای منی که هرگز مرگ را ندیده بودم
یک بهت عجیب بود
پدر داشت اذیت میشد
گویی که میخواهد برود و آنها نمیگذارند
تاب نیاوردم و گفتم رهایش کنید دارد اذیت میشود و درست نمیفهمیدم که رهاکردن یعنی از دست دادن پدر...
و پدر خیلی آرام رفت
در شامگاه شهادت مادرش
و آنقدر صورتش میدرخشید که
باور کردم مرگ میتواند همینقدر زیبا و باشکوه اتفاق بیفتد
پدر در همان بیمارستانی از دنیا رفت
که 68 سال قبل به دنیا آمده بود
و اگرچه مادرش را موقع تولد از دست داده بود
اما احساس میکردم که در آغوش حضرت مادر از دنیا رفته است...
هنوز مادر و خواهر وبرادر ها نرسیده بودند که تمام وجود پدر را بوسیدم
دستها و پاهایی که در طول حیاتش
به غلط شرم داشتم از بوسیدنشان...
پدر آن روز رفت و یقین دارم که رفتنش
در آن روز جبران یتیم بودنش از ابتدای تولد تا لحظه ی رفتن بود
خدایش بیامرزد که ویژگی بارزش
رأفت بود و بغضهای مهربانانه که حتی با دیدن گنجشکی که روی زمین افتاده،
گلویش را میگرفت...
لطفا در سالگرد رفتنش برای شادیاش
یک صلوات هدیه بفرمایید.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار نه انگار
دیروز همینجا یکی خورد به دیوار
انگار نه انگار
دیروز یه زن رو زدن بین انظار
انگار نه انگار
دیروز یه بچه شهید شد با مسمار... 🖤
@ghalamzann
#نوجوانی
#چادر
دخترک "خندان" شال و کلاه میپوشد
و به مسجد میاید
و البته مراقبت میکند که موهایش دیده نشوند،
حتی گاهی در کوچه که راه میرویم میپرسد "خانوم موهایم بیرون نیستند؟!"
و برایش دغدغه است،
اما چادر نمیپوشد و خیلی جدی و رسمی
اعلام میکند من چادری نیستم
دخترک "بلا" اما از همان اول تکلیفش معلوم بود
تا آنجا که مادرش پنهانی پیگیر بود که
ازش بخواهید روسری بپوشد
دوست نداشت و به یک اسکارف کوچک
اکتفا میکرد
موهای بلندش را میبافت
و طبیعتا اسکارف 20 سانتی
فقط روی سرش را میپوشاند
چندباری در کوچه که راه میرفتیم
گیسهای بافتهاش را داخل کاپشنش کردم
مقاومت نمیکرد من هم چیزی نمیگفتم
و خودش هم میگفت من اصلا چادر ندارم!
تا اینکه دخترک "پرانرژی" چادر خرید
و برای بازی با چادر به مسجد آمد
عکسش را گرفتم و استوری کردم
و زیرش نوشتم که چه زیبا و باشکوه شدی و ...
میدانستم که خودش و دوستانش میبینند،
چندروز بعدترش دخترک "خندان" با چادر به مسجد آمد
خیلی مرتب و قشنگ و قاطع چادرش را گرفته بود
این بار عکس او را استوری کردم و بقول خودش برایش عشقولانه نوشتم
و دوستانش قلب و بوسه برای استوری فرستادند
چندروزی گذشت
شب هیئت بچهها بود
برای کاری به کتابخانه رفتم
و سرم مشغول کار بود
که کسی سلام کرد
سرم را که بلند کردم اول نشناختم
دختر خانومی با یک روسری مشکی
که خیلی مرتب بسته شده بود
و چادری که خیلی خوب گرفته بود ایستاده بود
و چون ماسک داشت و پوشش متفاوت،
چندثانیه طول کشید تا متوجه شدم که
ایشان همان دخترک "بلا" ست
دخترکی که همیشه در هیئت اسکارف و بلوز و شلوار دیده بودمش
و حالا باوقار و خانوم مقابلم ایستاده بود!
به این چادر پوشیدنها امتیاز قطعی نمیدهم
دوامی دارند یا خیر هم بستگی به نقشآفرینی خانواده دارد
اما تکرار میکنم که فطرت بچهها
همینقدر زلال و حقیقتجو است
و حیاپذیری آنها نیاز به اجبار و تهدید
و ارعاب هم ندارد
کافیست محیط برایشان مهیا باشد
ونسبت به پوشش وحیا احساس خوبی پیدا کنند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#پزشک
#اردوی_جهادی
برای بازدید از روستاهای محروم که فاقد خانه بهداشت هستند،
نیاز به پزشک خانم هست
که به طور جهادی همراه شوند،
این بازدیدها ماهی یکبار انجام میشوند،
اگر میشناسید لطفا معرفی بفرمایید.
@ghalamzann
#قربانی
با جمعی از دوستان قرار است
به نیت سلامتی و آرامش جسم و جان
یک قربانی انجام دهیم
و گوشت طبق روال بین نیازمندان
توزیع شود،
اگر تمایل به همراهی دارید اعلام بفرمایید.
@ghalamzann
#تلنگر
برادر شهید: کسانی که اینجا فعالیت میکنند
مگه رایگانه کارشون؟
_بعله قطعا!
برادرشهید: یعنی چیزی دریافت نمیکنند؟
_خیر، برای رضای خدا کار میکنند
برادرشهید: خب چه بدتر!
مگه رضای خدا بها نداره؟
رضای خدا که قیمتیتره
پس مجانی کار نمیکنند
و اصلا نباید منت بذارن
و برخوردشون بد باشه!
_[شرم]
@ghalamzann